صفا دارد
رو به دشمن ،
پشت خاکریز ،
کلام وحی خواندن . . .
« فَاقْرَأوا ماتَیَسَّرَ مِنَ القُرآن »
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ڪلیپ
●حضور سردار سلیمانی در کنار پدر شهید مجید قربانخانی در مراسم شهید قربانخانی
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی 🌷
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
شهیدان را مپندارید
مُردهاند ، بلکه آنان زندهاند
و نزد پروردگارشان روزی میخورند ...
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#لحظات_سبز_افطار
#التماس_دعا
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #سرّ_سر ✍نویسنده: نجمه طرماح ● #خاطرا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #سرّ_سر
✍نویسنده: نجمه طرماح
● #خاطرات_شهیدحاج_عبدالله_اسکندری
#قسمت_چهل_و_پنجم
دلم برایش تنگ شده بود. هرچه می گذشت وابستگی ام بیشتر می شد. با خودم می گفتم راستی راستی سی سال پیش، این همه دوری اش را چگونه تحمل کردم.؟صبرم بیشتر بود یا علاقه ام کمتر؟!
می آمدم پای تلفن شماره اش را می گرفتم هنوز بوق نخورده گوشی را می گذاشتم. نمی خواستم مزاحم حال معنوی اش باشم. چند ساعت با خودم کلنجار می رفتم و دوباره پای تلفن می نشستم. شماره را می گرفتم و پشیمان می شدم. روز دوم تا بعد از نماز مغرب و عشا بیشتر نتوانستم صبر کنم. زنگ زدم و صدای گرمش را شنیدم. قلبم آرام گرفت. احوالش را پرسیدم و گفتم اگر چیزی کم و کسر دارد برایش ببرم.
می گفت همه چیز هست. راحت راحتم. نگرانم نباش.
سیزده رجب، دخترها که دلشان جایی خوش بود که بابا باشد، برای اعمال ام داوود آماده شدند که به مسجد شهرک برویم. تا بعد از مراسم به اتفاق گدرشان به خانه برگردیم.
به حساب عبدالله بیست روز از اولین تماسشان گذشته بود و خبری نبود.
پای میز صبحانه بودیم. دخترها اداره بودند و علیرضا هم ساعت هفت از خانه برای دانشگاه بیرون رفته بود. پرسیدم:"رفتنتون معلوم نشد؟"
"روزی که با من تماس گرفتند گفتند یه بنده خدایی مسئول اعزام نیروهاست که الان ماموریت. هروقت برگشت نامه اعزامم امضا شد بهم خبر میدن"
"شاید اصلا نمیخوان بفرستنتون. خیلی از اون روز میگذره"
"نمی دونم والله. حتما قسمت نیست. شاید منصرف شدند. به هرحال هرچی صلاحه"
ساکش را آماده کرده بودم. ساک یک نفره قدیمی که خاص ماموریت هایش بود. راه پله های اتاق پایین را گرفت و رفت سراغ ساکش. زیپش را باز کرد. رخت و لباس های تا شده را یکی یکی بیرون آورد و نگاهشان کرد. از هر چیزی سه چهار دست نو برایش خریده بودم. کوچک تا کرده بودم تا جا بشود. خندید و کنارش گذاشت.
"این همه لباس برای چیه اونم نو؟"
"همه رو بزارید حاجی. نمیخوام اونجا لباس بشورید. هرکدوم کثیف شد بذارید تو یه پلاستیک بردارید بیارید خودم براتون می شورم"
"مگه شستن زیرپوش و جوراب چقدر طول میکشه؟، همون جا میشورم دیگه"
"نه شما وقتت رو برای این چیزا نزار. من خودم راضی ام به اینکار. وگرنه از هرچیزی چند دست نمی گرفتم"
دوباره همانجور که بودند سرجایشان گذاشت و سری تکان داد و گفت:" دست شما هم درد نکنه زحمت کشیدین"
همه رفتارهایش بوی دل کندن می داد. دلش به سفر لود. ساک را دوباره سرجایش گذاشت و آماده شد با یکی از دوستانش برای کار اداری بیرون بروند پنجشنبه بود. نماز صبح را که در مسجد خواند گیاده را توی شهرک کرد و حالا برای صبحانه آمد خانه. یک جلسه با آقای قاسمی داشتند. می گفت اگر خبری از تهران نشد، شنبه همراهشان برای شروع پروژه می روم.
