لالایی
شیشه پستانک برادرش را برداشت و با پای برهنه دوید. زن که رخت ها را می شست گفت: ذلیل مرده پستونک داداشتو کجا می بری؟
پسر نگاهی به مادرش کرد. کنار حوض نشست. شیشه را پر از آب کرد و گفت: میرم سر خیابون...
و با پای برهنه از در خارج شد.
زن، ذلیل مرده دیگری گفت و چادرش را سر کرد. روبروی تکیه سر خیابان ایستاد. با لبه چادرش اشک هایش را پاک کرد. پسرک پستانک را کنار دهان علی اصغر(ع) گرفته بود که روی دست های امام حسین(ع) تیر سه شعبه توی گلویش جاخوش کرده بود.
#میثم_محمدی
#اربعین_1401
#علی_اصغر_ها
نام داستان یک انسان واقعی در میان دوازده اثر شاخص راه یافته به مرحله نهایی بخش ویژه #شهید_سلیمانی از بین 639 اثر در #جایزه_جلال. داستان یک انسان واقعی با حدود شصت داستانک از گروهی از نویسندگان به سرپرستی میثم محمدی و همراهی بیژن کیا از سوی انتشارات راه یار منتشر شده است.
#داستان_یک_انسان_واقعی
#میثم_محمدی
#بیژن_کیا
#بچه_های_داستان
#دی_ماه_1401
دنیای شیرین
کودک نابلسی طرحش را تمام کرد.
تمام جزئیات چهره ی شیرین،
خط خنده اش، حروف روی جلیقه و
دسته موهایش که درباد می رقصید،
همه را روی آیینه غبار گرفته کشید و
خودش جای عکس نوزادی اش ایستاد.
جلیقه اش راپوشید و دوربین را روشن کرد:
"شیرین هستم از نابلس با تازه ترین اخبار رهایی قدس"
نجمه اشرفی
#کارگاه_قدس
#بچه_های_داستان
#تیرماه_1402
#نجمه_اشرفی
شیرینِ قدس
صدای گلوله توی فضا پخش شد. دست روی جلیغه اش کشید. کنار دیوار که ایستاد، گلوله به سرش خورد و روی زمین افتاد. شیرین روی دست ها که بالا رفت، مسیح لبخند می زد.
میثم محمدی
#کارگاه_داستان_قدس
#بچه_های_داستان
#تیرماه_1402
#میثم_محمدی
گلوله های لعنتی
صدایی توی گوشش می پیچید؛
داد زد : "لعنتی تیر نزن!"
زن و بچه ها می دویدند و فریاد می زدند.
زنی کنار سقا خانه داد زد : "یا امام زمان!"
فشنگ دوازدهم گیر کرد.
مثل باد دوید، دست هایش را دراز کرد و هلش داد. روی شکم که افتاد پشتش نشست. بغض گلویش را گرفته بود.
_نگفتی بمب به خودش وصل کرده باشه منفجر کنه؟
نگاهی به گنبد شاهچراغ کرد و گفت:" نمی خواستم تکرار بشه، یکی مثل آرتین..."
لباس خدماتی اش را تکاند و لیوان آبی از سقا خانه حرم خورد.
صدای آرتین توی گوشش می پیچید : "خبر تیر خوردن بدترین خبره"
میثم محمدی
#شاهچراغ
#تروریسم
#ترور_کور
#داستان
دلتنگی
-مامان با رادیو اربعین تماس می گیری؟
_ واسه چی مامان؟!
_می خوام لبیک یا حسین بگم.
- رادیو اربعین بفرمایید.
- سلام عمو!
سلام اسم شما چیه دخترم؟
-رقیه
- در خدمتم رقیه خانم.
صدای رقیه پخش شد "لبیک یا حسین"
-عمو؟
- جانم!
_ دلم می خواد بیام کربلا.
- انشالله زود زود بیای کربلا.
-عمو بابام اونجاست؟
-چی گفتی عمو؟!
- میگم بابا رضام اونجاست؟ آخه خاله و عموم میگن بابام کربلاست.
-چطور عمو دلت براش تنگ شده؟ انشالله بعد پیاده روی میاد.
زن اشک هایش سرازیر شد. دهانش را نزدیگ گوشی تلفن برد و با بغض گفت:
"دختر شهیده. بهش گفتن باباش کربلاست."
میثم محمدی
#اربعین
#شهید
#رقیه
May 11
May 11
هدایت شده از حوزه هنری فارس
🎞 #گزارش_تصویری | از روایت تا داستان
📚 نقد و بررسی مجموعه داستانک «داستان یک انسان واقعی»
📆 پنجشنبه ۱۴ دیماه ۱۴۰۲
📲 با ما همراه باشید :
سایت | اینستاگرام | تلگرام | بله | روبیکا | ایتا | آپارات