حریمخصوصےیکسرباز 🌿
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_سوم کلاس اول همین پر رو بازی ها کار دستمان داد و برای خودمان در مدرسه مع
آنگاه آخوند شدم ....
#تیکه_چهارم
از همان ابتدای کودکی علاقه خاصی به کتاب داشتم. شاید علاقه ای بود ک پدرم در قلب من کاشته بود. کتاب خواندن را بلد نبودم، ولی دوستش داشتم یادم میآید یک شب پدرم برایم مجموعه اشعار میرزاده عشقی را آورد و برایم خواند . من ک زیاد چیزی نمیفهمیدم اما آن کتاب را دوست داشتم. در حرکتی انتحاری به پدرم گفتم بده کتاب را یه نگا بندازم . کتاب را در بغلم گرفتم و خوابیدم و برا خودم برش داشتم.😁 و همینطور هر شب از پدرم کتاب میقاپیدم ، بعضی وقت ها پدرم متوجه کلک هایم میشد و کتاب هایش را میبرد ، گاهی اوقات هم ن.... و کتابش برا من میشد. اگر چ الان قریب به پانصد کتاب پدرم برای من است ...😁.
یادم است پدرم آن زمان میگفت : من ک چیزی ندارم برایت ارث بگذارم .... همین لپ تاپ و این کتاب ها به تو ارث میرسد.... ان شاءلله سایه اش بیش از ۱۳۰ سال مستدام ، اما چ میراث خوبی! بهتر از پول هایی است ک میتواند انسان را به رذالت بکشد ... این کتب انسان را به فقاهت میرساند ... .
یادم است خردسال بودم ک با کتاب های : حافظ و فردوسی و رمان های کوتاه و حتی کتب دینی مثل نهج البلاغه یا عین الحیات علامه مجلسی آشنا شدم! و هر روز مشتاق تر به این مسائل میشدم. شاید یکی از دلایلی ک در مدرسه و دبیرستان و حوزه برخی مطالب را که هضمش برای بقیه سنگین تر بود را من میخواندم و میفهمیدم، یکی از عواملش پشتوانه قوی من در بحث کتاب های سنگین بود.
آن زمان گوشی لمسی نبود و اسباب بازی من همین کتب بودند. یادم است بعد از شش سالگی که توفیق زیارت حرم حضرت زینب سلام الله علیها را در سوریه داشتیم و پدرم برایم اسباب بازی خرید ، دیگر اسباب بازی برایم خریده نشد و سرگرمی من، رفقای خودم و کتاب های پدرم بودند.
این کتاب خواندن به من کمک های زیادی کرد از جمله اینکه : در کلاسمان زود تر از همه خواندن را یاد گرفتم و از همه روان تر میخواندم / توانستم سال ها بعد در کلاس سوم شعر بگویم ، اگر چ قواعد رعایت نمیشد ، اما آهنگ و مفهوم های قشنگی ایجاد میشد / و اینکه از درس های سنگین خسته نمیشدم و مشتاق تر به خواندن آنان بودم تا بقیه و فواید دیگر ک مجال و حال تشریح نیست.
هشت ساله بودم ... هم برای خودم یکی از بچه های پر و پا قرص مسجد بودم، هم یکی از بچه های شیطون مدرسه.
کم کم روخوانی ام قوی شده بود. تفریحاً در مسابقات قرائت قرآن شهرستانمون شرکت کردم. صدای خوشی داشتم ... بعد از دو هفته فهمیدم دومین مقام شهرستان رو آوردم و....
این داستان ان شاء الله ادامه دارد ....
✍ #حبیب
حجت الاسلام والمسلمین قرائتی :
در چه کارهایی عجله خوب است؟
⬅️ قرآن کریم، در مورد كارهاى خير دستور سبقت و مسابقه مى دهد. «فاستبقوا الخيرات» و از كسانى كه در انجام كارهاى خير از يكديگر سرعت مى گيرند،
ستايش كرده است. «يسارعون فى الخيرات» در اذان كه شعار رسمى مسلمانان است
با جمله «حىّ على الصّلاة» و «حىّ على الفلاح» مردم را به سرعت و شتاب و سبقت در نماز، دعوت مىكند.
شعار «عجله كار شيطان است» همه جا درست نيست،
زيرا در كارهاى خير به ما سفارش كرده اند كه عجله كنيد...
علیکم السلام
کفن یه پارچه است ک حد اقل سه تیکه است.
