🌺🌿🌺🌿🌺
#معجزه_کلام
💝 *چگونه حرفزدن را از قرآن بیاموزیم؟*
*┘◄ دوازدہ ویژگے یڪ"سخن خوب"*
*از دیدگاہ قرآن ڪریم؛*
❣ *1.آگاهانہ باشد.*
*"لا تَقْفُ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ"*
❣ *2.نرم باشد.*
*"قَوْلاً لَّيِّناً" زبانمان تیغ نداشتہ باشد.*
❣ *3.حرفے ڪہ مے زنیم خودمان هم عمل ڪنیم.*
*"لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ"*
❣ *4.منصفانہ باشد.*
*"وَإِذَا قُلْتُمْ فَاعْدِلُوا"*
❣ *5.حرفمان مستند باشد.*
*"قَوْلًا سَدِيدًا" منطقی بزنیم.*
❣ *6.سادہ حرف بزنیم.*
*"قَوْلاً مَّیْسُورًا" پیچیدہ حرف زدن* *هنر نیست. "روان حرف بزنیم"*
❣ *7.ڪلام رسا باشد.*
*" قَوْلاً بَلِیغًا"*
❣ *8.زیبا باشد.*
*"قولوللناس حسنا"*
❣ *9.بهترین ڪلمات را انتخاب ڪنیم.*
*"یَقُولُ الَّتی هِیَ أحْسَن"*
❣ *10.سخن هایمان روح معرفت و جوانمردی داشتہ باشد.*
*"و قولوا لهم قولا معروفا"*
❣ *11.همدیگر را با القاب خوب صدا بزنیم.*
*"قولاً كريماً"*
❣ *12.ڪمڪ ڪنیم تا درجامعہ حرف های پاڪ باب شود.*
*"هدوا الی الطّیب من القول"*
#قرآن_بخوانیم
💕🌿💕🌿💕🌿💕
@seshanbehaymahdavi313
❤️به نامخدا❤️
نام رمان: دو روی سکه
نامنویسنده:نامعلوم
برای سلامتی امام زمانمون و همچنین نویسنده رمان نفری 5 صلوات بفرستید🤗🌺🍃✨
@seshanbehaymahdavi313💞✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_بیست_پنجم
علیرضا بغضش ترکید و با گریه ادامه داد:
- خــواب پیــامبر (ص) رو دیــدم. روش رو از مــن برگردونــدن. التماســش کــردم، گفــت: «مــن از کسی که دل یکی از مؤمنینِ امت من رو بشکنه بیزارم!»
گریه هایش شدت گرفت بطوري که شانه هایش تکان می خورد.
- حلالم کن!
اون رفت و مرا مات و مبهوت از آنچه شنیده بودم تنها گذاشت.
فــرداي آن روز، علیرضــا بــه مــدت دو هفتــه بــه اردوي جهــادي در یکــی از منــاطق محــروم کرمانشــاه رفت. تـرجیح دادم تـا لحظـه رفتـنش جلـو یش آفتـابی نشـوم ا یـن طـوري بـرا ي هـر دو یمـان بهتـر بـود، ظــاهراً او هــم اصــراري بــراي خــداحافظی حضــوري بــا مــن نداشــت و زن دا یــی را مــأمور خــداحافظی
کـرده بـود. بخشــیدن علیرضـا کـار سـاده اي بــود. او را همـان لحظـه کــه شـانه هــا یش لرزیـد و قلـب مرا نیز لرزانـد بخشـیدم. در مقابـل بلاهـایی کـه بهـزاد و رهـام و نـادر بـه سـرم آورده بودنـد کـار او بـه حسـاب نمـی آمـد! تصـمیم گرفتـه بـودم عمیـق تـر بـه دیـن نگـاه کـنم. بعـد از حـرف هـاي علیرضـا و خوابش، کشش عجیبـی بـه شخصـیت پیـامبر پیـدا کـرده بـودم و شـروع کـرده بـودم بـه مطالعـه کتـاب دربـاره شخصـیت بزرگـوارش و همـین طـور ابعـاد مختلـف زنـدگیش! هـر چـه بیشـتر مـی شـناختمش بیشـتر شـیفته اش مـی شـدم. بـراي خـودم متأسـف بـودم از کسـی کـه در خـواب علیرضـا، او را تـوبیخ کـرده و از مــن دلجــویی کـرده بــود، تــا چنــد وقـت پــیش فقــط اســمش را مـی دانســتم و یــک ســري اطلاعات سطحی و جزئی از او داشتم.
سـه روز بعـد از رفـتن پسـردا یی، پیـامکی از طـرف پسـردایی ام آمـد کـه بسـیار متعجـبم کـرد . در ایـن مـدتی کــه او را مـی شــناختم مطمــئن بـودم او اهــل پیامـک بــازي نیســت و ایـن اولــین بـاري بــود کــه بـراي مـن پیـام فرسـتاده بـود. اگـر کـاري هـم داشـت زنـگ مـی زد و مختصـر و مفیـد حـرفش را مـیزد. از سر کنجکاوي شدید بی معطلی بازش کردم.
«سلام. دیشب خواب خوبی دیدم و این براي من یک نشانه بود. ممنون دخترعمه خانم!»
