eitaa logo
سنگرشهدا
7.4هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
3.1هزار ویدیو
52 فایل
امروز #فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از شهادت نیست . "مقام معظم رهبرے❤️ 🚫تبلیغ و تبادل نداریم🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ قاب ڪردم همه جا بر روے دیوار حرم نذرڪردم ڪہ بیایم صدویڪ بارحرم آرزوے « مرا» می بینی؟ ڪاش مهمان بشوم لحظه افطار حرم 🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✍نویسنده: نجمه طرماح ● بالاخره روز موعود فرا رسید. روز اعلام نتایج کنکور و تعطیلات تابستان و برگشت به شیراز. آقا عبدالله روزنامه به دست آمد. خودش اسم زهرا را پیدا کرده بود و دورش خط کشیده بود. همه مان را صدا کرد و نشست. روزنامه را جلویمان باز کرد و صاف انگشتش را روی زهرا اسکندری گذاشت. نمی دانستم خوشحال باشم یا ناراحت. بغلش کردم و بوسیدمش. پدرش هم همینطور. با دلسردی گفت :"ولی بابا ما که داریم برمی گردیم شیراز. قبول شدن من چه فایده داره" آقا عبدالله گفت:"ما از قبولیت خوشحالیم و جلوی پیشرفتت رو هم نمی خوایم بگیریم. ولی هنوز اول راهی. بهتره با ما بذگردی شیراز. اینطوری کنار خانواده ای به درست هم می رسی" زهرا مرا نگاهی کرد و لب‌هایش را جوید و بعد از مکث کوتاهی گفت" من خودم هم وابسته ام. اصلا بدون شماها نمیتونم زندگی کنم" " به هرحال ما به نظرت احترام میزاریم باباجون" " ممنون ولی.. " " می خوای فعلا تابستون رو سر کنید، تا روز ثبت نام وقت هست اون جا فکراتو بکن" "نه بابا، هرچی فکر میکنم تنها راه، موندن پیش شماست. دوباره کنکور میدم" " عقب نمونی مادر؟! یه سال هم یه ساله ها" " خوب چی کار کنم؟ بعد عمری داریم برمیگردیم شهرمون. حالا نیام؟ " " تو که ثبت نام کردی من از رفتنمون خبر نداشتم بابا" زهرا خم به ابرو نیاورد. با اینکه همه شاهد ماه‌ها تلاشش برای خواندن و قبولی در رشته شیمی بودیم. آقا عبدالله روزنامه را تا کرد و کنار گذاشت. جوراب‌های را در آورد و در هم گلوله کرد و روی روزنامه گذاشت و به پشتی تکیه داد و به زهرا نگاه کرد:" اگر اینجا موندگار بودیم می گفتم درست را ادامه بده و فکر هیچ چیزم نکن. ممکنه چندسال شیراز بمونیم بعد تنهایی و دوری خسته و پشیمونت نکنه؟" همان که می خواستم شد. بی آنکه میل قلبی ام را تحمیل کرده باشم دخترم به دلش افتاد که لا ما برگردد. آخرین چای دورهمی این خانه را خوردیم و شب را گذراندیم و صبح با ماشین خودمان راهی شیراز شدیم. تعطیلات با بردن بعضی از اثاثیه و ماندن بچه ها به فصل جدیدیاز زندگی مان گره خورد و بعد از سال ها، در شهرم بی دغدغه خانه به دوشی در خانه نیمه تماممان آرام و قرار گرفتیم. آقا عبدالله بالای سر کارگرها ایستاد و پاییز نشده هر طور بود خانه را قابل سکونت کرد تا از بلاتکلیفی و دور خانه های مردم راحت شدیم. فامیل که حرفی نداشتند. مادر و خاله جان و آقا اسدالله با دل و جان پذیرای ما بودند، اما برای خودم هم سخت بود که مثل مهمان شال و کلاه کنم از این خانه به آن خانه. خانه آنقدر ها هم قابل سکونت نبود. دیوارها هنوز گچ و سفیدکاری نشده بود و سیم های تو کار برق هنوز از سقف به دیوار و از دیوار به گوشه کنار خانه پیدا بود. جای پنجره ها که هیچ، جای چارچوب آهنی شان هم خالی بود. ریگ های ریز کف حیاط اوم را یاد شهربازی دوران کودکی می انداخت و خاک و سیمان جلوی در، اگر نم بارانی می زد، گل می شد و هرکس از بیرون پایش را توی خانه می گذاشت رد کفش های گلی اش می ماند. زندگیمان را با حضور وقت و بی وقت نجار و بنا و نازک کار شروع کرده بودیم. کاشی کار و در و پنجره ساز هم پای ثابت اعضای خانواده شده بودند.. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #سرّ_سر ✍نویسنده: نجمه طرماح ● #خاطرا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✍نویسنده: نجمه طرماح ● بیش از نود روز که از رفت و آمد و خرج و برج ها گذشت، تازه می شد راحت به دیوار کوته اوپن آشپزخانه ات تکیه دهی و یک دل سیر اتاق های دوبلکس و در و پنجره و نمای بیرون را نگاه کنی و خستگی این سه ماه از تنت بیرون برود. همه روفت و روب ها و سابیدن های این مدت یک طرف، گچ های خشک شده ذوی در و پنجره طرف دیگر. با آقا عبدالله یک شستشوی اساسی به خانه دادیم تا به معنای واقعی قابل سکونت شود. بقیه وسایل را، که تا تمام شدن بنایی گوشه پارکینگ چیده بودیم، آوردیم و بچه ها هرکدام سرگرم چیدن وسایل اتاقشان شدند. من هم برای سروسامان دادن آشپزخانه دست به کار شدم. حکم ماموریت آقا عبدالله که قطعی شد، شاید یک ماه هم از تمام شدن کارها و جاافتادنمان در خانه نمی گذشت. به او گفتم. :"دل می کنم از این خانه زندگی و مثل همه این سال ها که گذشت یک مختصر لوازمی برمی دارم با تو می آیم کوار" بچه ها دیگر بزرگ شده بودند و هرکدام برای خودشان برنامه ای داشتند. زندگی و آینده شان به همین چندسال بستگی داشت. آقا عبدالله هم حرفش همین بود و می گفت نمی شود نادیده شان گرفت. زهرا چندماه پیش به خاطر ما قید دانشگاه را زد. امسال هردو پشت کنکوری بودند. نمی شد هدفشان را فدای خانه به دوشی ما کنند. کوار هم تا شیراز یک ساعتی راه بیشتر نبود. این حرف های آقا عبدالله بود که برای ماندن قانعم کرد. بدهی هایمان سبک شده بود که زهرا و فاطمه دانشگاه قبول شدند. خیلی خوشحال بودند. ماهم همین طور. این بار هم می خواستند یکی شان در خانه بماند تا درس آن یکی تمام شود بعد برود دانشگاه. رعایت حال مارا می کردند. می گفتند:"شهریه بالاست و یک دانشجو هم در خانه باشد به قدر کافی خرج برمی‌دارد چه رسد به هردوی ما. قسط خانه و خرید ماشین هم که هست. ما راضی هستیم که امسال یک نفرمان برود" اما آقا عبدالله قبول نکرد :"با توکل درستون رو شروع کنید. از بعضی خرج ها میزنیم و قرض می کنیم. دوباره وام می گیریم و... بالاخره جور میشه. شما برای قبولی زحمت کشیدید. نذارید زحماتتون هدر بره" دخترها پذیرفتند. تا روز ثبت نام مدارکشان را جور کردند. پول ترم اولشان را قرض کردیم تا ترم های بعدی ببینیم خدا برایمان چه می خواهد. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃ ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید.. @R199122 📿 5 📿 7 📿 8 📿 11 📿 14📿 22 📿 25 📿 27 📿 28 📿 وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون صلوات ختم شده⇩⇩⇩ ( ) ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
1_6728535.mp3
3.36M
🌸طرح تلاوٺ قرآטּ صبحگاهے🌸 (تندخوانے) جزء ششم قرآن کریم با صوت استاد معتز آقایے ⇦ڪلام حق امروز هدیه به روح 🌷 ╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗ @sangarshohada ╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
