eitaa logo
همراه با شهدا تا ظهور امام عصر عج (سقا به یاد شهید حجت اله بیات) ارتباط بامدیر کانال @zafarba
237 دنبال‌کننده
33.5هزار عکس
32.3هزار ویدیو
241 فایل
زنده نگهداشتن یاد شهدا کمتر شهادت نیست کانال همراه با شهدا تا ظهور امام عصر عج (سقا به یاد شهید حجت اله بیات) لینک کانال @saqqah
مشاهده در ایتا
دانلود
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄ ☘ ابراهیم می گفت: مطمئن باش هر کس با امام حسین (علیه السلام)  رفیق شود تغییر می کند. ❁═══┅┄ 🕊🕊 ❁═
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄ آغوش امام حسین (علیه السلام) ●▬▬▬▬๑۩ 🏴 🏴 ۩๑▬▬▬▬● 🌷
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄ روایتی از ۱۷ شهریور ماه صبح روز هفدهم، رفتم دنبال ابراهیم و با موتور رفتیم به جلسه مذهبی اطراف میدان ژاله (شهدا )   جلسه که تمام شد سر و صداهای زیادی از بیرون می‌اومد. نیمه‌های شب حکومت نظامی اعلام شده بود و بسیاری از مردم خبر نداشتن . سربازان و ماموران زیادی در اطراف میدان مستقر بودند. جمعیت زیادی هم به سمت میدان در حرکت بود . مامورها مرتب از بلندگوها اعلام می‌کردن که: متفرق شوید ابراهیم سریع از جلسه خارج شد. بلافاصله برگشت و گفت:”امیر! بیا ببین چه خبره !؟ آمدم بیرون، تا چشم کار می‌کرد از همه طرف جمعیت به سمت میدان می‌آمد. شعارها از درود بر خمینی به سمت شاه رفته بود و فریاد مرگ بر شاه طنین انداز شده بود. جمعیت به سمت میدان هجوم می‌آورد. بعضی‌ها می‌گفتند: ساواکی‌ها از چهار طرف میدان رو محاصره کردند و…. لحظاتی بعد اتفاقی افتاد که کمتر کسی باور می‌کرد. از همه طرف صدای تیراندازی می‌آمد. حتی از هلی‌کوپتری که در آسمان بود و دورتر از میدان قرار داشت. سریع رفتم موتور رو آوردم. از یک کوچه راه خروجی پیدا کرده بودم . مأموری در آنجا نبود. ابراهیم سریع یکی از مجروح‌ها را آورد. با هم رفتیم سمت بیمارستان سوم شعبان و سریع برگشتیم. تا نزدیک ظهر حدود هشت بار رفتیم بیمارستان و مجروح‌ها را می‌رساندیم و بر می‌گشتیم .تقریباً تمام بدن ابراهیم غرق خون شده بود. یکی از مجروح‌ها نزدیک پمپ بنزین افتاده بود و مأمورها هم از دور نگاه می‌کردن. هیچ کس جرأت نداشت مجروح را بردارد. ابراهیم می‌خواست به سمت آن مجروح حرکت کند که جلویش را گرفتم و گفتم: “اونا این مجروح رو تله کردن تا هر کسی رفت به سمت اون با تیر بزننش”.  ابراهیم نگاهی به من کرد و گفت: “امیر اگه داداش خودت هم بود همین رو می‌گفتی؟! نمی‌دونستم چی بگم فقط گفتم: “خیلی مواظب باش”. صدای تیراندازی کمتر شده بود و مأمورها هم کمی عقب‌تر رفته بودند.  ابراهیم خیلی سریع به حالت سینه خیز رفت توی خیابان و خوابید کنار آن مجروح، بعد هم دست مجروح رو گرفت و اون پسر رو انداخت روی کمرش و به حالت سینه خیز برگشت. ابراهیم شجاعت عجیبی از خودش نشان داد . بعد هم آن مجروح رو به همراه یک نفر دیگر سوار موتور من کرد و حرکت کردم. در راه برگشت مأمورها کوچه رو بسته بودن و حکومت نظامی شدیدتر شده بود. من هم دیگه ابراهیم رو ندیدم.  