🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید "
🔹صفحه ۲۴۱_۲۳۹
#پارت_صد_و_یازدهم 🦋
((حسرت آخ ))
#مجید_آنتیک_چی سریع ماشینی جور کرد تا بچه ها را به بیمارستان برساند ، چون بچه هایی که قبلاً مصدوم شده بودند ، دسته جمعی برده بودند و ما جمعاً با #محمد_حسین ، #محمّد_علی_کارآموزیان و یکی دیگر از بچهها ، چهار نفر میشدیم .
یادم میآید مجید آن لحظه دوست داشت هر کاری که از دستش برمی آید انجام بدهد .
او با همان وضعیّت که پیراهنی تنش نبود و فقط یک چفیه دور گردنش انداخته بود ، نشست توی ماشین و ما را به بیمارستان صحرایی فاطمة الزهرا (س) رساند .
توی بیمارستان خیلی از بچهها بودند ، همه توی صف ایستاده بودند تا یکی یکی توسط دکتر معاینه شوند ، محمدحسین آنجا هم دوباره حالش به هم خورد .
وضعش وخیم بود.
یکی از بچه ها خارج از نوبت ، او را جلوی صف برد تا دکتر معاینه اش کند.
محمدحسین آنطرفتر منتظر ایستاد تا بقیه جمع شوند و با اتوبوس به #اهواز منتقل شوند .
من همینطور که ایستاده بودم ، کنترل خود را از دست دادم حالم بد شد نقش زمین شدم .
خدا رحمت کند #شهید_یزدانی را ! آمد دو تا دستش را گذاشت زیر بازوهایم مرا از زمین بلند کرد و برد جلو ،گفت :« کمک کنید این بنده خدا دارد میمیرد.»
دکتر آمد معاینه ام کرد و دید حالم خیلی خراب است ، چند قطره چکاند داخل چشمم مرا هم فرستاد پیش محمدحسین .
من و محمدحسین هر دو بدحال بودیم ، اما او خیلی سعی می کرد خودش را سرپا نگه دارد .
در واقع هنوز میتوانست خودش را کنترل کند.
در همین موقع دوباره هواپیماهای عراقی آمدند و محدودۂ بیمارستان را #بمباران کردند .
آنهایی که توان حرکت داشتن پناه گرفتند ، اما ما نتوانستیم حتی از جایمان تکان بخوریم.
محمدحسین همانطور ایستاده بود و بمب ها را تماشا میکرد .
بالاخره تعداد به حد نصاب رسید و اتوبوس برای انتقال مصدومین آمد .
صندلی های اتوبوس را برداشته بودند.
بچهها دو طرف روی کف اتوبوس نشستند ،همه حالت تهوع داشتند و بعضیها که وضعیت بدتری داشتند دراز کشیده بودند .
من دیگر چشمانم باز هم نمیشد؛
گفتم :« محمدحسین در چه حالی من اصلاً نمی بینم.»
گفت :« من هنوز کمی می توانم ببینم .»
وقتی به اهواز رسیدیم و خواستم پیاده شویم ، گفتم :« من هیچ جا را
نمی بینم.»
محمدحسین گفت :« عیبی ندارد !خوب می شوی پیراهن من را بگیر ،هر جا رفتم تو هم بیا !»
من پیراهنش را گرفتم و پشت سرش راه افتادم .
از طریق صداهایی که میشنیدم ، متوجه اوضاع اطراف میشدم وارد سالن بزرگی شدیم .
محمدحسین مرا روی تخت خواباند .
خودش هم کنار من روی تخت دیگری خوابید .
احساس میکردم خیلی رنج می کشد و تمام بدنش درد می کند ،چون تخت ها چوبی بود و از سر و صدای تخت مشخص بود که محمدحسین بدجوری به خودش می پیچید ،اما کمترین
آه و ناله ای نمیکرد ، حتی من یک آخ هم از او نشنیدم و عجیب تر اینکه در آن وضعیّت حال مرا میپرسید .
به روایت از "محمد علی کار آموزیان"
#پارت_صد_و_دوازدهم 🦋
((عروج))
یادم میاید آن روز در بیمارستان صحرایی فاطمة الزهرا (س) ، بیشتر بچه های #اطلاعات مجروح و مصدوم روی تخت های بیمارستان افتاده بودند.
