#ایستاده_در_غبار
گفته بودم که بیایی،
غم دل با تو بگویم…
راز های دل پر درد
وغریبانه بگویم…
توبرایم ز فراقت
همه تعریف کنی خاطره ها را…
آمدی حیف، پلاکی زتو آمد چه بگویم!؟
✍متن: #ز_خیطی
#جاویدالاثر
#حاج_احمد_متوسلیان
#صبحتون_شهدایی🌷
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
#خاطرات_شهید
●اگر ایشان درمنزل بود،حتماخود رابرای انجام فعالیتی سرگرم میکرد.یابابچه هابازی ویادرکارهای منزل کمک میکرد.
●گاهی ظرف میشست گاهی خانه راجارو میکشید.بچه ها نیز سرگرم بازی باپدرمی شدندو وقتی پدر نبود، بهانه گیری آنها بیشتر میشد.
●نه تنهابافرزندان خودمان ،بلکه باتمام بچه ها ارتباط خوبی داشت.
درمهمانی هابچه هاراجمع وباخواندن قرآن وشعر سرگرم و درنهایت نیزباتقدیم هدیه کوچکی خوشحالشان میکرد.
✍راوی:همسرشهید
#شهید_کمال_شیرخانی
#سالروز_شهادت🌷
●ولادت : ۱۳۵۵/۱/۱۵ لواسان ، تهران
●شهادت : ۱۳۹۳/۴/۱۴ سامرا ، عراق
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ڪلیپ
●اعجوبه ای به نام سردار حاج احمدمتوسلیان
(یوسف گمگشته ایران)
۱۴تیرسالروز ربودن دیپلمات های ایرانی درلبنان توسط صهیونیست ها
#جاویدالاثر
#حاج_احمد_متوسلیان 🌷
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
#فرازی_از_وصیت_نامہ:
●از همه ی خواهران عزیزم و از همه ی زنان امت رسول الله می خواهم
روز به روز حجاب خود را تقویت کنید،
مبادا تار مویی از شما نظر نامحرمی را
به خود جلب کند؛
●مبادا رنگ و لعابی بر صورتتان باعث جلب توجه شود؛
مبادا چادر را کنار بگذارید...
همیشه الگوی خود را حضرت زهرا و زنان اهل بیت قرار دهید..
#شهید_محسن_حججی🌷
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ڪلیپ
●حاج احمد متوسلیان اولین مدافع حرم
○تقدیم به حاج احمدمتوسلیان و تمامی شهدای مدافع حرم
#چهارده_تیر
#سالروز_ربایش
#حاج_احمدمتوسلیان🌷
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #کدامین_گل
✍خاطرات شهید فرهاد شاهچراغی
● #قسمت_هجدهم
●نویسنده :مجیدخادم
پدر سرش را پایین است و با کارد و بشقاب بازی می کند هنوز تکان تکان میخورد و انگار میخواهد حرفی که زیر لب مزه میکرد را تمام کند:« از اتوبوس»
نگاهی به بقیه می اندازد و حرفش انگار می خشکد.
فرهاد با غرض از در حال می زند بیرون مادر که می نشیند شهناز ظرف میوه روی میز می گذارد از در بیرون میرود بقیه هم خودشان را سرگرم می کنند یعنی انگار ما این اتفاقات را نمی بینیم.
عمو کمی آرام می شود و زیر لب می گوید:« برین.. برین ..»
و بعد رویش را به سمت پدر می کند .
_تو چرا به بچه اجازه دادی بر سپاه که بخواد بره جنگ؟! قدر بچه تو نمیدونی! چرا میزری از درس و مدرسه باز بشن بیفتن دنبال این حرف ها؟!»
_چیکار کنم آقا .نمیتونم جلوشو بگیرم زورم نمیرسه من که نمیگم بره جنگ .اما...
و خم میشود بشقاب و کار را که توی دستش عرق کرده میگذارد روی میز.
_ولی اگه اینا نرن... خوب شما خودت زورت به وحید میرسه؟!
_من زورم به اون نرسید که دارم شور فرهاد میزنم .این سیاسته.
