#مولاےمن_مهدےجان💚
یک #شب رسد که
شام فراقت سحر شود
خورشیــد عارضت،
ز حـرم جلـوهگـر شــود
با طـ....ـول غیبتت
نشود کـم #امیــد مــا
این روزگار تلخ
زمانی بہ سر شــود
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
✨شبت بخیر مولاجان✨
═✧❁🌱❁✧┄
@dyareeshgh
═✧❁🌱❁✧┄
#رمان_شهدایی❤
#بدون_تو_هرگز🧡
#قسمت_بیست_وپنجم💛
دو روز تحمل کردم... دیگه نمي تونستم! اگر زنده پرتم مي کردن وسط آتیش، تحملش برام راحت تر بود... ذکرم شده بود... علي علي... خواب و خوراک نداشتم، طاقتم طاق شد. رفتم کلید آمبولانس رو برداشتم... يكي از بچه هاي س*پ*|*ه فهمید... دويد دنبالم... - خواهر... خواهر... جواب ندادم - پرستار... با توئم پرستار... دويد جلوي آمبولانس و کوبید روي شيشه با عصبانیت داد زد. - کجا همین طوري سرت رو انداختي پايين؟ فکر کردي اون جلو دارن حلوا پخش مي کنن؟ رسما قاطي کردم... - آره! دارن حلوا پخش مي کنن... حلواي شهدا رو... به اون که نرسیدم... می خوام برم حلوا خورون مجروح ها... - فکر کردي کسي اونجا زنده مونده؟ توي جاده جز لاشه سوخته ماشین ها و جنازه سوخته بچه ها هیچی نیست... بغض گلوش رو گرفت... به جاده نرسيده مي زننت... این ماشین هم بیت الماله، زیر این آتیش نمیشه رفت... ملائک هم برن اون طرف، توي این آتیش سالم نمیرسن... - بیت المال اون بچه هاي تکه تکه شده آن، من هم ملک نیستم... من کسي ام که ملائک جلوش زانو زدن و پام رو گذاشتم روي گاز، دیگه هیچی برام مهم نبود؛ حتی جون خودم، و جعلنا خوندم... پام تا ته روي پدال گاز بود ویراژ ميدادم و مي رفتم... حق با اون بود، جاده پر بود از لاشه ماشين هاي سوخته... بدنهاي سوخته و تکه تکه شده. آتیش دشمن وحشتناک بود! چنان اونجا رو شخم زده بودن که دیگه اثري از جاده نمونده بود... تازه منظورش رو مي فهمیدم وقتي گفت دیگه ملائک هم جرات نزدیک شدن به خط رو ندارن، واضح گرا مي دادن... آتیش خيلي دقيق بود. باورم نمي شد توي اون شرایط وحشتناک رسیدم جلو... تا چشم کار مي کرد شهید بود و شهید... بعضي ها روي همدیگه افتاده بودن، با چشمهاي پر اشک فقط نگاه مي کردم. دیگه هيچي نمي فهمیدم، صدای سوت خمپاره ها رو نمی شنیدم... دیگه کسی زندہ نمونده که هنوز می زدن... چند دقیقه طول کشید تا به خودم اومدم... بين جنازه شهدا دنبال على خودم
═✧❁🌷❁✧┄
@dyareeshgh
═✧❁🌷❁✧┄
#رمان_شهدایی❤
#بدون_تو_هرگز🧡
#قسمت_بیست_وچهارم💛
به زحمت بغضم رو کنترل کردم... - برگشته جبهه... حالتش عوض شد... سریع بلند شد کتش رو پوشید که بره... دنبالش تا پاي در رفتم اصرار کنم براي شام بمونه. چهره اش خيلي توي هم بود! یه لحظه توي طاق در ایستاد... - اگر تلفني باهاش حرف زدي بگو بابام گفت حلالم کن بچه سید، خيلي بهت بد
کردم...
دیگه رسما داشتم دیوونه مي شدم... شدم اسپند روي آتيش، شب از شدت فشار عصبي خوابم نمي برد. اون خواب عجیب هم کار خودش رو کرد... خواب دیدم موجودات سیاه شبح مانند، ریخته بودن سر علي... هر کدوم یه تیکه از بدنش رو مي کند و می برد... از خواب که بلند شدم، صبح اول وقت... سه قلوها و دخترها رو برداشتم و رفتم در خونه مون... بابام هنوز خونه بود. مادرم از حال بهم ریخته من بدجور نگران شد! بچه ها رو گذاشتم اونجا... حالم طبيعي نبود. چرخیدم سمت پدرم... - باید برم... امانتي هاي سید، همه شون بچه سید... و سریع و بي خداحافظي چرخیدم سمت در... مادرم دنبالم دوید و چادرم رو کشید... - چه کار مي کني هانیه؟ چت شده؟ نفس براي حرف زدن نداشتم. براي اولين بار توي كل عمرم، پدرم پشتم ایستاد... اومد جلو و من رو از توي دست مادرم کشید بیرون... | - برو... و من رفتم... احدي حريف من نبود. گفتم یا مرگ یا علي... به هر قیمتی باید برم جلو، دیگه عقلم کار نمي کرد. با مجوز بیمارستان صحرايي خودم رو رسوندم اونجا؛ اما اجازه ندادن جلوتر برم... دو هفته از رسیدنم میگذشت... هنوز موفق نشده بودم علي رو ببینم که آماده باش دادن... آتیش روي خط سنگین شده بود. جاده هم زیر آتیش... به حدي فشار سنگین بود که هیچ نیرويي براي پشتيباني نمي تونست به خط برسه، توپخونه خودي هم حریف نمي شد. حدس زده بودن کار به دیدبانه و داره گرا میده، چند نفر رو فرستادن شکارش؛ اما هیچ کدوم برنگشتن... علي و بقیه زیر آتیش سنگین دشمن، بدون پشتیبان گیر کرده بودن. ارتباط بیسیم هم قطع شده بود.
═✧❁🌷❁✧┄
@dyareeshgh
═✧❁🌷❁✧┄
{با نام خداوند آفرینش☁️🌈}
-
سلام صبحتون بخیر☀️✨
شروع فعالیت امروز 💕
-
ذکر روز جمعه 🦋🖐🏻
-
••الهم صل علی محمد و آل محمد ••🌿💫
-
با تلاشت تو میتونی...
از روز قبلت بهتر باشی ...
خواستن، برخاستن، توانستن است🙃✌️🏻
تو لایق بهترین هایی رفیق!