eitaa logo
🌱سَردارِدلـ³¹³ــها🇮🇷
486 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
38 فایل
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم🌸 🌱السَّلامُ عَلَیڪ یا فاطِمَةَ الزَّهرا(س) . سرنوشت مقلدان خمینی چیزی جز شهادت نیست 🇮🇷🇸🇩🇮🇷 🌷دعا واسه فرج امام زمان عج فراموش نشه🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 《نگهبان میله》 محمدحسین، تا زمانی که خودش داخل مقر بود،حتما در اوقات مختلف می آمد و به نگهبان میله سر میزد. اگر کسی خلافی مرتکب می شد، با او برخورد بدی نمی کرد؛ بلکه با رفتار محبت آمیزش موجب می شد که آن فرد متوجه خطایش بشود و هم از کرده خود شرمنده وپشیمان🙂. او اگر نیرویی را تنبیه می کرد،این تنبیه با هر جای دیگر فرق داشت. یک شب نگهبان بود، اما بنده خدا به خاطر خستگی زیاد همان جا کنار میله خوابش برده بود. محمدحسین وقتی که از راه می رسد، اکبر را در خواب می بیند..؛ دیگر بیدارش نمی کند، خودش می نشیند و تا صبح می دهد. نزدیک صبح وقتی اکبر بیدار می شود و‌ محمدحسین را در جای خودش می بیند، خیلی خجالت می کشد. محمدحسین هم برای تنبیه اکبر، شب او را سر پست نمی گذارد. خیلی عجیب است که برای تنبیه یک نفر به جای اضافه کردن مدت نگهبانی اش، اورا از انجام کار محروم کنند!! برای بچه های ،شاید یکی از سخت ترین مجازات ها همین بود، مثلا اگر کسی را توی معبر نمی فرستادند، انگار بزرگ ترین توهین را به او کرده بودند و اینها همه به خاطر جوّی بود که محمدحسین در واحد به وجود آورده بود. 💠گرچه تعلیمات مردم واجب است قبل از تعلم واجب است! یعنی که خود را ساختن بعد از آن ، بر دیگران پرداختن !
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت سردار سر افراز سپاه "شهید حاج قاسم سلیمانی" 🔹صفحه۷۶_۷۹
🌱سَردارِدلـ³¹³ــها🇮🇷
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاطر
🦋 ((ارتفاع شترمیل)) قراربودبا و چند نفر دیگر از بچه های به شناسایی منطقه کوهستانی🏔 غرب برویم.ماتاآن زمان در کار کرده بودیم وبا مناطق زیاد آشنایی نداشتیم. درجنوب، منطقه طوری بود که نیاز به نبود وما معمولا باید سینه خیز به سمت می رفتیم وخیلی هم آهسته صحبت می کردیم ،اما در کوهستان شرایط فرق می کرد. دراین ماموریت دونفر از افراد بومی محل به نام های و ،به عنوان بلدچی ماراهمراهی می کردند. آن ها بزرگ شده آنجا وبه تمام راه ها وارد و آشنا بودند. خصلت های عجیبی هم داشتند. برخوردشان بد بود و همه بچه ها ناراحت بودند، توی راه که می رفتیم خیلی بلند بلند صحبت می کردند و اصولا ایمنی را رعایت نمی کردند وما باتوجه به تجربه ای که داشتیم ، معتقد بودیم باید احتیاط کنیم. آهسته به محمدحسین گفتم :《نکندامشب این هامارالو بدهند و گیر دشمن بیفتیم؟》محمدحسین گفت :《نه! خیالت راحت باشد.》 گفتم:《ازکجااین قدرمطمئنی؟》 گفت:《اخلاقشان رامی دانم، اینها اصلا فرهنگشان این طور نیست، این کار را نمی کنند؛ با این حال برای احتیاط، چند نفر را به عنوان تامین اطراف گروه می فرستم.》 او و را پشت سر فرستاد. من، حسینی و نیز جلو افتادیم. با اینکه مسافت زیادی آمده بودیم وخیلی زمان ⏰گذشته بود، اما هنوز به دشمن نرسیده بودیم .محمدحسین پرسید:《اکبر!پس دشمن کجاست؟》 اوباصدای بلند که ازصدمتری به گوش می رسید، جواب داد:《هنوز خیلی مانده .》 ما چیزی نگفتیم وبه راهمان ادامه دادیم، ولی خبری از دشمن نبود. یکی، دومرتبه من سوال کردم .باز او همین جواب راداد.اصلا آن روز هرچه به او گفتیم ،بر عکس عمل می کرد. من فکر کردم حتما ریگی به کفش دارد ومی خواهد بلایی سرما بیاورد. محمدحسین گفت:《شما هیچی نگو.》 گفتم:《برای چی؟》 گفت:《برای اینکه اینها عشایرند،خصلت های خاص خودشان را دارند. وقتی این قدر با احتیاط می رویم، فکر می کنند می ترسیم، آن وقت بدتر لج می کنند.》 گفتم :《 باشد!من دیگر حرفی نمی زنم.》 همچنان به راهمان ادامه دادیم تا به رسیدیم. اکبر مارا برد پشت ارتفاع و گفت:《این هم عراقی ها.》 سپس در گوشه ای نشست و منتظر شد. دوباره به همان ترتیب برگشتیم ، صحیح و سالم. شاهرخ واکبر قیصر، همان طور که محمدحسین گفته بود، خطری ایجاد نکردند. واقعا برای من جالب بود که محمدحسین این قدر روی شناخت داشت وخیلی هم با آرامش برخورد می کرد. به نظرم هرچه بود وبه هوش و استعداد فوق العاده اش مربوط می شد. 