پرسیدم:"برای ناهار که برمی گردید؟"
"بله آن شالله. فکر نمی کنم تا بعد ازظهر طول بکشه".
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #سرّ_سر ✍نویسنده: نجمه طرماح ● #خاطرا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #سرّ_سر
✍نویسنده: نجمه طرماح
● #خاطرات_شهیدحاج_عبدالله_اسکندری
#قسمت_چهل_و_ششم
از پله ها بالا رفت. وضویش را گرفت و برگشت پایین. لباس گرمش را در آورد و پیراهن و شلوار بهترب پوشید. دکمه های پیراهنش را بست و گفت:"بسم الله الرحمن الرحیم، من رفتم سرکار"
میز آشپزخانه را پاک می کردم. نگاهی بهش انداختم. با خودم گفتم سرکار؟! کار مشخصی که نداره حاجی.
تا دم در بدرقه اش کردم و تا در را نبست برنگشتم. دوساعت بعد، درست ساعت ٩ بود که زنگ زد. سلام و احوالپرسی را کوتاه کرد و گفت:" ساک من دم دست باشه دارم میام که برم فرودگاه. به علیرضا هم خبر بدید که خودش رو برسونه. میخوام من رو ببره فرودگاه. خداحافظ"
فقط گوش کردم و گوشی را گذاشتم. لحظه ای بالا سر تلفن مکث کردم. به علیرضا زنگ زدم و ازش خواستم زود خودش را برساند. در این فاصله فقط حواسم را له عبدالله و سفرش معطوف کردم. سریع ساک را ازیرزمین بیرون آوردم و گردو و کشمش و بادام و پسته، از هر کدام مقداری پوست کنده و آماده در یخچال داشتم. همه را یکجا ریختم در نایلون و توی کیفش گذاشتم. قرآن و آب و آینه را داخل سینی روی اوپن آشپزخانه گذاشتم. خیلی زود خودش را رساند. لباس هایش را عوض کرد و رفت سراغ ساکش. ذوی لباس ها بسته چهار مغز را دید.
"این همه آجیل برای چیه؟"
"بین راه حوصلت ن سر میره، مشغول باشید. برای خودتون و همراهاتون"
زیپ ساک را کشید و سراغ علیرضا را گرفت. گفتم همون موقع بهش خبر دادم الان پیداش میشه.
تا جوراب و مانتو پوشیدم و زیر غذا را کم کردم علیرضا هم رسید. با پدرش سلام و احوالپرسی کردند. ساک را توی ماشین گذاشتند. علیرضا پشت فرمان منتظر نشست. برای خداحافظی آمد:
" حاج خانوم شما کاری نداری؟ حلال کن"
گفتم:"منم میام. توی خونه طاقت نمیارم"
گفت:"پس عجله کن که اگر به پرواز امروز نرسم معلوم نیس دیگه بتونم برم یا نه"
چادرم را لای نرده پله ها گذاشته بودم. از زیر قرآن ردش کردم. چادرم را پوشیدم و با ظرف آب تا دم در آمدم. آقا عبدالله سوار شد. آب را پشت سرش ریختم و کاسه را همانجا گذاشتم و در رابستم. چشم از او برنمی داشتم. از لحظه نشستم داخل ماشین دلم می خواست حرف بزنم یا برایم حرف بزند. با خودش زمزمه می کرد و ذکر می گفت. روبرو را نگاه می کرد. اقرار میکنم که دیگر تحمل دوری اش را نداشتم. دستش را که پشت صندلی علیرضا گذاشته بود، فقط نگاه می کردم. آن قدر که شکل ناخن های از ته چیده شده اش. خدایا تا چند ساعت یا چند دقیقه دیگر کنارم خواهد بود!
به فرودگاه رسیدیم. روی صندلی نشستم. از همانجا علیرضا و پدرش را که پشت میز اطلاعات پرواز ایستاده بودند و زمان پرواز را می پرسیدند نگاه کردم. آقا عبدالله شناسنامه و کارت شناسایی اش را از جیب کتش در آورد و به علیرضا داد. مدارک را تحویل دادند و اسمشان را در لیست انتظار نوشتند و با هم سمت من آمدند.
"چی میگن؟"
"میگن اگه مسافری نیومد صندلی خالی موند شما رو می فرستیم و الا همه بلیط ها فروخته شده"
"آن شالله هرچی مصلحت باشه همون میشه"
"من سپردم به خدا. کاش شما نمی اومدی خسته میشی"
"من سپردم بخدا. کاش شما نمی اومدی خسته میشی"
"من اینجا پیش شما راحت ترم تا توی خونه و دلم پر از آشوب رفتن شما. راستی حاج آقا به دخترها زنگ نزدی خداحافظی کنی؟ اصلا خبر ندارنا! "
" باشه به فکرشون هستم. رفتنم قطعی بشه حتما زنگ میزنم"
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صد_و_نود_و_نهم
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@R199122
📿 1 📿 2 📿 4 📿 8 📿 20 📿 22 📿 26 📿 27 📿
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_764_700)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
جزء یازدهم.mp3
4.15M
🌸طرح تلاوٺ قرآטּ صبحگاهے🌸
#تحدیر (تندخوانے) جزء یازدهم قرآن کریم با صوت استاد معتز آقایے
⇦ڪلام حق امروز هدیه به روح
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی 🌷
╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗
@sangarshohada
╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
قامتِ دین
راست خواهد ماند
تا وقتی ڪہ سـروهـا ؛
روبرویِ یکهتازی تبر میایستند ...
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#صبحتون_شهدایی🌷
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
این روزها
عجیب نیازمند
نگاه هایتان شده ایم!
نگاه از قابــــ چشم
مردانے ڪہ #چشم_هایشان خدا را منعڪس مے ڪند..
📎پ ن: ۱۶ اردیبهشت
یادی کنیم از ۱۶ علی اکبر کربلای خانطومان که ۱۳ نفر از این عزیزان در چنین روزی در سال ۹۵، فدایی عمه سادات شدند.🌷
#شهدای_خانطومان
#رفتند_که_برگردند_ولی......😔
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
#خاطرات_شهید
°•| مراسم عروسی ما ، به خواست خودمان نیمه شعبان در مسجد برگزار شد و من حجاب کامل داشتم .
°•| جالب است برایتان بگویم وقتی فیلمبردار آمد داخل از من پرسید چه آرزویی داری ؟
°•| می دانستم رضا دوست دارد شهید شود چون بارها گفته بود ، من هم در جواب فیلمبردار گفتم : انشاء الله عاقبت ما ختم به شهادت شود .
°•| من رضا را خیلی دوست داشتم ، فکر می کنم عشق ما خیلی خاص بود . بعد از رضا پرسید : شما چه آرزویی دارید ؟
گفت : همین که خانم گفت .
#همسرانه_شهدا
#شهید_رضا_حاجی_زاده
#سالروز_شهادت🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
#روضه_روز_یازدهم
روز یـازدهم روضہ ی ناموس خداست
من بمیرم که تو را سویِ اسارت بردند
یازده شد عدد ماه و دلم بی تاب است
که از این روز به بعد قافله بی ارباب است
#السلام_علیک_یاام_المصائب
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
آن ها که سوی مرقد بانو پریده اند
از دیدگاه حضرت زینب پدیده اند
این خیل عاشقان که شهید حرم شدند
شمعند و پای دختر حیدر چکیده اند
سالروز شهادت شهیدان مدافع حرم🌷
#شهید_حبیب_الله_قنبری
#شهید_سیدرضا_طاهر
#شهید_حسین_مشتاقی
#شهید_محمد_محمودیان
#شهید_رضا_حاجی_زاده
#شهید_سیدجواد_اسدی
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
ای ڪاش
بہ افطارِ نگاهـت
برسانی دل مـا را ...
