#خاطــره🎞
|همدانشگاهیشهید|
دخترےمیگفت:
منهمکلاسیبابکبودم.
خیلییییتونخشبودیمهممون...
اماانقدباوقاࢪبودکههمهدخترامیگفتند:
" ایننوریانقدسروسنگینهحتماخودش
دوسدختردارهوعاشقشه !" 😏
بعدمنگفتم:میرمازشمیپرسمتاتکلیفمون
ࢪوشنبشه...
رفتمࢪودࢪࢪوپرسیدمگفتم :
" بابکنوریشماییدیگ ؟! "
بابکگفت:"بفرمایید ."
گفتم:"چراانقدخودتومیگیری ؟!
چرامحلنمیدیبهدخترا؟! "
بابکیہنگاهپرازتعجبوشرمگینبهمکرد
وسریعࢪفتوواینستاداصلا!
بعدهاکشهیدشد ،
هموندختراومنفهمیدیمبابکعاشقکیبودهکه
بہدختراومنمحلنمیداد...
#عاشقحضرتزینبوشهادت🥺💔
🌹 @Sardareghalbam
❤️ #خاطره
| دل اگر لایق باشد... |
آقا رو عاشقانه دوست داشت، میگن دل به دل راه داره. همیشه میگفت «جانم فدای رهبر»...
✍🏻 به روایت از مادر بزرگوار شهید
#آرمان_عزیز
#شهید_آرمان_علی_وردی
#شهیدانه
#خاطره
| غیـر قـابل بخشش 🥀 |
آرمان از غیبتکردن و دروغگفتن بسیار متنفر بود. 🫰اگر جایی، غیبت میکردند اول از عواقب آن مفصل توضیح میداد... او اشاره میکرد که غیبت چقدر گناه بزرگی نزد خدا محسوب و به چه اندازه غیر قابل بخشش است! 😔
او میگفت: هر چیزی که برای خودت نمیپسندی برای دیگران هم نپسند...🌱 اگر ادامه میدادند، آرمان آن جمع را ترک میکرد.👏
• به روایت مـادر شهیــد🌷
#آرمان_عزیز 🕊
#شهید_آرمان_علی_وردی
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
🔸پــای درس شهیـــد....
✍در روزهای سخت عملیات، راهِ زمینی بسته شده بود، سه روز بود ڪه #غــذا به رزمندهها نرسیده بود و همه گرسنه بودند،
بالاخره هلیڪوپتری برایشان مهمات و غذا آورد، دوستش مثل بقیه گفت: ناصر! برویم غذا بگیریم. ناصر او را دعوت به صبر ڪرد و گفت: هیچ وقت برای غذا بیتابی نڪن، بالاخره خودش پیش ما میآید!
مدتی ڪه گذشت دوستش باز گفت: ناصر غذا دارد تمام می شود! ناصر گفت: تو اگر می خواهی برو، من فعلا می مانم! دوستش هم نرفت و با ناصر ماند، غذا برای آن همه رزمنده ڪم بود و زود تمام شد!
ناصر با لبخندی ملیح گفت: غذا تمام شد ولی بیا به تو نشان دهم ڪه چهطور غذا منتظر ما می ماند! رفتند و در ڪناری از باقی ماندۀ سفرۀ بچه ها خرده نان ها را جمع ڪردند، ناصر با لذت #نان_خشک را میخورد و میگفت: غذا برای ماست نه ما برای غذا! حیفه برای غذا بیتابی کنیم! ببین غذا چه راحت پیش ما آمد.
#شهید_ناصر_توفیقی_خلجان
#خاطره
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
🔸پــای درس شهیـــد....
✍در روزهای سخت عملیات، راهِ زمینی بسته شده بود، سه روز بود ڪه #غــذا به رزمندهها نرسیده بود و همه گرسنه بودند،
بالاخره هلیڪوپتری برایشان مهمات و غذا آورد، دوستش مثل بقیه گفت: ناصر! برویم غذا بگیریم. ناصر او را دعوت به صبر ڪرد و گفت: هیچ وقت برای غذا بیتابی نڪن، بالاخره خودش پیش ما میآید!
مدتی ڪه گذشت دوستش باز گفت: ناصر غذا دارد تمام می شود! ناصر گفت: تو اگر می خواهی برو، من فعلا می مانم! دوستش هم نرفت و با ناصر ماند، غذا برای آن همه رزمنده ڪم بود و زود تمام شد!
ناصر با لبخندی ملیح گفت: غذا تمام شد ولی بیا به تو نشان دهم ڪه چهطور غذا منتظر ما می ماند! رفتند و در ڪناری از باقی ماندۀ سفرۀ بچه ها خرده نان ها را جمع ڪردند، ناصر با لذت #نان_خشک را میخورد و میگفت: غذا برای ماست نه ما برای غذا! حیفه برای غذا بیتابی کنیم! ببین غذا چه راحت پیش ما آمد.