حال من بهتر از همه بود و تنها کاری از عهده ام بر می آمد این بود برایشان کمپوت باز میکردم و آب آن را در لیوانی میریختم و به آنها میدادم.
یک مرتبه دیدم #محمد_حسین و چند نفر از بچه ها را آوردند.
سراسیمه به طرف محمد حسین رفتم ، حالت تهوع داشت و چشمانش خیلی خوب نمیدید.
او را روی تخت خواباندم.
برایش کمپوت باز کردم تا بخورد،اما او گفت:«نژاد! دیگر فایده ندارد و از من گذشته. »
گفتم:« بخور! این حرفا ها چیه ؟
الان وسیله ای می آید و همه را به اهواز منتقل میکند.»
گفت:« بله! چند تا اتوبوس می آید و صندلی هم ندارند.»
با خودم گفتم او که الان از منطقه آمد، از کجا خبر دارد؟!🤔
احتمالا حالش خیلی بد است هذیان میگوید!!
هنوز فکری که در سرم می پروراندم به آخر نرسیده بود که یکی از بچه ها فریاد زد « اتوبوس ها آمدند، مجروحان را آماده کنید ،اتوبوس ها آمدند.»
به طرف در دویدم .
خیلی تعجب کردم😳؛
محمد حسین از کجا خبر داشت اتوبوس می آید؟!
برای اینکه مطمئن شوم،داخل اتوبوس هارا نگاه کردم؛
نزدیک بود شکه شوم.😧
هر سه اتوبوس بدون صندلی بودند!!
به طرف محمد حسین رفتم و او را به اتوبوس رساندم.
گفت:«نژاد! یک پتو بیار و کف ماشین بیانداز .»
او را کف ماشین خواباندم.
گفت:« حالا برو و محمد رضا کاظمی را هم بیار اینجا.»
از داخل پله های اتوبوس ک پایین رفتم دیدم محمد رضا با صدای بلند داد میزند:
«نژاد بیا! نژاد بیا!»
به طرفش رفتم.
او نیز همین خواهش را داشت:«نژاد!
من را ببر کنار محمد حسین.»
این دو نفر معروف بودن به دوقولو های #واحد_اطلاعات.
محمد رضا کاظمی را آوردند و....
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید "
🔹صفحه ۲۴۲_۲۴۱
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید "
🔹صفحه ٢۴٣_٢۴٢
#پارت_صد_و_سیزدهم 🦋
((عروج))
#محمد_رضا_کاظمی را آوردم و کنار محمّد حسین قرار دادم.
دو نفری دستشان را روی سر هم گذاشتند و در گوش هم چیزی گفتند ولبخندی زدند.
می خواستم بروم تا به بچههای دیگر کمک کنم، محمّد حسین گفت : « نژاد گوش کن!
من دارم می روم و این دیدار آخر است.
از قول من به بچهها سلام برسان و بگو حلالم کنند.»
وقتی این حرف را زد، دلم از جا کنده شد!
به طرفش برگشتم و دستی روی سرش کشیدم و با دست دیگرم صورتش را نوازش کردم، دیدم که قطرات اشک از گونه هایش سرازیر است. 😭
او گفت: « فکر نکنی که از درد، اشک می ریزم، هر اشکی بخاطر ناراحتی نیست،اشک من به خاطر شوق است، من به آرزوی دیرینه ام رسیدم.
فقط تنها ناراحتی من این است که با بچه ها خداحافظی نکردم.» 😔
گفتم: «ان شاء اللّه به سلامتی بر می گردی.»
بعد با او خداحافظی کردم و از آن ها جدا شدم. هنوز از ماشین پیاده نشده بودم که دوباره گفت: « نژاد! یادت نرود پیغام من را به بچهها برسانی.»
او می دانست که دیگر بر نمی گردد و من نفهمیدم از کجا بعضی چیزها را پیشگویی میکرد.