#شهید_مهدی_باکری
#لحظات_سبز_افطار
#التماس_شفاعت
@sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #سرّ_سر
✍نویسنده: نجمه طرماح
● #خاطرات_شهیدحاج_عبدالله_اسکندری
#قسمت_چهل_و_هفتم
به زهرا زنگ زدم و گفتم پدرت فرودگاه است اگر میتوانی مرخصی بگیر و بیا. گفت همین الان راه می افتم.
آقا عبدالله دوست قدیمی اش سردار مینایی را دید که با چند نفر دیگر ساک هایشان را تحویل دادند و یک ردیف از صندلی های سالن انتظار را برای نشستن پر کردند. بلند شد و برای سلام و احوالپرسی به سمتشان رفت. علیرضا هم دنبال پدرش رفت. از صندلی اول شروع کردند به سلام و احوالپرسی. یکی از آنها با تعارف زیاد جایش را به حاج عبدالله داد تا بنشیند و خودش ایستاد و با علیرضا هم صحبت شد. تا آمدن زهرا و پرواز بندرعباس که مقصد سردار مینایی لود و دو دوست قدیمی با هم دست دادند و روی یکدیگر را بوسیدند. عبدالله کنارشان بود و بعد سراغ من و زهرا آمد. همین که فهمید پدرش بدون بلیط در لیست انتظار منتظر یک جای خالی است از جایش بلند و گفت:"بابا من اینجا یه دوستی دارم بهش بگم براتون هرجور شده بلیط تهیه می کنه. اینطوری که شاید اصلا نتونید سوار هواپیما بشید."
"بشین زهرا جان، نیازی به این کار نیست. ما توکل کردیم به خدا، بزار هر طور که روال قانونی هست پیش بریم. آن شالله جا هم برامون پیدا میشه"
دیگر طهر بود که گرواز تهران اعلام شد. منتطر ماندیم تا آخرین مسافرها هم سوار شوند. علیرضا دوندگی ها را به جای پدرش انجام میداد. بالاخره جای خالی جور شد و ساک پدرش را هم تحویل داد و آمد کنارمان ایستاد. آقا عبدالله زهرایمان را بغل کرده بود. سرش را چند لحظه ای روی شانه پدرش گذاشت. صورتش را هم بوسید و از آغوش پدرش آرام جدا شد. علیرضا هم پدرش را سخت در آغوش گرفت و روبوسی کرد. آقا عبدالله کارت شناسایی اش را در آورد و به علیرضا داد و گفت :"این ها برای شما باشه من دیگه بهشون احتیاجی ندارم"
علیرضا لبخند ملیحی زد و گفت:"کارت شناسایی هرکسی برای خودشه"
"خوب شما یادگاری از من داشته باش"
دست علیرضا توی دستش فشرد:"در نبود من مرد خانه شما هستی آقا علیرضا"
با من هم دست داد و گفت:"حلال کن. زحمت کشیدی توی فرودگاه هم خسته شدی"
" حاجی صبر کن. کی بر میگردی؟"
"شاید دو ماه دیگه"
"دوماه؟! "
" زودتر از این فکر نمی کنم بشه برگردیم"
" اگر بگم هر روز با من تماس بگیرید شاید سختتون بشه. حداقل یک روز در میون زنگ بزنید"
" چشم سعی می کنم"
"فاطمه؟"
" برم توی هواپیما اول به فاطمه زنگ میزنم"
از ورودی سالن ترانزیت گذشت. پشت شیشه ها نگاهش کردیم. سوار اتوبوس های هواپیمایی شد و ماهم برگشتیم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #سرّ_سر ✍نویسنده: نجمه طرماح ● #خاطرا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #سرّ_سر
✍نویسنده: نجمه طرماح
● #خاطرات_شهیدحاج_عبدالله_اسکندری
#قسمت_چهل_و_هشتم
تا رسیدیم خانه فاطمه از سرکار برگشته بود. گفت بابا زنگ زده و خداحافظی کرده. اگر این وقت روز هم میخواستم تنها باشم دلتنگی بدجوری آزارم می داد. ناهار کشیدم و دور هم غذایمان را خوردیم. تا دستی به سر و روی خانه کشیدم پیامک برایم رسید. شانزده و بیست دقیقه.
"سلام علیکم با توکل بر خدا من پریدم"
به پرواز لبنان هم رسیده بودند. خدا را شکر که بعد از یک ماه انتظارش به سر رسید. هروقت از سوریه می گفت و انتظارش برای رفتن، با اینکه در نبودنش دلم خیلی می گرفت، اما دوست نداشتم این طور ببینمش. پیامک را که خوندم روی مبل روبه روی تلوزیون نشستم. گوشی را همینطور توی دستم نگه داشتم. تلوزیون را روشن کردم و اگرچه برایم مهم نبود چه پخش می کند، اما خیره به صفحه اش به پیام حاجی فکر می کردم.
حتما آخرین پیام این خطش است. حالا گوشی اش خاموش است و آن جا هم که برسد این خط به دردش نمی خورد. خدا کند آن قدر موقعیت تماس داشته باشد که حداقل یک را وز در میان صدایش را بشنوم صدای زنگ تلفن مرا به خود آورد. کاش می شد سیمش را می کشیدم تا مجبور نباشم این قدر به دوستان و آشنایان جواب سر بالا بدهم. آقای قاسمی بود. گفت:"حاج خانوم! آقای اسکندری حالشون خوبه؟ معلوم هست کجا هستند؟"
"بله خوبن. الان پیامک شون رو خوندم"
"مگه کجان؟ جسارت ها! ولی ما صبح جلسه داشتیم وسط جلسه ایشون اومد بیرون و ما دیگه ندیدمش. از صبح تا حالا شایعه شده که آقای اسکندری مفقود شدند. این جمله دلم را لرزاند. تا نوک پایم مور مور شد. خودم را جمع و جور کردم و جواب دادم :"ببخشید فکر کردم بهتون اطلاع دادند.. یه کاری براشون پیش آمد رفتن تهران. مطمئن باشید به محض این که مستقر بشن باهاتون تماس می گیرند. این دفعه هم استثنا بود که بی برنامه سفر کردند؟"
ایشان که خداحافظی کرد یکی دیگه از همکارانش زنگ زد. او هم گفت قرار بوده فردا پای یک قرارداد را امضا کنند و مشغول به کار شویم. گفتم آن شالله بر می گردند و خدمت شما هستند.
شب آقای قاسمی دوباره زنگ زد. حتما فکر کرده با همین خبرهای هرچند کوچک نگرانی را از من دور می کند درست فکر می کرد. گفت پیام آقای اسکندری امروز بعد از تماسمان به دستش رسیده و بابت بی خبر ترک کردن جلسه عذرخواهی کرده است.
صبح اولین روز نبودنش، بیست سال مرا به عقب برد. تمام دلهره ها، اگر دیگر نبینمش اگر شهید شود، اگر این خداحافظی آخرمان باشد..
