#پارت_پنجاه_و_ششم🦋
((معجزه))
یک روز با #محمد_حسین برای انجام کاری رفته بودیم.
معمولاً به خاطر شتابی که در کارها بود از #لندکروز استفاده می کردیم.
آن روز محمّدحسین پشت فرمان بود.
با سرعتی حدود صد و سی یا صد و چهل توی جاده می رفت.
یک دفعه وانت آبی رنگی از سمت راست وارد جاده شد و درست مقابل ما توقّف کرد😨.
جاده باریک بود و به هیچ شکل نمی شد آن را رد نمود.
حسین فوراً ترمز کرد، ولی چون سرعت ماشین زیاد بود، بلافاصله موفّق نشدیم و ماشین هر لحظه به وانت آبی نزدیک تر می شد😰.
فکر کردم دیگر کار تمام است و الان به شدّت تصادف می کنیم.
به همین دلیل سرم را میان دو دست گرفتم و در حالی که فریاد می زدم:
«یا ابوالفضل!...»
روی پاهایم خم شدم.
چشمانم را بستم و منتظر حادثه شدم😓؛
امّا اتّفاقی نیفتاد😳.
ماشین بدون اینکه به چیزی برخورد کند،
متوقّف شد.
من چند لحظه در همان حالت #صبر کردم. امّا دیدم نه!...خبری نیست.
آهسته سرم را بلند کردم و نگاهی به مقابل انداختم.
در کمال تعجّب دیدم کسی وسط جاده نیست. با خودم فکر کردم حتماً راننده با ماشین فرار کرده است🤔.
اطرافم را نگاه کردم، امّا خبری از او نبود.
منطقه کفی و صاف بود و اگر کسی به نزدیک یا از ما دور می شد، به راحتی تا چند دقیقه دیده می شد.
از محمّدحسین پرسیدم:« پس این راننده و ماشین چه شدند؟!😳»
در حالی که نفس عمیقی می کشید،
گفت:«او باید می رفت.»
متوجه حرفش نشدم.
خواستم دوباره سؤال کنم که دیدم از ماشین پیاده شد،
کنار جاده دو #سجده_شکر به جا آورد.✨
وقتی دوباره سوار ماشین شد،گفتم:
«باید بگویی که او کجا رفت؟!»
گفت:«خب رفت دیگر😊»
گفتم:«آخر کجا رفت که ما ندیدیم؟!🤔توی جاده و دشت به این صافی حداقل نیم ساعت طول می کشد تا یک نفر از دید خارج شود.
آن وقت چطور او در عرض چند ثانیه غیبش زد؟!😯»
کمی اخم هایش را درهم کشید و گفت: «یک جمله می گویم و دیگر سؤال نکن😠.»
گفتم: «باشد، قبول✋»
گفت: «ببین!...#معجزه توی #منطقه شامل حال همه می شود، این هم یکی از همین معجزات بود که این بار شامل حال ما شد.»
خواستم دوباره سؤال کنم که وسط حرفم پرید:«قرار شد دیگر چیزی نپرسی🤫.»
نمی توانستم سؤال کنم، یعنی او دیگر حرفی نمی زد؛
امّا مسئله همچنان برای من لاینحل ماند و اصلاً نفهمیدم آن اتّفاق چه بود و آن ماشین چطور آمد و چطور رفت؟!🤷♂
💠فیض روح القدس ار باز مدد فرماید
دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می کرد
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای حمید شفیعی
🔹صفحه ۱۳۷_۱۳۵
#قسمت_پنجاه_و_هفتم🦋
((لبخند زیبا))
#مأموریت های واحد #اطلاعات عموماً در شب انجام می گرفت؛
چون بچهها در نهایت اختفا خودشان را به دشمن نزدیک می کردند.
#رزمندگان شب ها به #شناسایی
می رفتند و روزها به کار های خودشان
می پرداختند و یا در جلسات و کلاس هایی که در واحد تشکیل می شد، شرکت می کردند.
آن روز هر کس مشغول کار خودش بود.
محمّدحسین هم داخل سنگر بود.
نزدیکی های ظهر حدود ساعت دوازده🕛،یک مرتبه هوا توفانی🌪شد.
گرد و خاک و غبار تمام #منطقه را پوشانده بود.
چشم، چشم را نمی دید. در همین موقع #محمّد_حسین متوجه طوفان شد.
با عجله از سنگر بیرون آمد و گفت:
«خیلی هوای خوبی شد👌، باید هرچه زود تر بروم میان عراقی ها.»
گفتم:«جدّی می گویی؟!..می خواهی بروی؟!😳»
گفت:«بله!...بهترین فرصت است.»
دیدم مثل اینکه جدّی جدّی آماده حرکت شد؛ آن هم در روز روشن!😯
جلو رفتم و با التماس گفتم:
« بابا حسین جان!...دست بردار. رفتن میان عراقی ها،آن هم در روز روشن خیلی خطرناک است.»
گفت:«هوا را نگاه کن!هیچی دیده نمیشود.»
گفتم:«الان هوا توفانی است، امّا ممکن است چند دقیقه دیگر صاف صاف بشود.»
گفت:«مهم این است که تا آنجا بتوانم بروم نگران نباش چشم بر هم زدی رسیدم.»
گفتم:«خب!...چرا صبر نمی کنی تا شب؟»
گفت:«الان می روم و کار شبم را انجام می دهم.»