_کردی رو به مادر کرد و ادامه داد این سیاست خواهر من بچه هاتون رو داخل سیاست بازی نکنید همین امروز به آن را نگیرید فردا شده مثل وحید من اینه که نمی فهمد امروز یک عده میان یک عده را میکشند .فردا یکی دیگه یک عده دیگه قبلا ندیده ایم؟! ما که این موها رو توی آسیاب سفید نکردیم.
ما در زیر لب می گوید :«حالا فرق می کنم با قبلاً»
اما ناامیدانه عمیق می کشد و خودش را عقب به ما بده که میدهد و دستش را میگذارد روی پیشانی پدربه مادر میگوید:« تقصیر تو که میزاری حرف منو گوش نمیده!»
_جنگه دکتر. میگی چه کار کنم؟قایمش که نمی تونم بکنم!
_عاقبت خبر مرگ همشون رو برات میارن.
🌷🌷🌷
چند روز است فرهاد در آبادان است .در خانه ی آقای جمی ،امام جمعه آبادان که توی همان ایستگاه سه بود.با چند نفر دیگر.معرفی که کردند گفتند مسئول هماهنگی است.خادم خندید و به فرهاد گفت:«شما هم خادمین به سلامتی.» و بعد یکی دیگر جواب داد:«همه ما خادمیم برادر»
سید حسام موسوی بود.فرمانده بچه های شیرازی .همه خودشان را معرفی کردند و سر صحبت باز شد.خادم به جای بقیه حرف میزد.
_آموزشم دیدین؟
_آموزش که چه عرض کنم. آقای سلطان آبادی اگه بشناسین، اهواز تو یه سوله ،چهار تا لاستیک آتیش زدن،دو تا ترقه هم زدن گفتن خوبه دیگه آموزش دیدین.
همه زدند زیر خنده.فرهاد گفت:«قرار این جای قرارگاهی تشکیل بدیم خواستم بدونم چه تخصصی چه مهارتی دارید؟»
پنج تا چند وقت هم نگاه می کردند و تنها خادم گفت: من قبلا تو کار جادهسازی بودم یه چیزایی بلدم.
_مثلا چه چیزهایی؟
_میدونم جاده چیه چطوری میشه جاده خاکی زد .جاده دسترسی هم توجیهم. می دونم مثلاً بلدوزر زنجیر داره ،لودر لاستیک داره تا حدودی اگه لازم باشه میتونم کمک کنم»
_یا علی برادر. پس مسئول مهندسی قرارگاه هم خدارسان باید ببرمت جهاد معرفی کنم.
همان ماشین حساب از خط برگشته بود تا جنازه آورده بود. همان عصر شهدا را فرستادند طرف شیراز.
ادامه دارد..✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#دویست_و_ششمین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@R199122
📿 4 📿 6 📿 7 📿 8 📿 9 📿15 📿 18 📿 19 📿
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_790_254)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
🍃🌸 #تلــاوٺ_قرآטּ_صبحگاهے🌸🍃
42
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_قدرت_الله_عبودی
╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗
@sangarshohada
╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
روی زمین گام بـــر میداشتند
اما ....
مسیری ڪہ می رفتند از
آسماݩ میگذشت...
#صبحتون_شهدایی🌷
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
#جانبازان_شیمیایی💔
ای سرفه ات ردیف غزل های سوخته؛ چشمت برآسمان شهادت بدوخته؛
آه ای شهید زنده کجا رفت راه تو؟
ما مانده ایم و دزدهای خودفروخته!
#مردان_بی_ادعا🌷
✍متن : #ز_مخیطی
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
#خاطرات_شهید
💠هدیه پدر
●فاطمه به دوسالگی که رسید،قصدداشتم جشن تولدی را برایش بگیرم.اما زخم زبان هایی ازاطراف به گوشم رسید.تصمیم گرفتم تولد دوسالگی راهمانند سال پیش با جمع چهارنفری درکنار مزارجلیل برای فاطمه بگیرم.
●خیلی دلم گرفته بود.به گلزار شهدا رفتم خودم را روی سنگ مزارش انداختم وگفتم: جلیل تحمل زخم زبان های مردم را ندارم ... برای من شاد کردن دل فاطمه مهم است و هدایای مردم برایم اصلا مهم نیست.خیلی گریه کردم و به او گفتم :روزتولدفاطمه کیک تولد میخرم وبه خانه می روم وتوبایدبه خانه بیایی.
●روز بعددر بانک بودم که گوشی تلفنم زنگ خورد.جواب دادم.گفتند:یک سفر زیارتی سوریه به همراه فرزندان درهر زمانیکه خواستید...
●ازخوشحالی گریه کردم.درراه برگشت به خانه آنقدر در چشمانم اشک بود که مسیر را درست نمیدیدم.یک روزه تمام وسایل ها راجمع کردم وروزبعدحرکت کردیم.ازهیجان سوریه تولد فاطمه را فراموش کردم.
●زمانیکه به سوریه رسیدم یادم آمد که تولد فاطمه چهارشنبه است.بدون اینکه به من بگویند حرم حضرت رقیه راتزیین کردند وبا حضورتمام خانواده شهدای مدافع حرم جشن گرفتند .شروع سه سالگی فاطمه خانم درکنار سه ساله امام حسین علیه السلام یک آرزوی بزرگی برای من بود.
✍راوی:همسرشهید
#شهید_جلیل_خادمی
#سالروز_ولادت🌷
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حضرت_عشق❤️
والله که من عاشق چشمان تو هستم
والله که تو بی خبر این دل زاری…
مهمان خیالم شده ای هرشب و هرشب
والله شبیه من دیوانه نداری…
📎پ ن : این کلیپ هیچ وقت قدیمی نمیشه..
#جانم_فدای_سیدعلی❤️
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
#خاطرات_شهید
●یک روز وقت نماز مغرب وعشابود که صدای زنگ آمد.من به طرف تلفن رفتم.تلوزیون روشن بود و صدای اذان می آمد.انصاری وضوگرفته وروی سجاده اش نشسته بودتانمازبخواند.
●گوشی را برداشتم.آقایی مودبانه گفت: آقای استاندار تشریف دارند؟منکه انصاری را می دیدم،گفتم:بله اینجا هستند.درهمان حال آن آقاگفتند: آقای رییسجمهور با ایشان کار دارند ومن هم فورا گفتم:علی گوشی رابگیر،آقای بنی صدر باشماکار دارند. در این اثناکه کمتر از یک دقیقه طول کشید،من مرتب به علی میگفتم آقای رییسجمهور باشماکاردارند.
●آن طرف صدای آقای بنی صدر راشنیدم،فوراگفتم:علی آقای رییسجمهور پشت خط هستند.این رابنی صدرهم شنید؛اماعلی حاضر به آمدن پای گوشی تلفن نبود وباصدای بلندگفت:به آقای رییسجمهور بفرمایید وقت نماز است عجلو بالصلاه قبل الفوت،عجلو به التوبه قبل الموت.بعدازنمازخودم باایشان تماس خواهم گرفت.او بلافاصله قامت بست ونمازش را شروع کرد.
●بنی صدر که صدای انصاری را شنیده بودباحالت عصبانی گفت:بگویید متشکرم و محکم گوشی رابه سرجایش کوبید.
✍راوی: همسر شهید
📎پ ن: استاندار انقلابی گیلان به دست منافقین به شهادت رسید
#شهید_علی_انصاری
#سالروز_شهادت🌷
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #کدامین_گل
✍خاطرات شهید فرهاد شاهچراغی
● #قسمت_نوزدهم
●نویسنده :مجیدخادم
هنوز خاکریز عراقی ها سر خیابان ایستگاه ۳ باقیمانده. خط انگار وسط شهر بوده تا اینکه بچهها عقب رانده بودنشان تا یکی دو کیلومتر بیرون شهر .خط حالا شده بود دور تا دور شهر .پلی که عراقیها از آن عقب نشسته بودند هنوز جنازه های عراقی زیر پل این طرف و آن طرف افتاده بودند باد کرده و بو گرفته. چندتایی را هم سگ ها در روده شان را بیرون ریخته بودند.