اکثر مغازه های اطراف اماکن زیارتی دارن قم و مشهد و ... زیاد هست.
بعضی ها هم تبرکی از کربلا یا نجف و اینا تهیه میکنن.
خوبه انسان یه کفن بخره و هر از چندگاهی نگاهش کنه و یاد آخرت بیوفته .
کفن مستحب است رنگ سفید باشد و جوشن کبیر روش نوشته شده باشه.
میشه دعای دیگه ای هم به ضمیمه کفن اضافه کرد.
سوالی دیگه بود بفرمایید
حریمخصوصےیکسرباز 🌿
#رمان #قسمت_دهم جانِ شیعه اهل سنت صبح جمعه پنجم آبان ماه سال 91 در خانه ما و اکثر خانههای بندر،
#رمان
#قسمت_یازدهم
جانِ شیعه اهل سنت
به صورتش نگاه نمیکردم اما حجب و حیای عمیقی را در صدایش احساس میکردم که به آرامی جواب داد:
_خیلی ممنونم، شما لطف دارید! مزاحم نمیشم.
که عبدالله پشت مادر را گرفت و گفت: _چرا تعارف میکنی؟ امروز جفت داداشای من میان، تو هم مثل داداشمی! بیا دور هم باشیم.
در پاسخ تعارف صمیمی عبدالله، به آرامی خندید و گفت:
_تو رو خدا اینطوری نگو! خیلی لطف داری! ولی من ...
و عبدالله نگذاشت حرفش را ادامه دهد و با شیطنت گفت:
_اتفاقاً همینجوری میگم که دیگه نتونی هیچی بگی! اگه کسی تعارف ما بندریها رو رَد کنه، بهمون بَر میخوره!
در مقابل اصرار زیرکانه عبدالله تسلیم شد، دست به سینه گذاشت و با لبخندی نجیبانه پاسخ داد:
_چَشم! خدمت میرسم!
و مادر تأکید کرد:
_پس برای نهار منتظرتیم پسرم!
که سر به زیر انداخت و با گفتن:
_چشم! مزاحم میشم!
خیال مادر را راحت کرد و سپس پدر را مخاطب قرار داد:
_حاج آقا کاری هست کمکتون کنم؟
پدر سری جنباند و گفت:
_نه، کاری نیست.
و او با گفتن:
_با اجازه!
به سمت ساختمان رفت.
سعی میکردم خودم را مشغول برچسب زدن به بستهها کنم تا نگاهم به نگاهش نیفتد، هرچند به خوبی احساس میکردم که او هم توجهی به من ندارد.
حوالی ساعت یازده ابراهیم و لعیا و ساجده آمدند و به چند دقیقه نکشید که محمد و عطیه هم از راه رسیدند.
بوی کله پاچهای که در دیزی در حال پختن بود، فضای خانه را گرفته و سیخهای دل و جگر و قلوه منتظر کباب شدن بودند. دیس شیرینی و تُنگ شربت را با سلیقه روی میز چیده و داشتم بشقابها را پخش میکردم که کسی به در اتاق زد. عبدالله از کنار محمد بلند شد و با گفتن:
_آقا مجیده!
به سمت در رفت.
چادر قهوهای رنگ مادر را از روی چوب لباسی برداشتم و به دستش دادم و خودم به اتاق رفتم. از قبل دو چادر برای خانه مادر بزرگ آماده کرده بودم که هنوز روی تختم، انتظار انتخاب سختگیرانهام را میکشیدند. یکی زیباتر با زمینه زرشکی و گلهای ریز مشکی و دیگری به رنگ نوک مدادی با رگههای ظریف سفید که به نظرم سنگینتر میآمد.
برای آخرین بار هر دو را با نگاهم بررسی کردم. میدانستم اگر چادر زرشکی را سر کنم، طنازی بیشتری دارد و یک لحظه در نظر گرفتن رضایت خدا کافی بود تا چادر سنگینتر را انتخاب کنم. چادری که زیبایی کمتری به صورتم میداد و برای ظاهر شدن در برابر دیدگان یک مرد جوان مناسبتر بود. صلابت این انتخاب و آرامش عجیبی که به دنبال آن در قلبم جاری شد، آنچنان عمیق و نورانی بود که احساس کردم در برابر نگاه پُر مِهر پروردگارم قرار گرفتهام و با همین حس بهشتی قدم به اتاق نشیمن گذاشتم و با لحنی لبریز حیا سلام کردم. به احترام من تمام قد بلند شد و پاسخ سلامم را با متانتی مردانه داد. با آمدن آقای عادلی، مسئولیت پذیرایی به عبدالله سپرده شده بود و من روی مبلی، کنار عطیه نشستم.
