eitaa logo
سایبان
521 دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
3.6هزار ویدیو
20 فایل
💖کانالی برای همه خانواده های ایرانی ارتباط با ما: @Behrozoo
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از اطلاعات روز
📚 تقلید کورکورانه! استاد فقط لباس سفید می پوشید؛ شاگرد هم فقط لباس سفید پوشید، استاد گیاهخوار بود؛ شاگرد هم خوردن گوشت را کنار گذاشت و گیاه خوار شد. استاد بسیار ریاضت می کشید، شاگرد هم تصمیم گرفت ریاضت بکشد و روی بستری از کاه خوابید. مدتی گذشت. استاد متوجه تغییر رفتار شاگردش شد. رفت تا ببیند چه خبر است. شاگرد گفت: من دارم مراحل تشرف را می گذرانم. سفیدی لباسم نشانه‌ی سادگی و جستجو است. گیاهخواری جسمم را پاک می کند. ریاضت موجب می شود که فقط به روحانیت فکر کنم. استاد خندید و او را به دشتی برد که اسبی از آن جا می گذشت. بعد گفت: «تمام این مدت فقط به بیرون نگاه کرده ای در حالی که این کمترین اهمیت را دارد. آن حیوان را آنجا می بینی؟ او هم با موی سفید، فقط گیاه می خورد و در اصطبلی روی کاه می خوابد. تو در مورد او چه فکر می کنی؟ آیا او قدیس است یا روزی استادی واقعی خواهد شد؟ 🔻کانال اطلاعات روز را دنبال کنید 👇 @eteleatroz225 @sayeban225 ┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅
هدایت شده از اطلاعات روز
. 📚 نیکی‌ها به ما بازمی‌گردند... پسر به سفر دوری رفته بود و ماه‌ها بود که از او خبری نداشتند. مادر او دعا می‌کرد که او سالم به خانه بازگردد. مادر هر روز به تعداد اعضای خانواده‌اش نان می‌پخت و همیشه یک نان اضافه هم می‌پخت و پشت پنجره می‌گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آن جا می‌گذشت نان را بردارد. هر روز مردی گو‍ژپشت از آن جا می‌گذشت و نان را بر می‌داشت و به جای آن که از او تشکر کند می‌گفت: هر کار پلیدی که بکنید با شما می‌ماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما باز می‌گردد !!! این ماجرا هر روز ادامه داشت تا این که زن از گفته های مرد گوژپشت ناراحت و رنجیده شد و به خود گفت: او نه تنها تشکر نمی‌کند بلکه هر روز این جمله‌ها را به زبان می‌آورد . نمی‌دانم منظورش چیست؟ یک روز که زن از گفته‌های مرد گو‍ژپشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او خلاص شود؛ بنابراین نان او را زهر آلود کرد و آن را با دست‌های لرزان پشت پنجره گذاشت... اما ناگهان به خود گفت : این چه کاری است که می‌کنم ؟ ..... بلافاصله نان را برداشت و دور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژپشت پخت . مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف‌های معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت. آن شب در خانه پیرزن به صدا در آمد. وقتی که زن در را باز کرد، فرزندش را دید که نحیف و خمیده با لباس‌هایی پاره پشت در ایستاده بود. او گرسنه، تشنه و خسته بود و در حالی که به مادرش نگاه می کرد، گفت: مادر اگر این معجزه نشده بود نمی‌توانستم خودم را به شما برسانم. در چند فرسنگی این جا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم که داشتم از هوش می‌رفتم. ناگهان رهگذر گو‍ژپشتی را دیدم که به سراغم آمد. از او لقمه‌ای غذا خواستم و او یک نان به من داد و گفت : این تنها چیزی است که من هر روز می‌خورم. امروز آن را به تو می دهم زیرا که تو بیش از من به آن احتیاج داری. وقتی که مادر این ماجرا را شنید رنگ از چهره‌اش پرید. به یاد آورد که ابتدا نان زهر آلودی برای مرد گوژ پشت پخته بود و اگربه ندای وجدانش گوش نکرده بود و نان دیگری برای او نپخته بود، فرزندش نان زهر آلود را می‌خورد! به راستی که هر کار پلیدی که بکنیم با ما می‌ماند و هر کار نیکی که انجام دهیم به خودمان باز می‌گردد. 👏🌺 🔻کانال اطلاعات روز را دنبال کنید 👇 @eteleatroz225 @sayeban225 ┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅
🌿🌹🌿 مرا هزار امید است و هر هزار تویی شروع شادی و پایان انتظار تویی بهارها که ز عمرم گذشت و بی تو گذشت چه بود غیر خزان‌ها اگر بهار تویی دلم ز هرچه به غیر از تو بود خالی ماند در این سرا تو بمان! ای که ماندگار تویی شهاب زود گذر لحظه های بوالهوسی است ستاره ای که بخندد به شام تار تویی جهانیان همه گر تشنگانِ خون منند چه باک زان همه دشمن، چو دوستدار تویی دلم صُراحی لبریز آرزومندی است مرا هزار امید است و هر هزار تویی 🔻کانال اطلاعات روز را دنبال کنید 👇 @eteleatroz225 @sayeban225 ┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅
هدایت شده از اطلاعات روز
