هدایت شده از اینجا باران میبارد
این پنجرههای جذاب که هم آیینه هستن هم جاکلیدی دست سازهی مربی گرامی طرح بلوط هستن که برای تقدیر از اساتید هنرمند جهادی آقای محمدی و آقای کیا با الهام از طرح جلد کتاب نوانتشارمون ساخته شدن و در واپسین لحظات از کارگاه به مراسم رونمایی رسیدن
آقای کیا زودتر مراسم رو ترک کردن که به جلسه بعدی برسن به همین خاطر هردو به آقای محمدی تقدیم شد که به آقای کیا هم برسونن
بنظرتون هرکسی نگاهش این آیینه ها بیفته چندتا از داستانک های کتاب توگوشش تکرار میشه؟
📚 اینجا باران میبارد
https://eitaa.com/dastanenadiyan
هدایت شده از اینجا باران میبارد
کاش همهجا باران ببارد
کتاب را باز میکنم و میروم در کوچه پس کوچههای داستان.
میثم محمدی پیرزن را نشانم میدهد و میگوید:اسمش ننه قاسم است.دکتر جهادی کودکان روستا را معاینه میکند و ننه قاسم همان جا که نشسته لالایی می خواند برای پسرشهیدش.
چند صفحه آن طرف تر نجمه اشرفی نان گرم محلی را نشانم میدهد. به سرم میزند من هم همراه جهادیها نان بخرم ازآن دخترک دوستداشتنی تا پول خرید لباس عیدش جور شود .
نگار دهقانی هم از انتظار ننه رحمان میگوید و از دلتنگیاش و من بغض میکنم از اینهمه روزهای فراق که قلب پیرزن را خراش میدهد و خراش.
اینها همه ماجرا نیست که اگر غم دارد این کتاب امید هم دارد. طیبه روستا مینویسد از پسر بچهای بنام پوریا که با کمک جهادیها نجاری یاد میگیرد و نخستین حقوقش را مزه مزه میکند تا به مادرش بگوید دیگر لازم نیست سختی بکشد. حالا کاممان شیرین میشود از مهارت چوبتراشی.
البته گاه داستانها چنان موجز و کمحرف میشوند که برای درک بهترشان باید چند باره بخوانیشان و من هول برم می دارد که نکند این ایجاز نتواند اعجاز کند برای درک و فهم عمیق داستانها و داستانکها.
گاه فضا آن رنگ و بویی که باید میداشت نداشت، دلم می خواست نویسنده چنان فضا را ترسیم میکرد که من خواننده هم بتوانم در خارستان قدم بزنم. خارها را بچینم. همه را در دیگ بجوشانم و عرق خار شتر را برای روستاییان به یادگار بگذارم و بروم .
اما در یک کلام کتاب را یک نفس سرکشیدم. خوش طعم بود. امیدم همه این است که این خیزش ادبی استمرار پیدا کند و نه تنها اینجا که در همه جای سرزمین عزیزم باران ببارد.
خداقوت
کیا
بسم ربّ بی سرها
سربلند
با کش موهای خرگوشی اش که روی موهایش بسته بود، بازی کرد و گفت:"مامان یعنی تو قبر نیست؟! یعنی نیکا دیگه باباجون نداره؟!"
زن به اطرافش نگاهی انداخت، چادرش را روی سرش مرتب کرد و جواب داد:"هیس، یواش تر، نیکا می شنوه ناراحت میشه."
دختر توی جمعیت به سمت مادر برگشت و پرسید:"مامان یه چیزی! یعنی سر نداره بابابزرگ نیکا...؟!"
_"مامان کی بهت گفته؟ "
دختر که چادرش را محکم گرفته بود، کمی بین جمعیت هل خورد و با صدای بلند گفت:" باباجون... گفت بابابزرگ نیکا مثل امام حسین(ع) سر نداره... "
میثم محمدی
قلم نوشت
مرد گوشه ای از باغ روی کنده ای که سال ها قبل درخت کهنسالش شکست به مهمانی شب تاب ها نشسته بود. رد نورهای موج دارشان توی آن تاریکی غزلی بود برای خودش. از دست های آرام مادر که انگشتان کوچکش را گرفته بود برای نوشتن، می بردش تا دست های پرشور استاد که به او مشق زندگی می داد. کتابخانه کوچکش از پشت پنجره پیدا بود. نسبتی داشت با درخت کهنسال؛ با همان عطر ناب که تمام نمی شد. هر صبح از شامه اش می چر خید توی تمام زندگیش، در خوابش، شب بیداری اش، نوشتنش، خواندنش...
خش خشی از دنیای نورها دزدیدش. پسرش بود با دفتر و قلمی در آغوش. انگشتانش دستی می جست،
دست هایی...
که یادش بدهند، دنیا بدون قلم چه رنگی می شد...