بـاز هـم کوتـاه و گویـا!! جالـب بـود پیام بخشـش مـن، از طر یـق خـوابش بـه او القـاء شـده بـود ! از واژه رســمی «دختــر عمــه خــانم !» خنــده ام گرفــت، چهــره اش بــا تمــام زوایــا در ذهــنم شــکل گرفــت . از
چشم هاي محجوبش کـه دائـم بـه در و د یـوار و قـالی دوختـه شـده بـود تـا تُـن گـرم صـدایش کـه تنهـا برتـري ظـاهري علیرضـا نسـبت بـه بهـزاد بـه حسـاب مـی آمـد. وسوسـه شـدم کمـی سـر بـه سـرش
بگـذارم بـرا ي همـین بـا شـیطنت شـماره اش را گـرفتم . زمـانی کـه تمـاس برقـرار نشـده بـود خونسـرد بـودم امــا بـا صــدا ي اولـین بــوق دسـتگاه تلفــنش دچـار اســترس شـدم و در حــالی کـه پشــیمان شــده بودم خواستم قطع کنم اما دیگر دیر شده بود. صداي آرامش در گوشی پیچید.
- سلام سهیلا خانم.
قلبم تند تند می زد. با صدایی که از خجالت می لرزید گفتم:
- سلام.
چقــدر خــودم را فحــش دادم و بــد و بیــراه نثــار خــودم کــردم ! آخــه تــو کــه عرضــه ي ایــن غلطــا رو نداري، بی خود می کنی زنگ می زنی!!
- خوبین؟
- خیلی ممنون.
#ادامه_دارد
@seshanbehaymahdavi313💞✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_بیست_ششم
مدتی سکوت وحشتناکی برقرار شد. علیرضا با تردید پرسید:
- کاري داشتین؟
دستپاچه شدم و پراندم:
- کی میاین؟
- خدا بخواد هفته دیگه براي چی؟
نمی دانستم مکالمه را چگونه پیش ببرم در حالی که هیچ حرفی براي ادامه اش نداشتم.
- زن دایی...
مضطرب و نگران شده بود و از خونسردي لحظات پیش در صدایش خبري نبود.
- مامانم چیزیش شده؟
- نه نه فقط...
- فقط چی؟ تو رو خدا اگه چیزي شده بیام؟!
- هیچــی بــه خــدا، فقــط گفـت : «یــه بسـته از اون شــیرینی کــاك هــاي معــروف کرمانشــاه بــرام حتمــاً بیاره!»
علیرضا مشکوك پرسید:
- زنگ زدین همین رو بگین؟ اصلاً چرا به خودم چیزي نگفت!
فکـري مثـل جرقـه در مغـزم زده شـد. تلفـن منـزل دایـی اسـد بـه خـاطر یـک سـري حفـاري در محلـه شان، قطع شده بود.
- خب تلفنا قطع شده براي همین به من گفت به شما بگم سوغاتیش یادش نره!
اما علیرضا با صدایی که معلوم بود خنده بر لب دارد گفت:
- چشم به حاج خانم بگید سوغاتی هر کسی رو فراموش کنم محالِ مالِ اون یادم بره!
با دستپاچگی گفتم:
- خب دیگه خداحافظ.
دیگـر اجـازه صـحبت بـه او را نـدادم و بـدون آنکـه منتظـر جـوابش شـوم گوشـی را قطـع کـردم و روي تخـت ولـو شـدم. دائمـاً آخـرین حـرف هـایش کـه بـا خنـده همـراه بـود تـو ي ذهـنم رژه مـی رفــت.
حـرف هـایش طـور خاصـی ادا شـد و کنایـه بـه خـوبی در آن احسـاس مـی شـد. لحـن صـحبت هـای شبه گونه اي بود که مطمئنم کرد متوجه بهانه بودن شیرینی کاك و سوغاتی شده است.
رو بــه روي آیینــه ایســتادم و بــه روي گونــه هــا ي ســرخ و تــب دارم دســت کشــیدم. آب دهــانم را قــورت دادم و لبخنــد زدم . احســاس عجیبــی قلقلکــم مــی داد. از اینکــه مهمــان جدیــدي ذره ذره بــه
قلـبم وارد شـده و مـرا بـه نـوعی درگیـر خـودش کـرده بـود شـوقی وصـف ناشـدنی تمـام پیکـره ام را در برگرفـت. امـا خوشـحالیم بـا بـرقِ حلقـه ي سـاده ي روي انگشـتم چنـدان دوام نیـاورد. بـا دیـدنش
دلـم ریخــت و یــاد نــامزد ســفر کـرده ام افتــادم مــردي کـه بــیش از پنجـاه روز بــراي ابــد مــرا تـرك کـرده بـود. لحظـه اي دچـار عـذاب وجـدان شـدم امـا. مـن دیگـر بـه او تعهـد نداشـتم، پـس چـرا بایـد خــودم را زنجیــر مــردي مــی کــردم کــه د یگــر نبــود! حلقــه را درآورم و تصــمیم گــرفتم در اولــین فرصت آن را براي خانواده ي افروز بفرستم.
#ادامه_دارد
@seshanbehaymahdavi313💞✨
هدایت شده از کانال شهید آوینی
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
باسلام خدمت دوستان عزیز کانال عصر ظهور
✅به اطلاع می رساند معاونت تربیتبدنی ناحیه اسلامشهر مسابقه خانواده خلاق همراه با اهدای جوایزی نفیس برگزار میکند .
🔸شرایط شرکت در مسابقه ، در تصویر بالا ذکر شده است .
🔺لطفاً فیلم های خود را به آدرس @H13629R ارسال نمایید .
@Asre_Zohor_313
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
باسلام. اعتراض به بازی ایرانی ضحاک که در گوگل منتشر شده, حتما فیلم را مشاهده نموده و اعتراض خود را ثبت نمایید