هر جوری بود رسیدم خونه . عصر هم رفتم درب منزل ابراهیم، مادرش خیلی ناراحت بود، هنوز خبری از او نبود. آخر شب خبر دادند ابراهیم اومده خونه، خیلی خوشحال شدم. از اینکه تونسته بود از دست مأمورها فرار بکنه خیلی خوشحال شدم. روز بعد رفتیم بهشت زهرا و توی مراسم تشییع و تدفین شهدا کمک کردیم. 📚 کتاب سلام بر ابراهیم صفحه ی ۵۳ ❁═══┅┄ 🕊r 🕊 ❁═══┅┄ 🌷
⊰•🕊🍃•⊱ ولایتمداری شهید ابراهیم هادی يكی از عملياتهای مهم غرب كشــور به پايان رســيد. پس از هماهنگی، بيشتر رزمندگان به زيارت حضرت امام رفتند. با وجودی كه ابراهيم در آن عمليات حضور داشت ولی به تهران نيامد! رفتم و از او پرسيدم: چرا شما نرفتيد!؟ گفت: نميشه همه بچه‌ها جبهه را خالی كنند، بايد چند نفری بمانند. گفتم: واقعًا به اين دليل نرفتی!؟ مكثی كرد وگفت: ما رهبر را برای ديدن و مشاهده كردن نميخواهيم، ما رهبر را ميخواهيم برای اطاعت كردن. بعد ادامه داد: من اگه نتوانستم رهبرم را ببينم مهم نيست! بلكه مهم اين است كه مطيع فرمانش باشم و رهبرم از من راضی باشد. ابراهيم در مورد خيلی حساس بود . نظرات عجيبی هم در مورد امام داشت. 🕊 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ ب
☘ به خاطر مجروح بودن نمی‌توانست در جبهه حضور داشته باشد، برای همین در جمع بچه‌های محل وارد شد و با آنها رفیق شد. هر جمعی که وارد می‌شد در آنها اثر گذار بود. 🔹نکته مهم این که با حضور ابراهیم، سخنان و لحن رفقا و حتی شوخی‌های جوانان محل آرام آرام تغییر می‌کرد. رفتار ابراهیم روی کلام جوان‌ها اثر گذاشته بود. آنها را جذب مسجد و جبهه کرد و به انسان‌های مؤمن تبدیل کرد. 🪴 وَ قُلْ لِعِبَادِي يَقُولُوا الَّتِي هِيَ أَحْسَنُ ۚ إِنَّ الشَّيْطَانَ يَنْزَغُ بَيْنَهُمْ ۚ إِنَّ الشَّيْطَانَ كَانَ لِلْإِنْسَانِ عَدُوًّا مُبِينًا ✨ به بندگانم بگو:سخنی بگویند که بهترین (سخن) باشد، چرا که شیطان (به وسیله‌ سخنان ناروا) میانشان فتنه و فساد می‌کند. زیرا شیطان دشمن آشکاری برای انسان بوده است. (اسراء/۵۳) 🌷
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄ حواسش بود تا خودش را درگیر ظاهر نکند. می‌دانست اگر مویش بلند شود به صورتش جلوه می‌دهد. ابراهیم از این ظواهر دنیوی فراری بود. نمی‌خواست ظاهرش در چشم دیگران باشد. 🔹ابراهیم در فعالیت‌های اجتماعی، کمک به دیگران و دستگیری جوانان خیلی فعال بود. جاذبه‌های ابراهیم همه را جذب می‌کرد. از هر مدلی دوست و رفیق داشت طوری که برخی به او ایراد می‌گرفتند و می‌گفتند تو چرا با این آدم‌ها رفت و آمد می‌کنی؟ خیلی‌ها اهل هیچ چیزی نبودند و به مرور با رفتار‌های ابراهیم جذب شدند. 🍏 ابراهیم نظریه‌ای داشت و می‌گفت این بچه‌ها را وارد هیئت و دستگاه امام حسین (ع) کنید، آقا خودش دستشان را می‌گیرد. بسیاری از مواقع کسانی را برای دوستی انتخاب می‌کرد که دوستان زیادی نداشتند. دوستی با آن‌ها را آغاز می‌کرد و موجب تحول در وجودشان می‌شد. 🌷ابراهیم نگاهی ژرف به همه داشت. نمی‌خواست کسی در انزوا بماند و دوست داشت عاملی جهت آشنایی آن فرد با مسائل دینی و معنوی باشد. بسیاری از افراد پس از آشنایی با او، احساس دوستی و مودت نسبت به او پیدا می‌کردند.🌷