#روز_قلم_14_تیر_1401
#بچه_های_داستان
لالایی
شیشه پستانک برادرش را برداشت و با پای برهنه دوید. زن که رخت ها را می شست گفت: ذلیل مرده پستونک داداشتو کجا می بری؟
پسر نگاهی به مادرش کرد. کنار حوض نشست. شیشه را پر از آب کرد و گفت: میرم سر خیابون...
و با پای برهنه از در خارج شد.
زن، ذلیل مرده دیگری گفت و چادرش را سر کرد. روبروی تکیه سر خیابان ایستاد. با لبه چادرش اشک هایش را پاک کرد. پسرک پستانک را کنار دهان علی اصغر(ع) گرفته بود که روی دست های امام حسین(ع) تیر سه شعبه توی گلویش جاخوش کرده بود.
#میثم_محمدی
#اربعین_1401
#علی_اصغر_ها
نام داستان یک انسان واقعی در میان دوازده اثر شاخص راه یافته به مرحله نهایی بخش ویژه #شهید_سلیمانی از بین 639 اثر در #جایزه_جلال. داستان یک انسان واقعی با حدود شصت داستانک از گروهی از نویسندگان به سرپرستی میثم محمدی و همراهی بیژن کیا از سوی انتشارات راه یار منتشر شده است.
#داستان_یک_انسان_واقعی
#میثم_محمدی
#بیژن_کیا
#بچه_های_داستان
#دی_ماه_1401
دنیای شیرین
کودک نابلسی طرحش را تمام کرد.
تمام جزئیات چهره ی شیرین،
خط خنده اش، حروف روی جلیقه و
دسته موهایش که درباد می رقصید،
همه را روی آیینه غبار گرفته کشید و
خودش جای عکس نوزادی اش ایستاد.
جلیقه اش راپوشید و دوربین را روشن کرد:
"شیرین هستم از نابلس با تازه ترین اخبار رهایی قدس"
نجمه اشرفی
#کارگاه_قدس
#بچه_های_داستان
#تیرماه_1402
#نجمه_اشرفی
شیرینِ قدس
صدای گلوله توی فضا پخش شد. دست روی جلیغه اش کشید. کنار دیوار که ایستاد، گلوله به سرش خورد و روی زمین افتاد. شیرین روی دست ها که بالا رفت، مسیح لبخند می زد.
میثم محمدی
#کارگاه_داستان_قدس
#بچه_های_داستان
#تیرماه_1402
#میثم_محمدی
گلوله های لعنتی
صدایی توی گوشش می پیچید؛
داد زد : "لعنتی تیر نزن!"
زن و بچه ها می دویدند و فریاد می زدند.
زنی کنار سقا خانه داد زد : "یا امام زمان!"
فشنگ دوازدهم گیر کرد.
مثل باد دوید، دست هایش را دراز کرد و هلش داد. روی شکم که افتاد پشتش نشست. بغض گلویش را گرفته بود.
_نگفتی بمب به خودش وصل کرده باشه منفجر کنه؟
نگاهی به گنبد شاهچراغ کرد و گفت:" نمی خواستم تکرار بشه، یکی مثل آرتین..."
لباس خدماتی اش را تکاند و لیوان آبی از سقا خانه حرم خورد.
صدای آرتین توی گوشش می پیچید : "خبر تیر خوردن بدترین خبره"
میثم محمدی
#شاهچراغ
#تروریسم
#ترور_کور
#داستان
دلتنگی
-مامان با رادیو اربعین تماس می گیری؟
_ واسه چی مامان؟!
_می خوام لبیک یا حسین بگم.
- رادیو اربعین بفرمایید.
- سلام عمو!
سلام اسم شما چیه دخترم؟
-رقیه
- در خدمتم رقیه خانم.
صدای رقیه پخش شد "لبیک یا حسین"
-عمو؟
- جانم!
_ دلم می خواد بیام کربلا.
- انشالله زود زود بیای کربلا.
-عمو بابام اونجاست؟
-چی گفتی عمو؟!
- میگم بابا رضام اونجاست؟ آخه خاله و عموم میگن بابام کربلاست.
-چطور عمو دلت براش تنگ شده؟ انشالله بعد پیاده روی میاد.
زن اشک هایش سرازیر شد. دهانش را نزدیگ گوشی تلفن برد و با بغض گفت:
"دختر شهیده. بهش گفتن باباش کربلاست."
میثم محمدی
#اربعین
#شهید
#رقیه
May 11
May 11
هدایت شده از حوزه هنری فارس
🎞 #گزارش_تصویری | از روایت تا داستان
📚 نقد و بررسی مجموعه داستانک «داستان یک انسان واقعی»
📆 پنجشنبه ۱۴ دیماه ۱۴۰۲
📲 با ما همراه باشید :
سایت | اینستاگرام | تلگرام | بله | روبیکا | ایتا | آپارات