به روایت : رضا شاهرخ آبادی
💠چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
ساقی جامی به من ده تا بیاسایم دمی
💠در طریق عشق بازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرحمی
💠اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
رهروی باید جهان سوزی نه خامی بی غمی
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید "
🔹صفحه٢۴۴
#پارت_صد_و_چهاردهم 🦋
((بچّه های آشنا))
در بیمارستان #اهواز زیاد ما را نگه نداشتند.
فقط یک معاینه ساده و یک سری اقدامات درمانی اولّیه را انجام دادند، بعد همه را به فرودگاه فرستادند.
من از روی صداها فهمیدم که همۂ بچه ها آشنا هستند.
توی مسیر، یکی آه و ناله می کرد و دیگری ذکر می گفت و یکی صحبت می کرد.
خلاصه خیلی طول کشید تا ما به فرودگاه رسیدیم، اما آنجا زیاد معطّل نشدیم و مارا به سرعت سوار هواپیما کردند و به تهران فرستادند.
♦️به روایت از"حاج اکبر رضایی"
((بیمارستان خاتم الانبیا))
معمولاً اگر خبری از #محمّد_حسین
می شد و یا اتفاقی برایش می افتاد، به من می گفتند.
دوستانش اطّلاعات دادند که محمّدحسین #شیمیایی شده و اکنون در بیمارستان خاتم الانبیا تهران بستری است.
من قضیه را برای داداش تعریف کردم.
او هم این خبر را با مقدمه چینی، طوری که مادر اذیت نشود ،
به آن ها اطلاع داد و قرار شد همان روز من به همراه پدر، مادر و برادرم، محمّدشریف، به طرف تهران حرکت کنیم.
♦️به روایت از "محمّدعلی یوسف الهی"
#پارت_صد_و_پانزدهم 🦋
((محفظه های شیشه ای آخرین دیدار))
وقتی پسرم خبر داد که #محمّد_حسین در بیمارستان خاتم الانبیا بستری است،
خانه برایم مثل زندان شد.
مادرش هم اصرار داشت که همین امروز برای دیدن محمّدحسین به تهران برویم.
این شد که با حاج خانم و دوپسرم،
محمّدعلی و محمّدشریف ، به تهران حرکت کردیم.
اینقدر نگران بودیم که نفهمیدیم مسیر راه کرمان تا تهران را چطور سپری کردیم.
دلم هزار راه می رفت و افکار جور واجور
ذهنم را خسته کرده بود.
از طرفی نگران همسرم بودم، چون او بیماری قلبی داشت و بی تابی هایش بیشتر نگرانم می کرد.
نزدیک بیمارستان که رسیدیم، تصمیم گرفتم طوری برنامه ریزی کنم تا خودم محمّدحسین را ندیدم ، مادرش را بالای سرش نبرم؛
چون حدس می زدم حالش خیلی وخیم باشد.
به او گفتم:«حاج خانم! شما خسته آید و این بیمارستان بزرگ است و ما نمی دانیم او دقیقا کجا بستری شده ، ما می رویم داخل، اتاقش را که پیدا کردیم،
محمّدعلی را می فرستم دنبال شما.»
او قبول کرد.
منو برادر بزرگش رفتیم داخل و پرس و جویی کردیم و خودمان را معرفی نمودیم.
آن ها ما را به یک اتاق که مجروحان شیمیایی در آن بستری بودند، راهنمایی کردند.
از دور دیدم که محمّدحسین درون محفظه ای شیشه ای روی تخت خوابیده.
سر و صورتش به خاطر مواد شیمیایی سوخته بود.
نزدیک که شدم فقط با اشاره سلام و علیکی کرد و با برق چشمان نیمه بازش محبتش را به ما رساند.
معلوم بود که دیگر رمقی برایش نمانده.
اشک از چشمان منو و برادرش سرازیر شد و ما بیشتر از او بی رمق شدیم.
کمی بالای سرش ایستادیم که متوجه شدیم او دیگر نفس نمی کشد و با آرامش خاصی جان را به جان آفرین تسلیم کرد .
او منتظر بود تا ما را ببیند و برود.
اول گمان کردیم اشتباه می کنیم؛
پرستار ها را صدا زدیم.
همه دورش جمع شدند و بعد از معاینه،
شهادت او را تایید کردند.
