🕊🥀🌴🌹🌴🥀🕊
#خاطرات_شهدا
#شهید_مدافع_حرم
#حسن_قاسمی_دانا
#هنوز_وقتش_نشده
تعریف می کرد تو حلب شبها با موتور حسن غذا و وسائل مورد نیاز به گروهش می رسوند .
ما هر وقت می خواستیم شبها به نیروها سر بزنیم با چراغ خاموش می رفتیم .
یک شب که با حسن می رفتیم غذا به بچه هاش برسونیم .
چراغ موتورش روشن می رفت .
چند بار گفتم چراغ موتور رو خاموش کن امکان داره قناص ها بزنند .
خندید
من عصبانی شدم با مشت تو پشتش زدم و گفتم مارو می زنند .
دوباره خندید و گفت : مگر خاطرات شهید کاوه رو نخوندی که گفته شب روی خاکریز راه می رفت و تیر های رسام از بین پاهاش رد می شد ، نیروهاش می گفتن ، فرمانده بیا پایین ، تیر می خوری ، در جواب می گفت . اون تیری که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده .
حسن می خندید و می گفت نگران نباش اون تیری که قسمت من باشه ، هنوز وقتش نشده و به چشم دیدم که چند بار چه اتفاقهای براش افتاد و بعد چه خوب به شهادت رسید . .
راوی :
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🥀🕊🌹