💠فراز وشیب بیابان عشق دام بلاست کجاست شیر دلی کز بلا نپرهیزد؟ ((اورکت)) بعداز نماز می خواستم حسین آقا را ببینم و درباره موقعیت منطقه و یک سری مسائل مربوط به و باهم صحبت کنیم دنبالش فرستادم و داخل سنگر فرماندهی منتظرش ماندم،آمد پیشم اورکتش روی دوشش بود وجوراب پاش نبود، من نگاه کردم به او شاید منظوری هم از نگاهم نداشتم خندید! این خنده در ذهنم باقی ماند. گفت: می دانم چرا نگاه کردی ازاین اورکتم روی دوشمه وجوراب پام نیست؟ گفت: من داشتم نماز میخواندم وبا همین حال .گفتند:شما کارم دارید. آمدم جورابم پام کنم، اورکتم تنم کنم به خودم گفتم حسین پسر غلام حسین تو پیش خدا اینطوری رفتی پیش فرمانده ات اینگونه می روی؟
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت آقای علی میراحمدی 🔹صفحه ۸۱_۸۰
🌱سَردارِدلـ³¹³ــها🇮🇷
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاطر
🦋 ((تفسیر قرآن)) سال شصت ودو، من و با واسطه هایی وارد واحد شدیم. واحد، آن زمان در مستقر بود و محمد حسین معاون بود؛ ولی چون مسئول واحد حضور نداشت، رهبری و فرماندهی بچه ها با ایشان بود. آشنایی من با او از همان زمان بود! وقتی به منطقه رفتیم، یک فضای بر واحد حاکم بود.✨ این فضا، به یقین به خاطر تلاش و کوشش ایشان به وجود آمده بود. فکر میکنم آن دوران برای تک تک بچه های واحد، یکی از بهترین و شیرین ترین دوران و حتی زندگی بود.👌🏻 همه مسائل معنوی، مثل و دیگر اعمال را به خوبی انجام می دادند. وقتی نیمه شب بلند می شدی، همه را درحال راز ونیاز 🤲 با خدا می دیدی. این به خاطر اهمیتی بود که محمد حسین به نماز شب می داد! ما شب ها می رفتیم شناسایی و روزها، برنامه هایی مثل :کلاسهای آموزشی، جلسات قرآن و ادعیه داشتیم. در مناسبت های مختلف، محمد حسین پیشنهاد می کرد که جلسات قرآن داشته باشیم و مسئولیت این کار را هم به من محول می کرد. یک روز آمد گفت : «علی آقا! بهتر است ما در کنار قرائت قرآن، برنامه تفسیر هم بگذاریم.» گفتم: «این کار اهل فن می خواهد و از توان من خارج است.» گفت: «خب! از روی تفاسیر بزرگان برای بچه ها توضیح بده ‌؛ مثل .» گفتم: «کتاب دم دست نیست. اینجا تفسیر از کجا می شود پیدا کنی؟!» می خواستم به این وسیله از زیر بار مسئولیت شانه خالی کنم. با خودم گفتم :«بهانه خوبی است..... تا او بخواهد کتابی پیدا کند، چند ماه گذشته است.» اما محمد حسین همان موقع یک جلد کتاب کتاب تفسیر المیزان به من داد وگفت : «این هم کتاب؛ دیگر مشکلی نیست. از روی همین برای بچه ها تفسیر بگو.» دیدم مثل اینکه هیچ راهی ندارم. وقتی او تصمیم بگیرد کاری انجام دهد، خودش فکر همه جایش را هم می کند. 💠زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست هر کسی نغمه خود خواند واز صحنه رود 💠صحنه پیوسته به جاست خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت آقای علی میراحمدی 🔹صفحه۸۴_۸۲
🌱سَردارِدلـ³¹³ــها🇮🇷
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاطر
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت آقای علی میراحمدی 🔹صفحه ٨۴_٨٢ 🦋 ((دوره آموزشی)) من تازه را پشت سر گذاشته و وارد واحد شده بودم. یک روز یکی از هم دوره های آموزشی که در بود، برای دیدن محمد حسین به واحد ما آمد. می خواستند راجع به مسائلی پیرامون موقعیت منطقه باهم صحبت کنند. من با آن بنده خدا از قبل آشنایی داشتم و فکر می کردم که او از من پایین تر است، خیلی راحت کنارشان نشستم و به حرف هایشان گوش دادم؛ بدون اینکه به این مسئله فکر کنم شاید آنها صحبت خصوصی داشته باشند. بنده خدا حرف هایش را زد و رفت. محمد حسین با ناراحتی 😔از جایش بلند شد و با تندی 😠به من گفت: «شما هنوز نمی دانی وقتی دو نفر دارند با هم صحبت می کنند، نباید حرف هایشان را گوش دهی؟ شاید این بنده خدا می خواست حرف های شخصی و خصوصی بزند و دوست نداشت کسی از مطالبش با خبر شود. شما نیروی اطلاعاتی هستید؛ خودتان می دانید که بعضی مسائل محرمانه است و لازم نیست همه از آن با خبر شوند.» بعد از کنار من رفت. او خیلی ناراحت شده بود و البته حق هم داشت، با اینکه عصبانی بود و برخورد تندی با من کرد، اما اصلا دلگیر نشدم، چون می دانستم به خاطر خودش نیست، بلکه ملاحظه کاری را که باید انجام شود، می کند. من بعد از آن قضیه خیلی فکر کردم. واقعا درست می گفت و این درس خوبی برای من شد، زیرا در به ما می گفتند هرکسی فقط باید به اطلاعاتی که به او داده می شود، آگاه باشد و حق کنجکاوی در سایر مسائل را ندارد. آن روز محمد حسین با برخورد بجایش این درس را در ذهن من ماندگار کرد. 