May 11
در هوای آلوده
باران بارید
به خانه که رسیدم
رد اشک هایم پیدا بود
#عشق_آبادی
📲 @rulerr ⛈ 💒
#آزادی
#داستان_شب (قسمت۳، فصل۲)
ـ آخه رو اون همه سبیل، کی سبیل آتشین میره مومن!
برگشتم مسیحا را دیدم، مثل تازه مسلمان ها، پیراهن روی شلوارِ خاکیِ رنگ دو جیبش، افتاده بود.
ـ آفرین راست گفتی، صورت تو خوبه! بیا جلو ببینم.
با هم دست دادیم و حال و احوال کردیم و بعد رو به محمد کرد و گفت:
ـ سلام محمد جان، نجاتت دادم والا الان نصف موهای سبیلت رفته بود!
ـ سلام مسیحا خان! دیر اومدی ها، اره...
ـ تو راه میگم چی شد.
قوطی که با رفتن ما نفس راحتی می کشید، تنها گذاشتیم و سوار ماشین شدیم.
محمد راننده شد، کنارش مسیحا نشست من هم چسبیده به در ماشین گفتم:
ـ محمد یکم وزنت و کم کن برادر!
ـ راست میگه چه خبره، پهن تنی لاکردار!
ـ آروم و ساکت بشینید، فرمون دست منِ ها! خب مسیحا تعریف کن، چرا دیر اومدی؟
ـ هیچی، مثل همیشه پدرم می گفت: «پول هست، آزادم که هستی، چندبارم رفتی بسه، بیا برو فرنگ!»
شیشه را تا نصفه پایین دادم و گفتم:
ـ خب راست میگه برو حالشو ببر! رضایتش و گرفتی؟
ـ اره گرفتم و بهش گفتم: «آزادی که دشمنت بیخ گوشت باشه و هر روز و هر ساعت گوشت تنت بلرزه، شاید بمب بریزه رو سرت به درد نخوره!»
محمد که شش دونگ حواسش به جلو بود گفت:
ـ احسنت! مسیحای خودمی.
آنها گفتگو را ادامه دادن اما فکر لیلا از ذهنم بیرون نمی رفت و کاش ها یکی یکی به سراغم می آمدند:
«کاش به حرف بی بی گوش می دادم، کاش نمیذاشتم به اون راحتی در بسته شه، کاش و...»
تازه یاد سنگ رو یخ و نگاه پر از غم بی بی افتادم که محمد گفت:
ـ ساعت چنده؟
ـ ساعتِ نمازه.
با دست به شانه ی مسیحا زدم و بیدارش کردم، محمد کنار جاده ایستاد و همگی با چهارلیتری آب پشت ماشین مشغول وضو گرفتن شدیم در همین زمان صدایم را صاف کردم و گفتم:
ـ مسیحا وایستا جلو یه تست بده ببینم خوب یاد گرفتی یا نه!
ـ نه دیگه کار کار خودته.
محمد که هنوز داشت وضو می گرفت گفت:
ـ کار علی نیست وا! بگو چرا؟
ـ چرا؟
ـ عاشق شده خراب ها. از دست رفته خراب تر!
پاورچین پاورچین یک بطری آب دیگر از پشت ماشین برداشتم و...
(ادامه دارد)
✍️ عشق آبادی
📲 @rulerr 📝
☀️ #صبح_بخیر
میهمانداری بی قند و چایی نمی شود
دوست داشتن خدا با حرف خالی نمی شود
#روزهای_خدایی❤️
📲 @rulerr 🇮🇷
عالمی که در تمام عمرش هر چه پرسیدند
حتی یک بار، نگفت: «نمیدانم.»
اگر از تو پرسیدند راستگوست یا نه؟ بگو: «نمیدانم.»
#ندانستن_عیب_نیست
#بگو_نمی_دانم
📲 @rulerr 🙆
May 11
#آزادی
#داستان_شب (قسمت۴، فصل۲)
پاورچین پاورچین یک بطری آب دیگر از پشت ماشین برداشتم، جمله ی عاشق نشی ها! پاگیر میشی وا! را گفتم و آب چهارلیتری را روی سرش خالی کردم، و با سرعت فرار کردم مقداری آب روی زمین ریخت، محمد که از ما فاصله گرفته بود گفت:
ـ قرار به وضو بود، غسل دادی من و ها!
همه با هم خندیدیم اما صدای خنده ی مسیحا بلندتر بود و گفت:
ـ خوبه دیگه وایستا جلو غسلم که...
محمد که هنوز سر و لباسش خیس بود، زیرانداز را روی زمین پهن کرد و به نماز ایستاد، من و مسیحا هم به او اقتدا کردیم، نمازش از مسجد ساده ی محلمان هم بیشتر چسبید.
دور هم نشستیم و من از داخل کیف، صبحانه ی بی بی، پیچیده شده دور پارچه آبی را باز کردم، بوی دست های مهربانش در فضا پیچید و گفتم:
ـ بچه ها بسم الله.
ـ به به عجب ریحونی ها، بزن مسیحا خان!
ـ باشه! اما من الان باید تو راه فرنگ می بودم.
لقمه را که آماده کرده بودم به او دادم و گفتم:
ـ الانم داریم می ریم لب مرز فرنگ!
ـ علی راست میگه ها، فقط اینجا زمینی میری، بعد هوایی میبرنت!
ـ بچه ها بجنبین دیر شد هنو راه زیاده!
صبحانه را با سرعت خوردیم و به راه افتادیم، تا مقصد چند ساعت دیگر راه داشتیم، چشم هایم یواش یواش سنگین شد و خواب به سراغم آمد.
با تکان زیاد ماشین از خواب پریدم، چشم هایم که به هوش آمد محمد را پایین جاده دیدم و محمد داد می زد....
(ادامه دارد)
✍️ عشق آبادی
📲 @rulerr 📝