هرچه اصرار کردم،فایده ای نداشت.
او به سرعت طرف دشمن رفت.
همینطور بهت زده😧 نگاهش کردم تا رفت و میان گرد و غبار گم شد.
دیگر نه محمّدحسین را می دیدم و نه خط عراقی ها را.
فقط چند متر جلوتر مان مشخّص بود.
هنوز مدت زیادی از رفتن محمّدحسین نگذشته بود که طوفان کم کم رو به آرامی گذاشت و لحظاتی بعد هوا صاف صاف شد.
دلشوره و اضطراب😰 آرامش را از من گرفته بود، با خوابیدن توفان نگرانی ام صد چندان شد.
دوربین را برداشتم و لبه خاکریز آمدم.
#سنگر های عراقی را زیر نظر گرفتم.
نگهبان هایشان سر پست بودند؛
اما از محمّدحسین خبری نبود.
همینطور مضطرب نقاط مختلف را نگاه می کردم که یک مرتبه او را دیدم.
داخل کانال دشمن نشسته بود؛
نمی دانستم چه کار می خواهد بکند .
از خط ما تا خط عراقی ها سه کیلومتر راه بود.
هوا روشن و آسمان صاف بود.
کوچک ترین حرکتی در این مسیر از دید دشمن پنهان نمی ماند.
همینطور که داشتم با دوربین نگاه
می کردم، دیدم یک دفعه.....
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای حمید شفیعی
🔹صفحه ۱۳۹_۱۳۷
#قسمت_پنجاه_و_هشتم🦋
((لبخند زیبا))
<ادامه>
همینطور که داشتم با دوربین نگاه
می کردم، دیدم یک دفعه #محمّد_حسین از سنگر عراقی ها بیرون پرید و به طرف خط خودی شروع به دویدن کرد.
نگهبان های عراقی هم که تازه او را دیده بودند با هرچه دم دستشان بود شروع به تیر اندازی کردند.
محمّدحسین تنها وسط بیابان می دوید و عراقی ها هم مسیر حرکت او را به شدّت زیر #آتش گرفته بودند.
ما هم نگران😨 این طرف خط نشسته بودیم و جلو را نگاه می کردیم و هیچ کاری از دستمان بر نمی آمد.
گلوله های خمپاره، یکی پس از دیگری، در اطراف محمّدحسین #منفجر می شد؛
امّا نکتۂ عجیب برای ما خنده های😊 محمّدحسین در آن شرایط بود، در حالی که می دوید و از دست عراقی ها فرار می کرد یک لحظه خنده اش قطع نمی شد.
انگار نه انگار که این همه آتش را دارند روی سر او می ریزند!😳
من و #مظهری_صفات نشسته بودیم و گلوله ها را می شمردیم.
فقط حدود هفتاد و پنج #خمپاره شصت اطرافش زدند، امّا او بی خیال می خندید و با سرعت به طرف ما می دوید.😯
خوشبختانه بدنش کوچک ترین خراشی بر نداشت.
وقتی رسید،خیلی خوشحال☺️️بود
جلو آمد و با خنده های زیبایش شروع کرد به تعریف:
«رفتم تمام مواضعشان را دیدم.
#میدان_مین که اصلا ندارند،
آن کانال را جدید کَندند ،
تازه دارند #سنگر هایشان را می زنند.
خطشان خلوت خلوت است و کم کم دارند کارهایشان را انجام می دهند.»
محمّدحسین تمام این #اطلاعات را در همین مدت کوتاه به دست آورده بود!
شاید اگر شب این #مأموریت را انجام می داد ، خطرش کمتر بود، امّا به اطلاعاتی این چنین دست پیدا نمی کرد.
برای او، کار از هرچیزی مهم تر بود.
وقتی حرف هایش تمام شد به طرف سنگرش رفت و به شوخی گفت:
«اینم از کار شب ما😊.در عوض برویم امشب یک ساعت راحت بخوابیم!»
💠دریـغ و درد که تا این زمان ندانسـتم
که کیمیای سعادت رفیق بود ، #رفیق
((تپۂ شهدا_مرز خطر))
در عملیات #والفجر چهار ،در نقطه ای به نام "قوچ سلطان" مستقر بودیم.
محور شناسایی هم "تپه شهدا" بود.
آنجا غالب شناسایی ها را محمّدحسین به تنهایی انجام می داد.
لاغر اندام،سبک،چابک و سریع بود.
هوش و ذکاوتش هم که جای خود داشت.
به خاطر دید مستقیم #دشمن روی منطقه مجبور بود که شب ها راه بیفتد.
صبح زود می رسید پای تپۂ #شهدا تا شب صبر می کرد و بعد می رفت میان عراقی ها.
یک شب که تازه از راه رسیده بود، ....
<ادامه دارد>
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای "حمید شفیعی"
🔹صفحه ۱۴۰_۱۳۹
#قسمت_پنجاه_و_نهم🦋
((تپّهٔ شهدا _مرز خطر))
یک شب که تازه از راه رسیده بود، دور هم جمع شدیم و به صحبت نشستیم.
گفتیم: «#محمّد_حسین! تو این همه میروی جلو، یک بار برای ما تعریف کن چه کار می کنی و چه اتّفاقی می افتد.»
جمع خودمانی بود و محمّد حسین می توانست حرف بزند.