﷽ اِلهى اِسْتَشْفَعْتُ بِکَ اِلَیْکَ ... خدایا ، خودت را به درگاهت شفیع آورم آدم ! بهترین اش را برای پا در میانی انتخاب می کند و انتخاب من تو هستی ... 🌷 j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
ايستاده بود يك گوشه و مےگفت: «اين ها رو بذاريد اينجا ڪنسروها رو بذاريد توی قفسہ ، سيب و خيارها رو بذاريد اون ڪنار هندوونه ها رو بذاريد جلو يخچال.» بارها را كہ خالے مےڪرديم، گفتم : « عمو، اين جا عجب چيزهای خوبے داريد ها، لااقل بيا و يكی، دوتا از اين هندوونه‌ها رو بده ما هم بخوريم.» كف گير را برداشت و زد پشت دستم، گفت : « بيخود ! اين ها مال عزيزهای منه كہ اينجا روزه مےگيرن.» 📚 يادگاران، جلد ۱۵ ص، ۶۸ 🌷 j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ! ‌‌ ●مجموعه کلیپ برش‌هایی پرجاذبه و زیبا از زندگانی حاج قاسم سلیمانی هست.. 🌷 j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
•🦋• "وَ السابقونَ السّابقون اولئک المقرّبون" آمدنی نیست،رسیدنی ست باید آنقدر بدوی تا به آن برسے.. اگر بنشینی تا بیاید، همه میشوند، میروند و تو جا میمانی.‌. |حاج حسین یکتا| 🌷 j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
روزه‌ام با ربنّای دیده‌‌ات وا میشود العجب از آن همہ ذکری کہ در چشمان توست j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✍نویسنده: نجمه طرماح ● خواهر آقا عبدالله یکی از همین روزهای زمستان با یک ظرف خرمالوی قصرالدشتی به خانه مان آمد. خرمالوهای کوچک و خوش رنگ را توی آبکش ریختم و ظرف را شستم تا موقع رفتن با خودش ببرد. از اون طرف اوپن، حرفهای فاطمه را می شنیدم:"من این خرمالو را بیشتر از اون خرمالوهای که می فروشند دوست دارم، اون ها دهان آدم رو گس میکنه" "آره مثل سیب می شه گوستش رو کند. میوه اش هم مثل سیب سفته. شیرین ترم هست" گفتم"دستت درد نکنه راضی نبودم این همه راه خودت را خسته کنی و برامون میوه بیاری" "قابل شما رو نداره. بالاخره این باغ متعلق به همه ماست" " عبدالله خیلی خرمالو دوست داره. ببخشید الان میام پیشت میشینم. ظهر پیشمون میمانی که؟ " " نه خواهر، بچه ها ظهر میان خونه. بیشتر اومدم خودت رو ببینم. " سینی چای را با یک دستم و ظرف میوه را با دست دیگرم گرفتم و آمدم کنارش نشستم. " چند وقت پیش زنگ زدم آقا عبدالله احوالش را پرسیدم. همون موقع که حکم ترفیع درجه اش اومده بود!بهش میگم درجه سرداریتون مبارک داداش. میگه درجه سرداری که چیزی نیست، آن شالله یه روزی بیاد بگی شهادت مبارک." "همینه دیگه، جنگ تموم شده و حاجی و دوروبری هایش توی حال و هوای شهادت موندن. برای من این حرف ها تازگی نداره. نقل کلام شوخی و جدی اش شده" " این همه سال از شما و بچه ها دور بودیم. تازه دلمون خوش شده که نزدیک اید و هروقت بخوایم می تونیم همدیگه رو ببینیم. طاقت دوری نداریم والله" " عبدالله میگه از وقتی جنگ شروع شدو رفتن توی نظام، راحتی برای خودم نخواستم. نیت کردم تا توان دارم هرجا که امر کردن خدمت کنم. " " از این حرف ها بگذریم خودت چطوری؟ خاله جان چطورن..؟ " دخترخاله تا ظهر مهمانم بود و کمی قبل از اذان رفت. منتظرم ماندم تا دخترها از دانشگاه و علیرضا از دبیرستان بیایند و ناهار را باهم بخوریم. آقا عبدالله هم که عصر می آمد. تا از کوار می رسید ساعت از سه گذشته بود. ناهار برایش می گذاشتم و برای او هم می نشستم تا سرسفره تنها نباشد. آقا عبدالله عصر با یک پیشنهاد تازه می آمد. دیدار با خانواده های پاسدار. آن ها که مجروحیت دارندو خانه نشین شده اند یا تازه عروس و دامادند و یا آن ها که به تازگی صاحب فرزند شده اند. با هزینه سپاه یک هدیه کوچک برایشان بگیریم و به دیدنشان برویم. می گفت دوست دارم در این بازدید ها شما هم کنارم باشی. فضا دوستانه و صمیمی است. علاوه بر این خانم های جانبازها هم از اینهمه هم صحبتی با تیم ما همراهشان هست خوشحال می شوند. عجب فکر خوبی! کاری که در خانه نداشتم. این بازدیدها هم عامل دوستی بیشتر و روابط بهتر با خانواده های پاسدار می شد. قرارمان شد پنجشنبه ها. حوالی ساعت هفت صبح دیگر لباسهایم را پوشیده بودم. صبحانه مان را خورده بودیم و منتظر بودیم تا راننده بیاید. گاهی هم با ماشین خودمان می رفتیم از روز قبل هدیه آماده شده بود. پتو یا لوازم برقی یا هرچیزی که فکر می کردیم برای یک زوج جوان یا جانبازی که سالها دربستر بیماری است کاربرد بیشتری دارد. قیر و کارزین، فسا و کازرون و شهرستان های دور و نزدیک را از صبح می رفتیم به چند خانواده سر می زدیم و عصر برمی گشتیم. تا می رسیدیم خانه غروب بود. گاهی نماز مغرب و عشا را هم بیرون می خواندیم و می آمدیم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✍نویسنده: نجمه طرماح ● میلاد حضرت زهرا به بهانه روز زن خانم های تمام کارکنان دعوت بودند. جشن و مداحی و هدایا و فضای شاد و در عین حال نظامی. آقا عبدالله که خبر از برنامه های تیپ می داد خودم را برای دیدن دوستانم آماده می کردم. از وقتی آمدیم شیراز و امکانات زندگی بیشتر شده بود، آقا عبدالله گاهی به یاد گذشته ها شیرینی می پخت. این سه سالی که از اراک برگشته بودیم تمام عید نوروزها شیرینی خانگی مان مهیا بود. کیک تولد بچه ها هم دست‌پخت بابا بود. توی آشپزخانه که پر می شد از وسیله کیک و شیرینی پزی باید خودم را برای یک خانه تکانی اساسی آماده می کردم. شیرینی های عید وقت زیادی می گرفت و ریخت و پاش بیشتری هم برایش داشت. می شدم وردست آقا عبدالله. شیرینی ها که به سلامت توی فر می رفتند و با سر و روی آراسته برمی گشتند. کار آقا عبدالله تمام می شد و کار من شروع. از همان پای آشپزخانه گرفته تا روی اوپن و کابینت ها و گاز و می ناهارخوری و سینک گر از کاسه بشقاب اردی و خمیری و روغنی می ماند برای من. تا آخر شب هرچه جمع می کردم تمامی نداشت. تنها دلگرمی ام شیرینی های خوش عطری بود که هر وقت نگاهشان می کردم توی د با م برای عبدالله قند آب می شد. قربان دستانش بروم که رونق شب های عید و آرامش هرروز من است. بدعادت شده بودم. بوی دارچین و وانیل آقا عبدالله را یادم می انداخت. کافی بود همین را به خودش بگویم آن وقت می گفت "دست شما درد نکند ما شما را یاد شیرینی می اندازیم!!" اما این بوی عطر عید بود که مرا یاد آقا عبدالله می انداخت. چند وقت بود که زمزمه هایی بین خودش و دوستش می شنیدم. از آقای فلاح زاده خواسته بود تهران که می رود پیغامش را برساند که اگر می شود شخص دیگری را جایگزین کنند. یک ماهی بیشتر فرصت نبود تا پستش را در تیپ الهادی واگذار کند. برایم از اینکه می خ. اهند آقا عبدالله را برای مسئولیت بنیاد شهید فارس معرفی کنند گفته