💠عارفان با عشق عارف می شوند بهترین مردم معلم می شوند 💠 با عارف مکمل می شود هر که عاشق شد معلم می شود ((جزیره مینو)) محمد حسین همیشه سعی داشت تا آنجا که امکان دارد بچه‌ها را در زمینه های مختلف کار آزموده کند و از هر فرصتی برای این کار استفاده می کرد. یکی از مسائلی بود که ایشان خیلی روی آن تأکید داشت. یادم است زمانی که در بودیم، من تازه رانندگی یاد گرفته بودم. آن روز قرار بود تعدادی از بچه ها، از جمله محمد حسین به شهر بروند. مقر اطلاعات در بود. به همین خاطر یک نفر باید آن ها را به شهر می رساند. من تازه از مرخصی آمده بودم. محمد حسین رفت پیش و از او خواست تا مرا برای رساندن بچه ها بفرستد. خیلی تعجب کردم، چون همان موقع چند نفر راننده در مقر بودند و قرار هم بود به شهر بروند، ولی با این حال محمد حسین مرا انتخاب کرد. خودش هم تا رسیدن به مقصد کنار دستم نشست. آنجا بود که متوجه منظورش شدم. در طول مسیر نکات مختلف رانندگی را به من گوشزد می کرد و چون برای اولین بار بود که خارج از محدوده همیشگی رانندگی می کردم، ترسم ریخت واعتماد به نفس پیدا کردم. این یکی از روش های آموزشی او بود. سعی می کرد بچه ها روی پای خودشان بایستند ودر عین حال نیروهای کارآمدتری برای جبهه ساخته شود. 👌 ایشان در برخوردها ومعاشرت های معمول به مسائل کوچکی توجه می کرد که شاید خیلی از آن ها برای ما پیش پا افتاده بود، اما با توجه به ظرافت و دقّت نظری که داشت، هیچ چیز هر چند کوچک از نظرش پنهان نمی ماند. 💠قیامت که از بازار مینو نهند منازل به اعمال نیکو نهند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠امشب... نوای یا حجت ابن الحسن عجل علی ظهورک در فضای گلزارشهدادر کنار مزارسردار شهیدسلیمانی و پورجعفری ویاران با وفای مهدی (عج) طنین انداز شد...
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت آقای علی میراحمدی 🔹صفحه ٨۶_٨۴
🌱سَردارِدلـ³¹³ــها🇮🇷
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاطر
🦋 ((داخل سنگر)) محمد حسین بعضی وقت ها شوخی های جالبی می کرد، اما همیشه سعی داشت کسی را ناراحت نکند. یک بار داخل نشسته بودیم و محمد حسین مشغول شوخی بود. رو به من کرد و با خنده😄 گفت : «علی آقا! یک وقت از دست ما ناراحت نشوی. تقصیر خودم نیست که حرفی می پرانم؛ اینها همه اثرات آن خون هایی است که در زمان مجروح شدن، توی بیمارستان به من وصل کرده اند. هیچ معلوم نیست که خون چه کسانی به بدن من تزریق شده است.» ((گمنام نام آور)) در قرارگاه اهواز بودیم. شب همه‌ بچّه ها خوابیده بودند و قرارگاه ساکت و آرام بود. در نیمه های شب از خواب بیدار شدم. از سنگر بیرون آمدم و به طرف دستشویی رفتم. هیچ کس در محوطه نبود. وقتی به دستشویی ها نزدیک شدم، دیدم یک نفر دارد توالت ها را می شوید. با خودم گفتم چرا این وقت شب؟! 🤔 وقتی نزدیک تر شدم، دیدم محمد حسین است، از فرصت استفاده کرده ونیمه شب آمده است دستشویی ها را بشوید تا کسی متوجه نشود. با دیدن محمد حسین از خودم خجالت کشیدم. هر چه باشد او بود، نمی دانستم چه کار کنم. جلو رفتم و از محمد حسین خواستم بگذارد من این کار را انجام دهم، اما قبول نکرد. دلش می خواست تنها باشد اصرار هم فایده نداشت، به عمد مخفیانه آمده بود تا کسی نفهمد شستن دستشویی ها کار اوست که مبادا اجرش ضایع شود. 💠مرا کشت خاموشی ناله ها دریغ از فراموشی لاله ها 💠کجا رفت تأثیر سوز ودعا کجایند مردان بی ادعا 💠کجایند شورآفرینان عشق؟ علمدار مردان میدان عشق 💠کجایند مستان جام الست؟ دلیران عاشق، شهیدان مست 💠همانان که از وادی دیگرند همانان که گمنام و نام آورند
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت آقای محمّدرضا مهدی زاده 🔹صفحه ٨۹_۸۷
🌱سَردارِدلـ³¹³ــها🇮🇷
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاطر
🦋 ((نماز شب)) زمانی که در مهران مستقر بودیم، موقعیّت منطقه خیلی خطرناک بود! چون هم ما به می رفتیم و هم عراقی ها گشتی هایشان را جلو می فرستادند. فاصله خاکریز ما تا آنجا خیلی زیاد بود و بین دو هم جنگل بود. گاهی می شد که عراقی ها با تعداد زیادی نیرو جلو می آمدند تا شاید بتوانند یکی از بچّه های واحد را اسیر کنند و برای گرفتن اطلاعات با خودشان ببرند. آن شب هوا بارانی🌧 بود. من ، و محمد حسین طبق معمول داخل یک سنگر خوابیده بودیم. نیمه های شب باران خیلی شدید شد؛ به طوری که آب داخل سنگر نفوذ کرد. من وقتی بیدار شدم، دیدم همه جا خیس شده است.😧خواستم بچّه ها را بیدار کنم،دیدم محمّدحسین نیست! فقط مهدی گوشه ای خواب است. فکر کردم محمّدحسین زودتر از من متوجّه آب افتادن سنگر شده و تنهایی برای درست کردن آن بیرون رفته است. با عجله خارج شدم تا به او کمک کنم؛ امّا در کمال تعجّب او را ندیدم!! باران هم آنقدر شدید می بارید ک چیزی نگذشت لباسم کاملا خیس شد. همان طور که نگران و مضطرب داشتم اطراف را نگاه می کردم و دنبال محمّدحسین می گشتم ، یک دفعه احساس کردم پشت تانکر آب چیزی تکان می خورد..؛ گفتم شاید به نظرم رسید و من اشتباه کرده ام امّا با این حال برای اطمینان بیشتر، کمی به تانکر نزدیک شدم. دیدم بله!...مثل اینکه یک نفر پشت آن مخفی شده است. با خودم گفتم حتما گشتی های عراقی هستند و محمّدحسین را هم اسیر کرده اند؛ به خاطر همین سعی کردم با احتیاط عمل کنم. چند لحظه همانطور، بدون هیچ عکس العملی، سر جایم ایستادم به جلو چشم دوختم. لباسش عراقی نبود؛ مطمئن شدم از بچّه های خودی است و حرکاتش هم مشخّص بود پناه نگرفته است. آهسته و با احتیاط جلو رفتم و خودم را به پشت تانکر رساندم. صحنه ای دیدم که درجا خشکم زد!😳 او، محمّدحسین بود که داخل یکی از چاله های پشت تانکر به نماز ایستاده بود!!! آن هم در آن باران شدید...... لحظاتی بدون اینکه بخواهم ، محو حرکاتش شدم؛ واقعا چه چیز باعث شده بود که او نیمه شب زیر باران🌧 خواب را رها کند و در آن شرایط سخت به نماز بایستد..؟! از تماشای حالات عرفانی اش سیر نمی شدم. آنقدر در خودش غرق بود که اصلاً متوجه حضور من نشد. دیگر چیزی به نماز صبح نمانده بود، به طرف سنگر برگشتم، مهدی هم بیدار شده بود. آن شب باران بخشی از سنگر را خراب کرد. صبح وقتی داشتیم همه باهم آن را درست می کردیم، محمّدحسین اصلا به روی خودش نیاورد. معلوم بود که شب متوجه من نشده است. خیلی دلم می خواست راجع به آن زیر باران برایم حرف بزند، امّا مطمئن بودم امکان ندارد و بالاخره همه این اسرار را با خودش برد.✨ 💠هوای کوی تو از سر نمی رود آری! غریب را دل سرگشته با وطن باشد
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت آقای محمّدرضا مهدی زاده 🔹صفحه ۹۰_۸۹
🌱سَردارِدلـ³¹³ــها🇮🇷
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاطر
🦋 ((میدان مین)) امیری ، یکی از دوستان صمیمی محمد حسین بود که قبل از عملیات والفجر سه مظلومانه به شهادت رسید. اگر چه شهادت امیری خیلی محمد حسین را ناراحت و افسرده 😔کرده بود؛ ولی هرگز خللی در انجام وظیفه او وارد نساخت. محمد حسین بعد از انتقال پیکر مطهر امیری به اهواز، بلافاصله از شب بعد، شخصا‌ً برای به میان ها رفت. «مهران» منطقه سخت و دشواری از لحاظ بود. ارتفاعات آن زیاد و بلند بود و بالا رفتن از آن ها کاری بس مشکل؛از طرفی هوشیار شده بود و با دقت بیشتری منطقه را زیر نظر گرفته بود! یادم است هر وقت کار شناسایی با مشکل مواجه می شد، محمد حسین چند رکعت می خواند و از خداوند یاری می طلبید. 🤲 آن شب من نیز همراه او بودم. برای رسیدن به ارتفاعات ، می بایست دهِ «خسروی» را پشت سر بگذاریم. در راه به موقعیتی رسیدیم که ابتدای محور بود؛ همان محوری که چندی قبل امیری در آن به رسیده بود و مشکلات اصلی کار نیز از همین منطقه آغاز می شد. محمد حسین به گوشه ای رفت و مشغول نماز شد. من هم در یکی از باغ های ده خسروی ایستادم و مواظب اطراف بودم. نمازش که تمام شد، دوباره ادامه دادیم تا رسیدیم به یک تپّه. از آن بالا رفتیم. من جلوتر از محمد حسین حرکت می کردم و اینجا ابتدای بود که یک دفعه احساس کردم محمد حسین شانه ام را محکم فشار می دهد و سعی می کند مرا بنشاند. بلافاصله نشستم. آهسته گفتم؛ «چی شده؟» 🤔 محمد حسین دوربین دید در شب را به من داد و با اشاره گفت: «آنجا را نگاه کن!» دوربین📼 را گرفتم و به نقطه ای که محمد حسین گفته بود، نگاه کردم. باور کردنی نبود! 😳 عراقی ها در فاصله خیلی کم از ما در حال راه رفتن بودند. آن قدر نزدیک بودند که حتّی بند اسلحه شان هم دیده می شد.......