لبخندی زد 😊 و گفت : «اتّفاقاً همین پریشب یک اتّفاق جالب افتاد.
رفته بودم روی تپّهٔ شهدا و توی #سنگر_عراقی_ها را می گشتم، که یک مرتبه مرا دیدند.
من هم سریع فرار کردم. آن ها دنبالم افتادند.
من تا جایی که می توانستم با سرعت از تپّه پایین آمدم.
نرسیده به #میدان_مین، چشمم به شکاف کوچکی افتاد که گوشهٔ تپّه تراشیده شده بود.
فوراً داخل آن شدم، جا برای نشستن نبود، به ناچار ایستادم.
خیلی خسته بودم. 😞دائم چرتم می گرفت.
چند بار در همان حالت خوابم برد، 😴
دوباره بیدار شدم.
عراقی ها از تپّه پایین آمدند و شروع به جستجو کردند.
اول فکر کردند که شاید توی میدان مین باشم، به خاطر همین آنجا را به رگبار بستند.
حدود یکی دو ساعت #تیراندازی کردند؛
بعد آمدند و پشت میدان مین را گشتند.
من همان طور ایستاده مشغول ذکر گفتن بودم. 📿
همه جا را گشتند، امّا اصلاً متوجّه شکاف نشدند.
من هم خوابم می برد و بیدار می شدم و ذکر می گفتم.»
به محمّد حسین گفتم: «توی آن شرایط چطور خوابت می برد؟!»
گفت: «اتّفاقاً بد نبود! چرتی زدم و خستگی ام هم بر طرف شد.»
گفتم: «نترسیدی؟»
با خنده 😄 گفت: «اصلاً خیلی با صفا بود.
کیف کردم!
جای تو هم خالی بود. 😉»
گفتم: «خب! بعد چی شد؟»
گفت : «هیچی! عراقی ها خوب که همه جا را گشتند و خسته شدند، ناامید و دست از پا درازتر توی سنگرهاشون رفتند.
من هم سر و گوشی آب دادم و وقتی مطمئن شدم که دیگر خبری نیست از شکاف بیرون آمدم؛ میدان مین را رد کردم و به خطّ خودمان بر گشتم.»
وقتی خاطره محمد حسین تمام شد، همهٔ بچّه ها نفس راحتی کشیدند.
این اولین بار نبود که محمّد حسین در چنین شرایط خطرناکی گیر می افتاد.
#شجاعت و #شهامت او برای همه جا افتاده بود.
شاید یکی از دلایلی که بچّهها اصرار می کردند تا او از خاطراتش و از اتّفاقاتی که موقع شناسایی برایش افتاده بود، تعریف کند، همین شجاعت او بود.
آن ها می دانستند او به خاطر روحیّه بالایی که دارد، همیشه تا مرز #خطر و گاهی حتّی آن سوی مرز خطر هم پیش می رود، و قطعاً خاطرات جالبی می تواند داشته باشد.
💠تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای"مهدی شفازند"
🔹صفحه ١۴٢_١۴١
#قسمت_شصتم 🦋
((ترکش گلو))
زمانی که بچّه ها از #شناسایی برگشتند، من داخل مقر خواب بودم.
نمیه های شب بود، احساس کردم کسی مرا تکان می دهد.
چشمانم را باز کردم، #محمد_حسین بود.
گفتم : «چیه؟ چی شده؟!»
با دست اشاره کرد که بلند شو.
گفتم: «چرا حرف نمی زنی؟!»
به گلویش اشاره کرد. دیدم ترکشی به گلویش خورده و #مجروح شده است.
دستپاچه شدم، با عجله برخاستم : «کی این طور شدی؟»
با دست اشاره کرد برویم، ماجرا را از همراهانش پرسیدم.
چون بچّه ها خسته بودند، قرار شد محمد حسین و#تخریب_چی را من به بیمارستان منتقل کنم، خود محمّد حسین هم بخاطر رفاقت بسیار زیادی که بین ما بود، ترجیح می داد من او را ببرم.
حالش اصلاً خوب نبود با توجّه به مدّت زمانی که از #مجروح شدنش می گذشت، خون زیادی از بدنش رفته بود. 😥
رنگش پریده بود و من ترسیده بودم بلافاصله او را سوار ماشین کردم و راه افتادم.
داخل ماشین که نشستم توانش را کاملاً از دست داده بود.
وقتی به اسلام آباد رسیدیم و او را به بیمارستان بردم تقریباً بیهوش بود؛ امّا نکتهٔ خیلی عجیب برای من این بود که
وقتی در آن لحظات بیهوشی نگاهم به صورتش افتاد، دیدم لب هایش تکان می خورد.
وقتی خوب دقّت کردم، متوجّه شدم #ذکر می گوید.
قرار شد پس از انجام اقدامات اولیّه محمّد حسین را به بیمارستان دیگری منتقل کنند؛
به همین خاطر،
وجود من در آنجا فایده ای نداشت.
از او خداحافظی کردم و به مقر بازگشتم.
💠نيست بر لوح دلم جز الف قامت دوست
چـــه کنم حـــرف دگـر یاد نداد استــادم
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای"مهدی شفازند"
🔹صفحه ١۴۴_١۴٢
#قسمت_شصت_و_یکم 🦋
((دکل دیده بانی))
حدود یک سال قبل از #عملیّات_والفجر_هشت در منطقه ای بین خرمشهر و آبادان ، بچّه های اطّلاعات یک دکل دیده بانی نصب کرده بودند که بوسیلهٔ آن روی منطقه کار می کردند.
