eitaa logo
سـربــازان دههـ هـشــتادی🦋
447 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
110 فایل
‌˼بسم‌ ِرب‌ِالحُسین.˹✨ • مقصد آسمان است ؛از حوالی زمین باید جدا شد 🪐 ‹حرفـاتون https://daigo.ir/secret/1732795938 📱اعضای کانال؛ دهه دهشتادی‌ و... 🎞محتوا: همه ی سرزمین مادری🥺• -آݩ‌سوۍ‌خاڪریزجبھه↪️"تب‌ا‌د‌ل" @Taliya_m128 🍂ڪپے؟! ن فور 🍃با ذکر صلواٺ📿
مشاهده در ایتا
دانلود
این یک نوع پرداخت هست که شما می توانید برای من بزنید یک نوع پرداخت دیگه که هدیه هست من میدم به شما 😍 پس عضو بیارید تا پرداخت بزارم ☺️✋🏻
15.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهادت و دستگیری قاتلان بی رحم شهید آرمان علی وردی😔 وردی ═✧❁🌷❁✧┄ @dyareeshgh ═✧❁🌷❁✧┄
❤️ 💛 🧡 اون روز مي خواستيم براي خريد عروسي و جهیزیه بریم بیرون. مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره، اونم با عصبانیت داد زده بود: از شوهرش بپرس و قطع کرده بود. مادرم به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش بالاخره تونست على رو پیدا کنه. صداش بدجور مي لرزید! با نگراني تمام گفت: سلام علي آقا، مي خواستيم براي خريد جهیزیه بریم بیرون، امکان داره تشریف بیارید؟ - شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع مي دادید... من الان بدجور درگیرم و نمي تونم بیام... هر چند، ماشاء الله خود هانیه خانم خوش سلیقه ست. فکر مي کنم موارد اصلي رو با نظر خودش بخرید بالاخره خونه حیطه ایشونه... اگر کمک هم خواستید بگید، هر کاري که مردونه بود، به روي چشم! فقط لطفا طلبگي باشه، اشرافيش نکنید. مادرم با چشمهاي گرد و متعجب بهم نگاه مي کرد! اشاره کردم چی میگه ؟ از شوک که در اومد، جلوي دهني گوشي رو گرفت و گفت: میگه با سلیقه خودت بخر، هر چي مي خوای؟ دوباره خودش رو کنترل کرد. این بار با شجاعت بيشتري گفت: علي آقا؛ پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم؛ البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بیان ولي هیچ کدوم وقت نداشتن... تا عروسي هم وقت کمه و... بعد کلي تشکر، گوشي رو قطع کرد. هنگ کرده بود... چند بار تکانش دادم... مامان چي شد؟ چي گفت؟ | بالاخره به خودش اومد: گفت خودتون برید، دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده ای اجازه بگیرن و... براي اولين بار واقعا ازش خوشم اومد... تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم؛ فقط خریدهای بزرگ همراه مون بود. برعکس پدرم، نظر مي داد و نظرش رو تحمیل نمي کرد؛ حتي اگر از چیزی خوشش نمي اومد اصرار نمي کرد و مي گفت: شما باید راحت باشی. باورم نمی شد یه روز یه نفر به راحتی من فکر کنه. یه مراسم ساده، یه جهیزیه ساده، یه شام ساده حدود شصت نفر مهمون... پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت و براي عروسي نموند؛ ولي من براي اولين بار خوشحال بودم. علي جوان آرام، شوخ طبع و مهرباني بود، اولین روز زندگي مشترک، بلند شدم غذا درست کنم... من همیشه از ازدواج کردن می ترسیدم و فراري بودم، برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزي وسط میومد از زیرش در مي رفتم. بالاخره یکی از معیارهاي سنجش ... ═✧❁🌷❁✧┄ @dyareeshgh ═✧❁🌷❁✧┄
❤️ 🧡 💛 دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزي و هنر بود، هر چند روزهاي آخر، چند نوع غذا | از مادرم یاد گرفته بودم... از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس مي ريخت. غذا تفريبا آماده شده بود که علي از مسجد برگشت... بوي غذا کل خونه رو برداشته بود... از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید. - به به، دستت درد نکنه... عجب بويي راه انداختي با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه اي به خودم گرفتم! انگار فتح الفتوح کرده بودم... رفتم سر خورشت. درش رو برداشتم... آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود... قاشق رو کردم توش بچشم که... نفسم بند اومد... نه به اون ژست گرفتن هام نه به این مزه! اولش نمکش اندازه بود؛ اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود... گریه ام گرفت! خاک بر سرت هانیه، مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر، و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد. خدایا! حالا جواب علي رو چي بدم؟ پدرم هر دفعه طعم غذا حتي يه کم ایراد داشت - کمک مي خواي هانیه خانم؟ با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم! قاشق توي يه دست... در قابلمه توي دست دیگه... همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود. با بغض گفتم: نه علي آقا... برو بشین الان سفره رو مي اندازم... یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد! منم با چشم هاي لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون - کاري داري علي جان؟ چيزي مي خواي برات بیارم؟ با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن؛ شاید بهت سخت کمتر سخت گرفت. - حالت خوبه؟ - آره، چطور مگه؟ - شبيه آدمي هستي که مي خواد گریه کنه! | به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم: نه اصلا... من و گریه؟ تازه متوجه حالت من شد... هنوز قاشق و در قابلمه توی دستم بود. اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد. چیزی شده؟ ═✧❁🌷❁✧┄ @dyareeshgh ═✧❁🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌴زندگی سراسر "آزمون" است و "شهادت" مهر قبولی ... ═✧❁🕊❁✧┄ @dyareeshgh ═✧❁🕊❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
{بِسْمِ اللّٰهِ الرّحْمٰنِ الرّحیم ☁️🍂} - صبح بخیر☀️💛 شروع فعالیت امروز 💞✨ - ذکر روز چهارشنبه 🦋🖐🏻 - ••یا حی یا قیوم••🌿💫 - "ای زنده، ای پاینده"😇💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا