داستان شب (فصل۴؛قسمت۵)
#آزادی
مادرم روبروی قاب عکس ایستاده بود و با پدرم صحبت می کرد و می گفت: «علی جانم با اجازه داریم برای شاه پسرت میریم خواستگاری و....» همانطور که اشکِ خوشحالی از صورتش می ریخت روبه من کرد و گفت؛ «حسین جان پیرهنتو درست کن، کت نمی پوشی چرا آخه، هوا سرده یه چیز گرمم بپوش»
اصلا با کت و شلوار میانه خوبی نداشتم، در عوض حسن حسابی به خودش رسیده بود.
آبجی زهرا با سبد گل در دستهایش گفت؛ «حسن جان داداشم، زیادی به خودت رسیدی ها، اشتباه می گیرنت خب...» همانطور که آینه را گروگان گرفته بود، جواب داد؛ «هنوز کجاشو دیدی، خواستگاری داداشمه مثل اینکه...»
زهرا که تازه لباس پوشیده بود بلند گفت؛ «حسن بسه، آینه رو آزاد کن، بپر ماشین و روشن کن، ترافیکِ خراب، دیر می رسیم»
بالاخره همه آماده شدند و با گل و شیرینی راه افتادیم. از اسم بالاشهر و خواستگاری، استرس مهمان وجودم شد، بقیه اعضای خانواده هم بهتر از من نبودند، این را می شد از چهره هایشان فهمید.
هر چه به مقصد نزدیک تر می شدیم، ضربان قلبم شدیدتر می شد، بالاخره رسیدیم. خانه ویلایی، با نمای سنگ سبز، و سردر بزرگ، با مسجمه های عجیب و غریب، که گاهی در خواب می شد آنها را دید.
حسن آیفون تصویری را به صدا درآورد و بعد از چند دقیقه در باز شد و وارد شدیم، حیاط که نه باغ مظفر، دور تا دور نورهای آبی کم رنگ در لابه لای گل ها وجود داشت، و حوض بزرگ پر از آب که هیچ نسبتی با حوض حیاط خانه ی ما نداشت.
آقایی از پله های ساختمان پایین آمد و گفت؛ «سلام، خیلی خوش آمدید، قدم رو چشم ما گذاشتید»
همانطور که به طرف من و حسن نزدیک می شد محمد آقا دوست پدرم گفت: «آقای محمودی درسته؟ پدر عروس خانم.»
صورتش هیچ شباهتی به هستی نداشت، و تا اینجا خیالم راحت بود. از در بزرگی که شیشه های کوچک و رنگی، خودشان را لای چوب ها جا داده بودند، وارد خانه شدیم و محمد آقا درگوشی گفت: «عاشق شدی ها! پاگیر شدی وا!» با هم زیر لب خندیدیم...
پس از گذشتن از پاگرد و راهرو کوتاه، در سمت چپ، هالی به شکل مربع با مبل های راحتی، که رنگ قهوه ای سوخته داشتند، در انتظار روشن شدن تی وی بزرگ، نشسته بودند.
آقای محمودی همه را به سمت راست راهنمایی کرد. از دو پله بالا رفتیم، هالی به وسعت تمامِ خانهٔ پدری، که لوستری بزرگ از گچ بری های درهم پیچیدهٔ وسط سقف، آویزان شده، فضای آنجا را نورباران کرده بود.
به طرف مبل های سلطنتی، که به هیچ کس طعم شیرینی راحتی را نمی داد رفتیم و نشستیم. پشت سر، پرده هایی به شکل پرهای طاووس خودشان را به گل های قرمز فرش ها، رسانده بودند.
همه در سکوت به سر می بردند و هم دیگر را نگاه می کردند، با خودم گفتم؛ «آخه پسر ما کجا اینجا کجا، فرق ما و اینا زمین تا آسمونِ، خیلی خاطره خوبی از بالاشهر داری، دوباره پاشدی اومدی، به فکر فردا و عکسا باش حسین آقا، میخای چه کار کنی آخرش، اگه همکاری نکنی، پخش میشه و فاتحه، تازه اگه اینجا خونه هستی باشه...» در همین فکر و خیال آقای محمودی و همسرش آمدند و به جمع ما پیوستند.
مادر عروس خانم گفت؛ «خیلی خیلی خوش آمدید، چند سالی میشه شما رو ندیدم فاطمه خانم، فقط صدای شما رو شنیدم، یاد قدیما بخیر..»
محمدآقا و آقای محمودی کنار هم نشسته، و گرم صحبت بودند، که مادرم گفت؛ «خوش باشید، آره به خدا چه روزهای خوبی با هم داشتیم، واقعا یادش بخیر، خدا بیامرزه پدر و...»
آبجی زهرا بلند شد و دسته گل و شیرینی را روی میز گذاشت و گفت؛ «قابل شما و عروس خانوم و نداره» و سرجایش نشست.
خانم محمودی کلامش را شکست و گفت؛ «ببخشید فاطمه جان، خودتون گل هستید، زحمت کشیدید»
پس از چند دقیقه دخترخانم، با چادر سفید، که گل های قرمز ریز، از خجالتش کم رنگ شده بودند، سینی چایی به دست، وارد هال شد و به سمت ما آمد.
لوستر و گچ بری های درهم پیچیده، دور سرم می چرخید، پس از چرخاندن سینی چایی، رو به روی من قرار گرفت، تا چشم های سیاه و صورتش در چشمانم جا شد، شد آنچه نباید می شد...
(ادامه دارد)
✍️ عشق آبادی
📲 @rulerr 📝