این دکل با ارتفاع خیلی زیاد، چیزی حدود شصت متر، از یک سری قطعات فلزی تشکیل شده بود که بوسیلهٔ پیج 🔩
و مهره هایی بزرگ به هم متصل می شد.
و ضمناً حالت نردبانی عمود بر سطح زمین را پیدا می کرد که دیده بان برای بالا رفتن، می بایست از آن استفاده کند.
با توجّه به ارتفاع زیاد دکل، بالا رفتن از این نردبان کار بسیار مشکلی بود!!
چون هیچ نرده و حفاظی نداشت.
فقط کافی بود که شخص وسطِ کار کمی پایش بلرزد و تعادل خود را از دست بدهد..😥
و یا نیمه های راه خسته😞شود و نتواند به بالا رفتن ادامه دهد که دیگر در آن حالت نه راه پس داشت و نه راه پیش؛
و در هر دو صورت خطر سقوط 😱به طور جدّی در کمینش بود.
در آن ایّام، چون تأکید شده بود یکی از
مسئولین برود و #منطقه را از نزدیک ببیند، #محمّد_حسین_یوسف_الهی به من اصرار می کرد و می گفت: «تو که حکم معاونت داری باید بروی روی دکل و دیده بانی 📼کنی.»
گفتم: «دیگران هم هستند، آن ها می آیند و میبینند👀.»
گفت: «حالا که تا اینجا آمده ای، دیگر نمی توانی برگردی.»
گفتم : «اصلاً من تو را قبول دارم، تو چشم منی! هر چی تو دیدی قبول است.» 👌
گفت: «نه! حتماً باید خودت ببینی.»
گفتم: «بابا حسین جان! من نمی توانم! کلّی آرزو دارم.
بالا رفتن از دکل کار هر کسی نیست، خیلی سخت است. 😢
من هم که مثل شماها قوی نیستم، سرم گیچ می رود، می ترسم خدایی ناکرده اتّفاقی بیفتد.»😩
گفت: «خیلی خب! عیبی ندارد، اگر مشکل تو این چیزهاست من یک فکری به حالش می کنم و این قضیّه را حل می کنم.»
گفتم : «آخر چطوری؟!» 🤔
مانند همیشه که خیلی رمزی عمل می کرد و نمی گذاشت کسی از کارهایش سر در بیاورد، سعی کرد تا فکرش را از من پنهان کند.
فقط گفت : «صبر کن بالاخره متوجّه می شوی.»
نیمه های شب 🌘محمّد حسین به سراغم آمد و از خواب بیدارم کرد.
گفتم: «چیه؟ چی شده؟»
گفت: «هیچی. بلند شو برویم!»
گفتم : «کجا؟!»
گفت: «دکل.»
گفتم: «الآن؟! حالا نمی شود نرویم؟»
گفت: «نه! به هر شکلی که شده من باید تو را ببرم بالا.»
گفتم: «بابا من می ترسم!» 😩
گفت: «نترس! من پشت سرت می آیم.»
دیدم اصرار فایده ای ندارد، مثل اینکه واقعاً مجبورم!!
هر دو راه افتادیم. 🚶♀
شب عجیبی بود، هوا مهتابی بود و نور ماه 🌕 منطقه را روشن کرده بود.
گهگاه صدای انفجاری 💥سکوت شب را می شکست.
پای دکل رسیدیم. نگاهی به بالا انداختم😧........
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای"مهدی شفازند"
🔹صفحه ١۴٧_١۴۴
#قسمت_شصت_و_دوم🦋
((دکل دیده بانی))
و اتاقک در دل آسمان گم شده بود.
ستونی فلزی با ارتفاعی به اندازه یک ساختمان بیست طبقه، 🏢 بدون هیچ حفاظی قد کشیده بود.
و امشب می بایست من از آن بالا بروم؛
کاری که هر شب بچّههای #اطلاعات می کردند.
نگاهی به #محمد_حسین انداختم.
همچنان آرام و مصمّم منتظر من بود. ☺️
اضطراب😰 را از چهره ام می خواند.
لبخندی 😊زد : «نگران نباش! من هم پشت سرت می آیم.»
بسم الله گفتم و میله ها را در دستانم محکم فشردم و پایم را روی پلّه های دکل گذاشتم.
نور ماه🌙زیر پایم را روشن کرده بود.
هر چه بالاتر می رفتم، همه چیز روی زمین کوچکتر می شد.
خیلی با احتیاط و آرام پیش می رفتیم.
نگاهی به بالا انداختم، هنوز خیلی مانده بود که به اتاقک برسیم، لحظه ای مکث کردم، دیدم دیگر نمی توانم بالاتر بروم تا همین جا خیلی از زمین🌍 دور شده بودیم.
این افکار باعث شده احساس خستگی 😞کنم پاهایم شروع به لرزیدن کردند!
محمّد حسین که دید توقّفم طولانی شده، پرسید : «چیه؟ چرا نمی روی بالا؟»
گفتم : «نمی توانم، خسته شدم»
گفت : «برو! چیزی دیگر نمانده.
پایین را نگاه نکن، من پشت سرت هستم.»