روپوش سفیدی روی او کشیدند و مارا هم به بیرون هدایت کردند.
دیگر قدرت راه رفتن نداشتیم.
کنار دیواری نشستیم تا حالمان جا بیاید.
یک لحظه یادمان آمد که مادرش بیرون منتظر دیدن فرزندش است.
نمی توانستیم این خبر را این جا به او بدهیم.
مطمئن بودیم بی تابی هایش در طول مسیر ، هم برای خودش خطر ساز است و هم حال ما را دگرگون می کند.
از بیمارستان که بیرون آمدیم،
به او گفتم:«محمّدحسین را برای مداوا به خارج از کشور فرستادند.»
قرار شد تو به همراه محمّدعلی به کرمان برگردد. منو محمّدشریف برای پیگیری کارهای مربوط به انتقال پیکر محمّدحسین در تهران ماندیم.
پیکر مطهر محمّدحسین را با هواپیما به کرمان منتقل کردیم.
به روایت از"غلام حسین یوسف الهی"
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید "
🔹صفحه۲۴۷_۲۴۵
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید "
🔹صفحه۲۴۸_۲۴۷
#پارت_صد_و_شانزدهم 🦋
(( لبخند همیشگی _ ستاد معراج ))
یک ماهی میشد که #محمّد_حسین را ندیده بودم .
وقتی خبر شهادتش را شنیدم ، حالم دگرگون شد .
نمی دانم که از خانه تا ستاد #معراج_شهدا را چگونه رفتم .
میخواستم هر طور شده برای اخرین بار او را ببینم ، اما سربازی که جلوی درِ ستاد بود نگذاشت داخل شوم .
بی اختیار همان جا نشستم و زار زار گریه کردم .
حالم دست خودم نبود.
پاهایم قدرت ایستادن و راه رفتن نداشت .
یکی یکی خاطرات محمدحسین پیش چشمم مجسّم میشد .
لبخند های همیشگی اش ذهنم را مشغول کرده بود .
بارها با خودم گفتم یعنی دیگر نیست ؟
خودم را کنار دیواری کشیدم و بر آن تکیه کردم تا حالم جا بیاید .
سرباز که دید خیلی بی تابی میکنم ، دلش به رحم آمد و مرا به داخل راه داد .
درِ یک کانتینر را باز کرد ، چند تابوت روی هم چیده شده بود و اسم آنها رویشان نوشته شده بود .
با کمک هم تابوت محمدحسین را پایین گذاشتیم .
درِ تابوت بسته شد.
سعی کردم با دست بازش کنم ، سرباز با نگرانی گفت:« نه این کار را نکن برای من مسئولیت دارد .»
با گریه و التماس به او گفتم :«خواهش میکنم اجازه بده من صورت محمدحسین را ببینم . قول میدهم گریه نکنم ، فقط یک لحظه ، بعد میروم بیرون .»
هر چه سعی کردم تا در تابوت را باز کنم نشد .
از کانتینر بیرون آمدم و دوباره شروع کردم به گریه کردن.
نیم ساعتی آنجا نشسته بودم که دیدم سرباز آمد و در حالی که وسیله ای دستش بود ، اشاره کرد بیا .
چراغ را هم روشن کرد تا من بهتر ببینم .
چشمم که به صورت محمدحسین افتاد ، آرامش عجیبی تمام وجودم را در بر گرفت .
فقط اشک میریختم .
او در تابوت را بست ، اما من دیگر نمیتوانستم از جایم بلند شوم .
سرباز زیر بغلم را گرفت و از کانتینر بیرون امدم .
حدود ساعت دو و نیم شب بود که به خانه رسیدم .
نمیدانم کی خوابم برد ، در خواب دیدم که محمدحسین از در خانه وارد شد و با همان لبخند همیشگی اش کنارم ایستاد و گفت :« محمّدرضا ! خیلی نا آرامی .مگر چی شده که اینقدر بی تابی میکنی ؟! مگر خودتان دنبال این چیز ها نبودید ؟ حالا که ما رفتیم حسادت میکنید؟!»
خواستم سوالی از او بپرسم که از خواب پریدم .