مادر با خوشرویی رو به میهمان تازه کرد و گفت:
_حتماً سال پیش عید قربون پیش مادر و پدر خودتون بودید! خُب امسال هم ما رو قابل بدونید! شما هم مثل پسرم میمونی!
بیآنکه بخواهم نگاهم به صورتش افتاد و دیدم غرق احساس غریبی سر به زیر انداخت و با لبخندی که بر چهرهاش نقش بسته بود، پاسخ مادر را داد:
_شما خیلی لطف دارید!
سپس سرش را بالا آورد و با شیرین زبانی ادامه داد:
_قبل از اینکه بیام اینجا، خیلی از مهموننوازی مردم بندرعباس شنیده بودم، ولی حقیقتاً مهموننوازی شما مثال زدنیه!
ادامه دارد...
حریمخصوصےیکسرباز 🌿
#رمان #قسمت_یازدهم جانِ شیعه اهل سنت به صورتش نگاه نمیکردم اما حجب و حیای عمیقی را در صدایش ا
#رمان
#قسمت_دوازدهم
جانِ شیعه اهل سنت
پدر هم که کمتر در این گونه روابط احساسیِ پُر تعارف وارد میشد، با این حرف او سر ذوق آمد و گفت:
_خوبی از خودته!
و در برابر سکوت محجوبانه آقای عادلی پرسید:
_آقا مجید! پدرت چی کاره اس؟
از سؤال بیمقدمه پدر کمی جا خورد و سکوت معنادارش، نگاه ملامت بار مادر را برای پدر خرید. شاید دوست نداشت از زندگی خصوصیاش صحبت کند، شاید شغل پدرش به گونهای بود که نمیخواست بازگو کند، شاید از کنجکاوی دیگران در مورد خانوادهاش ناراحت میشد که بلاخره پاسخ پدر را با صدایی گرفته و غمگین داد:
_پدرم فوت کردن.
پدر سرش را سنگین به زیر انداخت و به گفتن:
_خدا بیامرزدش!
اکتفا کرد که محمد برای تغییر فضا، با شیطنت صدایش کرد:
_مجید جان! این مامان ما نمیذاره از کنارش تکون بخوریم! مادرت خوب صبری داره که اجازه میده انقدر ازش دور باشی!
در جواب محمد، جز لبخندی کمرنگ واکنشی نشان نداد که مادر در تأیید حرف محمد خندید و گفت:
_راست میگه، من اصلاً طاقت دوری بچههام رو ندارم!
و باز میهماننوازیِ پر مهرش گل کرد:
_پسرم! چرا خونوادت رو دعوت نمیکنی بیان اینجا؟ الآن هوای بندر خیلی عالیه! اصلاً شماره مادرت رو بده، من خودم دعوتشون کنم.
چشمانش در دریای غم غلطید و باز نمیخواست به روی خودش بیاورد که نگاهش به زمین فرو رفت و با لبخندی ساختگی پاسخ مهربانی مادر را داد:
_خیلی ممنونم حاج خانم!
ولی مادر دست بردار نبود که با لحنی لبریز محبت اصرار کرد:
_چرا تعارف میکنی؟ من خودم با مادرت صحبت میکنم، راضیاش میکنم یه چند روزی بیان پیش ما!
که در برابر اینهمه مهربانی مادر، لبخند روی صورتش خشک شد و با صدایی که انگار از پس سالها بغض میگذشت، پاسخ داد :
_حاج خانم! پدر و مادر من هر دوشون فوت کردن. تو بمبارون سال 65 تهران...
پاسخش به قدری غیر منتظره بود که حتی این بار کسی نتوانست یک خدا بیامرز بگوید.
برای لحظاتی احساس کردم حتی صدای نفس کسی هم شنیده نمیشود و دل او در میدان سکوت پدید آمده، یکه تازی میکرد و انگار میخواست بغض اینهمه سال تنهایی را بازگو کند که با صدایی شکسته ادامه داد:
_اون موقع من یه ساله بودم و چیزی ازشون یادم نیس. فقط عکسشون رو دیدم. خواهر و برادری هم ندارم. بعد از اون قضیه هم دیگه پیش مادربزرگم بودم.