گفتم: «محمّد حسین پاهایم دارند می لرزند، 😓 نمی توانم بروم.»
گفت: «خیلی خب! همان طور که هستی صبر کن.»
بعد سعی کرد تا چند تا پلّه بالاتر بیایید.
گفتم: «کجا می آیی؟»
گفت: «صبر کن!»
خودش را بالا کشید. دست هایش را دو طرف من گذاشت و گفت : «حالا بنشین روی شانه های من.»
گفتم: «برای چی؟!»
گفت : «خب بنشین خستگی در کن!»
گفتم: «آخر این طور که نمی شود.»
گفت: «چاره ای نیست، بنشین! کمی که خستگی ات رفع شد، دوباره ادامه می دهیم.»
چاره ای نبود آن قدر و خسته و ضعیف 😰بودم که نمی توانستم ادامه بدهم، کار دیگری هم نمی شد کرد..!
آرام روی شانه های محمّد حسین نشستم، این کار هم برایم سخت بود؛ 😥
اینکه او بایستد و من روی شانه هایش بنشینم..
در واقع محمّد حسین با این کارش هم باعث شد خستگی ام رفع شود و هم روحیّه ام تغییر کند.😊
لحظه ای بعد دوباره بالا رفتن را آغاز کردیم.
دیگر زانوهایم نمی لرزید انگار یک انرژی ناشناخته به تن من تزریق شد. 💪
وقتی به بالای دکل رسیدیم، نفس عمیقی کشیدیم و گوشه ای نشستم.
نگاهی به اطراف انداختم همه چیز به شکل غرورانگیزی زیر پایم کوچک شده بود! 😌
باد خنکی که آن بالا می وزید به تن عرق کرده ام😥 میخورد و حسابی سردم شده بود.
می دانستم باید صبر کنم تا هوا روشن شود و بعد تمام روز را آنجا بمانم.
به محمّد حسین گفتم: «خب! حالا آمدیم بالا، صبح که هوا روشن شد چه کار کنیم؟» 🤔
گفت: «چه کار می خواهی بکنی؟»
گفتم : «بالاخره یک سری امکانات اینجا لازم داریم.»
گفت: «هر چه بخواهی برایت می آورم. تو اصلاً لازم نیست از جایت تکان بخوری.
همین جا بنشین و دیده بانی کن. به فکر پایین رفتنم نباش خودم هستم.»
محمّد حسین آن شب و روز بعد، چند بار....
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای"مهدی شفازند"
🔹صفحه ١۴٨_١۴٧
#قسمت_شصت_و_سوم 🦋
((دکل دیده بانی))
#محمّد_حسین آن شب و روز بعد، چند بار از دکل شصت متری بالا و پایین رفت.
یک بار برایم پتو آورد. یک بار صبحانه🧀،یک بار نهار 🍛 و چندین بار دیگر به بهانه های مختلف آمد و رفت.
رفتار او باعث شده بود که روحیّه ام کاملاً عوض شود.
شب، با تاریک شدن هوا آمد دنبالم و گفت: «برویم»
این بار خودش اول رفت و بعد من پشت سرش می رفتم.
پایین تر از من حرکت می کرد تا بتواند مواظبم باشد.
و بالاخره مرا پایین آورد. بارها شنیده بودم که چقدر نسبت به نیروهایش احساس مسئولیّت دارد، ولی هیچ گاه محبت پدرانه اش را از نزدیک حس نکرده بودم.
با کار آن شب محمّد حسین، هم توانستم #منطقه را آن طور که باید ببینم
و هم روحیّه ام تغییر کرد.🙂
هیچ وقت نمی توانم لحظه ای را که روی شانه هایشان نشسته بودم، فراموش کنم.
💠آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی
((من بسیجی ام))
در طول مدّتی که محمّد حسین مسئول #شناسایی لشکر شده بود، من و #مجید_آنتیک_چی چندین بار به او اصرار می کردیم که به عضویت #سپاه در بیاید، امّا او زیر بار نمی رفت!
و می گفت: «شما دنبال چی هستید؟ 🤔
اینکه یکی به نیروهای سپاه اضافه شود؟
من دوست دارم به عنوان یک #بسیجی خدمت کنم.
پس بگذارید راحت باشم.» 😕
گفتیم: «محمّد حسین! مگر سپاه چه اشکالی دارد؟!»
گفت: «سپاه هیچ اشکالی ندارد، خیلی هم خوب است، امّا من خدمت در لباس بسیجی را بیشتر دوست دارم.» ☺️
محمّد حسین اینقدر ظرفیت و لیاقت داشت که می توانست از فرماندهان رده بالای سپاه شود؛ امّا این در صورتی بود که به عضویت سپاه در می آمد و رسمی می شد.
بارها مسئولین لشکر به او پیشنهاد می کردند، اما چون به #بسیج عشق می ورزید، نمی پذیرفت؛
👈🏻تا جاییکه سفارش کرده بود اگر من #شهید شدم، روی سنگ قبرم ننویسید #پاسدار ؛
اگر چنین کلمه ای بنویسید روز قیامت جلوی شما را خواهم گرفت.👊🏻
من یک بسیجیام!
💠کجایند مستان جام الست ؟
دلیران عاشق، شهیدان مست
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای"مهدی شفازند"
🔹صفحه ۱۵۰_۱۴۹
#قسمت_شصت_و_چهارم🦋
((بگذار دنیا برای اهلش بماند!))
آخرین باری که #محمّد_حسین از #منطقه به کرمان آمده بود، با هم توی شهر دنبال کارهای روزمرّه رفته بودیم.
گفت: «مهدی! هیچ تا به حال شده یک بنز یا یک ماشین مدل بالای دیگری ببینی و از ته دل آرزو کنی که ای کاش یکی از آن ها مال من بود؟»
گفتم: «راستش زیاد روی این قضیّه فکر نکرده ام،امّا خب!
من یک انسانم. ممکن است گاهی از دلم بگذرد و بخواهم که من هم بنز، خانه وامکانات راحت داشته باشم.»
محمّد حسین مکثی کرد و با لحنی دوستانه و برادرانه گفت : «سعی کن اینها را برای اهلش ببینی.
خانه،ماشین لوکس، تجمّلات و تشریفات برای دوستداران دنیاست.
برای آن ها که طالبش هستند. ما که این راه را انتخاب کرده ایم و به #جنگ آمده ایم، راهمان چیز دیگری است.
بگذار دنیا برای اهلش بماند.»
یادم است یک بار دیگر با محمّد حسین صحبت می کردیم، می گفت :مهدی! معتقدم که دو نفر که خیلی باهم دوست هستند و همیشه با یکدیگرند، بعد از #شهادت یا وفات یکی از آن ها، باز هم دوستی شان ادامه پیدا می کند؛
مثلاً می توانند از طریق خواب با هم ارتباط داشته باشند، حتّی اگر آن شخصی که زنده است، مشکلی داشته باشد؛ دوستش می تواند به او کمک کند.
وراهنماییش کند. من خودم هر وقت در طول #جنگ به مشکلی برخورده ام، متوسّل به خانم #فاطمهٔ#الزّهرا (سلام الله علیها) شده و دوستان شهیدم را در خواب دیده ام. ☺️
آن ها هم راهنمایی ام کرده اند و راه حل مشکلات را پیش رویم گذاشته اند.»
وقتی محمّد حسین این را گفت، همان جا از او قول گرفتم اگر #خداوند توفیق شهادت نصیبش کرد، فراموشم نکند،
بگذارد دوستیمون پا برجا بماند و در گرفتاری ها کمکم کند.
او هم قول داد و چقدر خوب به وعده اش وفا کرد.
بعد از #شهادتش هر بار به مشکلی بر می خورم به خوابم می آید و راهنمایی ام می کند.
و وقتی به توصیه هاش عمل میکنم گره کارهایم باز می شود. 😭
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای"علی نجیب زاده"
🔹صفحه ١۵٢_١۵١
🌱سَردارِدلـ³¹³ــها🇮🇷
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاطر
#قسمت_شصت_و_پنجم 🦋
((کالک و نقشه))
یک بار او را دیدم که می خواست به جلسه برود.
چند کالک و نقشه در دست داشت و به جای کفش یا پوتین، یک جفت دمپایی لنگه به لنگه و کوچک و بزرگ پایش بود.
گفتم: «محمّد حسین کجا می روی؟»
گفت: «جلسه.»
گفتم: «با همین دمپایی ها؟!» 🤔
گفت: «مگر چه اشکالی دارد؟»
گفتم: «آخر هر کسی می خواهد جلسه برود، سر و وضعش را مرتّب می کند و لباس درست و حسابی می پوشد، نه مثل تو با این دمپایی های لنگه به لنگه و جورواجور!!»
خندید: « چیکار کنم؟ من با همین وضعیّت وضو گرفتم و مسجد🕍رفتم، با همین وضعیّت هم، جلسه می روم.
برای من تفاوتی نمی کند و لزومی ندارد که طور دیگری لباس بپوشم.🤷🏻♂»
به راستی هم برای او فرقی نمی کرد، زیرا اصلاً اهل ظاهرسازی نبود؛ آنچه برای او اهمیّت داشت، #خداوند و رضایت او بود.👆🏻❤️
💠تحصیل #عشق و رندی آسان نمود اول
آخر بسوخت جانم در کسب این فضائل
((مثل آدم))
من خودم یک بار از #محمّد_حسین پرسیدم: «حسین! تو از یک سری قضایا با خبر می شوی، چطور این کار را می کنی؟» 🤔
با اصرار زیاد بالاخره راضی شد و جواب داد، آن هم خیلی "کوتاه و مختصر."
گفت:«کار خاصّی نمی کنم، فقط وقتی می خوابم، سعی میکنم مثل آدم بخوابم.»
گفتم: «آدم ها مگر چطور می خوابند؟!🤔»
گفت: «این را دیگر خودت باید بفهمی.»
و دیگر هیچ حرفی در این مورد نزد.
💠ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز
کان سوخته را جان شد و آواز نیامد
💠این مدّعیان در طلبش بی خبرانند
کان را که خبر شد، خبری باز نیامد
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای"علی نجیب زاده"
🔹صفحه ۱۵۵_۱۵۳
#پارت_شصت_و_ششم 🦋
((مدیون پدر و مادر))
من سال "شصت و چهار" با #محمّد_حسین آشنا شدم. رفته بودم ترمینال بلیط بگیرم که با اتوبوس 🚌به #منطقه بروم.