خوب به اطرافم نگاه کردم...
خودم بودم و تاریکی شب🌘
♦️به روایت از "محمدرضا مهدی زاده"
#پارت_صد_و_هفدهم 🦋
(( ای کاش ... ))
در #عملیات_خیبر من مجروح شدم و کرمان بودم و هیچ خبری از #محمد_حسین نداشتم .
داشتم رادیو گوش میکردم که خبری توّجه ام را جلب کرد🧐 .
رادیو اسامی📝 تعدادی از #شهدا را اعلام میکرد .
خوب که دقت کردم نام محمّد حسین را هم شنیدم ، قرار بود از مقابل بیمارستان تشییع کنند .
بلافاصله سوار موتور🛵 سه چرخه ام شدم و خود را به محّل تشییع جنازه رساندم .
مردم همه جمع بودند .
مقابل بیمارستان پلاکاردی زده بودند که جمله ای از محمّدحسین روی آن نوشته بود .
کنار پلاکارد یک خانم بد حجاب با سر و وضع نامناسب ایستاده بود و می خواست ببیند چه خبر شده که مردم جمع شده اند .
با دیدن او یاد ناراحتی های محمّد حسین افتادم که چقدر از مفاسد جامعه رنج میبرد.
دلم گرفت و بغضم ترکید😥 .
ای کاش آن خانم میفهمید که بسیاری از محمّدحسین ها، #حجاب او را کوبنده تر از سرخی خون خودشان معرفی کرده اند !
((عبور از پل ))
همه بچه ها از #شهادت محمّد حسین بی تاب بودند .
من از لحظه ای که شنیدم ، دائم گریه میکردم .
هروقت از شبانه روز که به یادش می افتادم ، بی اراده اشک از چشمانم جاری😭 میشد.
نمیتوانستم ، رفتنش را باور کنم .
خیلی بی تاب بودم😩 .
چیزی را توی این دنیا گم کرده بودم و نمیدانستم بعد از او چه کنم .
یک شب ، درلباس رزم و اسلحه به دوش ، به خوابم آمد .
مرا در آغوش گرفت و گفت :« به همین زودی داری روحیّه ات را از دست میدهی ؟
خیلی خودت را باخته ای ،باید صبر کنی .
تازه از این به بعد مشکلات آغاز می شود .باید تحمّل کنی.»
بعد برگشت و از روزی پلی عبور کرد و مرا این طرف تنها گذاشت .✨
♦️به روایت از "حسین ایرانمنش "
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید "
🔹صفحه ۲۵۰_۲۴۹
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید "
🔹صفحه ۲۵۱_۲۵۰
#پارت_صد_و_هجدهم 🦋
(( سراغ بچه ها ))
در عملیات #والفجر_هشت من شدیدأ مجروح شدم و در بیمارستان بستری بودم .
خیلی دلم گرفته بود و از هیچ کس هم خبری نداشتم ؛تا اینکه یک روز #احمد_نخعی تلفن کرد.
خوشحال شدم و سراغ بچّه ها را گرفتم .
او داشت اسم بچه هایی را که #شهید شده بودند ، ردیف میکرد:
« #هندوزاده ، #دیندار ، #کاظمی ، #یزدانی و ... » .
حدود دوازده نفر را همین طور پشت سر هم اسم برد.
نفسم بالا نمی آمد و بغض گلویم را میفشرد .
هر اسمی را که میگفت حالم بدتر میشد ؛ تا اینکه یک دفعه نام #محمّد_حسین را شنیدم! ..
وقتی خبر شهادت او را داد ، گوشی تلفنم را انداختم و دیگر هیچ چیز نفهمیدم ..
♦️به روایت از حسین متصدی
(( ما با شما هستیم ))
خواب دیدم در مجلس دعایی نشسته ام ، کسی می خواند : یا کریم ُ یا ربّ .
بعد ذکر مصیبت اقا امام حسین (ع) شروع شد .
ناگهان محمّد حسین را در مقابلم دیدم .
خوشحال شدم و در آغوشش گرفتم .
آن قدر محسوس بود که انگار در بیداری او را بغل کرده ام .
