eitaa logo
سنگرشهدا
7.3هزار دنبال‌کننده
16.4هزار عکس
3.1هزار ویدیو
52 فایل
امروز #فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از شهادت نیست . "مقام معظم رهبرے❤️ 🚫تبلیغ و تبادل نداریم🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ابراهیمم تو هنوز گمنانی من هنوز بدنامم.. چه فاصله ایست میان من وتو... هنوز چشم ب راهم تو نجاتم بدهی.. منجی من تویی..دل از رمل های داغ فکه وحنظله بکن.. به من فرصت دوباره بده میخاهم بی نشان از نشان تو بشوم...هادی راهم باش....جز تو هیچ فانوسی سوسه نمیزند دراین دنیای تاریک ظلمانی.. عشق تو دیگر برایم نام نشانی نذاشته... ڪجای ای پهلوان همیشه قهرمانم.. دستانم رابگیر تامن هم زهرایی بشوم مگر عشق را حضرت زهرا(س) معنا نمیکردی...مراهم لایق چادر مادرت زهرا بکن.... شبی تاریک ظلمانی، نجاتم داد گمنامی گرفت دستم تو بی راهی،نشانم دادیک راهی،رهایی ام ز بدنامی تقدیم به: پرستوی گمنامم ابراهیم هادی❤️ j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
*🥳🤩تولد داریم، چه‌ تولدی!!!🤩🥳* سلام 😊 این یه کارت دعوته از طرف *🧡 🧡* برای همه ی کسایی که دوستش دارن… از *یک* تا *بیست* یه عدد انتخاب کن، بعدش بزن رو لینک ببین چی قراره به شهید هدیه بدی…😉 https://digipostal.ir/c9k2oq1
به روایت شهید سیدمرتضی آوینی : وقتی از این ڪانال ... که سنگرهـای دشمن را به یکدیگر پیوند می‌داده‌اند بگذری ، به « فرمانده » خواهی رسید به علمـــدار ... او را از آستین خالیِ دست راستش خواهی شناخت ... چه می گویـم !! چهره ریز نقش و خنده‌های دلنشینش نشانه ی بهتـری است ... مواظب باش ...! آن همه متواضع است که او را درمیان همراهانش گم میکنی اگر ڪسی او را نمی شناخت ، هرگز باور نمی ڪرد که با فرمانده لشکر امام‌ حسین (؏) رو به رو است ... ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✍نویسنده: نجمه طرماح ● تمام مدتی که پرستاران تاول های بچه را می چیدند او جیغ زد و من آرزو کردم کاش به جای او من سوخته بودم. پایش را پانسمان کردند و به من هم سفارش کردند که هر روز پانسمان را عوض کنم و بگذارم زخم هایش هوا بخورد. با همکار آقا عبدالله برگشتیم خانه، اذان ظهر را هم گفته بودند. زهرا تازه به خواب رفته بود. تا چشمم به خانم فلاحی افتاد زدم زیر گریه. این از غریبی مان. این هم از اوضاع زهرا و این هم از بی خبری ام از پدر و مادرم. بیچاره خانم فلاحی حالا غمخوار من شده بود و سعی کرد آرامم کند. :"برای هر بچه ای اتفاق می افتد، زهرا ته اولی اش است و نه آخری، قول می دهم به یک هفته نکشیده خوب می شود بچه ها گوشت و پوستشان بهتر از ما بزرگترهاست زود زخمشان خوب می شود" فاطمه را از آغوشش گرفتم و به خانه برگشتم. سجاده ام را کنار فاطمه انداختم و به نماز ایستادم. بعد از نماز هم خواباندمش و در اتاق گذاشتم و در را بستمو روبه روی تلوزیون نشستم. از ساعت چهار شروع می شد و الان چیزی جز برفک نمی دیدم. صدای تلوزیون را بستم و سبد لباس های شسته و خشک شده را از پشت در هال آوردم و روبروی تلوزیون نشستم به تا کردن لباس ها. ساعت از سه بعد از ظهر گذشته و بچه ها خواب بودند و هندگوزرناهار نخورده بودم میلی به غذا نداشتم، دلم پیش پدر و مادرم بود و حواسم پیش زهرای معصوم. برنامه های تلوزیون شروع شد اما به پخش اخبار خیلی مانده بود. عصر را با همان دلشوره ای که از شب گذشته به جانم افتاده بود شب کردم و آن شب را تنها گذراندم و تا دوشب بعد که آقا عبدالله به خانه برگشت. از راه نرسیده بچه ها دویدند سمت پدرشان. زهرا خودش را چسباند به پای پدرش. قبل از اینکه چیزی بگوید گفتم :"پای بچم سوخته" خم شد و دخترها را باهم بغل کرد و آمد داخل هال نشست. دخترها روی زانوی پدرشان نشسته بودند و سرشان را به شانه هایش چسبانده بودند و یک ریز حرف می زدند. آقا عبدالله بی آنکه حتی به صورتم نگاه بکند، پای زهرا را نوازش کرد و پرسید:"کی اینجوری شد؟ با چی سوخت…؟ " " پریروز، با چایی. به خدا خودم اینقدر ناراحتم که نگو والله این ماجرای حج آرامش را ازم گرفته." "پیش ماد. خدا رحم کرده. حالا بهتر شده یا نه؟" ته دلم آرام گرفت، اتاق کناری، یک صندوق مهمات داشت که بعضی وسایلمان را آنجا می گذاشتیم کنار حوله ها و ملحفه ها و دستمال کاغذی، یک بسته گاز استریل و باند برداشتم و روبه رویش نشستم: " بهتر که چه عرض کنم. هیچ فرقی نکرده. هرشب پانسمان را عوض می کنم ولی تاثیر نداره" گاز استریل را ازم گرفت و شروع به باز کردن پانسمان کرد. زهرا هم خودش را لوس می کرد، لب ور می چید و زل می زد به چشم های پدرش و می گفت:"بابایی دیدی پام سوخته؟" "خوب میشه بابایی. کار خطرناکی کردی به چایی دست زدی" حالا اگر من می خواستم پانسمانش را عوض کنم یک گؤلی بازی در می آورد که بیا و ببین. ولی حالا ساکت و مظلوم توی بغل پدرش جا خوش کرده بود. آرزو کردم کاش تا خوب شدنش هر شب عبدالله بود و پانسمانش را عوض می کرد. قرار شد عصر فردا همگی باهم راهی شیراز شویم. یکی دور از آمدنمان گذشت، حجاج هنوز برنگشته بودند. زخم زهرا به خاطر آب و هوای شیراز خوب شد و دیگر نیازی به پانسمان نداشت. برادرم خیلی پیگیر ماجرای مادر و پدرم بود.بالاخره متوجه شدیم که از کاروان آنها همه سالم بودند روز رسیدنشان وقتی دور و برمان از مهمان خالی شد، مادر گفت که از صبح همان روز بعد از درگیری ها، زیر دست و پا مانده بود و تا ظهر سرگردان کوچه و خیابان شده تا بالاخره بعدازظهر با کمک زائران ایرانی هتل را پیدا کرده بود و به جمع هم سفرهایش پیوسته بود. از سلامتی شان خوشحال بودم اما فکر برگشتن دام را می سوزاند ولی چاره چه بود. اگر از دودلی ام باخبر می شدند حتما به ماندنم اصرار می کردند. نمی خواستم آقاعبدالله را تنها بگذارم خصوصا حالا که زن های مثل خودم را دور و برم زیاد دیده بودم، برای زندگی در هر جای دیگر ایران آماده بودم. آقا عبدالله یک روز بعد از آمدن مادر و پدر رفت و من و بچه ها یک ماه شیراز ماندیم. بعد از یک ماه آقا عبدالله آمد و ما را با خودش به اهواز برد. نمی دانم در نبودم اصلا خانه هم می آمد یانه اما از وضع یخچال خالی و اجاق گاز خاک گرفته و پتو و بالش دست نخورده به نظر می رسید حتی برای سرکشی ساده هم نیامده. به محض رسیدنم تا لباس در آوردم مشغول آبیاری باغچه خشکیده شدم. آقا عبدالله برای خانه خرید کرد و با دست پر به خانه برگشت. "این هم مواد غذایی. تا یک مدت نیاز نیست شما خرید کنی. آن شالله خودم هروقت از پادگان برگشتم هرچه احتیاج داشتی می خرم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #سرّ_سر ✍نویسنده: نجمه طرماح ● #خاطرا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✍نویسنده: نجمه طرماح ● دوست داشتم این خوردنی ها را برای او بپزم و با او سر سفره بنشینم. در نبودش فقط برای زفع گرسنگی غذا می خوردم. هر وقت که بود، خیر و برکت هم با او به خانه می آمد و رنگ لبخند بچه ها شیرین تر می شد. آن شب آقاعبدالله نماند و ما تنها بودیم تا عصر فردا که آمد و از راه ن سیده و عرق راهش خشک نشده، گفت:"تا بچه ها پیش من هستن شما وسایل را جمع کن باید بریم بندرعباس. مدت ماموریت هم معلوم نیست. ممکنه یک هفته تا یک ماه هم طول بکشه. اصلا شاید چند ماه بمونیم. شما هرچی داری جمع کن" هنوز خستگی راه و تمیز کردن خانه از تنم بیرون نرفته بود که باز برگشتم سراغ چمدان ها و وسایلمان را جمع و جور کردم. صدای جیغ و خنده بچه ها همه محوطه شهرک را پرکرده بود. زمین های پشت خانه چراگاه گاوها شده با ود. آنقدر احساس امنیت می کردند که کوچه های شهرک زیر پایشان بود. در خانه ها هم اگر باز می ماند مهمان ناخوانده مان می شدند. چمدان ها را گوشه حیاط گذاشتم. آقا عبدالله برای کمک آمد و تلوزیون و سماور و جعبه کوچک استکان و نعلبکی را جمع کرد و کنار چمدان ها گذاشت. مانده بودم با مواد غذایی چه کنم. بین راه در این هوای گرم خراب می شدند. در یخچال هم که اسراف بود بماند.،وقتی دیگر کسی اینجا زندگی نمی کرد. چندتا میوه برداشتم و نان و پنیر راهم در سبدی گذاشتم اگر بین راه بچه ها گرسنه شوند، چیزی برای خوردن باشد. آقا عبدالله یکی یکی وسایل را می برد و فاطمه و زهرا با پدرشان تا در ماشین می رفتند و بر می گشتند. در خانه را هنوز قفل نکرده بودم. کنار باغچه ایستادم تا آقا عبدالله بقیه وسایل و سبد غذاها را ببرد. به من که رسید، پرسید:"شما آماده ای؟ خوب سوار شو" "پس غذاهای توی یخچال چی؟" "برای اون خانواده ای که قراره بیان جای ما" "پس خونه خالی نیست؟" "نه، این خونه یک مدت دست همکارم. حاج جلالی. میان از این مواد غذایی هم استفاده می کنن" "پس من برم؟ شما در رو قفل میکنی؟" "بله برو. بچه ها تو کوچه هستن. " ؟چادرم را سرم کردم و خودم را به بچه ها رساندم. صندلی عقب وانت نشاندمشان و خودم جلو نشستم و هر دو در عقب را قفل کردم. حاج عبدالله پشت فرمان نشست. از وقتی جنگ شروع شده بود همیشه مثل مسافری بود که با رو بنه اش روی دوشش باشد. آماده اعزام به جبهه بود، تا همین سالها که من هم بار سفر بستم و همراهی اش کردم. همه نبودن هایش و تنهایی بزرگ کردن بچه ها یک طرف، این مسئولیت جدیدش هم یک طرف. فرماندهی ستاد تمام وقتش را گرفته بود. "چیه خانمم؟ به چی فکر میکنی؟" رویم را برگرداندم سمت جاده و شیشه را کمی پایین کشیدم. "هیچی، به شما نگاه می کرد.یک ماه که نبودیم. دیروز هم که ما را رساندی و رفتی. الان هم از راه نرسیده داریم می ریم یه شهر دیگه. دلم براتون تنگ شده بود." "خیلی ممنوووون. ما هم همینطوووور. هم برای شما هم برای دخترها. " نگفتید چرا داریم میریم بندرعباس؟ " " ماموریت دیگه. ما مامورین و معذور. حکم کنن باید اجرا کنیم." از سبد جلوی پایم یک سیب سرخ با بشقاب و چاقو برداشتم و پوستش را گرفتم. قاچ کردم و سر چاقو زدم. با یک دستش قاچ های سیب را می گرفت و با دست دیگرش فرمان را: "هیچ دقت کردی تفریحمون شده رفت و آمد توی جاده ها؟ " " خوب مگه بده؟ " " نه کنار شما همه چیز خوبه" " ولی از شوخی که بگذریم خودم بیشتر از شما دلم می خواد به تفریح خونوادگی بریم. ولی تا حالا فرصتش نشده. شما هم اینقدر بزرگواری که اصلا شکایتی از زندگی نمیکنی. ما رو بد عادت کردی" ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃ ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید.. @R199122 📿 9 📿 11 📿 12 📿 13 📿 15 📿 16 📿 20 📿 21 📿 22 📿 23 📿 24 📿 25 📿 وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون صلوات ختم شده⇩⇩⇩ ( ) ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ صبحگاهے🌸🍃 600 ڪلام حق امروز هدیہ به روح: •••❥•ʝøɪɴ: @sangarshohada
تو نداشتہ منی... وقتے تو نباشے بہ چہ ڪارم مے آید این همہ آسمان... 🌷 iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
8.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 !!! ‌‌ ●مجموعه کلیپ برش‌هایی پرجاذبه و زیبا از زندگانی شهید حاج قاسم سلیمانی 🌷 j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
سپاہ تشڪیل شد تا پاسداری ڪند ... از انقـلاب و دستانی حیدرے باید ، ڪہ قوّتِ قلب باشد پاســداران را .... 🌷 iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
«انتظار يعنے؛ حرڪت ، انتظار يعنے؛ ايثار، يعني خون؛ انتظار يعنے؛ ادامہ دادن راه شهيدان، انتظار براے اين است ڪہ انسان در سكون آب گنديده نباشد، انتظار خيمہ‌ے خروشان است و درياے مواج»  🌷 ●ولادت: ۱۳۳۲/۱۰/۱۶ ●شهادت: ۱۳۶۶/۲/۲ ●محل شهادت:ارتفاعات ماووت عملیات کربلای ۱۰ j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