#شهید_ناصر_توفیقی_خلجان
#خاطره
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
تک تک شما حداقل ، اسمی از شهید ابراهیم هادی شنیدید😊🌱
اما خیلیاتون حتی یک دونه #خاطره از این شهید بزرگوار نخواندهاید،دیگه خودمون رو گول نزنیم..😊
باور کنید حاضرم #امضا کنم که خیلیهاتون حتی #شهید ابراهیم هادی رو نتونستید بشناسید... نتونستید بفهمید چه شهید عجیبیه...❤️🔥
ما قصد داریم یه گروه تشکیل بدیم،با عنوان شهید ابراهیم هادی،هر شب یک خاطره جذاب و خوندنی و بسیار متحول آمیز این شهید بزرگوار رو اونجا قرار میدیم و دور هم میخونیم.. شاید کلاً ۲ دقیقه زمان ببره
من براتون امضا میکنم حاضرم قسم بخورم که بعد از خواندن اون کتاب زندگی شما دو دسته میشه، حرف منم نیست حرف علماست...❤️🔥
یه دسته قبل از خواندن این کتاب(خاطرات شهید هادی) یه دسته بعد از خواندن کتاب،اصلاً تغییر رو در خودتون میبینید و شناختتون به شهید ابراهیم هادی بیشتر میشه و خوش به حال کسی که شهیدی در زندگیش باشه😊🌱
قول میدم نه زیاد وقتتو میگیره نه حتی ضرر میکنی،اصلا شاید به خواسته همون شهید هست که باعث شده این پیام رو بخونی و تو رو دعوت کرده👌🌱
اگر هم این کتاب رو خوندی خیلی عالیه و بدون اگر دوباره بخونی هم ضرر نکردی من خودم چهار بار خوندمش و هر چهار بار یه چیز جدید یادگرفتم.
❤️#مثل_شهدا_زندگی_کنیم
♨️ برای چی باید با تو دعوا کنم؟!
🔹خصوصیات اخلاقی مهدی منحصربهفرد بود. بهطور مثال، اصلاً عصبانی نمیشد. من یاد ندارم طی چهار سال زندگی مشترکی که با مهدی داشتم، دعوایمان شده باشد. حتی یکی دوبار از عمد کاری کردم که عصبانیاش کنم، اما هربار با ملایمت و مهربانی عکسالعمل نشان داد. میگفتم: «مهدی! چرا تو اصلاً عصبانی نمیشی؟» در جواب، آیهٔ «رحماء بینهم اشداء علی الکفار» را میخواند و میگفت: «خدا توی قرآن اینجوری گفته؛ گفته با کفار با خشونت رفتار کنید، با اطرافیانتون با محبت. برای چی باید با تو دعوا کنم؟!»
📚 از کتاب «ف.ل.۳۱» روایت زندگی شهید مهدی باکری، فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا ص ۴۰ و ۴۱
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
#خاطره
#شهید
#خاطره✨
|شهیدآرمانعلیوردی|
یکی از رفقای ما میگفت:
یه عراقی از ما پرسید
این شهید خوش لبخند و زیبا کیه که عکسشو زدی به کیفت ؟🌷
پاسخ دادم : آرمان علی وردی
که رهبر انقلاب اورا آرمان عزیز خطاب کرد🌱
گفت : حتما خیلی رشادت کرده که
رهبر ایران اورا این طور خطاب میکند
گفتم ؛ اره خیلی 🌱
گفت : تو کدام جنگ شهید شده؟
ماندم چه پاسخی بدهم 🥹
بگویم که این شهید رو تو قلب تهران
بخاطر یه قتل بدون استدلال که ازش
چهل روز میگذشت با فجیع ترین شکل زدن کشتن 🥹😥
یا چیزی نگویم ...!
#شهید_آرمان_علی_وردی
▪️روضه بخوان...
کار که گیر میکرد،
شهید که پیدا نمیشد،
دست من را میگرفت و میگفت:
”بشین، روضه بخوان".
درست وسط میدان مین!
خودش هم مینشست کنارم،
درست وسط میدان مین!
های های گریه می کرد..!
میگفت: "روضه کارگشاست".
واقعا هم همینطور بود....
#خاطره
#فرمانده_تفحص
#شهید_مجید_پازوکی
#لشکر۲۷_حضرترسولﷺ
مهریه خانومش حفظ کل قرآن بود
نصف قرآن رو حفظ کرده بود
رفت سوریه اونجا هم قرآن
میخوند و حفظ میکرد . .♥!
#خاطره
#شهیدمحسنحججی
{💚🌱}
#خاطره
#حاج_قاسم
✍توی فرودگاه دور و بر حاجی شلوغ بود . با همه رو بوسی و احوالپرسی میکرد. نگران شدم!قبل اینکه برسیم پای هواپیما،همراه شدیم. توی اتوبوس هر دو از یک میله گرفتیم . دستش را فشار دادم و گفتم :«حاجی! مواظب باش، یه وقت خدایی نکرده یکی چاقویی داره، اتفاقی میافته برات...» گفت:«این مردم خیلی عزیز هستن» بعد با لحن شوخی گفت: «تو که از شهادت نمیترسیدی!»
قیافه حق به جانب گرفتم و گفتم : «حاجی من نگفتم از شهادت میترسم !» صد تا مثل من فدای شما بشه. شما الان امید بچه یتیم ها هستید .شما الان امید بچههای مظلوم عراق و ..هستید.» خندید و گفت: «نه، گاهی اوقات شهادت تاثیرش از موندن بیشتره.
#اِللَّھُمَّعَجِلݪِوݪیَڪَاݪفَࢪُج
#یـاد.شـہـدا.بـا.صـلـواتـ🌷
رفیق شهید آرمان:
شب قدرسال قبل توهیئت گفتن:به یکی نیازه که بچه های کوچیک رواز دم درببره تامهدکودک هیئت.همه گفتیم ما میخوایم قرآن سربگیریم وقبول نکردیم.
اما آرمان قبول کرد وکل شب احیا فقط دم در وایساده بود وبچه هارو تامهدکودک میبرد!
راه های عاقبت بخیری فقط اونایی نیست که مافکرمیکنیم!
#خاطره