بعد یادم آمد که او شهید شده است! پیشانیام را روی شانهاش گذاشتم و گریستم ..
گفتم :
« محمّد حسین رفتی و ما را تنها گذاشتی؟! »
🙂به آرامی سرم را بلند کرد و با لبخند گفت :
« علی آقا نگران نباش ما با شما هستیم..
ما با شما هستیم..»
♦️به روایت از محمدعلی کارآموزیان
#پارت_صد_و_نوزدهم 🦋
(( من شهید میشوم ))
یادم هست که یک بار با #محمد_حسین در #گلزار_شهدا بودیم .
او یک به یک قبرهای دوستان شهیدش را نشان می داد و خاطرات مختلفی از آنها نقل میکرد.
آنجا هنوز اینقدر وسعت پیدا نکرده بود.
همان طور که میان قبرها میگشتیم ، گفت :« هادی ! می خواهم چیزی بهت بگویم .»
گفتم :« خب بگو !»
گفت :« من #شهید میشوم و مرا توی این ردیف دوم خاک میکنند .»
من آنروز متوجه نبودم و نفهمیدم که محمّد حسین چه میگوید!
حدود دو سال بعد از شهادتش ، وقتی به #زیارت قبرش رفته بودم ، یک مرتبه یاد حرف آن روز افتادم ؛
دیدم قبرش دقیقا همان نقطه ای است که اشاره کرده بود .
با توجه به اینکه انتخاب محل دفن #شهدا بر عهده خانواده هایشان نبود و بنیاد شهید طبق نقشه و برنامه ای که داشت قبرها را تعیین میکرد ، خیلی عجیب بود که پیش بینی محمّد حسین درست از آب در آمده بود .✨
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید "
🔹صفحه ۲۵۱
#پارت_صد_و_بیستم 🦋
(( من جایگاه خودم را دیده ام ! ))
حرفی را که یک شب توی خانه به طور خصوصی به من گفت ،فراموش نمیکنم .
من #سرباز بودم و به مرخصی آمده بودم .
نیمه های شب رسیدم .
در خانه پدرمان اتاقی بود که هر وقت من با #محمد_حسین نیمه شب از #منطقه می آمدیم ،برای اینکه اهل خانه بیدار نشوند ،بی سر و صدا به آنجا میرفتیم .
آن شب من خیلی خسته بودم و زود آماده خواب😴 شدم .
هنوز یک ساعتی نگذشته بود در اتاق باز شد و آقا محمّد حسین آمد تو .
هر دو از دیدن یکدیگر خوشحال شدیم 😊.
من بلند شدم ، با ایشان روبوسی کردم و بعد هر دو نشستیم و مشغول صحبت شدیم .
هم محمّدحسین خسته بود ، هم من .
زیاد نمیتوانستیم بیدار بنشینیم .
محمّد حسین پتویی برداشت و به گوشه ای از اتاق رفت ،خوابید و طبق عادت همیشگی اش پتو را روی سرش کشید .
من هم سر جای خودم رفتم .
ده دقیقه ای نگذشته بود که سرش را از زیر پتو بیرون آورد و بی مقدمه گفت :« هادی ! هیچ وقت تا به حال شده جایگاه خودت را ببینی ؟ »
من حقیقتا یکّه خوردم 😳.
گفتم :« یعنی چه جای خود را ببینم ؟!»
گفت :« یعنی جای خودت را ببینی که چطور هستی ، کجا هستی ؟»
من که اصلا سر از حرف هایش در نمی آوردم🤔 ، با تردید گفتم :« نه !»
گفت :« من جای خود را دیدم . می دانم کجا هستم .»
نمی فهمیدم چه می گوید.😐
از طرفی خسته بودم و خوابم می آمد .
گویا محمّدحسین نیز متوّجه شد،چون دیگرحرفش را ادامه نداد.
بعدها وقتی بیشتر به صحبت های آن شب فکر کردم،خیلی از رفتار خودم پشیمان شدم.
ناراحت بودم که چرا پافشاری نکردم و از محمّدحسین معنی حرف هایش را نپرسیدم،😔
احساس بی لیاقتی میکردم،واقعا فرصت نابی را از دست داده بودم،چون حتما اسرار زیادی در آن حرف ها نهفته بود.✨
💠اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
وین حرف معما نه تو خوانی و نه من
💠هست از پس پرده گفت و گوی من و تو
چون پرده بر افتد نه تو مانی و نه من
♦️به روایت از "محمد هادی یوسف الهی"
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید "
🔹صفحه ۲۵۳_۲۵۲
#پارت_صد_و_بیست_و_یکم 🦋
(( فراق محمّدحسین ))
#شهادت محمّد حسین حاج خانم را خیلی دگرگون کرد؛ هر چند او سعی میکرد صبر کند ، اما دلتنگ او بود .
من مطمئن بودم این داغ ، او را از پای در می آورد .
یکبار نیمه های شب از خواب بیدارم کرد :« بلند شو برویم پیش #محمد_حسین ! »
گفتم :« الان که نصف شب است ، بگذار برای فردا .»
گفت :« نه ! همین الان برویم . من خوابش را دیدم ، دلم برایش تنگ شده .»
حدود ساعت دو نیم شب بود که بلند شدم .
خودم را آماده کردم و با ایشان به گلزار شهدا رفتیم .
او سر قبر نشست و انگار که محمّد حسین شروع کرد به درد دل کردن و حرف زدن با او ، آن شب تا صبح سر مزار محمد حسین نشستیم معلوم بود که این فراق برای مادر خیلی سنگین بود و می خواست هر چه زود تر به فرزندش ملحق شود و عاقبت نیز چنین شد .
💠 جان و جهان 💠
💠جان و جهان ! دوش کجا بوده ای
نی غلطم ، در دل ما بوده ای
💠 دوش ز هجر تو جفا دیده ام
ای که تو سلطان وفا بوده ای
💠آه که من دوش چه سان بوده ام !
آه که تو دوش که را بوده ای !
💠رشک برم کاش قبا بودمی
چون که در آغوش عبا بوده ای
💠زهره ندارم که بگویم تو را
بی من بیچاره کجا بوده ای
💠یار سبک روح ! به وقت گریز
تیز تر از باد صبا بوده ای
💠بی تو مرا رنج و بلا بند کرد
باش که تو بندِ بلا بوده ای
💠رنگ رخ خوب تو آخر گواست
در حرم لطف خدا بوده ای !
💠رنگ تو داری ، که ز رنگ جهان
پاکی و همرنگ بقا بوده ای
💠آیینه ای رنگ تو عکس کسی است
تو ز همه رنگ جدا بوده ای
♦️به روایت از " غلامحسین یوسف الهی "
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید "
🔹صفحه ۲۵۵_۲۵۴
#پارت_صد_و_بیست_و_دوّم 🦋
(( گزارش دلنشین و لحظه به لحظه عملیات والفجر هشت از زبان فرمانده لشکر )):
چگونه لبی بخندد که در آن جمع عارف ما ، عاشق ما ، مخلص ما ، #حسین آقای ما نباشد .
مادران #شهدا ! امروز در جمع این پنج تن و این چهار #شهید ،ما حمزه ای داریم .
به منزله حمزه سیدالشهدا که در جنگ احد پیغمبر اکرم فرمود : « حمزه گریه کننده ای ندارد .»
مادر #هندوزاده ، مادر #ذوالفقاری ، مادر #یزدانی ...! #محمّد_نصراللهی ما مادر ندارد .
مردم کرمان .... ای جوانان کرمان ! مخلصین رفتند ، غیرتمندان رفتند ، عاشقان رفتند ، عرفا رفتند ، علمداران #لشکر_ثارالله رفتند .
آنها با خونشان ، با گذشتشان ، با ایثارشان این گونه #فداکاری کردند و پیروزی را به شما هدیه کردند.
مردم ! #خدا میداند آخرین گفتار و #دعای همه بسیجی های مظلوم و همه پابرهنه ها و همه گردن کج ها در پیشگاه خدا این بود : خدایا ! خدایا نیاور آن روزی که ما ببینیم ملّتمان سرافکنده است .
خدایا ! در این بیست و دوی بهمن ملت را سربلند کن .
آنها شادی لب های شما را میخواستند .