بود، اما سعی می کرد در فرصت باقی مانده نظرشان را تغییر دهد. آقای فلاح زاده که از تهران برگشت به آقا عبدالله گفت:"اراده و مدیریت را برای این پست کاملا مناسب می دونند. باهم که تنهامی شدیم بیشتر از زمانی که بچه ها پیشمان بودند لب به درد و دل باز می کرد. می گفت :" هنوز هم هرجا بدونم حضورم مؤثره کوتاهی نمی کنم، ولی یک عمر توی مرزها و پادگان های نظامی، حالا اینجا توی اداره. اون هم رسیدگی به امور خانواده هایی که مردشون یک روز کنار خودم یا حداقل همون جایی که من جنگیدم شهید یا جانباز شدن، من خودم رو سرزنش می کنم اگر نتونم از پس خواسته هاشون بر بیام" این اطمینان را به او می دادم که می تواند از پس این مسئولیت هم مثل همه مسئولیت های دیگر بربیاید. می گفت:" می دونی چیه اعظم! من که بخاطر خودم نمیگم. میگم شاید لایق تر از من باشه. که حتما هست" بالاخره مراحل اداری طی شد، اگر چه حقوق از سپاه به حسابمان ریخته می شد، اما ماموریتش مدیریت بنیاد شهید و امور ایثارگران بود. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃ ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید.. @R199122 📿 5 📿 7 📿 وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون صلوات ختم شده⇩⇩⇩ ( ) ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
1_6728578.mp3
3.93M
🌸طرح تلاوٺ قرآטּ صبحگاهے🌸 (تندخوانے) جزء هفتم قرآن کریم با صوت استاد معتز آقایے ⇦ڪلام حق امروز هدیه به روح 🌷 ╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗ @sangarshohada ╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
°°° قَدْ نَرَےتَقَلُّبَ وَجْهِكَ فِي السَّمَاءِ عُیونِهم.. وقتےڪھ دلـت تنگ مےشود، بھ چشم هایشان نگاه ڪن... 🌷 j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
: مقام هرچہ بالاتر برود مقام تعلیم و تربیت در جامعہ بالاتر رفتہ است. 🌷روزمعلم برهمہ معلمان عـزیـزتبریڪ و تهنیت بـاد🌷 j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ●ظرف غذایش که دست‌ نخورده می‌ماند، وحشت می‌کردیم...! «فقط برای خدا» ; مجموعه روایاتی از سلوک و مکتب سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی 🌷 j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
●خانواده شهید مغنیه به یک مهمانی خانوادگی بزرگ دعوت بودند. محل مهمانی در منطقه الغبیری بود.همه بچه ها و نوه ها به مناسبت ولادت حضرت رسول ص دور هم جمع بودند.از همه ی نوه ها درخواست شده بود برای این جلسه صحبتی کوتاه آماده کنند و طی چند کلمه بگویند که برای سال جدید میلادی چه برنامه هایی دارند .همه ی نوه ها صحبت کردند تا اینکه نوبت رسید ●به جهاد مغنیه..جهاد فقط گفت:  طرحم برای سال بعد را هفته ی آینده میگویم!...همه شروع به اعتراض کردند، می گفتند جهاد دارد شرطی که برای همه گذاشته شده را نقض میکند. بعضی ها میگفتند کارش را آماده نکرده است! ●وسط خنده و اینکه هرکسی به شوخی چیزی میگفت، جهاد از حرفش کوتاه نیامد، اصرار داشت که طرحش برای سال آینده را هفته ی بعد می گوید.درست یک هفته بعد دوباره خانواده دور هم جمع شدند ولی این بار، در بین خیل گسترده ی کسانی که برای تسلیت آمده بودند!!... طرح جهاد، شهادت بود. ✍راوی:مادربزرگ شهید 🌷 j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
