طلائیه ...
سر زمین همت و باکری و زین الدین ها ...
سرزمین بدر و خیبر ...
سرزمین تشنگی
کربلای ایران ....
#سفرنامه
حریمخصوصےیکسرباز 🌿
طلائیه ... سر زمین همت و باکری و زین الدین ها ... سرزمین بدر و خیبر ... سرزمین تشنگی کربلای ایران .
آخرین باری که اومدم طلاییه ۴ سالم بود
نمیدونستم راهیان نور چیه
یه روز صبح ساعت چهار و پنج مامان و بابام دستمو گرفتن و بردن دم جامعة القران شهرمون و سوار اتوبوس شدیم
قشنگ این گنبد زردش یادمه.
مامانم میگفت اینجا طلائیه است!
گفتم یعنی اینجا طلا داره؟
گفت ن!
و کم کم برام از جنگ تعریف کرد ...
حالا ارزش اینکه کجا بودم رو یه ذره درک میکنم.
حریمخصوصےیکسرباز 🌿
هویزه! قتلگاه سید محمد حسین علم الهدی ... #سفرنامه
گفتید از راهیان نور سخن بگم .
اولا که ای اشخاصی که قسمتی از مبلغ راهیان نور را بقیه برایتان تقبل میکنند!
یا کاروانتان بانی دارد و ...
راهیان نور را برای خدا بروید!
برای این بروید که در برگشت ، محموله ی ارزشمندی از معنویات به سینه ی خود اضافه کرده باشید و سنگینی گناه را در همین سرزمین های بیگناه خالی کنید.
راهیان نور ، یعنی یادم نمیرود چهل سال پیش چ اتفاقاتی برای کشور و دین و مملکتم آمد!
یادم نمیرود اگر این شهیدان نبودند، معلوم نبود زبان رسمی کشورمان فارسی بود یا ن!
یعنی اگر نبودم ک برای اسلام مجاهدت کنم و خون بدهم ، اشکال ندارد. ولی شما را فراموش نکرده ام و نمیکنم!!!
همانطور که راهبر انقلاب اسلامی ایران فرمود:
زنده نگهداشتن یاد شهدا، کمتر از شهادت نیست.
دهلاویه ...
مشهد شهید چمران
ای دستان من!
ای پاهای من!
ای قلب من!
اندکی عابرو داری کنید.
تا لحظاتی دیگر استراحت میکنید.
دستنوشته ها و مناجات های شهید چمران
لحظاتی قبل از شهادت.
#سفرنامه
حریمخصوصےیکسرباز 🌿
__
جایتان خالی دیشب چنان ترسی به جانم غالب شد ک به انتظار حضرت ملک الموت بودم.
بعد از چندین سال توفیق داشتم صدای ضجه های فوگاز را بشنوم.
اما ن از ۵۰ متری یا صد متری!
از ده متری!
حُرم گرمای انفجار را بغل گوشم حس میکردم و کل وجودم را این گرما گرفته بود.
نمیدانستم یاد آخرت کنم یا یاد دفاع مقدس!
اما در آن هنگام ، وقت یادآوری دفاع مقدس بود.
برای اولین بار صدای گلوله ی توپ را شنیدم!
صدایش چنگ میزد به گوش هایم و هنگام برخورد به کوه صدای ترکیدن بادکنکی بسیار عظیم را درک میکردم.
در ۱۰_۱۲ شلیک اول کلانشیکف ها ، یا به عبارت اهل فن ، Ak47، صدای شلیکشان اندکی آرامشم را بهم میزد ، در حدی که آنقدر هول میشدم و زود دست به گوش هایم میبردم که پیچ های عینکم شل شده بود! ولی کم کم برایم این صدا عادی شد و مثل یک ترقه ی سیگارت شد!
حریمخصوصےیکسرباز 🌿
جایتان خالی دیشب چنان ترسی به جانم غالب شد ک به انتظار حضرت ملک الموت بودم. بعد از چندین سال توفیق
دیشب میدیدم که جلوی چشمانم ، همان سلاح های بزرگی که در تلویزیون نشان میدادند و میگفتند این ها دوشیکا هستند ، واقعا چ هستند!