این دعا و خواسته هایشان از خداوند بود ،من چه بگویم از شهدا ، از این مخلصین ، از این عرفایی که رفتند .
این حسن یزدانی که امروز در بین شماست یک طلبه هجده ساله ای است .
که میداند حسن که بود ؟!
حسن قهرمان فاتح #عملیات والفجر هشت بود .
حسن این طلبه ضعیف الجسم و قوی الروح ...
حسن اولین فردی بود که پیشتاز و پیشگام و داوطلب از #اروند عبور کرد .
حسن این طلبه شجاع و قهرمان کسی بود که سی بار برای شناسایی از اروند عبور کرده بود .
حسن یک نیروی ورزیده ، شجاع ، #شهادت_طلب ، مخلص و ... حسن پیشتاز لشکر ما بود .
حسن امام جماعت لشکر ما بود .
من از حسین که تشییع کردید ؛ حسینی که بدنش پاره پاره بود ، حسین مخلصی که هیچ گوشه ای از بدنش نمیافتند که جای زخم بر بدنش نباشد ؛ حسینی که با زخم تازه به جبهه برگشت ؛ حسین باوفا ، حسین ایثارگر ، حسین مخلص ، حسین عاشق ، حسین عارف .....
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸روزنامه حدیث کرمان،شماره28،
دوشنبه۱۹اسفند۱۳۶۴
🔹صفحه ۲۶۰_۲۵۹
#پارت_صد_و_بیست_و_سوم 🦋
در ستون فرهنگ جبهه این هفته ،
مصاحبه ای است که همکار ما، برادر "ابوالفضل کارآمد" در بهمن ۱۳۶۱ قبل #عملیات والفجر مقدماتی ، در منطقه #دلیجان با شهید عزیز ، محمدحسین یوسف الهی انجام داده است که به منظور گرامی داشت خاطره آن #شهید و همۂ شهدای گران قدر و ایثارگر، به چاپ آن اقدام می شود:
اعوذ باللّه من الشّیطان الرّجیم
🔹بسم اللّه الرّحمن الرّحیم🔹
«الحَمْدُ لِلّه الّذی هَدانا لِهذا و ما کُنّا لِنَهْتَدی لَوْلا أَنْ هَدانَا اللّه»
((من، محمّدحسین یوسف الهی ، متولد ۱۳۳۹ که در سال ۱۳۵۷ که سال شکوفایی #انقلاب_اسلامی بود، دیپلم گرفتم و بلافاصله به سربازی اعزام شدم.
پس از اتمام سربازی و به علّت نیاز شدید جامعۂ اسلامی به نیروهای رزمنده، این را وظیفه خود دانستم که در جبهه ها شرکت کنم تا بتوانم به سهم خودم کمکی به #اسلام و انقلاب کرده باشم.
🔘سؤال : در این عملیاتی که در پیش است، شما چه نقشی را خواهید داشت؟
☑️جواب : نقش ما به این صورت است که با دیگر برادران عزیز باید عملیات را رهبری کنیم، در آن جلو با کمک فرماندهان تیپ و دیگر برادران رزمنده که ان شاء اللّه این عملیات به نحو احسن انجام بشود و ما بتوانیم دِین خودمان را به اسلام و مسلمین ادا بکنیم.
🔘سؤال : خدا توفیقتان داده که شما در این عملیات شرکت کنید و خودتان می دانید که این عملیات پرخطر ترین و پرحادثه ترین عملیات است و بالاخص کار شما در این رابطه بسیار حساس است، شما بفرمایید چه احساسی در این زمان دارید؟
☑️جواب : واللّه!...احساس، احساس یک بچّه است که بعد از مدّت ها دوری از پدر و مادرش به آن ها می رسد؛
به این صورت که ما احساس می کنیم که باید خودمان را کاملاً در اختیار خدا بگذاریم؛
کما اینکه گذاشتیم و امیدواریم که از این به بعد چنین شود.
ما خودمان را در اختیار خدا قرار
می دهیم تا خداوند یک قوتی به ما بدهد تا ان شاء اللّه این عملیات به زودی انجام شود و برادران بتوانند به هدف های مشخص برسند.