فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#یک_دقیقه_موسیقی
به جانم آتش افکند
فراق رویت یک چند
🎵 تصنیف آتش دل
🎤 استاد تاج اصفهانی
📲 @rulerr 🎵
🏷 #داستانک
🔶 شراب و نماز
حاج علی اکبر در بازگشت از سرکشی املاک، بین مسیر شریف آباد و مشهد برف گیر شد. قبل از غروب آفتاب خودش را به قهوه خانه «حوض» حاج مهدی رساند. روی یکی از سکوها نشست، عده ای دیگر هم آمده بودند.
چند دقیقه ای نگذشته بود که چند مرد، همراه خانم های بدحجاب و آرایش کرده، شیشه مشروب به دست وارد قهوه خانه شدند. مردها، مشغول شراب خوردن شدند و زن ها وسط قهوه خانه می رقصیدند. حاج علی اکبر از جا بلند شد و نمی دانست تنهایی چه کاری انجام دهد کنار پنجره ایستاد و به برف ها خیره شد.
با ناراحتی در فکر فرو رفته بود که در قهوه خانه باز شد. حاج آخوند ملاعباس تربتی با چهار مرد همراه، وارد شدند. حاج علی اکبر آنها را شناخت جلو رفت و سلام کرد...
ملاعباس با بی اعتنایی به رقص زن ها به سمت قهوه چی رفت پس از سلام گفت:
- اگه اجازه بدین امشبو اینجا بمونیم!
- خوش اومدید! اون سکو خالیه.
- ممنونم. ببخشید قبله کدوم طرفه؟
قهوه چی قبله را نشان داد و ملاعباس که وضو داشت به نماز ایستاد. چهار مرد همراه و چند مسافر دیگر به او اقتدا کردند. حاج علی اکبر سریع وضو گرفت و به آنها پیوست.
مرد قهوه چی آخرین نفری بود که آستین بالا زد...
نماز مغرب و عشا تمام شد. حاج علی اکبر برگشت، اثری از آن مردها و زن ها نبود. بساطشان را جمع کرده و از آنجا رفته بودند!
📓 حسینعلی راشد، فضیلت های فراموش شده، ص۱۲۸.
✍️ عشق آبادی
📲 @rulerr💡
#آزادی
#داستان_شب (قسمت چهارم)
- بی بی من! لیلا خانوم دختر احمد آقا مج...
نگذاشت حرفم تمام شود از پشت عینک های ته استکانیش نگاهی کرد و مگس کش را چنان به زمین کوبید که گل های قرمز قالی صدایشان درآمد، چند لحظه بعد گفت:
- بله! بله! مجرده، تازه اومده بود بپرسه شما کی تشریف میارید؟!
- لیلا خانوم بپرسه، چرا؟
- حالا دست و پات و گم نکن خیلی!
تازه حرف های محمد را فهمیدم که می گفت:
ـ «رفتی عاشق نشی وا! پاگیر میشی ها!»
ـ «مگه با این سرعت میشه عاشق شد؟»
ـ « وا! با یه نگاه عاشق میشی و خلاص خودتم نمی فهمی ها»
در همین فکر و خیال بودم که مادربزرگ دوباره مگس کش را به زمین کوبید، عاشقی از سرم پرید و گفتم:
- بی بی جانم! کی بریم خواستگاری!
- علی! هنوز رد پات خشک نشده، صبرکن برسی.
- نه دیگه فرداشب خوبه، بریم!
- علی! ببین، آخه...
- اخه چی... چیزی هست من بی خبرم؟
- آره هست، ناراحت میشی، نپرس....
- نه! منو ناراحتی بگو بی بی جان.
- احمدآقا گفته، به آدمایی مثل شما نباید دختر داد!!
بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم، سر حوض نشستم و آب به سر و صورتم زدم، دستم را دراز کردم هندوانه ی زندانی را نجات دادم، از آشپزخانه ی آن طرف حیاط سینی و چاقو برداشتم و پیش بی بی برگشتم.
رو به مادر بزرگ که هنوز مشغول کشتن مگس ها بود کردم و گفتم:
ـ همه رو کشتی بی بی؟
ـ نه چشام نمیبینه درست.....
ـ ولشون کن دستت درد می گیره، بیا هندونه..
هندوانه را شکستم، شیرین و قرمز بود مقداری از مغزش را به بی بی دادم و پرسیدم:
ـ چرا گفته، میگم ناراحت میشی، دیگه هندونه نیست بری بیاری بخوری خنک شی. این همه دختر علی جانم!
ـ نه بگو باید بدونم!
ـ گفته شما آدمای....
(ادامه دارد)
✍️ عشق آبادی
📲 @rulerr 📝
🌙 #شب_بخیر
النَّاسُ نِيَامٌ فَإِذَا مَاتُوا انْتَبَهُوا.
مردم خوابند، وقتی میمیرند، بیدار میشوند.
مجموعة ورام ؛ ج۱؛ ص ۱۵۰
#محمد_ص_پیامبر_خدا
📲 @rulerr 🌚