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت آقای محمّدرضا مهدی زاده 🔹صفحه ٩٢_٩٠
🌱سَردارِدلـ³¹³ــها🇮🇷
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاطر
🦋 ((میدان مین)) بسیار تعجب کردم که محمد حسین چطور آن ها را دیده بود؟!! در حالی که وقتی من جلوتر از او می رفتم باید زودتر متوجه آن ها می شدم! 📼دوربین را دوباره به محمد حسین دادم که او نگاه کند،اما متوجه شدم که با اشاره سر می خواهد به من بفهماند که آن ها نزدیکمان هستند. برای چند لحظه، هر دو میخکوب شده بودیم!! خطر بزرگی از کنارمان گذشت. اگر فقط چند قدم جلو می رفتیم، قطعاً با برخورد می کردیم و آن وقت کارمان ساخته بود! برای دقایقی نفس هم نمی کشیدیم و اگر راه داشت، به قلب هم می گفتیم نتپد!🤭 پشت میدان نشستیم تا رفتند. دوتایی نفس عمیقی کشیدیم و خدا را شکر کردیم بعد هر دو با احتیاط راه افتادیم. من ام را زیر سیم خاردار گذاشتم و آن را بلند کردم و با کمک محمد حسین، دوتایی از زیر آن عبور کردیم و وارد # میدان_مین شدیم. در همین موقع چند نفر عراقی را دیدم که از تپه مقابل پایین آمده و به سمت ما می آیند. خیلی سریع روی زمین دراز کشیدیم. نگاهی به محمد حسین کردم. با حرکت سر و صورت گفتم گیر افتادیم.😰نمی دانستیم چه کار باید بکنیم؛غرق در چاره اندیشی بودم که دستی را مچ پاهایم احساس کردم. 😱 قلبم داشت از سینه بیرون می زد!! ابتدا گفتم شاید عراقی مچ پایم را گرفته است و می گوید تکان نخور که توی چنگ منی! 😖 همان طور که خوابیده بودم، برگشتم ونگاهش کردم؛ محمد حسین بود وبا دست به سمت راست اشاره کرد.. من که دنبال نجات از این مهلکه بودم، سریع منظورش را فهمیدم؛ آهسته بلند شدم و نیمه خیز و با احتیاط به سمت راست رفتیم و داخل شدیم. فکر کنم همان معبری بود که امیری در آن به رسید..؛ اما فعلا با شرایطی که ما داشتیم، معبر خوبی برای در امان ماندن بود. آن ها متوجه ما نشدند و ما آن شب توانستیم در آن مکان توقف کنیم. بعد از اینکه محمد حسین خوب را بررسی کرد🧐 وجوانب کار را سنجید، دوباره به طرف خطّ خودی راه افتادیم و خداروشکر بدون هیچ مشکلی به رسیدیم. آن قدر خسته بودیم که بلافاصله داخل رفتم و آماده خواب😴شدم،امّا دیدم محمد حسین خارج شد. تعجب کردم! این وقت شب کجا می خواهد برود؟ پشت سرش بیرون رفتم؛ دنبال آب می گشت تا بگیرد، می خواست نماز شبش را بخواند! من هنوز در فکر آن شب بودم وکارهایی که محمد حسین کرده بود... نماز خواندنش در محل شهادت امیری، پیدا کردن معبر، موفقیت آمیز بودن شناسایی در منطقه ای که بسیار حساس وخطرناک بود.......