معلم خوب از معبر حرفهایش درهای بهشت را باز میڪند بہ روی شاگردانی ڪہ در ملڪوتِ قلب او آمادهٔ درس گرفتن هـستند سلام بر معلمانی ڪہ راههای آسمان را به شاگرانشان نشان دادند 🌷 j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
روزه را دوست دارم اگر ؛ با نگاه تو افطار کند ، چشمانم . . . j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✍نویسنده: نجمه طرماح ● شب قبل از جلسه معارفه، آقا عبدالله لباس نظامی اش را تمیز و اتو کشیده به جارختی کمد آویزان کرد. کت و شلوار طوسی رنگی با راه های طریف سفید داشت که فقط گاهی برای مهمانی ها تنش می کرد. آن هم اگر هوا خیلی گرم یا خیلی سرد نبود که بخواهد با کاپشن همراهمان بیاید. یک پیراهن سفید نو هم از کاور در آوردم و اتو کردم و کنار کت و شلوارش گذاشتم. "واقعا فردا با کت و شلوار می خواهید بروید؟ لباس نظامی نمی پوشید؟" "مگه می خدام برم پادگان؟ این جا اداره است." "خیلی برام جالبه. میشه منم بیام؟" "آن شالله توی یک موقعیت بهتر شما هم بیا. این جلسه تنها باشم بهتره" با هیجان گفتم:"همیشه توی لباس نظامی دیدمتون" خندید. چروک های دور چشمش عمیق پیداشد. گفت:" همیشه تو پادگان برامون پا می چسباندند، از این به بعد ما باید برای ارباب رجوع پا بچسبونیم." ماه های اول برای سروسامان دادن کارها و اینکه پرونده های عقب مانده بررسی و حل بشود به خانه که می رسید ساعت از یازده شب گذشته بود. با این حال سعی می کرد بیدار بماند و کنار بچه ها باشد. از چشم های خواب آلودش پیدا بود که فقط دلش می خواهد بگوییم برو استراحت کن تا سرش را روی بالش بگذارد و در لحظه به خواب برود. رو به تلوزیون نشسته بود ولی خواب خواب بود. می گفت:"چشم هایم را بستم اما ذهنم بیدار است" می ترسیدم مریض شود، نه از خانه کم می گذاشت نه از اداره. اما باید می پذیرفتم که آقاعبدالله، همان عبدالله بیست سال پیش نیست. از میانسالی هم پا فراتر گذاشته و به استراحت بیشتری نیاز دارد. بالاخره از نگرانی ام گفتم که می ترسم کار زیاد ضعیف و بیمارش کند. گفت:" این مسئولیت هم مثل پست های دیگر تمام می شه. شاید توی این فاصله بتونم گره ای از کار کسی باز کنم. اگر بتونم و کوتاهی کنم فردای قیامت چطور جوابگوی اونی باشم که مشکلش به دست من باز می شده و من براش کاری نکردم. شما اون وقت به جای من جوابگو هستی؟" "نه والله، من اصلا خودم رو قاطی این کارا نمی کنم. " کنترل را برداشت. تلوزیون را خاموش کرد. پای مبل روی زمین نشست و ادامه داد:" گاهی بچه های شهدا میان و از اسم و رسمشون می پرسم. یادم میاد گدرشون رو می شناختم حتی با بعضی هاشون توی یک منطقه باهم بودیم. کنار خودم شهید شدن. حالا می بینم پسرش، دخترش کارشون جایی گیر کرده و سایه پدر بالای سرشون نیست. اگر نتونم مشکلشون رو حل کنم غم دنیا میشینه رو دلم. انگار تمام این بیست و چند سال هیچ کاری نکردم. " " خدا بهت توان بده. من فقط نگران سلامتی ات هستم. والا کی بدش میاد دعای خیر مردم پشت سرش باشه" " من از نیتت باخبرم، ولی مسئولیت همینه دیگه، یعنی سنگینی بار امانتی روی دوشت" از بلند شد." من برم بخوابم که فردا دیر بیدار می شم" چراغ های اضافی را خاموش کردم و رفتم توی آشپزخونه. ظرف ها را شستم و برای فردا برنج خیساندم که صبح زود غذا را درست کنم و همراه آقا عبدالله سری به اداره بزنم. کی از همکارانش را معرفی کرده بود تا در بعضی برنامه های اردویی همراهی شان کنم. تعریف خانم منوچهری را زیاد شنیده بودم. این برنامه های فرهنگی اردویی هم زیرنطر خانم منوچهری انجام می شد. معتمدین معین نام طرحی بود که واسطه آشنایی من و خانم منوچهری شد. می رفتم تا از نزدیک ببینمش و با برنامه شان بیشتر آشنا شوم.. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✍نویسنده: نجمه طرماح ● اولین روزی بود که با آقا عبدالله به اداره می رفتم. با هم رفتیم به اتاق خانم منوچهری :"این هم عیال ما. توجیه شون کنید. از این به بعد بعضی برنامه ها همراهیتون کنند." بنده خدا استقبال گرمی کرد. صفا و بی ریایی اش همان لحظه جذبم کرد. به نظر نمی آمد. حرف هایش از سر رودربایستی و تعارف باشد. خصوصا وقتی از خانواده های شهدا گفت از رسیدگی به کم و کسری زندگی شان، رفاقت با همسران و دخترانشان و از آن هایی که در گذر زمان فراموش شده اند. عضو جدید و ثابت دیدارهایشان شده بودم. در کنار سرکشی ها یک دوره آموزشی هم در باغ جنت برای مان تدارک داده بودند که آن ها را هم شرکت می کردم. تا با مهارت بیشتری با بستگان شهید ارتباط بگیرم و خواسته هایشان شده بودم. در کنار سرکشی ها یک دوره آموزشی هم در باغ جنت برایمان تدارک دیده بودند که آن ها را هم شرکت می کردم تا با مهارت بیشتری با بستگان شهید ارتباط بگیرم و خواسته هایشان را بنیاد منتقل کنم. در همه اردوهای یک روزه شان من دعوت می شدم. آقا عبدالله سفارش کرده بود خودم را معرفی نکنم. خانم ها که اسمم را می پرسیدند فامیل خودم را می گفتم. می پرسیدند شهید سالاری هم داریم؟! می گفتم خوب شما حتما نشنیدید. نیمی از دردودل هایشان را در همین جمع های صمیمی می شنیدم. اردوهای راهیان نور هم در کنار لذت یک سفر معنوی، پر بود از خاطراتی که گمان نمی کنم از یادم برود. آن هم میان زنانی که یک عمر به تنهایی بچه هایشان را سر و سامان داده اند و تنها با یاد شوهرشان زندگی می کنند. با چهره های ساده و شکسته ای که خبر از دورن محکم و قدرتمندان می داد. جبهه های جنوب و خاطرات راویان، تصاویری برایم مجسم می کرد که در سال های زندگی در اهواز فقط یک رویش را دیده بودم. بچه های قد و نیم قدر در گرمای بی امان خوزستان، من، دخترها و خانه های سازمانی که دیوارهایشان همدم ساعت های بی کسی ام بود و عبدالله که معمولا نبود و فقط وقتی می آمد تعریفی از روزهای سختم را می شنید. روی دیگر آن روزها اتفاقات تلخ و شیرین جبهه بود. مسیرهای شناسایی و ماندن های چند روزه و چند ماهه زیر پلک های کمین دشمن. از بمب های شیمیایی که هنوز خاک فکه را آلوده خود کرده و هزار مسلم شیرافکن تا سال ها بعد از جنگ زهرش را چشیدند و دم بر نياوردند. راهیان نور، روی دیگر زندگی عبدالله بود که من هیچ گاه ندیده بودم. موشک باران های اهواز و مجروحیت های پی در پی بوی جنگ را می کشاند به خانه همه زن هایی که شوهرانشان در جبهه بودند، اما خاک شلمچه با همه وجود، نا گفته ها را برایم باز می گفت. ." ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃ ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید.. @R199122 📿 7 📿 وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون صلوات ختم شده⇩⇩⇩ ( ) ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