آنجا یکی از بچّه ها رو دیدم. وقتی فهمید برای چه به ترمینال آمده ام، گفت: «فردا چندتا از بچّه های #اطّلاعات
می خواهند بروند منطقه، تو هم می توانی با آن ها بروی.»
من هم از خدا خواسته قبول کردم. 😇
روز بعد به بچّه های اطّلاعات معرّفی شدم و با یک استیشن 🚙حرکت کردیم.
قرار بود اول به" تهران" بروند و بعد از آنجا راهی "جنوب" شوند.
آن ها پنج نفر بودند که من هیچ کدامشان را نمی شناختم. محمّد حسین هم در بینشان بود.
توی راه که می رفتیم، دیدم محمّد حسین هر چند دقیقه یک بار نگاهی به من می اندازد و می خندد. 😄
خب! من اولین بار بود که او را می دیدم.
مانده بودم چرا می خندد؟! 🤔 اوّل قضیه را جدّی نگرفتم، امّا بعد دیدم که نخیر! 😳مثل اینکه دست بردار نیست، همین طور ما را نگاه می کند و می خندد. 😄
طاقت نیاوردم و پرسیدم : «چرا می خندید؟! 🤨 اتّفاقی افتاده! خنده شما دلیل دارد؟!»
گفت: «بله! 😄 دلیل که دارد، امّا حالا نمی گویم. باید صبر کنی به مقصد که رسیدیم، تنها شدی آن وقت می گویم.»
گفتم: «باشه یادم باشد، آنجا می پرسم»
دیگر در مورد این قضیّه حرفی نزدم، امّا او مدام یک لبخند گوشهٔ لبش بود. ☺️
سرِ ظهر 🌞 بچّه ها برای #نماز کنار یک مسجد🕌توقّف کردند. همه وضو گرفتن و رفتند داخل مسجد و سریع مُهری برداشتند و به نماز 🤲ایستادند،امّا محمّد حسین کنار جامُهری توقف کرد؛ دقّت کردم، دیدم ایستاده است
و مُهرها رو آرام آرام جا به جا می کند، یکی را بر می دارد، نگاه می کند، بعد سر جایش می گذارد و یکی دیگر بر می دارد.
حدود چهار، پنج دقیقه طول کشید تا عاقبت یک مُهر برداشت.
سفر ما حدود سه روز طول کشید. این سه روز در هر مسجدی که برای نماز می ایستادیم، همین برنامه بود.
من حسابی کنجکاو شده بودم، 🧐
می خواستم بدانم که جریان چیست؟!
گاهی اوقات یک جامُهری حدود دویست، سیصد مُهر داشت و او همه را می گشت تا یکی را انتخاب کند.
تصمیم گرفتم هر طور شده سر از کار او در بیاورم و سِرّ این قضیّه را پیدا کنم. 🙄
در یک مسجد، محمّد حسین دیگر خیلی توقّف کرد،یعنی از دفعات قبل هم خیلی
بیشتر طول کشید.
جلو رفتم : «حسین آقا! دنبال چه می گردی؟!» 🤔
لبخندی 😀 زد: «یعنی نمی دانی؟!»
گفتم: «اگر میدانستم که سؤال نمی کردم.»
گفت: «خب! دارم دنبال مُهر می گردم.»
گفتم: «اینهمه مُهر! مگر اینها با هم فرق می کنند؟»
گفت: «از خودت بپرس.»
گفتم: «من که نمی دانم باید از کسی مثل شما بپرسم تا یاد بگیرم.»
گفت: «این چیزها را دیگر خودت باید بدانی.»
گفتم: «خب! من هم سؤال کردم که بدانم.»
گفت: «اگر یک مقدار دقّت کنی می فهمی.
ببین! اگر یک چیزی را خود آدم دنبالش برود و بفهمد و یاد بگیرد، دیگر هیچ وقت آن را فراموش نمی کند.
من به خاطر همین چیزی نمی گویم.
اگر تا زمانیکه به منطقه رسیدیم، نفهمیدی آن وقت می گویم.»
وقتی به نماز ایستاد، رفتم و مُهرش را برداشتم و نگاه کردم.
می خواستم آن را دقیق از نزدیک بررسی کنم.
دیدم مُهر تقریباً سبز رنگ است و واقعاً بوی عجیبی می دهد، فهمیدم که.....
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای"علی نجیب زاده"
🔹صفحه ١۵٧_١۵۵
#قسمت_شصت_و_هفتم 🦋
((مدیون پدر و مادر))
فهمیدم که تربت کربلا ست و حسین این همه مدّت دنبال مهر کربلا بوده است!
نمازش که تمام شد، گفتم: «دنبال مُهر #کربلا می گشتی؟!»
گفت: «آفرین! پس بالاخره متوجّه شدی.
دیدی گفتم اگر دقّت کنی می فهمی.»
گفتم: «حالا اینقدر مهم این است که شما هر جا به خاطر آن کلی معطّل می کنی؟!»
گفت: «تو میدانی #سجده کردن روی مهُر کربلا چقدر ثواب دارد؟»
وقتی این حرف را زد، دیدم حالش دگرگون شد. 😔
شروع کرد از کربلا و امام حسین (علیه السلام) ❤️ صحبت کردن.
وقتی بحث امام حسین (علیه السلام) پیش آمد، گفت: «من توی دنیا از یک چیز خیلی لذّت می برم و آن را مدیون پدر و مادرم هستم.