دوباره جنگ، بین ما فاصله ای از جنس تکلیف و وظیفه انداخته بود. کارهای تکراری خانه که تمامی نداشت. جواب ذهن آشفته من را هم نمی داد ولی بهتر از یک جا نشستن بود.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صد_و_نود_و_نهم
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@R199122
📿 2 📿 4 📿 20 📿 26 📿 27 📿
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_764_700)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
جزء دوازدهم.mp3
4.09M
🌸طرح تلاوٺ قرآטּ صبحگاهے🌸
#تحدیر (تندخوانے) جزء دوازدهم قرآن کریم با صوت استاد معتز آقایے
⇦ڪلام حق امروز هدیه به روح
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی 🌷
╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗
@sangarshohada
╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
بھ ڪدام روشنی
جز لبخند بی منت تو
گِره بزنم روزم را . . .
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#صبحتون_شهدایی🌷
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
از آتش_بس
تا #ڪربلا شدن خانطومان
مے گفتند:
زندگی تڪرار #تاریخ است
نمے دانستم کربلا هم تڪرار شدنے است...
#کربلای_خان_طومان
ساعت حوالی پرواز..
به وقت #عروج
به وقت #عشق
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
هجده ساله بود
#گمنام، سر نداشت...
وقتی آوردیمش تو قبر، رسول سفت بغلش کرده بود...
اون روز توی قبر #روضه_وداع نخونده شد، دیده شد آخه داغ برادر سخته، پیکرش برنگرده سخت تره
پ. ن ۱: ثبت بعضی عکسها با اشکه یعنی چشمات تار میبینه و تو فقط شات میزنی این عکس لحظه تدفین یکی از دو شهید گمنام هفت تپه ست که پارسال دفن شدند...
پ. ن ۲: آقارسول! ان شاءالله به زودی حاج محمد هم برمیگرده و همینجوری در آغوشش میگیری...
۱۷ اردیبهشت سالروز سیزده شهید مدافع حرم #خانطومان گرامیباد
#هفت_تپه
#دفاع_مقدس
#خانطومان
#شهید_محمد_بلباسی
#سالروز_شهادت🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
خوبــهـا . . .
آســان می آیند
بی رنـگ میماننـد
و بی صــــدا میروند . . .
#لشکر_۲۵_کربـــــلا
#شهدای_خانطومان
#سالـروز_شهـادت 🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
چه میگفتی
میان نمازهایت
با معبــود خویش
ڪہ خریدارت شد
بہ گِل نشستہ ایم
برایمـان دعـــــا ڪـن ...
#شهید_سعید_کمالی_کفراتی
#سالــــروز_شهــادت 🌷
#لحظات_سبز_افطار
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #سرّ_سر
✍نویسنده: نجمه طرماح
● #خاطرات_شهیدحاج_عبدالله_اسکندری
#قسمت_چهل_و_نهم
روز اول هر طور بود گذشت. از خرید برمیگشتم. دخترها گفتند بابا زنگ زدند سراغ شما را گرفتند. باز هم زنگ می زنند منتظر باشید.
چادرم را به جالباسی آویزان کردم. دمپایی روفرسی ام را پوشیدم و کنار تلفن نشستم. بچه ها انگار جان تازه گرفته بودند. معلوم بود طفلکی ها دلتنگ بودند و به حساب خودشان به نگرانی ام دامن نمی زدند.
علیرضا می گفت:"مامان حواستون باشه حرفی نزنید که معلوم بشه بابا کجاست. به ما سفارش کردن فقط احوالپرسی کنیم"
"باشه مادر حواسم هست."
فاطمه که روبرویم نشسته بود گفت:"آخه ما بهش گفتیم سید حسن نصرالله حالش چطوره؟ بابا گفت هیس پای تلفنیما! شماره تهران بود"
"جدی؟ پس تلفن ثابت دارند؟ "
" نه فکر نمی کنم ما بشه تماس بگیریم. فقط از اون ور میشه زنگ بزنند. من میرم تو اتاق. بابا زنگ زد سلام من رو دوباره بهشون برسونید"
علیرضا رفت تو اتاقش و زهرا و فاطمه همان دور و بر می چرخیدند و جلوی چشم خودم بودند.
آقا عبدالله زنگ زد. از محل اسکانش پرسیدم. راحت هستید یا نه؟ چیزی کم و کسر ن ارید؟ باز هم به یادش آوردم که لباسهایت را نشویی! همه را بگذار توی ساک بیاور خانه! قبل از خداحافظی گفتم:"یادتان نرود یک روز در میان منتظر تناستان هستم"
ظهر سه شنبه قبل از اذان مشغول تلاوت قرآن بودم که تلفن آقا عبدالله از انتظار در آوردم. احوال بچه ها را پرسید. صدایشان کردم، آمدند و یکی یکی با پدرشان حرف زدند و دوباره گوشی را به من دادند. آقا عبدالله گفت:"اون موضوعی که گفتم بین خودمون باشه منتفی است. از امروز هرکسی سراغم را گرفت بگید سوریه است، دیگه مشکلی نیست""حاج خانوم! یادته یکبار داشتم برات کتاب امام رو می خوندم، می خواستن تبعید بشن، به خانم شون نامه نوشته بودن که تصدقت بشم برام دعا کن؟ الان من به شما میگم. تصدقت بشم برام دعا کن. "
از آن طرف تلفن صدای خنده دوستانش بلند شد.
" حاجی چی میگی اینجا که جای این حرف ها نیست. دو تون شلوغه ها! "
" اتفاقا الان وقتشه. تصدقت بشم برام دعا کن. مراقب خودتون باشید. خداحافظ"
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #سرّ_سر
✍نویسنده: نجمه طرماح
● #خاطرات_شهیدحاج_عبدالله_اسکندری
#قسمت_پنجاهم
پنجشنبه رسید. قرار هفتگی خانه مادربزرگ ها طبق معمول سنوات در برنامه مان بود. بچه ها هم این روزشان را خالی می کردند قول و قرارهای دیگر را برای روزهای میان هفته می گذاشتند، اما آن روز قرار بود حاجی تلفن کند. دلم نمی خواست از خانه بیرون بروم حتی برای چند دقیقه.
شب قبل زهرا از دلشوره نخوابیده بود آمد توی اتاقم، بیدار بودم. کنارم نشست و گفت:"هنوز نخوابیدی؟"
خوابم نمی برد اما گفتم :"داشتم می خوابیدم. تو چرا نخوابیدی؟"
"هول و ولایی افتاده توی دلم. چشم هام رو که می بندم نفسم بند میاد. مامان، بابا فردا زنگ میزنه؟"
"آره. آن شالله. اگر کاری براش پیش نیاد آیه الکرسی بخون مادر.جهار قل بخون"
تا کنارم بود دست هایش را گرفتم، چهار قل خواندم و بهش فوت کردم. بوسیدمش و برگشت توی اتاقش.
بچه ها را راصی کردم این بار خودشان بروند. گفتم اصلا حالم خ. ب نیست و می خواهم استراحت کنم. حوصله شان سررفته بود. فاطمه می گفت :" حالا ما میریم مادرجان همش سراغ شما را می گیرد و می پرسد چرا مادرتان را نیاوردید"
بالخره خودشان رفتند و تنهایم گذاشتند. هرچه از عصر می گذشت بهانه هایم برای دلداری خودم بیشتر می شد. حتما عملیات بوده،برگردند مقرشان زنگ می زند. اصلا حاجی که گفت من سعی می کنم به قرارمان عمل کنم. از روزی که رفته یک روز در میان هایش دو روز نشده، بد به دلت راه نده، به محض اینکه برسد زنگ میزند.
نماز مغرب و عشا را که خوندم کنار تلفن نشستم بچه ها کم کم باید پیدایشان می شد. جواب آنها را چه بدهم؟اگر بپرسند که بابا زنگ زد یا نه؟ گیریم که عملیات باشد اگر مثل سالهای جنگ باشد که شبها اوج آتش و درگیری می شود. پس اگر امشب هم زنگ نزد بی خود فکر بد نکنم. حتما در عملیات اند. به بچه ها هم همین را می گویم. خدایا چرا این دلم آرام نمی گیرد.
بچه ها آمدند. شامشان را خانه مادربزرگ خورده بودند و برای من هم آورده بودند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صد_و_نود_و_نهم
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@R199122
📿 2 📿 26 📿
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_764_700)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
جزء سیزدهم.mp3
3.97M
🌸طرح تلاوٺ قرآטּ صبحگاهے🌸
#تحدیر (تندخوانے) جزء سیزدهم قرآن کریم با صوت استاد معتز آقایے
⇦ڪلام حق امروز هدیه به روح
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی 🌷
╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗
@sangarshohada
╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
ای شهید
درود بر تـو ...
ڪہ معارف دینت را
در صحنه پیڪار آموختی
و به آن عمل کردی و مصداقِ
" السابقـون السـابقون " شدی ...
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#صبحتون_شهدایی🌷
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
مـــــادرها
#زخـم_های زیـادی بـرای
نگفتـن دارند..
زخـم هایے ڪہ از چشـــــم هایشان
سـر بـاز مے ڪند..
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
#پنجشنبہ_های_دلتنگی
پنجشنبہ ڪہ میآید
دل نورانی میشود
هوای بهشتت بہ سر میزند
عطرِ عود و گلاب همہ جا میپیچد
و یادت در تمام خاطره ها زنده میشود...
پنجشنبهها به نام توست #شهید
شب جمعه یادت کردم
نزد "حسین فاطمه(سلام الله علیها)" یادم کن...
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌷
#یاد_شهدا_باصلوات
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#گذرے_بر_سیره_شهید
#انجام_کاربرای_خدا
اول رضایت خدا در زندگی؛بعدرضایت مردم ؛ ایشان سعی میکرد در همهی تصمیماتش خدا را در رأس قرار دهد و معیارش خشنودی خدا باشد برای گرفتن هرتصمیمی میگفت ببین خدا خوشش میآید یا مردم ،اگر خدا خوشش میآید آن کار را انجام بده و اگر برای خشنودی مردم است این کار به درد نمیخورد (حتی در خرید وسائل منزل وغیره ملاکشان ۳ چیز بود اول اینکه چیزی برداریم که اصراف و زیادهروی نشود (خشنودی خدا) دوم به اقتصاد کشور کمک شود و ساخت ایران باشد (خصوصاً از زمانی که رهبر فرموده بودند اجناس ایرانی تهیه کنید) (اطاعت از رهبر) سوم زیبا باشد و نظر خانواده را بپوشاند .(رضایت خانواده)
#توکل_به_خدا
او هیچ وقت امیدش را از دست نمیداد و همیشه معتقد بود خدا روزی رسان است . هیچ وقت به مردم رو نمیزد وآخر ماه که گاهی حقوقش تمام میشد میگفت خدا میرساند و همین طور هم میشد .
#وابسته_نبودن_به_دنیا
برای داشتن خانه ماشین و وسایل مورد نیاز تلاش می کرد ولی هیچ دلبستگی به دنیا نداشت بود ونبود دنیا برایش مهم نبود ؛ یک روز صبح وقتی از مسجد به خانه آمد می خندید گفت کلاغ پر گنجشک پر ماشین پر گفتم چی ماشین را بردند خندید و سرش را تکان داد. آری دنیا برایش بازیچه ای بیش نبود فقط گذری بود برای رسیدن به معشوقش .
#پایبندی_به_اعتقاداتش
در هر شرایطی تحت هیچ شرایطی از آنچه به آن اعتقاد مذهبی و سیاسی داشت دست برنمیداشت ، مگر آنچه رضایت خدا را در آن نمیدید .
#عمل_کردن_به_آنچه_یاد_میگرفت
و استمرار در آن آنچه را از مستحبات و… یاد میگرفت به طور مستمر و با همت عالی انجام میداد و اگر ترک میشد حتماً قضای آن را بعداً به جا میآورد .
#شهید_عبدالرضا_مجیری🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