خط بچههای فارس نزدیکیهای همان پل کنار خانه زردها بود. خانه های سازمانی که دیوارش آن زرد رنگ بود و حالا متروکه بودند. بین خط ما و خط عراقیها کفش های بیابان یکدست وسیعی بود.سمت راست خط گروه ژاندارمری بود و سمت چپ بچههای اصفهان آن طرف در آنها هم بچه های دکتر چمران و گروه های دیگر هم این طور پراکنده و نامنظم دور تا دور شهر یک ختم دست ارتشیها بود روزها اغلب آرام بود فقط از چهار طرف هر از گاهی سوت خمپاره میآمد و انفجار و دود جایی از شهر نیمه خالی را پر می کرد درگیری زیاد نبود مردم توی شهر ون و سرگردان بودند.
همه انگار همدیگر را می شناختند و کسی کسی را درست نمی شناخت میگفتند شهر پر از جاسوس های عراقی و به قول بچه ها منافق هاست که گرامی دهند با بیسیم تاش جاهای شلوغی و تجمع را خمپاره بزنند هیچ کس به هیچ کس جز گروه خودش اعتماد نداشت.
توی این چند روز قرارگاه هم تشکیل شد قرارگاه سهنام .
فرهاد مسئول عملیات بود اما در واقع کسی سمت خاصی نداشت هر کس هر کاری از دستش بر می آمد می کرد کار زیادی هم البته از دست کسی بر نمی آمد فرهاد که قادر مرا برد جهاد فارس و به مسئول آنجا معرفی است کرد آقای جزایری عجیب خوشحال شد.
_خوب بلاخره سپاه به فکر افتاد یک نفر را مسئول کنه ما هر شب همین یک لودر که عراقی ها برامون جا گذاشتن را میدیم دست بچه ها می برند خط قد یک بیل خاک جابه جا می کنند بعد دیگه نمی فهمند باید چه کار کند با کی هماهنگ کنند الان که دیگه شما هستید یا غروب تا غروب خود تحویل بگیر.
_من راننده لودر نیستم.
_خبری نیست راننده بهت میدم، ببر کار را انجام بده صبح هم بیار بده تحویل. این قضیه به هر حال یک راهنمایی، مسئولی ،کسی ،میخواد.
غروب همان روز فرهاد و خادم لودر را تحویل گرفتند و بردندخط .
خط در واقع هیچ چیزی نبود جز یک کفه ی صاف که تا بچه ها می آمدند حرکتی بکنند به تیر بسته می شدند ،به خاطر همین بیشتر توی زنگنه ها می ماندند و فقط چند نفر را میگذاشتند بالا که بی سر و صدا پست بدهند.
سنگر ها زیر زمین بودند حدود دو متر کنده و رویشان را از چیده بودند به قول فرهاد مثل چال روباه بود که روزها میخوابیدند و شبها میآمدند بیرون.
اصل درگیری هم شب ها بود روزها تکان می خورد میزدند شبها اگر تیری از سمت عراقی ها شلیک می شد با تکثیر جواب می دادند که فقط عراقی ها بدانند آن روبهرو نیرو هست و جلو نیاید اگر از بچه ها کسی زیاد تیراندازی میکرد آن قسمت را خام پاره عراقی زیر و رو می کردند آنها هم از قرار شبها تا صبح هدف تیراندازی میکردند که یک وقت ایرانیها جلوند جلو هم نمی رفتند جز بچه هایی که گاهی تا نزدیک خط عراقی ها هم می رفتند که چتر منور جمع کنند برای یادگاری. چترهای نارنجی رنگ چترهای کوچک سبز رنگ به این بهانه منطقه را شناسایی می کردند.یا برعکس برای شناسایی می رفتند و چتر منور هم جمع می کردند.
آن غروب فرهاد گفت بیایید کمی خاک بریزیم روی الوار سنگرها که اگر گلوله خورد پایین نرود.لودر به کار افتادهنوز روی یکی دو تا سنگر خاک نریخته که باران گلوله از عراقی ها روی سرشان بارید و لاستیک لودر هم یک لحظه سر خورد توی یک سنگر و سقف را شکست، ولی سریع بالا آمد و گیر نکرد. آن شب ترکش ها چند تا از بچه ها را هم شهید کرد.
