📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 زن آلوده وعابد
مرحوم شهید محراب حضرت آیة اللّه دستغیب رضوان اللّه تعالى علیه در كتاب شریفش فرموده در میان بنى اسرائیل زنى آلوده و زانیه و ناپاك و به قدرى هم زیبا روى بوده كه هركس او را مى دید فریفته او مى گشته، در خانه اش همیشه باز بوده و خودش بر روى تختى روبروى در خانه مى نشست تا آلودگان را دور خود جلب كند، هركس كه مى خواست بر او وارد شود و با او آمیزش كند مى بایست قبلا ده دینار بپردازد.
روزى عابدى وارسته، از كنار درخانه او عبور مى كند و چشمش به جمال دل آراى آن زن آلوده مى افتد، شیفته او شده و بى اختیار وارد آن خانه مى گردد، پول نداشت، قماش داشت، آن را فروخت و ده دینار را پرداخت و روى تخت كنار آن زن نشست. همین كه دست به سوى زن دراز كرد، در همین لحظه با خود گفت: بدبخت خداى بزرگ تو را در این حال مى نگرد، در حالى كه غرق در كام حرامى اگر هم اكنون عزرائیل بیاید و جانت را بگیرد جواب حق را چه خواهى داد و فكر كرد كه با انجام یك زنا همه عباداتش حَبط و پوچ مى گردد، ناراحت شد و رنگش تغییر كرد و رنگ به رنگ شد و در خود فرو رفت.
زن آلوده به او گفت: چه شده؟ چرا رنگت پریده؟! عابد گفت: من ازخدا مى ترسم، اجازه بده از خانه ات بیرون روم. زن گفت: واى بر تو مردم حسرت مى برند كه كنار این تخت با من بنشینند و به این آرزو برسند تو كه به این آرزو رسیده اى مى خواهى از وسط راه، آن را رها كنى؟! عابد گفت: من از خدا مى ترسم پولى را كه به تو داده ام حلال تو باشد اجازه بده از خانه بیرون روم، او سر انجام اجازه داد. عابد با حالى پریشان در حالى كه از خوف خدا فریاد واى بر من خاك بر سرم شد... او بلند بود از خانه خارج گردید.
همین حالت عابد، باعث شد كه خوف و وحشتى در دل آن زن آلوده افتاد و با خود گفت: این مرد عابد اولین گناه را خواست انجام دهد، ولى آنچنان از خدا ترسید كه پریشان گردید، ولى من سالهاست كه دامنم آلوده است و غرق در گناه، همان خدائى كه عابد از او ترسید خداى من هم هست و من باید بیش از او از خدایم بترسم.
همان دم توبه حقیقى كرد و در خانه را به روى خود بست و لباس كهنه پوشید و مشغول عبادت خدا گردید و بعد از مدتى با خود گفت: اگر من بسراغ آن مرد عابد بروم و حال خود را بگویم شاید با من ازدواج كند و در حضور او آموزش دینى ببینم و او یاور خوبى در عبادت و پاكسازى من گردد و جبران گذشته ام را بنمایم.
اموال و خادمان و اثاثیه خود را برداشت وارد روستائى شد كه عابد مذكور در آنجا بود و از محل آن عابد جویا گردید، به عابد خبر دادند كه زنى در جستجوى تو است، عابد از خانه اش بیرون آمد تا چشمش به زن افتاد دریافت كه همان زن آلوده است به یاد آن گناهش افتاد از خوف خدا نعره اى كشید و افتاد و جان سپرد. (گفته اند آن زن هم مرگش را از خدا خواست و در كنار عابد جان سپرد.)
📗 #قصص_التوابین
✍ علی میرخلف زاده
@sarafrazan406
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 جوان عاشق و گوهر شاد خاتون
گوهر شاد، همسر شاهرخ میرزا، زنی مومن و با تقوا بود که مسجد گوهر شاد در کنار حرم امام رضا علیه السلام، معماری ارزشمندی است که به دستور او ساخته شد.
گوهر شاد، در زمانی که مسجد در حال ساخت بود، هر از مدتی سرکشی می کرد و از معماران پیشرفت کار را پرس و جو می نمود. روزی که برای سرکشی ساختمان آمده بود، بادی وزیدن گرفت و گوشه روبندش بلند شد و یکی از کارگران چهره گوهرشاد را دید و با همان یک نگاه سخت دلباخته و شیفته او شد.
کارگر از شدت عشق به گوهرشاد، روز به روز ضعیف و نحیف میشد. سرانجام مریض شد و در بستر بیماری افتاد، اما او جرات ابراز این عشق را به کسی نداشت. مادرش روزی به دیدن او رفت و با دیدن وضع رقت بار فرزند به گریه افتاد. کارگر راز خود را با مادرش در میان گذاشت. مادر هم برای رفع این مشکل پیش گوهر شاد رفت و ماجرا را برای او تعریف کرد.
گوهر شاد ابتدا از شنیدن ماجرا متاثر و ناراحت شد. اما برای نجات آن جوان به مادرش پاسخ مثبت داد و گفت: ازدواج با پسرت را البته با شرایطی می پذیرم و آن شرط این است که پسرت چهل شبانه روز تمام در محراب مسجد به نماز و عبادت مشغول شود و ثواب آن را مهریه من قرار دهد. اگر این شرط را کامل به انجام رساند، آنگاه من هم از شوهرم شاهرخ میرزا طلاق می گیرم و با پسرت ازدواج می کنم.
مادر به خانه بازگشت و توافق و شرط گوهرشاد را به پسرش گفت. جوان با خوشحالی از بستر بیماری بلند شد و گفت: چهل روز که سهل است اگر یک سال هم می گفت، قبول می کردم. جوان خود را آماده کرد و به محراب عبادت رفت. چهل شبانه روز با اخلاص و حضور قلب به عبادت و راز و نیاز پرداخت. تاثیر معنوی نماز در این مدت در قلب و روح جوان راسخ شد و چشمه های حکمت و معنویت از قلبش جوشیدن گرفت.