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄ 🌱 وقتی ابراهیم وارد محله جدیدشان می شود همه او را به خاطر ریش بلند مسخره می کنند. اما ابراهیم با برخورد و اخلاق خوبی که داشت یک یک آن ها را جذب کرد و بعد آن ها را راهی جبهه کرد.‌ الآن آن هایی که مسخره اش می کردند از بزرگان جنگ ما هستند. 🔹 «وَ قُل لِّعِبَادِي يَقُولُوا الَّتِي هِيَ أَحْسَنُ ۚ إِنَّ الشَّيْطَانَ يَنزَغُ بَيْنَهُمْ ۚ إِنَّ الشَّيْطَانَ كَانَ لِلْإِنسَانِ عَدُوًّا مُّبِينًا» «به، بندگانم بگو: «سخنى بگویند که بهترین (سخن) باشد.» چرا که شیطان (به وسیله سخنان ناروا) میان آنها فتنه و فساد مى کند. زیرا (همیشه) شیطان دشمن آشکارى براى انسان بوده است.» (اسراء/۵۳)
2_144195453634733773.mp3
2.26M
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄ 🔸مجروحیت آقا ابراهیم همه گردان‌ها از محورهای خودشان پيشروی كرده بودند. ما هم بايد از مواضع مقابلمان و سنگرهای اطرافش عبور می كرديم. اما با روشن شدن هوا كار بسيار سخت شده بود. در يك قسمت، نزديك پل رفائيه كار بسيار سخت‌تر شده بود. يه تيربار عراقی از داخل يه سنگر مرتب شليك می كرد و اجازه حركت رو به هيچ يك از نيروها نمی داد... 🎧 گوش کنید...
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄ 🔹احترام به دیگران اولویت ابراهیم بود «از ویژگی‌های ابراهیم، احترام به دیگران حتی به اسیران جنگی بود. همیشه این حرف را از ابراهیم می‌شنیدیم که اکثر این دشمنان ما انسان‌های جاهل و ناآگاه هستند. باید اسلام واقعی را از ما ببیند. آن‌ وقت خواهید دید که آن‌ها هم مخالف حزب بعث خواهند شد. لذا در بسیاری از عملیات‌ها قبلا از شلیک به سمت دشمن در فکر به اسارت درآوردن نیروهای آن‌ها بود. با اسیر هم رفتار بسیار صحیحی داشت. سه اسیر عراقی را داخل شهر آوردند. هنوز محلی برای نگهداری آن‌ها نبود. مسئولیت حفاظت آن‌ها را به ابراهیم سپردیم. 🔸هر چیزی که از طرف تدارکات برای ما می‌آمد و یا هر چیزی که ما می‌خوردیم. ابراهیم همان را بین اسرا توزیع می‌کرد. همین باعث می‌شد که همه، حتی اسرا مجذوب رفتار او شوند. (ابراهیم) کمی هم عربی بلد بود. در اوقات بیکاری می‌نشست و با اسرا صحبت می‌کرد. دو روز ابراهیم با آن‌ها بود، تا اینکه خودرو حمل اسرا آمد. آن‌ها (اسرا) از ابراهیم سوال کردند: شما هم با ما می‌آیی؟ وقتی جواب منفی شنیدند خیلی ناراحت شدند. آن‌ها با گریه التماس می‌کردند و می‌گفتند: ما را این‌جا نگه‌دار، هر کاری بخواهی انجام می‌دهیم. حتی حاضریم با بعثی‌ها بجنگیم.
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄ 🔹احترام به دیگران اولویت ابراهیم بود «از ویژگی‌های ابراهیم، احترام به دیگران حتی به اسیران جنگی بود. همیشه این حرف را از ابراهیم می‌شنیدیم که اکثر این دشمنان ما انسان‌های جاهل و ناآگاه هستند. باید اسلام واقعی را از ما ببیند. آن‌ وقت خواهید دید که آن‌ها هم مخالف حزب بعث خواهند شد. لذا در بسیاری از عملیات‌ها قبلا از شلیک به سمت دشمن در فکر به اسارت درآوردن نیروهای آن‌ها بود. با اسیر هم رفتار بسیار صحیحی داشت. سه اسیر عراقی را داخل شهر آوردند. هنوز محلی برای نگهداری آن‌ها نبود. مسئولیت حفاظت آن‌ها را به ابراهیم سپردیم. 🔸هر چیزی که از طرف تدارکات برای ما می‌آمد و یا هر چیزی که ما می‌خوردیم. ابراهیم همان را بین اسرا توزیع می‌کرد. همین باعث می‌شد که همه، حتی اسرا مجذوب رفتار او شوند. (ابراهیم) کمی هم عربی بلد بود. در اوقات بیکاری می‌نشست و با اسرا صحبت می‌کرد. دو روز ابراهیم با آن‌ها بود، تا اینکه خودرو حمل اسرا آمد. آن‌ها (اسرا) از ابراهیم سوال کردند: شما هم با ما می‌آیی؟ وقتی جواب منفی شنیدند خیلی ناراحت شدند. آن‌ها با گریه التماس می‌کردند و می‌گفتند: ما را این‌جا نگه‌دار، هر کاری بخواهی انجام می‌دهیم. حتی حاضریم با بعثی‌ها بجنگیم.
💢دوره جوانی ابراهیم بود. در بازار کار میکرد. ابراهیم هفته ای یکبار ما را در چلوکبابی محل دعوت می‌کرد. چند هفته گذشت. یکبار گفت: امروز مصطفی پول غذا را حساب کرد. همه از او تشکر کردیم. هفته بعد گفت: امروز سعید پول غذا را حساب کرد و همینطور هفته های بعد... ابراهیم شهید شد. یکروز دور هم نشسته بودیم. بحث چلوکباب شد. مصطفی گفت: یادتان می آید که ابراهیم گفت مصطفی امروز پول غذا را می‌دهد؟ آن روز هم پول را ابراهیم داد. اما برای اینکه من خجالت نکشم... 💫سعید با تعجب گفت: من هم همینطور... و بقیه هم همین را گفتند. آن روز فهمیدیم در تمام مدتی که ما با ابراهیم چلوکباب می‌خوردیم تمام پول غذا را خودش میداد. چون ما از لحاظ مالی ضعیف بودیم؛ اما این کار را کرد که ما هم از غذای خوب لذت ببریم. چه آدمی بود این ابراهیم. 📔 برگرفته از کتاب 💚
•═┄•※🍃🌸🍃※•┄═• 🌀کسی که دنبال عزت خدایی است نخست باید با خدایش رفاقت کند؛ باید از خیلی چیز‌ها بگذرد، حساب و کتاب خیلی موارد را بکند و حواسش باید خیلی به زندگی و اطرافیانش باشد. خدا دست کسی را می‌گیرد که دستانش را برای بندگی باز کرده است و دست نیازمندان و گرفتاران را گرفته باشد. وارد شدن به این مسیر کار سخت و دشواری است که زمینه‌اش و است. ☘باید زندگی‌ات را وقف خدایت کنی، از خودش بخواهی تا او دستگیرت باشد درست شبیه کاری که شهید کرد. او در زندگی‌اش تنها با خدایش معامله می‌کرد. نزدیک‌ترین رفیقش پروردگارش بود و در آخر خدا، ابراهیم را در زمره عزتمند‌ترین و محبوب‌ترین بنده‌هایش قرار داد. 🖤💔🕊..!' https://eitaa.com/joinchat/2596339970C11dbf78d1e گروه شهید حجت اله بیات 🇮🇷🌷🇮🇷🌷
•═┄•※🍃🌸🍃※•┄═• 🌀کسی که دنبال عزت خدایی است نخست باید با خدایش رفاقت کند؛ باید از خیلی چیز‌ها بگذرد، حساب و کتاب خیلی موارد را بکند و حواسش باید خیلی به زندگی و اطرافیانش باشد. خدا دست کسی را می‌گیرد که دستانش را برای بندگی باز کرده است و دست نیازمندان و گرفتاران را گرفته باشد. وارد شدن به این مسیر کار سخت و دشواری است که زمینه‌اش و است. ☘باید زندگی‌ات را وقف خدایت کنی، از خودش بخواهی تا او دستگیرت باشد درست شبیه کاری که شهید کرد. او در زندگی‌اش تنها با خدایش معامله می‌کرد. نزدیک‌ترین رفیقش پروردگارش بود و در آخر خدا، ابراهیم را در زمره عزتمند‌ترین و محبوب‌ترین بنده‌هایش قرار داد.