خادم گفت :«این سنگر بیشتر توی دست و پا است. این جوری که نمیشه کارکرد دم ساعت ویزه گلوله از کنار گوشمون رد میشه»
_میتونیم تپه بزنیم این عراقی ها. بعد هم سنگرها برند پشتش تویی پناه.
شروع که کردند، هر جا تپه کوچکی میزدند عراقی ها توی روز که روشن می شد شناسایی می کردند و شب آتش می ریختند روی آن قسمت. تلفات بچه ها زیاد شده بود.بعدها فهمیده بودند که آن تپه های عراقی ها مقر تانک است که گاهی از پشتش تانک بیرون میآید چند شلیک میکند و بر میگردد سرجایش. مسئله دیگر هم این بود که وقتی یکی می خواست از این تپه برود پشت تپه بعدی، وسط راه تیر میخورد، این بود که فکر کردند بهتر است تپه ها را به هم وصل کنند تا بشود خاکریز .ولی آنجا نمی شد تلفات زیاد میشد. حدود ۲۰۰ تا ۳۰۰ متر آن طرفتر شروع کردند به خاکریز زدن تا بعد که تمام شد سنگرها و نیروها را منتقل کنند پشتش.
ادامه دارد..✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#دویست_و_ششمین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@R199122
📿 4 📿 6 📿 7 📿 8 📿 9 📿15 📿 18 📿 19 📿
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_790_254)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
بنویسید در تاریخ ما غــــم #قاسم بـرایـمان تمـام نشدنی است...💔
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#شبتون_شهدایی🌷
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
🍃🌸 #تلــاوٺ_قرآטּ_صبحگاهے🌸🍃
43
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_علی_اکبر_کشتکار
╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗
@sangarshohada
╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
#عهد_با_شهدا
✍امروز دوشنبه 16تیر
⇦ به عشق #شهید_ابراهیم_هادی 💔
عهدمی بندم که به کمک ایشان #دروغ نگویم...
وثواب آن رابه این شهید وامام زمان ارواحنا فداه
تقدیم میکنم☺️
ان شاء الله تاثیرات آن را میبینیم.
با یاعلی وذکرصلوات هدیه به روح شهید هادی شروع میکنیم.🌷
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
یا بفرما بـھ ســرایم
یا بفرما بـھ سر،آیـــم
غرضـم وصـل تُــو باشــد
چھ تُــو آیـے چھ مـــن آیــم
#شهید_محمد_تاج_بخش
#صبحتون_شهدایی🌷
#سالروز_ولادت❤️
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
#خاطرات_شهید
●یك سال و نیم بعد از عقد در اواخر شهریور سال 95 مراسم عروسی بسیار سادهای برگزار كردیم. من و علی اكبر 55 روز با هم زندگی مشترك داشتیم. علی اكبر در 18 آبان ماه 1395 به شهادت رسید و من تنها 55 روز با «همسفر بهشتیام» زندگی كردم.
●همسرم در شب شهادتش به من گفت خانم همین روزها برایت یك سورپرایز معنوی خیلی بزرگ دارم. هرچه اصرار كردم نگفت تا اینكه مأموریتی برایش پیش آمد. زمان خداحافظی به من گفت دعا كنید انشاءالله بروم و دست پربرگردم.
●من همانجا دعا كردم و امام حسین(ع) را قسم دادم كه ان شاءالله دست پربرگردد. درنهایت همسرم ساعت 9:30 دقیقه شب در یكی از روستاهای شهرستان لامرد بخش اشكنان طی یك عملیات با اصابت گلوله قاچاقچیها از ناحیه پشت سر به شهادت رسید.
✍راوی: همسرشهید
📎پ ن : علی اکبر ها نشان دادند..
که راه علی اکبر امام حسین(ع)
هنوز ادامه دارد...
نشان دادند که اگر لایق #شهادت باشیم،
نه در مرز ها و دور از کشور ،
که در شهرها هم می توان به قافله حسین(ع) رسید.
#مدافع_وطن
#شهید_علی_اکبر_کشتکار🌷
●تولد: ۱۳۶۹/۶/۳۰ ،مرودشت
●شهادت: ۱۳۹۵/۸/۱۸ ،لامرد،روستای اشکنان
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