روز آخر، گوهرشاد کسی را فرستاد تا از حال و روز جوان جویا شود آن شخص به جوان گفت: من را گوهر شاد فرستاده است تا بیند اگر به شرطتت عمل کرده ای، او هم به عهد خود وفا کند. جوان با بی اعتنایی تمام در پاسخ گفت: برو به خانم بگو من هرگز حاضر نیستم برای رسیدن به وصال او از معشوق و محبوب حقیقی خود دست بردارم!
گوهرشاد که بصیرت دل داشت، جوان عاشق را با تدبیری هوشمندانه از عشق مجازی به عشق حقیقی هدایت می کند و لذت عبادت و نماز و نیاز با خدای مهربان را به او می چشاند.
@sarafrazan406
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 پاداش پاکدامنی
آیت الله کشمیری صبح ها قریب دو ساعت به ظهر مانده در یکی از ایوان صحن امیرالمؤمنین علیه السلام می نشستند و افراد مختلف در این موقع برای گرفتن استخاره به ایشان مراجعه می کردند.
ایشان فرمودند: مدتی بود، می دیدم زنی با عبای سیاه و حالت زنان معیدی (روستائی و چادرنشین) زیر ناودان طلا می نشیند و زنها به او مراجعه می کنند. او نیز با تسبیحی که به دست دارد برایشان استخاره می گیرد.
این حالت نظرم را جلب کرد. روزی به یکی از خدام صحن مطهر گفتم هنگام ظهر که کار این زن تمام می شود او را نزد من آورد. از او سؤال کردم: تو چه می کنی؟ گفت برای زنها استخاره می گیرم. گفتم استخاره را از که آموختی؟ چه ذکری می خوانی؟ و چگونه مسائل را به مردم می گوئی؟
گفت: من داستانی دارم و شروع به تعریف آن کرد و گفت: من زنی بودم که با شوهرم و فرزندانم زندگی عادی را می گذراندم؛ شوهرم در اثر حادثه ای از دنیا رفت و من با چهار فرزند یتیم ماندیم! خانواده شوهرم، به این عنوان که من بدشگون هستم و قدم من باعث مرگ پسرشان شده است، مرا از خود طرد کردند.
خانواده خودم هم اعتنایی به مشکلات مادی من نداشتند؛ لذا زندگی را با زحمات زیاد و رنج فروان می گذراندم. ضمنا از آنجا که زنی جوان بودم، طبعا دامهایی نیز برای انحرافم گسترده می شد. چندین مرتبه بر اثر احتیاجات مادی نزدیک بود به دام بیفتم و به فساد کشیده شوم و تن به فحشاء بدهم؛ ولی خداوند کمک نمود و خودداری کردم؛ تا روزی بر اثر شدت احتیاج و گرفتاری تصمیم گرفتم که چون زندگی برایم سخت شده و دیگر چاره ای نداشتم، تن به فحشاء بدهم.
من تصمیم خودم را گرفته بودم؛ اما این بار نیز خدا به فریادم رسید و مرا نجات داد. در بین ما رسم است که اگر حاجتی داریم به حرم حضرت ابوالفضل علیه السلام می آییم و سه روز اعتصاب غذا می کنیم تا حاجتمان را بگیریم و اکثرا هم حاجت خود را می گیرند.
من تصمیم گرفتم این رسم را انجام دهم؛ پس رفتم کنار ضریح حضرت عباس علیه السلام و اعتصاب غذا را شروع کردم. روز سوم بود که کنار ضریح خوابم برد و حضرت عباس به خوابم آمد و حاجتم را برآورده و فرمود: تو برای مردم استخاره بگیر! عرض کردم من استخاره بلد نیستم! فرمود: تو تسبیح را به دست بگیر؛ ما حاضریم و به تو می گوییم که چه بگوئی.
از خواب بیدار شدم و با خود گفتم: این چه خوابی است که دیده ام؟ آیا براستی حاجت من روا شده است و دیگر مشکلی نخواهم داشت؟ مردد بودم چه کنم؟ بالاخره، تصمیم گرفتم که اعتصابم را شکسته و از حرم خارج شوم، ببینم چه می شود.
از حرم خارج شدم و داخل صحن شدم. از یکی از راهروهای خروجی که می گذشم زنی به من برخورد کرد و گفت خانم استخاره می گیری؟ تعجب کردم این زن چه می گوید؟ معمول نیست که زن استخاره بگیرد، آن هم زنی چادرنشین و روستائی! آیا این خانم از خوابم مطلع است؟ آیا از طرف حضرت مأمور است؟ بالاخره به او گفتم: من تسبیح برای استخاره ندارم.
فورا تسبیحی به من داد و گفت: این تسبیح را بگیر و استخاره کن! دست بردم و با توجهی که به حضرت ابوالفضل داشتم، مشتی از دانه های تسبیح را گرفتم، دیدم حضرت در مقابلم ظاهر شد و فرمود به این زن چه بگویم. مطلب را گفتم و او رفت. از آن تاریخ من هفته ای یک روز به این محل زیر ناودان طلا می آیم و زنانی که وضع مرا می دانند، نزدم می آیند و من برایشان استخاره می گیرم. بابت هر استخاره پولی به من می دهند. ظهر آن روز با پول حاصله، وسایل معیشت زندگی خودم و فرزندانم را تهیه می کنم و به منزل برمی گردم.
📗 #صحبت_جانان، ص88
✍ سید علی اکبر صداقت
@sarafrazan406
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 نتیجه دوستی با نااهلان
شیر مردی در بیابان عبور می کرد، خرسی را دید که گرفتار اژدها شده، و اژدها او را محکم گرفته و می کشد، و او هر چه تلاش می کند نمی تواند خود را از اژدها نجات دهد. آن مرد برای نجات خرس، دست به کار شد و سرانجام خرس را نجات داد.
از آن پس خرس مثل سگ اصحاب کهف برای پاسداری از آن شیر مرد به دنبال او راه افتاد، تا در همه جا به او خدمت کند و خدمت او را جبران نماید. حکیمی به آن شیر مرد رسید و به او گفت: خرس یک حیوان نااهل است، دوستی با نااهلان روا نیست، به دوستی خرس دل نبند...
شیر مرد سخن حکیم را گوش نکرد و حتی به او گفت: تو نسبت به من حسادت می ورزی، برای اینکه می بینی خرسی این گونه خادم من شده است.
تا روزی خرس در بیابان خوابیده بود، آن شیر مرد نیز در کنار خرس خوابیده بود مگسی به سراغ خرس آمد، خرس هر چه با دستش آن مگس را رد می کرد، باز مگس می آمد و او را آزار می داد.
سرانجام خرس برخاست و رفت کنار کوه و سنگ بزرگی برداشت و آورد دید آن مگس روی صورت آن شیر مرد نشسته است، آن سنگ بزرگ را با خشم روی آن مگس انداخت تا او را بکشد، در نتیجه سر آن شیر مرد زیر آن سنگ بزرگ کوفته شد و او جان داد.
🍂مهر ابله، مهر خرس آمد یقین
🍂کین او مهر است و مهر اوست کین
👌بنابر این با ابلهان جاهل، همنشین مباش.
📗 #مثنوی_معنوی
✍ جلالالدین محمد بلخی (مولانا)
@sarafrazan406
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 شکر معرفت
عیسی (ع) بر مردی گذشت که به چندین بیماری مبتلا بود: نه چشمی داشت که ببیند و نه پایی که راه رود؛ جذام بر سر و روی او زده بود و پوستش، پیسی داشت. به گوشه ای افتاده بود و می گفت: شکر آن خدای را که مرا عافیت داد و در سلامت نهاد!
عیسی (ع) بدو گفت: ای مرد! چه مانده است از بلا که تو را از آن عافیت باشد؟ گفت: عافیت و سلامت من بیش تر است از کسی که در قلب وی، معرفت به حق نیست.
عیسی (ع) گفت: راست گفتی. پس دست به وی مالید، تندرست و بینا و راست اندام شد. مدت ها زیست و همه عمر را به عبادت خدای تعالی گذراند.
📗 #کیمیای_سعادت
✍ ابوحامد محمد غزالی
@sarafrazan406
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 برخورد منطقی با سخن چین
شخصی سخن چین، به حضور امام حسن رسید. عرض کرد: فلانی از شما بدگویی می کند.
امام به جای تشویق چهره درهم کشید و به او فرمود: تو مرا به زحمت انداختی! از این که غیبت یک مسلمان را شنیدم باید درباره خود استغفار کنم و از این که گفتی آن شخص با بدگویی از من، مرتکب گناه شده بایستی برای او نیز دعا کنم.
📗 #بحارالانوار، ج 43، ص 350
✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى
@sarafrazan406
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 چرا سگ را بر خود مقدم داشتی؟
عبدالله بن جعفر از خانه اش خارج شد و به سوی باغ خود به راه افتاد. در بین راه از کنار نخلستانی که متعلق به دیگران بود، عبور کرد. آنجا پیاده شد، دید که غلام سیاهی در آن نخلستان کار می کند.
در این هنگام غذای غلام را آوردند و مشغول خوردن شد. در همین حال سگی وارد نخلستان شد و نزدیک غلام رفت. غلام یک قطعه نان برای او انداخت و سگ آن را خورد. غلام قطعه دوم و سوم را انداخت و سگ آنها را خورد و چیزی برای خود باقی نماند.
عبدالله پرسید: پس چرا سگ را بر خودت مقدم داشتی؟ گفت: این سگ از مسافت دوری آمده و غریب و گرسنه است، زیرا در محل ما چنین سگی نیست و من خوش نداشتم که او را با گرسنگی رها کنم. عبدالله پرسید: پس خودت امروز چه می کنی؟ او گفت: با همین حال گرسنگی، روز را به آخر می رسانم.
عبدالله گفت: این غلام از من باسخاوت تر است. آن گاه از غلام سراغ صاحب نخلستان و مولای غلام را گرفت و پیش او رفت و نخلستان و آن غلام و تمامی لوازمی که در آنجا بود از صاحبش خریداری کرد غلام را آزاد کرد و نخلستان و تمام وسایل را به او بخشید.
📗 #محجة_البیضاء، ج 6
✍ مرحوم فیض کاشانی
@sarafrazan406
حتما بخونید ، جالبه ؛📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 داستان غدیر
رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم در دهمین سال هجرت به همراه قبایل و طوایف مختلف عازم حج گردید. و روز شنبه بیست و چهارم یا بیست و پنجم ذیعقدةالحرام به قصد حج، پیاده از مدینه خارج شد و تمامی زنان و اهل حرم خود را نیز در هودج ها قرار داد و به همراه تمام مهاجرین و انصار و قبایل عرب حرکت فرمودند.
پس از آنکه رسول خدا مناسک حج را انجام دادند، به همراه حاجیان که حدود 124 هزار نفر بودند، قصد بازگشت به مدینه را فرمودند. پیامبر و همراهانشان در روز پنجشنبه هجدهم ذیحجه به غدیر خم رسیدند و آن مکانی بود که راههای متعدد (راه مدینه و مصر و عراق) از آنجا منشعب می شد.
در این روز جبرئیل امین فرود آمد و از سوی خدا سبحان این آیه را آورد: «يَا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ ۖ وَإِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ ۚ وَاللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ ۗ إِنَّ اللَّهَ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الْكَافِرِين: ای پیامبر! آنچه از طرف پروردگارت بر تو نازل شده است، کاملا (به مردم) برسان، و اگر نکنی، رسالت او را انجام نداده ای. خداوند تو را از (خطرات) مردم نگاه می دارد؛ خداوند جمعیت کافران را هدایت نمی کند.» (مائده، آیه 67)
امین وحی الهی آیه فوق الذکر را آورد و از طرف خداوند به آن حضرت امر کرد که علی علیه السلام را به ولایت و امامت، معرفی و منصوب فرماید.
در آن هنگام اذان ظهر گفته شد و حضرت نماز ظهر را به جماعت خواندند، پس از اتمام نماز بر محل مرتفعی که از جهاز شتران ساخته شده بود، قرار گرفتند و با صدای بلند این گونه فرمودند: حمد و ستایش مخصوص خداست. از او یاری می خواهیم و به او ایمان داریم و توکل ما به اوست. ای مردم، همانا خداوند مرا آگاه کرده است که دوران عمرم سپری شده و به زودی دعوت خداوند را اجابت کرده و به سرای باقی خواهم شتافت...
بیندیشید و مواظب باشید که پس از درگذشت من با دو چیز گرانبها که من در میان شما می گذارم، به خوبی رفتار کنید. آنکه بزرگ تر است کتاب خداست که یک طرف آن در دست خدا و طرف دیگر آن در دست شماست (کنایه از این کتاب خدا وسیله ارتباط با خداست) و امانت دیگر عترت من می باشد و همانا خدای مهربان مرا آگاه فرمود که این دو هرگز از یکدیگر جدا نخواهند شد تا کنار حوض بر من وارد شوند. بنابراین از آن دو باز نایستید و کوتاهی نکنید که هلاک خواهید شد.
سپس دست علی علیه السلام را گرفت و او را بلند نمود و فرمود: هر کس که من مولای او هستم علی علیه السلام مولای اوست و این سخن را سه بار تکرار فرمود. سپس به دعا گشود و فرمود: بار خدایا، دوست بدار آن کس را که علی علیه السلام را دوست بدارد و دشمن بدار آن کس را که علی علیه السلام را دشمن بدارد. یاری فرما یاران او را و خوار گردان، خوارکنندگان او را. او را محور و میزان حق و راستی قرار بده.
آنگاه فرمود: این سخن را آنها که حاضرند به غائبین اطلاع دهند. هنوز جمعیت پراکنده نشده بود که جبرئیل رسید و این آیه را ابلاغ کرد:
«اَلْیوْمَ أَکمَلْتُ لَکمْ دینَکمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَیکُمْ نِعْمَتی وَ رَضیتُ لَکُمُ الْإِسْلامَ دیناً»(مائده/ 3) در این موقع پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند: الله اکبر! بر اکمال دین و اتمام نعمت و خشنودی خدا به رسالت من و ولایت علی علیه السلام بعد از من، سپس مردم به امیرالمؤمنین تهنیت و تبریک گفتند.
پیش از همه ابوبکر و عمر بودند که تبریک گفتند. عمر گفت: به به برای تو ای پسر ابوطالب که صبح و شام را درک کردی در حالی که مولای من و مولای هر مرد و زن مؤمن گشتی.
📗 #الغدیر، ج 1
✍ علامه امینی
@sarafrazan406
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 راضيم به رضای خدا
کشاورزی بود که تنها یک اسب برای کشیدن گاوآهن داشت. روزی اسبش فرار کرد. همسایه ها به او گفتند: چه بد اقبالی! او پاسخ داد: راضيم به رضای خدا
روز بعد اسبش با دو اسب دیگر برگشت.
همسایه ها گفتند: چه خوش شانسی!
او گفت: راضيم به رضای خدا
پسرش وقتی در حال تربیت اسبها بود افتاد و پایش شکست. همسایه ها گفتند: چه اتفاق ناگواری! او پاسخ داد: راضيم به رضای خدا
فردای آن روز افراد دولتی برای سربازگیری به روستای آنها آمدند تا مردان را به جنگ ببرند اما پسر او را نبردند. همسایه ها گفتند: چه خوش شانسی! او گفت: راضيم به رضای خدا
👌و این داستان ادامه دارد...
همانطور که زندگی ادامه دارد...
وخدا هيچگاه بنده اش را نمی آزارد...
كه او عاشق ترين معشوق است
ازصميم قلب ميگويم:
راضيم به رضای خدا
@sarafrazan406
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 لایق پیغمبری
در اخبار است که موسی در جوانی، چوپانی می کرد. روزی، گوسفندی از او گریخت و موسی در پی او بسیار دوید.
🍂در پی او تا به شب در جستجو
🍂و آن رمه غایب شده از چشم او
تا این که گوسفند از خستگی و درماندگی، جایی ایستاد و موسی به او دست یافت. چون به گوسفند رسید، گرد از وی افشاند و بر سر و روی گوسفند دست می کشید و او را می نواخت؛ چنانکه مادری، طفل خُردش را.
در آن حال که گوسفند را نوازش می کرد، می گفت: گیرم که بر من رحم نداشتی، بر خود چرا ستم کردی و این همه راه را در صحرا دویدی تا بدین جا رسیدی.
همان دم خداوند به فرشتگان خود گفت: موسی، سزاوار نبوت است و جامه رسالت بر تن او باید کرد که چنین با خلق من مهربان است و خود را برای راحتی مردم، به رنج می اندازد.
📗 #حکایت_پارسایان
✍ رضا بابایی
@sarafrazan406
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 پیرمرد کره فروش
مرﺩ ﻓﻘﯿﺮﻯ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮐَﺮِﻩ درست می کرد، ﺁﻥ ﺯﻥ کره ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺩﺍﯾﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮﯾﻰ ﻣﻰ ﺳﺎﺧﺖ، ﻣﺮﺩ ﺁﻧﺮﺍ ﺑﻪ ﯾﮑﻰ ﺍﺯ ﺑﻘﺎﻟﻰ ﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮ ﻣﻰ ﻓﺮﻭﺧﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻣﺎﯾﺤﺘﺎﺝ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﻣﻰ ﺧﺮﯾﺪ.
ﺭﻭﺯﻯ ﻣﺮﺩ ﺑﻘﺎﻝ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮐﺮﻩ ﻫﺎ ﺷﮏ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻭﺯﻥ ﮐﻨﺪ. ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﮐﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻭﺯﻥ ﮐﺮﺩ، ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻫﺮ ﮐﺮﻩ ۹۰۰ ﮔﺮﻡ ﺑﻮﺩ.
ﺍﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﻋﺼﺒﺎﻧﻰ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﮔﻔﺖ: ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮐﺮﻩ ﻧﻤﻰ ﺧﺮﻡ، ﺗﻮ ﮐﺮﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﻰ ﻓﺮﻭﺧﺘﻰ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻰ ﮐﻪ ﻭﺯﻥ ﺁﻥ ۹۰۰ ﮔﺮﻡ ﺍﺳﺖ.
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ ﻭ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﺎ ﺗﺮﺍﺯﻭﯾﯽ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﺷﮑﺮ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺧﺮﯾﺪﯾﻢ ﻭ ﺁﻥ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﺷﮑﺮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻭﺯﻧﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﻰ ﺩﺍﺩﯾﻢ. ﯾﻘﯿﻦ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ: ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻣﻰ ﮔﯿﺮﯾﻢ.
👌از ماست که برماست.
@sarafrazan406
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 بدگمانی به عزادار حسین (ع)
آقای سید محمود عطاران نقل کرد که سالی در ایام عاشورا جزء دسته سینه زنان محله سردزک بودم، جوانی زیبا در اثنای زنجیر زدن، به زنها نگاه می کرد، من طاقت نیاورده غیرت کردم و او را سیلی زدم و از صف خارج کردم.
چند دقیقه بعد دستم درد گرفت و متدرجاً شدت کرد تا اینکه به ناچار به دکتر مراجعه کردم، گفت اثر درد و جهت آن را نمی فهمم ولی روغنی است که دردش را ساکن می کند.
روغن را به کار بردم نفعی نبخشید بلکه هر لحظه درد شدیدتر و ورم وآماس دست بیشتر می شد. به خانه آمدم و فریاد می کردم، شب خواب نرفتم، آخر شب لحظه ای خوابم برد حضرت شاهچراغ علیه السلام را دیدم فرمود باید آن جوان را راضی کنی.
چون به خود آمدم دانستم سبب درد چیست، رفتم جوان را پیدا کردم و معذرت خواستم و بالأخره راضیش کردم، در همان لحظه درد ساکت و ورمها تمام شد و معلوم شد که خطا کرده ام و سوء ظن بوده است و به عزادار حضرت سیدالشهداء علیه السلام توهین کرده بودم.
📗 #داستانهای_شگفت
✍ آیت الله دستغیب
@sarafrazan406
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 جود و کرم امام حسین علیه السلام
حسین بن علی علیه السلام در بخشش زبانزد مردم روزگار بود. نقل می کنند روزی مرد صحرانشین مستمندی وارد مدینه شد و از مردم سراغ بخشنده ترین فرد را گرفت. همه مردم حسین بن علی علیه السلام را به او معرفی کردند.
وقتی در مسجد به خدمت آن حضرت رسید و نیازمندیِ خود را با خواندن چند بیت شعر بیان کرد، امام حسین علیه السلام او را به خانه آورد و به قنبر فرمود: هر مقدار پول در خانه داریم حاضر کن.
قنبر چهارهزار دینار به خدمت آن حضرت آورد و گفت: این تمامی پولی است که در اختیار داریم. امام حسین علیه السلام همه آن چهارهزار دینار را از پشت در به آن مرد بادیه نشین داد. منظور حضرت از این برخورد آن بود که چشم آن مرد به چشم او نیفتد که مبادا خجالت زده شود.
مرد اعرابی وقتی پول ها را گرفت شروع کرد به گریه کردن. حضرت فرمود: اتفاقی افتاده؟ آیا از کمی مبلغ گریه می کنی؟ مرد اعرابی گفت: خیر آقا! گریه ام از این است که زبانم لال روزی این دست ها و این بدن زیر خاک ها پنهان می شود. ای کاش همیشه می ماندی و مردم از وجودت استفاده می کردند.
***
عرض می کنم: ای مرد فقیر! کجا بودی کربلا، ببینی با این دستان و انگشتان سخاوتمند چه کردند. نبودی ببینی ابا عبدالله با بدن سالم به زیر خاک نرفت.
بدنی بود که وقتی زینب علیها السلام آن بدن را دید خطاب به پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: «صلوا علیک ملیک السماء، هذا حسین، مرمل بالدماء، مقطع الاعضاء...؛ این حسین است که در خون غلطیده، در حالی که اعضای بدن او قطعه قطعه است.»
🍂این کشته فتاده به هامون حسین توست
🍂این صید دست و پا زده در خون حسین توست
🍂این ماهی فتاده به دریای خون که هست
🍂زخم از ستاره بر تنش افزون حسین توست
📗 #در_کربلا_چه_گذشت؟
✍ محمد باقر کوه کمره ای
@sarafrazan406
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 احترام قوم بنی اسرائیل نسبت به یوسف علیه السلام
زمانی که حضرت یوسف علیه السلام درگذشت، بنی اسرائیل دوازده سبط داشت. هر گروهی می خواست حضرت یوسف علیه السلام را در محله خودشان دفن کنند.
اختلاف پیدا شد تا این که بدن را در تابوت سنگی گذاشتند و در رود نیل دفن کردند. سپس هر محله ای شاخه ای از رود نیل را به طرف خود جاری کرد.
این احترام قوم بنی اسرائیل؛ اما شما را به خدا ببینید بنی امیه با آل رسول الله چه کردند! چه احترامی گذاشتند! امامشان را با لب تشنه شهید کردد و بدن عریانش را سه روز بدون کفن و دفن روی خاک های گرم کربلا، زیر آفتاب سوزان عراق باقی گذاشتند...
📗 #غنچه_خونین
✍ مجید زجاجی
@sarafrazan406
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 گريه كنندگان در تاريخ
پنج كس بسيار گريسته اند: آدم، يعقوب، يوسف، فاطمه زهرا و على بن حسين عليه السلام.
1⃣ آدم براى بهشت به اندازه اى گريست كه رد اشك بر گونه اش افتاد.
2⃣ يعقوب به اندازه اى بر يوسف خود گريست كه نور ديده اش را از دست داد. به او گفتند: يعقوب ! تو هميشه به ياد يوسف هستى يا در اين راه از گريه، آب يا هلاك مى شوى.
3⃣ يوسف از دورى پدرش يعقوب آن قدر گريه كرد كه زندانيان ناراحت شدند و به او گفتند: يا شب گريه كن روز آرام باش ! يا روز گريه كن شب آرام باش ! با زندانيان به توافق رسيد، در يكى از آنها گريه كند.
4⃣ فاطمه زهرا آن قدر گريست، اهل مدينه به تنگ آمدند و عرض كردند: ما را از گريه ات به تنگ آوردى، آن بانوى دو جهان روزها را از شهر مدينه بيرون مى رفت و در كنار قبرستان شهداء (احد) تا مى توانست مى گريست و سپس به خانه برمى گشت.
5⃣ على بن حسين (امام چهارم) بيست تا چهل سال بر پدرش حسين گريه كرد. هر گاه خوراكى را جلويش مى گذاشتند گريه مى كرد. غلامش عرض كرد: سرور من ! مى ترسم شما خودت را از گريه هلاك كنى. حضرت فرمود: من از غم غصه خود به خدا شكوه مى كنم ، من چيزى را مى دانم كه شما نمى دانيد من هرگاه قتلگاه فرزندان فاطمه را به ياد مى آورم گريه گلويم را مى فشارد.
📗 #بحارالانوار، ج 12، ص 264
✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى
@sarafrazan406
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 امتحان سه وزیر
روزی از روزها پادشاهی سه وزیرش را فرا خواند و از هر وزیر خواست تا کیسهای برداشته و به باغ قصر برود و کیسهها را برای پادشاه با میوهها و محصولات تازه پر کند. همچنین از آنان خواست که در این کار از هیچ کس کمکی نگیرند و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند. وزراء از دستور شاه تعجب کرده و هر کدام کیسهای برداشته و به سوی باغ به راه افتادند.
وزیر اول که به دنبال راضی کردن شاه بود بهترین میوهها و با کیفیتترین محصولات را جمعآوری کرده و پیوسته بهترین را انتخاب میکرد تا اینکه کیسهاش پر شد.
وزیر دوم با خود فکر میکرد که شاه این میوهها را برای خود نمیخواهد و احتیاجی به آنها ندارد و درون کیسه را نیز نگاه نمیکند. پس با تنبلی و اهمال شروع به جمع کردن کرد و خوب و بد را از هم جدا نمیکرد تا اینکه کیسه با میوهها پر شد.
وزیر سوم که اعتقاد داشت شاه به محتویات این کیسه اصلاً اهمیتی نمیدهد کیسه را با علف و برگ درخت و خاشاک پر کرد.
روز بعد پادشاه دستور داد که وزیران را به همراه کیسههایی که پر کردهاند بیاورند. وقتی وزیران نزد شاه آمدند به سربازانش دستور داد سه وزیر را گرفته و هر کدام را جداگانه با کیسهاش به مدت سه ماه زندانی کنند...
👌حال از خود این سؤال را بپرسیم، ما از کدام گروه هستیم؟ زیرا ما الآن در باغ دنیا بوده و آزادیم تا اعمال خوب یا اعمال بد و فاسد را جمع آوری کنیم، پس کمی بایستیم و با خود بیاندیشیم...فردا در زندانمان چه خواهیم کرد!!!!!!
@sarafrazan406
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 گرفتاری در برزخ
«شهید ثانی» رضوان اللّه تعالی علیه در یک رؤیای صادقه، یکی از بزرگان را دید و احوالش را پرسید. او گفت: «از وقتی که از دنیا رفته ام، تاکنون یکسال است، به علّت کاری که کرده ام، گرفتار هستم.»
شهید ثانی، ماجرا را پرسید. او ادامه داد: «روزی در راهی عبور می کردم که فردی یک بار کاه وارد شهر کرد. من بدون اینکه به او اطلاع دهم و اجازه بگیرم، یک پر کاه از بارش برای تمیز کردن دندانهایم برداشتم و نزد خود گفتم که یک ذرّه کاه دیگر رضایت گرفتن نمی خواهد. امّا به خاطر همین پر کاه یک سال است که در گرفتاری هستم.»
📗 #داستانهایی_از_حق_الناس
✍ علی میرخلف زاده
@sarafrazan406
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 ذكر حقيقی
نقل كرده اند عارفی به استاد خود گفت مرا ذكری تعليم كن كه مرا از معصيت خداوند مانع شود.
فرمود اين ذكر را در قلب و زبان خود جای ده: «الله شاهدی، الله ناظری، الله معی» یعنی «خدا شاهد است، خدا ناظر است، خدا با من است.»
