eitaa logo
🌱سَردارِدلـ³¹³ــها🇮🇷
486 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
38 فایل
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم🌸 🌱السَّلامُ عَلَیڪ یا فاطِمَةَ الزَّهرا(س) . سرنوشت مقلدان خمینی چیزی جز شهادت نیست 🇮🇷🇸🇩🇮🇷 🌷دعا واسه فرج امام زمان عج فراموش نشه🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 ((شیمیایی اول)) زمان بود. بچّه های در قرارگاه زرهی مستقر بودند. محمّدحسین یوسف الهی به همراه تعدادی از مجاهدان عراقی برای به خاک عراق می رفتند. یکی از این ها یک لباس بلند عربی به محمّدحسین داده بود تا وقتی که به می رود، راحت شناسایی نشود. محمّدحسین وقتی آن لباس را پوشید به شوخی گفت:«ببینید بالاخره عرب هم شدیم!☺️» صبح زود بود. هر کدام از بچّه ها مشغول کاری بودند. آن روز نوبت شهرداری من و بود. دوتایی مشغول آماده کردن صبحانه بودیم که ناگهان هشت هواپیمای عراقی بالای سرمان ظاهر شدند. تا آمدیم به خودمان بجنبیم و کاری بکنیم،هواپیما ها بمب های خود را ریختند. بیشتر ها پشت خاکریز جفیر بود، امّا این بار با همیشه فرق می کرد؛ سر و صدای انفجار های قبلی را نداشت و مانند همیشه آتش و ترکش زیادی هم به اطراف پراکنده نشد. خیلی عجیب بود.🤔 در همین مواقع را دیدم که به سرعت می دوید و فریاد میزد: «شیمیایی! شیمیایی!....بچّه ها فرار کنید؛ شیمیایی زدند.😨» تا آن روز به چنین موردی برخورد نکرده بودیم. برای اولین بار بود که عراق از سلاح های شیمیایی استفاده می کرد و بچّه ها هنوز آشنایی زیادی با آن ها نداشتند. وسایل را رها کردیم و به داخل محوطۂ باز قرارگاه دویدیم. در همین موقع محمّدحسین را دیدم با همان لباس عربی، مشغول هدایت بچّه ها بود. پشت لندکروزر ایستاده بود و بچّه ها را صدا می کرد تا سوار شوند. می خواست نیرو ها را تا آنجا که امکان دارد از محدوده آلوده دور کند. همه بچّه ها لباس نظامی به تن داشتند و با پوتین بودند، اما محمّدحسین با لباس آزاد و گشاد عربی و این باعث شد بیشتر در معرض مواد شیمیایی قرار بگیرد. گاز به سرعت در منطقه منتشر شد و همه را آلوده کرد. وقتی بچّه ها به عقب آمدند، اغلب شده بودند، اما وضعیت محمّدحسین به خاطر همان لباس، بد تر از همه بود؛به خصوص پاهایش که تا کشاله ران به شدّت سوخته بود.😧 من هم شیمیایی شده بودم ، اما نه به اندازه محمّدحسین!.... همه را به عقب منتقل کردند و با یک هواپیما به فرستادند. حدود ده، پانزده نفر از بچّه ها باهم بودیم.حالمان خوب نبود. چشم هایمان هم خوب نمی دید. فقط از روی صدا ها تشخیص می دادیم که چه کسانی هستند. با رسیدن به تهران و بستری شدن در بیمارستان لبافّی نژاد دیگر از محمّدحسین خبری نداشتم. چند روز بعد.....