eitaa logo
سنگ‌پا
617 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
738 ویدیو
3 فایل
🌸به نام خدا سنگ پا با این که سیاهه اما سفید می‌کنه، حداقل سنگ پا باشیم حتی اگه سیاهیم.... راه ارتباط با ادمین، ارسال نظر و مطلب👇 @adrulerr @Maseiha110
مشاهده در ایتا
دانلود
قرص ها بر دلِ آدم كه ندارد تاثير! همه شب نامِ تو را می برم و ميخوابم ... 📲 @rulerr 🌙
خیلی گران تمام شد این آب خواستن یک مشک از قبیله ما یک عمو گرفت :) 📲 @rulerr 😭
هر که صبحش رو با غم و اندوهِ دنیا شروع کنه، با ناراضی بودن از قضایِ خدا شروع کرده. امام علی[ع]؛نهج البلاغه،ح۲۲۸. 🌙صبح_بخیر! 📲 @rulerr
damankeshan.mp3
10.98M
▪️ﺁﺏ ﺑﻪ ﺧﻴﻤﻪ ﻧﺮﺳﻴﺪ ﻓﺪﺍی ﺳﺮﺕ ▪️زمینه، حضرت ابوالفضل[ع] 📲 @rulerr 🌊
بدبخت آینه‌ی اتاقِ بعضیاس که یه سره باید تحملشون کنه 😏😏😑 🌵 📲 @rulerr 🌆
8.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نقاشی واقعه کربلا خلاقیت خانم کویتی👌 ✍ 📲 @rulerr
از کسی که کینه‌ت رو به دل گرفته توقع خوبی نداشته باش! 📲 @rulerr
‍ ﺑﭽﻪ که ﺑﻮﺩﻡ ﻣﯿﮕﻔﺘﻨﺪ: ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﯽ بند کفش هایت را ببندی مرد شده ای! ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺑﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺧﻮﺍﻫﻢ آموخت اگر پس ﺍﺯ ﺑﺨﺸﯿﺪﻥ ﮐﻔﺸﻬﺎﯾﺖ ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﭘﺎ ﺑﺮﻫﻨﻪ ﺍﯼ خوشحالی به سراغت آمد ﻣﺮﺩ ﺷﺪﻩ ﺍﯼ... 📲 @rulerr 👤
من کیستم که بهر تو جان را فدا کنم؟ ای صد هزار جان مقدس فدای تو 🖤 هلالی_جغتایی 📲 @rulerr
حسود، به امیدِ شکست خوردنِ دیگران زنده است! 📲 @rulerr 👌
داستان شب (فصل۴؛قسمت۴) در اتاق باز و حسن وارد حالی که، دو پنجره رو به حیاط خلوت داشت شد، و با بشکن؛ «بادا بادا مبارک بادا، ایشالله مبارک بادا را فریاد می کشید.» «داداش تو چرا اینقد خوشحالی حالا، هنوز نه به باره، نه به داره...» «زکی، داداش و ببین چی میگه آبجی، رفتن دیدنش، تحقیق کردن، تازشم قرار اولم گذاشتن.. بعدشم مثل یه تریلی هیجده چرخ پنچر پارک کردی جلوی من، راه رو باز کن مومن» همه خندیدند و به خوردن چایی که آبجی زهرا زحمتش را کشیده بود، مشغول شدند، اما در ذهن من هزار و یک فکر می گذشت، استکان خالی را در سینی گذاشتم و گفتم؛ «پس بگو سنگ خودتو به سینه می زنی حسن جان، راست میگه مامان، اونوخ برای چه روزی قرار گذاشتید.» «برای فرداشب!» آنها را با حرف ها تنها گذاشتم و از راهرو هال، که آینه و جاکفشی در آن قرار داشت، وارد حیاط شدم. در یک طرف تاک های انگور از فضای که برایشان ساخته بودم بالا رفته و در انتظار بهار لحظه شماری می کردند و در طرف دیگر باغچه ای، با چند گل محمدی وجود داشت، که  همیشه مادرم به آنها می رسید. خانه را مادربزرگم قبل از این که از دنیا برود، به پدرم بخشیده بود. به طرف حوض کوچک وسط حیاط رفتم ماهی ها تنهایی حوض را پر کرده