📗 #فرازهایی_از_گفتار_بزرگان
✍ يعقوب محرم زاده نوبری
@sarafrazan406
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 وصل یار
علی بن ابراهیم بن مهزیار می گوید:
19 سال متوالی به مکه رفتم تا خدمت امام زمان (عج ) تشرف پیدا کنم.
سال آخری که آمدم نا امید ودلگیر بودم
با خود گفتم دیگر فایده ندارد چقدر منتظر باشم گویا لیاقت ندارم برای زیارت.
در همین حال بودم که به من الهام شد برای دیدار سال آینده بیا تا حضرت را ببینی...
سال بیستم فرا رسید" با دلی پر از امید و عشق کنار کعبه نشستم و نماز میخواندم
ناگهان دستی روی شانه ام گذاشته شد، به من گفتند اگر میخواهی حضرت را ببینی دنبال ما بیا...
سوار بر مرکب شدیم و در کوه های اطراف گردشی کردیم شب شد دیدم روی کوهی چادری برپاست و روشنایی از آن پیداست نزدیک شدم بعد از اجازه داخل شدم
دیدم صورتی دلربا و قامتی بلند، ابروان بهم پیوسته، خوشخو و بخشنده
سلام کردم
حضرت فرمود: منتظرت بودیم چرا دیر آمدی؟
گفتم سیدی و مولای من شب و روز منتظر شما بودم
حضرت فرمود:
سه چیز باعث شده امامتان را نبینید:
1⃣بی رحمی به ضعفاء
2⃣قطع رحم
3⃣دنیا طلبی
شما اگر رفتارتان را درست کنید ما خودمان می آییم.
📗 #الفبای_مهدویت
✍ مجتبی تونه ای
@sarafrazan406
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 شهیدی که در کربلا دفن شد
ابوریاض یکی از افسرای عراقی میگه:
توی جبهه جنوب مشغول نبرد با ایران بودیم که دژبانی من رو خواست. فرمانده مان با دیدن من خبر کشته شدن پسرم رو بهم داد. خیلی ناراحت شدم. رفتم سردخانه، کارت و پلاکش رو تحویل گرفتم. اونا رو چک کردم، دیدم درسته. رفتم جسدش رو ببینم. کفن رو کنار زدم ، با تعجب توأم با خوشحالی گفتم: اشتباه شده، اشتباه شده، این فرزند من نیست.
افسر ارشدی که مأمور تحویل جسد بود گفت: این چه حرفیه می زنی؟ کارت و پلاک رو قبلا چک کردیم و صحت اونها بررسی شده. هر چی گفتم باور نکردند. کم کم نگران شدم با مقاومتم مشکلی برام پیش بیاد.
من رو مجبور کردند که جسد را به بغداد انتقال بدم و دفنش کنم. به ناچار جسد رو برداشتم و به سمت بغداد حرکت کردم تا توی قبرستان شهرمون به خاک بسپارم. اما وقتی به کربلا رسیدم، تصمیم گرفتم زحمت ادامه ی راه رو به خودم ندهم و اون جوون رو توی کربلا دفن کنم. چهره ی آرام و زیبای آن جوان که نمی دانستم کدام خانواده انتظار او را می کشید، دلم را آتش زد. خونین و پر از زخم، اما آرام و با شکوه آرمیده بود. او را در کربلا دفن کردم، فاتحه ای برایش خواندم و رفتم
... سال ها از آن قضیه گذشت. بعد از جنگ فهمیدم پسرم زنده است. اسیر شده بود و بعد از مدتی با اسرا آزاد شد. به محض بازگشتش، ازش پرسیدم: چرا کارت و پلاکت رو به دیگری سپردی؟
وقتی داستان مربوط به کارت و پلاکش رو برایم تعریف کرد، مو به تنم سیخ شد
پسرم گفت: من رو یه جوون بسیجی ایرانی و خوش سیما اسیر کرد. با اصرار ازم خواست که کارت و پلاکم رو بهش بدم. حتی حاضر شد بهم پول هم بده. وقتی بهش دادم، اصرار کرد که راضی باشم. بهش گفتم در صورتی راضی ام که بگی برای چی میخای. اون بسیجی گفت: من دو یا سه ساعت دیگه شهید میشم، قراره توی کربلا در جوار مولا و اربابم حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام دفن بشم، می خوام با این کار مطمئن بشم که تا روز قیامت توی حریم بزرگترین عشقم خواهم آرمید...
👌شهید آرزو میکنه کنار اربابش حسین دفن بشه، اونوقت جاده ی آرزوهای من ختم میشه به پول، ماشین، خونه، معشوقه زمینی، گناه و ...
خدایا! ما رو ببخش که مثل شهدا بین آرزوهامون، جایی برای تو باز نکردیم.
📗 #حکایت_فرزندان_فاطمه، ج1
✍ محمد عامری
@sarafrazan406
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 نصیحت پدر
صاحبدلی روزی به پسرش گفت: برویم زیر درخت صنوبری بنشینیم. پسر در کنار پدر راهی شد. پدر دست در جیب کرد و مقداری سکه طلا از جیب خود بیرون آورد و بر زمین نهاد.
گفت: پسرم می خواهی نصیحتی به تو دهم که عمری تو را کار آید یا این سکه ها را بدهم که رفع مشکلی اساسی از زندگی خود بکنی؟
پسر فکری کرد و گفت: پدرم بر من پند را بیاموز سکه ها را نمی خواهم، سکه برای رفع یک مشکل است ولی پند برای رفع مشکلاتی برای تمام عمر. پدرش گفت: سکه ها را بردار. پسر پرسید، پندی ندادی؟
پدر گفت: وقتی تو طالب پندی و سکه را گذاشتی و پند را برداشتی، یعنی می دانی سکه ها را کجا هزینه کنی. و این بزرگترین پند من برای تو بود.