می دانی چه چیز؟»
گفتم: «نه! نمی دانم.» 🤷♂
گفت: «می خواهی برایت بگویم؟»
گفتم : «البتّه! بگو!»
گفت: «از اسم خودم.
من هر وقت نام "حسین" را می شنوم یا حتّی زمانی که کسی مرا به این نام صدا می کند، خیلی لذّت می برم. 😌
من واقعاً مدیون"پدر و مادرم" هستم که چنین نامی برایم انتخاب کرده اند.» 😍
با چنان عشق و علاقه ای از امام حسین (علیه السّلام) و این نام با عظمت صحبت می کرد که انسان سر جایش میخکوب می شد!!
حرف هایش که تمام شد، دوباره راه افتادیم.
در طول راه دائم به صحبت های او فکر می کردم و اینکه سعی داشت خودم متوجّه قضیّه شوم.
همانطور که گفته بود، این مسئله همیشه در ذهنم باقی ماند.
وقتی به مقصد رسیدیم، گفتم : «الوعده وفا؟»
گفت: «چه وعده ای؟!» 🤔
گفتم : «قرار بود علّت خنده ات را بگویی.»
دوباره خندید😄:«راستش به خاطر کاری بود که تو قبلاً انجام داده بودی.»
گفتم: «ما که تا به حال همدیگر را ندیده بودیم!»
گفت: «دیده بودیم، امّا چون آن موقع همدیگر را نمی شناختیم، تو متوجّه من نشدی.»
گفتم: «حالا چه کاری بود؟» 🤔
گفت: «یادت هست که یک روز
#کرمان توی خیابان شریعتی، بچّه ها داشتند به یک نفر تذّکر اخلاقی می دادند و آن وقت تو از راه رسیدی و سیلی توی گوش طرف زدی؛
هیچ کس هم متوجّه نشد؛
من همان موقع در میان جمع بودم و فهمیدم تو سیلی زدی.»
درست می گفت. ما چند نفر بودیم که در خیابان شریعتی یا بعضی جاهای دیگر اگر به موردی بر می خوردیم یا منکری میدیدم، می ایستادیم و تذکّر می دادیم.
تعدادشان هم زیاد بود، من تازه از راه رسیده بودم.....
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای"علی نجیب زاده"
🔹صفحه ١۵٨_١۵٧
#پارت_شصت_و_هشتم 🦋
((مدیون پدر و مادر))
من تازه از راه رسیده بودم دیدم آن بندهٔ خدا اصلاً گوشش به حرف های بچّه ها بدهکار نیست.
انگار خیلی از قضیّه پرت است. خلاف کرده و با این حال در کمال پررویی کارش را توجیه می کند.
من ناراحت شدم. ویک سیلی به طرف زدم،👊 امّا این کار را آن قدر سریع انجام دادم که هیچ کدام از بچّه ها، حتّی خود آن فرد نیز متوجّه من نشدند.
من هم چیزی به روی خودم نیاوردم. دستانم را توی جیب اورکُتم کرده بودم و تماشا می کردم.
حالا محمّد حسین داشت آن جریان را
یادآوری می کرد.
گفت: «خنده های من 😄به خاطر همین بود که تو مرا نشناخته بودی، امّا من تا دیدمت، سریع شناختم.
اتّفاقاً یک بار هم با #حاج_حمید_شفیعی
بودیم که شبیه این جریان را دیدم.
با اتوبوس به #جبهه می رفتیم، توی ترمینال شیراز یک بنده خدایی دست زن و بچّه اش را گرفته بود و داشت از جلوی اتوبوس رد می شد.
راننده فحش خیلی رکیکی به مرد داد، آن بنده خدا که آدم خیلی ضعیفی هم بود، جلو آمد و گفت : «چرا فحش می دهی؟ 😠
مگر من چه کار کردم؟»
راننده بدون اینکه مراعات زن و بچّه او را بکند، یکی دو تا فحش دیگر هم داد. 😱
"حاج حمید" که خیلی عصبانی شد😤
رفت طرف راننده و گفت: «تو مگر خودت ناموس نداری؟ چرا فحش می دهی؟مگر این بدبخت چه کار کرده؟
غیر از این است که از جلوی ماشین تو رد شده؟!»
راننده پررویی کرد و دست از بی تربیتی بر نداشت.
حاج حمید هم ناراحت شد و محکم جلوی یک منکر ایستاد و به خاطر دفاع از یک مظلوم و #نهی_از_منکر خودش را به خطر انداخت.
و آن سختی را متحمّل شد.
خیلی لذّت دارد انسان در راه #خدا و به خاطر رضایت او این طور عمل کند.
در هر صورت این خنده های من😄 هم بخاطر آن کار خالصانه ای بود که تو در خیابان شریعتی انجام دادی.
سعی کن همیشه همین طور باشی. اگر جایی موضوعی پیش آمد و کاری انجام دادی، هدفت"رضای خدا" باشد.»
حرف های #محمّد_حسین خیلی برایم جذّاب بود. 👌
حسابی به او علاقه مند شده بودم. ❤️
این سفر که اوّلین برخورد من با محمّد حسین بود، پایهٔ دوستی عمیق شد و برای همیشه در خاطرم جای گرفت.
💠هرگزم نقش از لوح دل و جان نرود
هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود