و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتاً بل احیا عند ربهم یرزقون
به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان وبا سلام و درود به رهبر کبیر انقلاب اسلام دلنوشته هایم را به خط میبرم . . .
مینویسم از رفیقامون مینویسم از برادرامون مینویسم از پسر بچه هامون مینویسم از پسران مادرانی که حسرت به دل ماندند که پسرهایشان رادر لباس دامادی ببینن مینویسم از پدری که دختر چشم به راهی را رها کرد و جان بر دست در راه اسلام جنگید مینویسم از تازه دامادی که طعم دامادی را نچشید و قول برگشت داد و برنگشت، برگشت . . . اما در کفن .
به خاک خرمشهر پا گذاشتیم به خاک خونین شهری که با خون جوانان سرزمینم به ان ریخته شد و ازادی خونین شهر را مدیون انانیم و خرمشهر نام گرفت . . .
رمق در پاهایم نبود ترس داشتم که با چکمه به خاکی ک خون برادرانم به ان ریخته شده بود پا گذارم هوا به ریه هایم نمیرسید هوای سنگینی بود بغض بر گلویم چنگ میزد و تا خفگی چیزی نمانده بود
به منطقه ی شلمچه رفتیم انگار صدای خوش آمد گویی آنان به گوشم میرسید انگار تمام خاطره هایشان داشت مرور میشد بعداز سخنان راوی کنجی از شلمچه را در برگرفتم و گوشه گرفتم انگار تمام خاطره هایشان به تصویر کشیده میشد انگار در تمامی این صحنه ها حضور داشتم و شاهد تمامی ان اتفاقات بودم اشک هایم برپهنای صورتم جاری شد . . .
باریدم به حال زارم ، باریدم به خود که تا به الان زندگی نکرده ام و چقد از این دنیا عقب مانده بودم حال که متوجه شدم در دفتر سرنوشتم با تصمیم قاطعانه ای محکم و با اقتداردرهمان مکان معنوی درهمان لحظه ی پرغم نوشتم صدق الله العلی العظیم بسم الله الرحمان الرحیم برگ جدیدی از دفتر زندگی ام را باز کردم
لحظه ی ترک کردن شلمچه فرار رسید سرهنگ همه را صدا کرد دل کندن سخت بود با نگاه اخر به شلمچه با چشمان پراشک نگاهم راگرفتم و به راهم ادامه دادم به اردوگاه رفتیم هیچ یک از بچه ها ارام و قرار نداشتند زیرا که ان شب اخرین شبی بود که در خرمشهر بودیم، دران مکان معنوی، در ان مکان جنگی ، در ان لاله زار...
هر یک به کنجی از اسایشگاه رفتیم وداع سختی بود حال طعم دل خانواده ی شهدا را چشیدم ...
گونه هایم خیس شد ارام و قرار نداشتم درهمان حالت نا ارام و بی قرار به خواب رفتم .
صبح فرار رسید با حالتی غمگین و گریان چمدان هایم را بستم کوله را به دوش کشیدم و از اسایشگاه دوری کردم با هر قدمی که برمیداشتم همانند ماهی میشدم که از اب بیرون پریده و لحظه ی جان دادنش فرارسیده...
رسیدیم درب خروجی اردوگاه ساک ها و وسایل هارا داخل اتوبوس گذاردیم با نگاهی پراشک به ان اردوگاه و ان منطقه نگاه دوختم و گفتم هیچوقت خداحافظی را دوست نداشتم کاش ادامه داشت کاش به جای خداحافظی جزو یکی ساکنان این شهر مقدس بودم خوشا به حال انان که در این سرزمین زندگی میکنند زین پس نگاهم را به زمین دوختم به سجده رفتم و به ان خاک سرزمین سرنهادم و گفتم خداحافظ باکری ها خداحافظ همت ها خدا حافظ برادرانم . . .
به پا خواستم و به اتوبوس داخل شدم و دل خود را در شلمچه جا گذاشتم .
🖤🌹🍂🥀
#دلنوشته
#خاطره
#فاطمه_مهدی_پور
#دبیرستان_ایزدی
#راهیان_نور