پسرم بدان خدا نیز چنین است، اگر مال دنیا را رها کنی و دنبال پند و حکمت باشی، دنیا خودش به تو رو می کند. ولی اگر دنیا را بگیری یقین کن، علم و حکمت از تو گریزان خواهد شد.
@sarafrazan406
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 چشم برزخی
دکتر حاج حسن توکلی نقل می کند:
روزی من از مطب دندانسازی خود حرکت کردم که جايی بروم؛ سوار ماشين شدم؛ ميدان فردوسی يا پيشتر از آن ماشين نگه داشت، جمعيتی آمد بالا، سپس ديدم راننده زن است، نگاه کردم ديدم همه زن هستند، همه يک شکل و يک لباس! ديدم بغل دستم هم زن است! خودم را جمع کردم و فکر کردم اشتباهی سوار شده ام و اين اتوبوس کارمندان است. اتوبوس نگه داشت و خانمی پياده شد، آن زن که پياده شد همه مرد شدند!!
با اينکه بنا نداشتم پيش شيخ (رجبعلی خياط) بروم ولی از ماشين که پياده شدم رفتم پيش مرحوم شيخ؛ قبل از اينکه حرفی بزنم شيخ فرمود: ديدی همه مردها زن شده بودند! چون مرد ها به آن زن توجه داشتند همه زن شدند!
👌شيخ رجبعلی خياط میفرمود: دل هرچه را بخواهد همان را نشان می دهد؛ سعی کنيد دل شما خدا را نشان دهد! انسان هرچه را دوست داشته باشد، عکس همان در قلب او منعکس میشود، و اهل معرفت با نظر به قلب او می فهمند که چه صورتی در برزخ دارد. اگر انسان شيفته و فريفته جمال و صورت فردی گردد، يا علاقه زياد به پول يا ملک و غيره پيدا کند، همان اشياء، صورت برزخی او را نشان می دهند.
📗 #کيميای_محبت
✍ محمد محمدی ری شهری
@sarafrazan406
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 بدهکاری به مردم
یکی از علمای تهران نقل می کرد: که من در نجف اشرف طلبه بودم، خبر آوردند که پدرت فوت کرده و جنازه او را به نجف فرستادیم.
جنازه را به نجف آوردند و او را دفن کردیم، چند روزی از دفن او گذشته بود که در عالم خواب به حضور پدرم رسیدم و دیدم ناراحت است.
تعجّب کردم که چرا کسی که هفتاد سال راه دین رفته باید ناراحت باشد و لذا پرسیدم: «چرا شما را بی نشاط می بینم؟»
گفت: «من هیجده تومان به مشهدی تقی نعلبند بدهکارم و مرا گرفته اند و نمی گذارند سر جایم بروم.»
از خواب بیدار شدم، نامه ای به برادرم نوشتم که ببینم این مشهدی تقی نعلبند کیست؟ و آیا پدرمان به او بدهکار بوده یا نه؟
مدّتی بعد جواب نامه آمد که ما نزد مشهدی تقی نعلبند رفتیم و گفتیم: «چیزی از پدر ما طلب داشتی؟»
گفت: «آری، هیجده تومان طلبکار بودم» گفتیم: «چرا نیامدی طلب خود را بگیری؟». گفت: «پدرتان باید در دفترش می نوشت.» بالاخره ما آن بدهی را پرداخت کردیم.
📗 #گناهان_کبیره، ج 2، ص 582
@sarafrazan406
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 آن هم تویی
خواجه مظفر از عالمان خراسان بود و اعتقادی به شیخ ابوسعید نداشت. روزی در جمعی گفت: کار ما با شیخ ابوسعید آن چنان است که پیمانه با ارزن. یک دانه، شیخ ابوسعید باشد و باقی منم. (یعنی اگر ابوسعید را با من بسنجند، او مانند یک دانه ارزن در یک پیمانه است و باقی پیمانه منم)
مریدی از مریدان شیخ آن جا حاضر بود. چون سخن خواجه مظفر را شنید، برخاست و پیش شیخ آمد و آنچه از خواجه مظفر شنیده بود، باز گفت.
شیخ گفت برو و با خواجه مظفر بگوی که آن یک دانه هم تویی، ما هیچ چیز نیستیم.
📗 #اسرار_التوحید
✍ محمد بن منور
@sarafrazan406
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 بدهکاری به مردم
یکی از علمای تهران نقل می کرد: که من در نجف اشرف طلبه بودم، خبر آوردند که پدرت فوت کرده و جنازه او را به نجف فرستادیم.
جنازه را به نجف آوردند و او را دفن کردیم، چند روزی از دفن او گذشته بود که در عالم خواب به حضور پدرم رسیدم و دیدم ناراحت است.
تعجّب کردم که چرا کسی که هفتاد سال راه دین رفته باید ناراحت باشد و لذا پرسیدم: «چرا شما را بی نشاط می بینم؟»
گفت: «من هیجده تومان به مشهدی تقی نعلبند بدهکارم و مرا گرفته اند و نمی گذارند سر جایم بروم.»
از خواب بیدار شدم، نامه ای به برادرم نوشتم که ببینم این مشهدی تقی نعلبند کیست؟ و آیا پدرمان به او بدهکار بوده یا نه؟
مدّتی بعد جواب نامه آمد که ما نزد مشهدی تقی نعلبند رفتیم و گفتیم: «چیزی از پدر ما طلب داشتی؟»
گفت: «آری، هیجده تومان طلبکار بودم» گفتیم: «چرا نیامدی طلب خود را بگیری؟». گفت: «پدرتان باید در دفترش می نوشت.» بالاخره ما آن بدهی را پرداخت کردیم.
📗 #گناهان_کبیره، ج 2، ص 582
✍ شهید آیت الله دستغیب
@sarafrazan406