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت آقای محمّدرضا مهدی زاده 🔹صفحه ۹۳_۹۴
🌱سَردارِدلـ³¹³ــها🇮🇷
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاط
🦋 ...یقین داشتم که حتماً سرّی در این امر نهفته است. به محمّدحسین گفتم:«مسائلی که امشب اتفاق افتاد، ذهن مرا خیلی مشغول کرده است.🤔 این همه حوادث نمی تواند اتفّاقی باشد. من هنوز هم باور نمی کنم که این قدر راحت توانسته باشیم کاری به این مهمّی را انجام دهیم؛ همان کاری که امیری به خاطرش شد. خواهش می کنم بگو قضیه از چه قرار است» محمّدحسین سرش را پایین انداخته بود و از پاسخ طفره می رفت.من با حالت تضرّع و اصرار زیاد سؤالم را تکرار کردم. سرش را بلند کرد و به صورت من نگاه کرد. وقتی چشم هایش را پر از اشک دیدم دیگر نتوانستم حرفی بزنم.🤭 او.مثل همیشه جای دنجی را پیدا کرد و به ایستاد و مشغول شد. ((تکلیف من)) آن روز هواپیما های عراقی مقرّ را بمباران کردند. تعداد زیادی از بچّه ها زخمی شدند. محمّدحسین با همان متانت همیشگی بچّه ها را به دعوت می کرد و سعی داشت تا آن ها را آرام کند. وقتی هواپیماها رفتند و اوضاع کمی بهتر شد، تصمیم گرفتیم مجروحان را به عقب منتقل کنیم. محمّدحسین هم می خواست همراه بچّه ها برود و کمک کند، امّا من اصرار داشتم که در منطقه بماند؛ گفتم:«آقا جان!...شما دیگر برای چی میخواهید بیایید؟ بهتر است همین جا باشید.» او با ناراحتی گفت:«تو چرا اینقدر اصرار داری که من نیایم؟» گفتم:«خب بالاخره هرچه باشد شما به آشنا تر هستید، این جا هم کسی نیست. بیشتر بچّه ها زخمی شدند، آن ها هم که سالم هستند به اندازه کافی منطقه را نمی شناسند.» در جوابم گفت:«بنا نیست ما تکلیفمان را فقط در یک جا انجام دهیم. برای من نه زمان می شناسد، نه مکان و الان از همه چیز واجب تر انتقال این مجروحان به عقب است.» این را گفت و همراه زخمی ها به عقب رفت. 💠 ناز پرورد تنعّم نبرد راه به دوست شیوه رندان بلاکش باشد
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت آقای حسین متصدی 🔹صفحه ۹۷_۹۵
🌱سَردارِدلـ³¹³ــها🇮🇷
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاطر
🦋 ((جوِّ اطلاعات عملیات)) ، جانشین واحد و ما بود، اما آنقدر دوستانه و خودمانی رفتار می کرد که اگر یک نفر غریبه از راه می رسید، نمی توانست تشخیص بدهد که کدام فرمانده و کدام نیرو است! درحقیقت قبل ازهرچیز، برای ما یک "برادر" و یک "دوست صمیمی" بود.همین رفتار ایشان باعث شده بود که جوّ خیلی باصفایی در اطلاعات عملیات به وجود بیاید؛🤗 به عنوان مثال هربار که بچه ها جمع می شدند و برای حمام به مرخصی شهری می رفتیم،او نیز می آمد.بعد هم آنجا تمام بچه ها را یکی یکی کیسه می کشید! یک بار حدود دوازده نفر از نیروهای ، باهم به مشهد رفته بودیم. وقتی رسیدیم، همگی تصمیم گرفتیم قبل از زیارت به حمام برویم..؛ حدود ساعت هفت صبح بود.🕢 یک حمام عمومی پیداکردیم و رفتیم داخل. محمدحسین گفت:«من امروز باید همه شما را کیسه بکشم.» من که سابقه این کار راداشتم ،گفتم:«پس من آخرین نفر هستم» و رفتم روی سکوی حمام خوابیدم. یادم است آن روز حدود ساعت یازده، نوبت به من رسید. 💠این شرحِ بی نهایت، کز زلف یار گفتند حرفی است از هزاران کاندر عبارت آمد! ((تیررسام )) محل استقرار واحد،خط بود. محور هم نیزار کوچکی در همین منطقه بود.به خاطر دید مسقیم دشمن، امکان رفت و آمد در روز وجود نداشت. بچه ها می بایست شب حرکت کنند و روز بعد، برای دیده بانی درجزیره🏝بمانند و فرداشب دوباره به مقر برگردند. از طرفی، نمی توانستند قایق را در اطراف جزیره رها کنند، یعنی باید افراد دیگری آن ها را می رساندند و شب بعد، دوباره برای آوردنشان جلو می رفتند. آن شب، نوبت و بود! هردو آماده شدند؛ بچه ها آن ها را به محل موردنظر رساندند و برگشتند. قرارشد فرداشب دوباره به سراغشان برویم. روز بعد، نزدیکی های غروب، مه غلیظی تمام منطقه را پوشاند. وجود این مه،به خصوص در شب، مشکل جدی و اساسی در کار تردد ایجاد می کرد.😕 اصلا نمی توانستیم جهت را تشخیص دهیم و مسیرحرکتمان را مشخص کنیم. استفاده از قطب نما🧭هم به دلیل تلاطم آب و درنتیجه تکان های شدید قایق، امکان نداشت!! با همه این حرف ها، گروهی که قراربود برای آوردن بچه ها بروند،حرکت کردند؛ اما چند لحظه بعد، دوباره برگشتند و گفتند که به هیچ وجه امکان جلو رفتن نیست و آن ها نتوانسته اند راه را پیدا کنند.😔 هوا سرد بود و این سرما، در شب شدت بیشتری می گرفت. کاظمی و خواجویی هم امکانات مناسبی برای ماندن درجزیره نداشتند؛ چون اصلا نیروی شناسایی نمی تواند وسایل زیادی با خودش حمل کند؛ به همین سبب باید هرچه سریع تر برای بازگرداندن بچه ها فکری می کردیم! اما چاره چه بود⁉️ زمان می گذشت وهوا سردتر میشد! ذره ای از شدت مه کاسته نمی شد. بیست و چهار ساعت از رفتن بچه ها گذشته بود و تا آن لحظه، قطعا سختی های زیادی متحمل شده بودند! محمدحسین که در جریان تمام این قضایا بود، یک لحظه از فکر بچه ها بیرون نمی آمد. سعی می کرد تا راه مناسبی پیدا کند عاقبت فکری به ذهنش رسید👀........