‌ابراهیم روحیات جالب و عجیبی داشت. بارها دیده بودم که در مسابقات، اجازه می داد که حریف او را خاک کند! به او اعتراض می کردم که چرا فلان فن را نزدی؟ می گفت: "خب این بنده "خدا" هم تمرین کرده و سختی کشیده. او هم آرزو داره که حریفش را خاک کند." من واقعا نمی فهمیدم که ابراهیم چی میگه؟! مگه میشه آدم این همه تمرین کنه و توی مسابقه برای حریفش دلسوزی کنه؟! 《 شهید_ابراهیم_هادی 》
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢سلام بر قدس شریف، سلام بر غزه و کودکانش، سلام بر فلسطین و خون‌های به ناحق ریخته‌اش ... ‌ روحش شاد و یادش گرامی باد 😭
کتاب سلام بر ابراهیم 📚 صفحه ۴۷ و ۴۸ پیوند الهی💞 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 عصر یکی از روز ها بود ابراهیم از سر کار به خانه می آمد وقتی وارد کوچه شد برای یک لحظه نگاهش به پسر همسایه افتاد با دختری جوان مشغول صحبت بود پسر،تا ابراهیم را دید بلا فاصله از دختر خداحافظی کرد و رفت! می خواست نگاهش به نگاه ابراهیم نیفتد چند روز بعد دوباره این ماجرا تکرار شد این بار تا می خواست از دختر خداحافظی کند، متوجه شد که ابراهیم در حال نزدیک شدن به آن هاست. دختر سریع به طرف دیگر کوچه رفت و ابراهیم در مقابل آن پسر قرار گرفت. ابراهیم شروع شروع کرد به سلام و علیک کردن و دست دادن، پسر ترسیده بود. اما ابراهیم مثل همیشه لبخندی بر لب داشت قبل از اینکه دستش را از دست او جدا کند با آرامش خاصی شروع به صحبت کرد و گفت:ببین، تو کوچه و محله ما این چیز ها سابقه نداشته من تو و خانواده ات رو کامل می شناسم،تو اگه واقعا این دختر رو می خوای ،من با پدرت صحبت میکنم که ... جوان پرید تو حرف ابراهیم و گفت: نه ، تو رو خدا به بابام چیزی نگو، من اشتباه کردم، غلط کردم،ببخشید و... ابراهیم گفت: نه ! منظورم رو نفهمیدی، ببین ، پدرت خونه بزرگی داره ، تو هم که تو مغازه او مشغول کار هستی، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت می کنم. ان شاءالله بتونی با این دختر ازدواج کنی ، دیگه چی می خوای؟ جوان که سرش را پایین انداخته بود خیلی خجالت زده گفت: بابام اگه بفهمه خیلی عصبانی می شه ابراهیم جواب داد: پدرت با من، حاجی رو من می شناسم، آدم منطقی و خوبیه. جوان هم گفت: نمی دونم چی بگم، هرچی شما بگی بعد هم خداحافظی کرد و رفت. شب بعد از نماز، ابراهیم را در مسجد با پدر آن جوان شروع به صحبت کرد. اول ازدواج گفت و اینکه اگر کسی شرایط ازدواج را داشته باشد و همسر مناسبی پیدا کند، باید ازدواج کند در غیر اینصورت اگر به حرام بیفتد باید پیش خدا جوابگو باشد. و حالا این بزرگتر ها هستند که باید جوان را در این زمینه کمک کنند. حاجی حرف های ابراهیم را تایید کرد. اما وقتی حرف از پسرش زده شد ،اخم هایش رفت توهم! ابراهیم پرسید: حاجی اگه پسرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه نیفته، اون هم تو این شرایط جامعه، کاری بدی کرده؟ حاجی بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه! فردای آن روز مادر ابراهیم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد ... یک ماه از آن قضیه گذشت، ابراهیم وقتی از بازار بر می گشت شب بود آخر کوچه چراغانی شده بود. لبخند رضایت بر لبان ابراهیم نقش بست. رضایت، بخاطر اینکه یک دوستی شیطانی را به یک پیوند الهی تبدیل کرده. این ازدواج هنوز هم پابرجاست و این زوج زندگیشانن را مدیون برخورد خوب ابراهیم با این ماجرا می دانند... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 قهرمان من برادر شهیدم رفیق آسمانی من سرباز آقا امام زمان اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