حریمخصوصیِیکسرباز ؛
هر طوری که بود ، بی اهمیت نسبت به آنچه قرار بود اتفاق بیفتد ، راهی راه آهن شدیم. البته ، بنده طبق م
تا برسیم مشهد ، دل در دلم نبود که ببینم
آخرش چ میشود ؟ ببینم نتیجه توکل و این
جور چیزا کهمیگن چی میشه ؟ صبح حوالی
۹ و ۱۰ رسیدیم #مشهد .
اولین کاری که باید میکردیم این بود که یه
جا پیدا کنیم شب را بگذرانیم . بعد از پنج
شیش سال راهی #مترو مشهد شدم .
هنوز یه چیزایی تو ذهنم مونده بود. رفتیم
و کوهسنگی و کاوه و ... رو پیدا کردیم.
به یهبنده خداییزنگ زدیم و آدرس گرفتیم
این بنده خدا #حاج_عباس بود .🤝
طبق آخرین آماری که داشتیم ، از بچه های
با صفای جبهه و جنگ و بازیگرِ مِشَدی بود .
از همان ابتدای ورود به منزل این حاجیِ با
مرام،با ما گرمگرفت و خلاصه کلی اصطلاحا
حال کردیم ... .
حریمخصوصیِیکسرباز ؛
تا برسیم مشهد ، دل در دلم نبود که ببینم آخرش چ میشود ؟ ببینم نتیجه توکل و این جور چیزا کهمیگن چی می
کوله ها را به امانت تحویل گرفت و فرمود
شب ، فلان مسجد باشیم .
رفتیمو زیارت کردیم و برگشتیم آن مسجد
مد نظر و قصد رفتن به حسینیه ی محل
اسکان را داشتیم که #حاج_عباس فرمود
شب را خانه ما بمانید.
خلاصه که شام ما هم افتاد گردن ایشان
اما خب ... منبع غنی از معارف و تیکه ها
و مطالبِ جذاب داشتند و بی انصافی نکرد
و همهاش را در طبق اخلاص ، اهدا کردند