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت آقای حسین متصدی 🔹صفحه ۱۰۱_۹۸
🌱سَردارِدلـ³¹³ــها🇮🇷
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاطر
🦋 ((تیررسام)) تعدادی تیررسام پیدا کرد و آورد.گروه دیگری تشکیل داد و به آن ها گفت: «شما حرکت کنید. من هر چند لحظه یک بار تیری به سمت جزیره شلیک می کنم. شما جهت حرکت تیرها را بگیرید و بروید جلو، در بازگشت هم به محل شلیک توجه کنید و عقب بیایید» گروه حرکت کرد محمدحسین هم تیرها را درون خشابی گذاشت، اسلحه را مسلح کرد، بعد از چند لحظه اولین تیر را شلیک کرد. این کار هر چند دقیقه یکبار تکرار می شد، اما هنوز چند تیر بیشتر شلیک نشده بود که دیدیم بچه ها دوباره برگشتند. این راه هم فایده ندارد،تیرها به خوبی دیده نمی شوند، نمی توان جهت حرکت راتشخیص داد. هر لحظه به خاطر آن دو نفر بی تاب تر می شد. درنهایت را صدا کرد و جلسه ای گذاشتند تا با مشورت همدیگر راهی پیدا کنند. آن هایک بار دیگر امکانات موجود و شرایط منطقه را بررسی کردند و بلاخره تصمیم گرفتندخودشان دست به کار شوند. هر دو سوار قایقی شدند و به طرف جزیره 🏝حرکت کردند. یک سری تیرک برق آن جابود، سعی کردند خودشان را به تیرک ها برسانند و به کمک آن ها راه را پیدا کنند. با گذشت زمان و نیامدن آن ها مشخص بود به سختی پیش می روند. سرانجام بعد از چند ساعت قایقشان🛶از لابه لای مه مشخص شد، اما ظاهرا دو نفر بیشتر نبودند، وقتی قایق به لب ساحل رسید، دیدیم و بی حال کف قایق افتاده اند. سرمای شدید جزیره🏝بدنشان را بی حس کرده بود. وتوان اینکه قدمی بردارند و یاخودشان را سر پا نگه دارند، نداشتند. هر دو بی رمق و بی حال افتاده بودند. بچه ها به سرعت کمک کردند. آن ها را برای استراحت و مراقبت به سنگر بردند. خدا می داند اگر چند ساعت دیرتر به سراغشان رفته بودند چه اتفاقی می افتاد. وقتی محمدحسین از قایق پیاده شد رضایت و خوشحالی را می شد از چهره اش خواند. همه می دانستیم که او هر سختی را تحمل می کند، اما طاقت دیدن ناراحتی بچه ها را ندارد. 💠در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن شرط اول قدم آن است که مجنون باشی ((چای وچفیه)) یکی از خصوصیات قدرت ابتکار آن ها بود. در هر شرایطی سعی می کردند تا با امکانات موجود بهترین راه بازده کاری را داشته باشند. در این میان از خلاقیت بیشتری برخوردار بود، چه در مسائل مهم عملیاتی و چه در مسائل جزئی پشت جبهه. بارها اتفاق می افتاد که در کار ما گرهی ایجاد می شد بچه ها هر چه سعی می کردند موفق نمی شدند آن را رفع کنند. در این موقع محمدحسین یوسف الهی می آمد و با طرحی که می داد، مشکلات را حل می کرد. گاهی اوقات شبانه روز در یک محور تلاش میکردیم و کار پیش نمی رفت، اما ایشان می آمد یک شبه ماموریت را تمام می کرد. درجاده من و حسینی با هم به شناسایی می رفتیم. یک شب موقع برگشتن قطب نمای ما که ضد آب نبود، از کار افتاد؛ به همین دلیل مجبور شدیم ازشب بعد برای خودمان نشانه و راهنمایی بگذاریم که معبر را گم نکنیم. برای این کار ریسمانی جلوی کانال بستیم. چند شب بعد دوباره ریسمان را هم گم کردیم و هر چه گشتیم، نتوانستیم آن را پیدا کنیم. روز بعد به جست و جویش رفتیم، اما هیچ اثری ندیدیم. قضیه را با محمدحسین یوسف الهی در میان گذاشتیم، ایشان گفت: «کار شما نیست باید حتما خودم بروم» 🌌شب بعد به همراه محمدرضا کاظمی رفتند و بعد از مدت کوتاهی آمدند. وقتی برگشتند ریسمان را پیدا کرده بودند، کاری که ما چند روز نتوانسته بودیم انجام بدهیم، آن ها در یک شب یا بهتر بگویم در چند ساعت انجام دادند. ✅نکته جالب اینجاست که دراین روحیه مختص ماموریت های شناسایی نبود، حتی در کارهای عادی پشت خط نیز خلاق و مبتکر بود. یک بار دویست، سیصد نفر از خانواده های شهدا برای بازدید از منطقه به مقر لشکر آمده بودند. ⚜رسیدگی و پذیرایی در آن شرایط کار خیلی مشکلی بود. ما همه مانده بودیم که چه کنیم. یوسف الهی مسئولیت خدمات آن ها را برعهده گرفت و به کمک هندوزاده کارها را مرتب کرد. یادم است میخواستیم به این خانواده هاچای بدهیم، اما هر چه امکاناتمان را بررسی کردیم، دیدیم نمی توانیم در آن واحد به سیصد نفر چای بدهیم. دوباره مشکل را با محمدحسین درمیان گذاشتیم، ایشان آمد و گفت: «یک قابلمه بزرگ آب کنید و بگذارید روی اجاق.» بعد یک چفیه تمیز و نو از تدارکات گرفت و آورد. آن را شست و یک چای خشک وسط آن خالی کرد و آن را گره زد و داخل قابلمه که آبش جوش آمده بود، گذاشت و به این ترتیب یک قابلمه چای صاف وتمیزدرست کرد که به راحتی برای تمام سیصد نفر کافی بود. 💠شهرخالی است زعشاق بود و کز طرفی مردی از خویش برون آید و کاری بکند
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت آقای مرتضی حاج باقری 🔹صفحه ١٠۴_١٠٢
🌱سَردارِدلـ³¹³ــها🇮🇷
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاطر
🦋 ((صادقی و موسایی پور)) سال شصت و سه بعد از ، لشکر در خط مستقر شد. بین خط ما و عراق چهار کیلومتر آب بود، برای شناسایی مجبور بودیم از گرفتگی عبور کنیم و خودمان را به خط دشمن برسانیم. نفراتی که محمد حسین برای این کار در نظر گرفته بود، من بودم، موسایی پور، صادقی و یک نفر دیگر. حد نهایت ما هم خاکریزی از عراق بود که پایان آب گرفتگی منطقه شلمچه قرار داشت. شب چهار نفری سوار بر قایق به طرف خط دشمن حرکت کردیم. قرار بود در قسمتی از منطقه که چولان های زیادی🌱 داشت، توقف کنیم و بعد دو نفر از بچه ها خودشان را به عراقی ها برسانند. آن شب نوبت موسایی پور و صادقی بود. وقتی به چولان ها رسیدیم، قایق ها را وسط آن ها زدیم، وایستادیم. موسایی پور و صادقی که هر دو لباس غواصی به تن داشتند، از ما جدا شدند و جلو رفتند. مدتی صبر کردیم؛⌚️ آن ها بر نگشتند! اول فکر کردیم شاید امشب کارشان طول کشیده است و اگر کمی منتظر شویم حتماً می رسند؛ اما وقتی تأخیرشان خیلی طولانی شد، فهمیدیم که اتفاقی برای آن ها افتاده است! قایق ها 🛶 را حرکت دادیم و تا آنجا که امکان داشت به دشمن نزدیک شدیم ،تا شاید بتوانیم اثری از آن ها پیدا کنیم؛ امّا فایده ای نداشت..!!😔 هیچ اثری نیافتیم. اطراف محل قرار را هم جستجو کردیم به این امید که شاید موقع برگشت، راه را گم کرده باشند؛ ولی آن جا هم هیچ خبری نبود. دیگر خیلی دیر شده بود و فرصت زیادی نداشتیم. وقتی کاملا از پیدا کردنشان ناامید شدیم، تنهایی به خط مقدم برگشتیم. محمد حسین که تا آن وقت دل نگران و ناراحت 😔منتظر ما ایستاده بود، با دیدن قایق ها سریع جلو آمد. من هر آنچه را که اتفاق افتاده بود، برایش تعریف کردم. چهره محمد حسین خیلی دَرهم شد.😥 هم ناراحت بچه ها بود و هم فکر کار. نمی دانستیم چه بلایی سر بچه ها آمده است... شان یک مصیبت بود و شان مصیبتی دیگر! قاعده بر این بود که اگر در محوری یکی از بچه های شناسایی، اسیر می شد؛ دیگر نباید روی آن محور کاری انجام می گرفت، چون خطر لو رفتن وجود داشت. همه نگران بودند!😰 محمد حسین با روشن شدن هوا، لب آب رفت و سعی کرد با دوربین 📼 اثری از بچه ها پیدا کند. ما را هم برای جستجو به طرف دیگری فرستاد. همه برای یافتن و بسیج شده بودند، اما حوالی ساعت ده🕙ناامید برگشتند. محمد حسین با تماس گرفت و او را در جریان قرار داد..؛ حاج قاسم به دلیل حساسیت موضوع، سریع خودش را به رساند. با محمد حسین داخل سنگری رفتند و مشغول صحبت شدند. وقتی که بیرون آمدند، دیدم محمّدحسین خیلی ناراحت است!😔 از او سؤال کردم : «چی شده؟!» گفت: «حاجی می گوید باید قرارگاه را خبر کنیم. بچه ها احتمالا اسیر شده اند، چون لباس تنشان بوده،احتمالا شدنشان ضعیف است.» گفتم:«خب!...حالا تو می خواهی چه کار کنی؟!» گفت: «هیچی! من به قرارگاه خبر نمی دهم.» گفتم: «محمد حسین!...حاجی ناراحت می شود.» گفت:«من امشب تکلیف لشکر و این دو نفر را روشن می کنم، فردا می گویم چه اتفاقی برایشان افتاده است!»
رمان دمشق شهر عشق - نسخه موبایل.pdf
1.32M
📕 نسخه پی‌دی‌اف رمان ❣️ عاشقانه ای در دفاع از حرم (علیهاالسلام) 📱مناسب جهت مطالعه در تلفن همراه