اوایل که داعش شروع کرده بود به خراب کاری و سلاح مورد علاقه اش دوشیکا بود ، من هم ناخود آگاه علاقه خاصی به دوشیکا پیدا کرده بودم. اما انتظار آن صدا های عظیم و وحشتناک را نداشتم!
همیشه میخواستم پشت سلاحِ ضد هوایی بنشینم، اما با آن صدا های خوف ناک و آن شراره های آتش ، تمام جانم رعشه میگرفت و ترس کل بدنم را میپوشاند.
شنیده بودم که تی ان تی صدای بلندی دارد ، حتی از آن ترقه کبسولی هایشان هم دیده بودم ، اما از نزدیک ندیده بودم ... چ صدای مهیبی ... چ موج عظیمی ... .
در فیلم تنگه ی ابوقریب که تانک ها را نشان میداد ، اصلا فکر اینکه چ صدای بلندی دارند و ماننده غرش شیر میماند را نمیکردم!
اما وقتی کل صورتم در دود اگزوز تانک ها گم شد ، فهمیدم چ به چیست ... .
حریمخصوصےیکسرباز 🌿
دیشب میدیدم که جلوی چشمانم ، همان سلاح های بزرگی که در تلویزیون نشان میدادند و میگفتند این ها دوشیک
همه ی این حرف ها را زدم و البته خیلی حرف ها را هم نزدم که بماند ...
ولی دیشب جانمان را ضمانت کرده بودند.
گفتند که مطمئن باشید نمیمیرید ، حالا نهایتا یه بلایی سرتان می آید.
با زمان جنگ قیاس میکنم ...
آنجا سنگینی مهمات جنگی چندین برابر این ها بود ...
صداها ده ها برابر اینها بود ...
کسی هم جان کسی را ضمانت نمیکرد ...
چ جرعتی داشتند! یا بهتر است بگویم چ ایمانی داشتند که به نحوی مشتاقانه برای شهادت میرفتند، انگار حلوا تقسیم میکنند... .
انقلاب اسلامی و خاک ملتمان را مدیون همچین شهدایی هستیم ...
راوی میگفت قدم به قدم این یادمان ها و زیارتگاه ها اجسام شهدا اند، که تبدیل به خاک شده اند.
اگر پا روی بدن تبدیل شده به خاکشان میگذاریم ، مواظب باشیم پا روی خون شهدا نگذاریم ... .
کانال کمیل ...
معراج و مقتل شهید ابراهیم هادی
آنجایی که مانند شهدای کربلا تشنه و گرسنه جان دادند ... .
گوشه ی مرز ایران و عراق.
#سفرنامه
فکه ...
محل شهادت شهید آوینی
جایی که حتی بدون بار ، راه رفتن هم بار سنگینی است به روی دوش!
جایی که ماسه ها عادت به یکجا نشینی ندارند و هر لحظه باد آنها را به منازل دیگر سوق میدهد.
جایی که در دوران دفاع مقدس بچه های رزمنده با سختی فراوان باید با ده ها کیلو مهمات و تجهیزات ، کیلومتر ها از آن عبور میکردند ....
#سفرنامه
هدایت شده از غریبہ186
با قنبر به بازار رفتند؛
به فروشنده فرمود: دو لباس به ما بده.
فروشنده گفت:
یکی از لباس ها از آن یکی بهتر است؛
که ۳ درهم میارزد،
و دیگری ۲ درهم قیمت دارد.
به قنبر فرمود:
آنکه ۳ درهم میارزد را تو بردار!
قنبر گفت: این برای شما که
منبر میروید و سخنرانی میکنید بهتر است.
فرمود: نه!
تو جوان هستی و میل جوانی داری!
من از خدایم خجالت میکشم
که خود را بر تو برتری دهم!!
زیرا رسول خدا فرمود:
به زیر دستان خود همان را بپوشانید،
که خودتان میپوشید
و همان را بخورانید که خود میخورید...
[ازهدالزاهدین علیعلیهالسلام]
|ترجمهالغارات/صفحه285|