با آوردن نام مادربزرگش، لبخندی روی صورتش نشست و با حس خوبی توصیفش کرد:
_خدا رحمتش کنه! عزیز خیلی مهربون بود!... از چند سال پیش هم که فوت کرد، یه جایی رو تو تهران اجاره کرده بودم و تنها زندگی میکردم.
ابراهیم که معمولاً کمتر از همه درگیر احساسات میشد، اولین نفری بود که جرأت سخن گفتن پیدا کرد:
_خدا لعنت کنه صدام رو! هر بلایی سرش اومد، کمش بود!
جمله ابراهیم نفس حبس شده بقیه را آزاد کرد و نوبت محمد شد تا چیزی بگوید:
_ببخشید مجید جان! نمیخواستیم ناراحتت کنیم!
و این کلام محمد، آقای عادلی را از اعماق خاطرات تلخش بیرون کشید و متوجه حالت غمزده ما کرد که صورتش به خندهای ملیح گشوده شد و با حسی صمیمی همه ما را مخاطب قرار داد:
_نه! شما منو ببخشید که با حرفام ناراحتتون کردم...
و دیگر نتوانست ادامه دهد و با بغضی که هنوز گلوگیرش بود، سر به زیر انداخت.
حالا همه میخواستند به نوعی میهمانی را از فضای پیش آمده خارج کنند؛ از عبدالله که کتاب آورده و احادیثی در مورد عید قربان میخواند تا ابراهیم و لعیا که تلاش میکردند به بهانه شیطنتها و شیرین زبانیهای ساجده بقیه را بخندانند و حتی خود آقای عادلی که از فعالیتهای جالب پالایشگاه بندرعباس میگفت و از پیشرفتهای چشمگیر صنعت نفت ایران صحبت میکرد، اما خاطره جراحت دردناکی که روی قلب او دیده بودیم، به این سادگیها فراموشمان نمیشد، حداقل برای من که تا نیمههای شب به یادش بودم و با حس تلخش به خواب رفتم.
ادامه دارد...
وقتی خواستم طلبه شوم ، بسیار تحقیق و تفحص کردم. عشق و علاقه ام به طلبگی به کنار . ولی باید انتخاب میکردم! انتخابی مهم!.
وقتی با یکی از اساتید حوزه و دانشگاه حرف میزدم نکات خوبی به من فرمودند:
اینکه محدود میشوی!
هم در زندگی. هم در مدل پوشش. هم در انتخاب همسر. هم نوع غذا. هم نوع رفتار و....
امروز عصر رفتم یکی از نانوایی های اطراف محله شاه سید علی علیه السلام به قصد تهیه نان برای خودم و اهالی حجره مان، (از نوادگان قمر منیر بنی هاشم علیهما سلام) نوبت گرفتم. قریب به ده_دوازده نفری جلویم بودند. با خودم گفتم خیلی وقت است بستنی چوبی نخوردم ، بروم و در عالم مجردی زبانی به بستنی خنک کنم. یک نگاهی به ظاهر خودم کردم و دیدم لباس آخوندی است! اگر کسی مرا با این حالت ببیند چ فکری میکند و ... اینجا بود که یاد محدودیت هایی افتادم ک حاج آقا میفرمود... .
در کل ...
در طلبگی محدودیت زیاد است. اما خدا شاهد است ک حاضر نیستم به بقیه آزادی ها آن را بدهم ...
در دبیرستان از همه بچه ها در عربی قوی تر بودم و میتوانستم راحت مدرّس عربی شوم و حقوقم را بگیرم و عشق و حال ...
اما ...
آیا میتوانستم از عشق خودم بگذرم ؟!
از طلبه شدن میتوانستم بگذرم؟!
و در آخر انقد حوزه جذابیت و زیبایی داشت ک به آزادیِ بدون حوزه ، نفروختم ...
و راضی ام ...😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا شاهده عالیه
انتشار بدید
واجب الدانلوده
هدایت شده از 🇮🇷خبر طلاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅حمله اوباش اغتشاشگر به حوزه علمیه شهر ایذه و آتش زدن ساختمان آن
🇮🇷 #خبر_فوری_طلاب
http://eitaa.com/joinchat/1026359310Cd87a388a56
هدایت شده از بیسیمچی مدیا 🎬
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جورام وَن یک سیاستمدار هلندی است که تمام تلاش خود را برای جمعآوری مساجد و حجاب در هلند کرد اما ...
@BisimchiMedia