بودند. با دست، خوابِ آب را شکستم و به چشمهایم بیداری بخشیدم، همانطور که آب با موج های کوچک ایجاد شده قد می کشید گفتم؛ «می بینی تو رو خدا، چه مخمصه ای گیر کردم، یه روز دیگه باید جواب اونا رو بدم، از این ور جریان خواستگاری، تو میگی چه کار کنم؟» در میان گفتگوی من و آب، صدای آبجی زهرا آمد؛ «حسین، بیا صبحونه، برات نیمرو درست کردم که دوست داری» حوض آب را با ماهی ها تنها گذاشتم و وارد خانه شدم. «سلام دستت درد نکنه آبجی شما خوردید؟» «نه داداش داریم میایم» لقمه اول را خوردم و رو به مادرم گفتم؛ «مامان از کجا خانواده رو میشناسید؟» «قدیما، همسایه ی مادربزرگت بودن، همین کوچه پشتی، منم با دخترشون که مادر عروس خانم باشه، دوست بودم، با یه مرد پولدار ازدواج کرد و رفت سر خونه و زندگیش، پدرشون که فوت کرد، خونه رو فروختن، الانم بالاشهر زندگی می کنه، یه دختر داره، دو تا پسر» لقمه دوم در گلویم گیر کرد. با زحمت قورت دادم و گفتم؛ «اسم دختر خانوم چی هست؟» تا خواست اسمش را بگوید: «مامان نگو بهش، بذا تا فرداشب، یا هم حدس بزن ببینیم می تونی یا نه!» «به حرفش گوش نده مامان، داشتیم آبجی، اذیت نکنید، بگید دیگه» زهرا لبخندی زد و گفت؛ «نداشتیم، از الان به بعد داریم، یه راه هست فقط، ببین یه داداش حسین که بیشتر نداریم، از حسن بپرس» «ای بابا نگو تو رو خدا، حسن خودش آخرشه، نمیگه که، بعدشم همیشه شما سه تا با هم هماهنگید والا» مامان و آبجی به پچ پچ هایشان ادامه دادند، اما در ذهن و دلم آشوبی به پا شده بود، و نیمرو همانطور ماند، بدون این که روی دیگرش پیدا شود. واقعا نمی دانستم اتفاقی، دختر خانم از بالا شهر سردرآورده و یا... به همه چیز مشکوک بودم، حتی جرات نداشتم اسمی حدس بزنم، شاید هستی باشد و وضع از این که هست بدتر و پیچیده تر شود. حسن که تازه از زیر دوش آمده بود بین حوله و موهایش جنگ به راه انداخت تا شاید بتواند موهای بلندش را خشک کند، نزدیک که شد گفتم؛ «حسن جان داداشم، من و تو واقعا با هم رفیقیم مگه نه؟» حوله را از روی سرش برداشت، خندید و گفت؛ «نه، حاشیه نرو، اگه اسم میخای شرمنده، لذتش به این که صبر کنی تا فرداشب، اگرم نمی تونی حدس بزنی کلاهت پس معرکس» سه تایی را با این بازی تنها گذاشتم. از طرفی خوشحال بودم که حداقل تا فرداشب مطمئن نیستم که عروس خانم هستی هست یا نه!؟ اگر باشد... وارد اتاق شدم، لب تاب را باز کردم و وارد ایمیل شدم، یکی از آن عکس ها را فرستاده بودند که زیرش نوشته بود؛ «یک روز دیگه فرصت داری جناب حسین آقا والا... تیک تاک... (ادامه دارد) ✍️ عشق آبادی 📲 @rulerr 📝
«شب عاشورا، امام حسین[ع] به یارانش فرمود: هر کسی از شما حق الناسی به گردن دارد، برود». او به جهانیان فهماند که حتی کشته شدن در کربلا هم از بین برنده حق الناس نیست. در عجبم از کسانی که هزاران گناه می کنند و معتقدند یک قطره اشک بر حسین، ضامن بهشت آن هاست. شهید_چمران 📲 @rulerr