📜 مردی به نزد قاضی آمد و گفت: ای راهنمای مسلمانان! اگر خرما خورم، دین مرا زیان دارد؟ گفت: نه. گفت اگر قدری سیاه دانه با آن خورم چه؟ گفت: عیبی نباشد. گفت: اگر آب خورم چه شود؟ گفت: بر تو گوارا! آن مرد گفت: خب شراب خرما از همین سه است. آن را چرا حرام گویی؟ قاضی گفت: ای مرد، اگر قدری خاک بر تو اندازم، تو را ناراحتی پیش آید؟ گفت: نه. گفت: اگر مشتی آب بر تو ریزم، چه؟ گفت هیچ نشود. گفت: اگر این آب و خاک را با هم بیامیزم و از آن خشتی بسازم و بر سرت زنم، چگونه باشد؟ گفت: سرم بشکند. گفت: همچنان که این جا سرت بشکند، آن جا هم پیمان دینت بشکند. 🔻 برگرفته از جوامع الحکایات محمد عوفی 🔻کانال اطلاعات روز را دنبال کنید 👇 @eteleatroz225 @sayeban225 ┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅
هدایت شده از اطلاعات روز
. 📗 مراقب چشمانت باش! جوانی به حکیمی گفت: "وقتی همسرم را انتخاب کردم، در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش را در دنیا نیافریده است ... وقتی نامزد شدیم، بسیاری را دیدم که مثل او بودند ... وقتی ازدواج کردیم، خیلی‌ها را از او زیباتر یافتم ... چند سالی که با هم زندگی کردیم، دریافتم که همه زن‌ها از همسرم بهترند." حکیم گفت: "آیا دوست داری بدانی از همه این‌ها تلخ‌تر و ناگوارتر چیست؟" جوان گفت: "بله." حکیم گفت: "اگر با تمام زن‌های دنیا ازدواج کنی، احساس خواهی کرد که سگ‌های ولگرد محله شما از آن‌ها زیباترند.!!" جوان با تعجب پرسید: "چرا چنین سخنی می‌گویی؟!!" حکیم گفت: "چون مشکل در همسر تو نیست ... مشکل اینجاست که وقتی انسان قلبی طمع‌کار و چشمانی هیز داشته باشد و از شرم خداوند خالی باشد، محال است که چشمانش را به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند، آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد؟" جوان گفت: "بله." حکیم گفت: "مراقب چشمانت باش و عشق به همسرت هدیه کن مثل همانروز اول که او را دیدی زیرا ظاهر همسرت فرقی نکرده بلکه طرز نگاه تو عوض شده است." 🔻کانال اطلاعات روز را دنبال کنید 👇 @eteleatroz225 @sayeban225 ┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅
هدایت شده از اطلاعات روز
📚 آهنگر جوانمرد و زن ناسپاس حکیمی یک جعبه‌ بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد. زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت: شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود. وقتى هنوز مریض و بى‌حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش، با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى‌گفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگری برود. من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمى‌خورد، برادرانم را صدا زدم و با کمک آن‌ها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم. با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدند وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بسته‌هاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم. اى کاش همه انسان‌ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند! حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش این بسته‌ها مال من نیستند. یک فروشنده دوره‌گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود. در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گرد هم سوخته بود. 🔻کانال اطلاعات روز را دنبال کنید 👇 @eteleatroz225 @sayeban225 ┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅
هدایت شده از اطلاعات روز
. 📜 حکایت زیبایی از تغییر سرنوشت بواسطه دعا زن پاک سرشتی نزد حضرت موسی (ع) آمد و به او گفت: ای پیامبر خدا برای من دعا کن که خدا فرزند صالحی به من عطا کند تا قلبم شاد شود. حضرت موسی دعا کرد، ندا آمد: ای موسی آن زن را عقیم آفریدیم. حضرت موسی به زن گفت: خداوند فرمودند که تو را عقیم آفریده. زن گفت ولی خدا رحیم است و رفت. زن یکسال بعد آمد و مجددا از حضرت موسی خواست که دعا کند تا خداوند متعال به او فرزند صالح عطا کند. حضرت موسی دوباره دعا کرد. خداوند مجددا فرمود: ما این زن را نازا آفریده ایم. زن دوباره گفت خدا رحیم است و رفت. بعد از یکسال حضرت موسی زن را دید که کودکی را در آغوش دارد. از اوپرسید: این فرزند کیست؟ آن زن گفت: فرزند من است. حضرت موسی به خدا عرض کرد: بارالها، چگونه این زن فرزند دارد در حالیکه تو او را عقیم آفریده بودی؟ خداوند فرمود: ای موسی، هر بار که به او گفتم: عقیم، او مرا رحیم خواند. پس رحمت من بر تقدیر و سرنوشتش پیشی گرفت و به او فرزند عطا کردم. 🥺❤️ (سبحانك ربي أرحمك)، پاک و منزه است پروردگار رحیم و مهربان، تنها اوست که به ندای ما گوش می دهد. 🔻کانال اطلاعات روز را دنبال کنید 👇 @eteleatroz225 @sayeban225 ┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅
هدایت شده از اطلاعات روز
. 📜 حکایت شرط بندی ملانصرالدین !! در نزدیکی ده ملانصرالدین مکان مرتفعی بود که شب ها باد می آمد و فوق العاده سرد می شد. دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی، ما یک سور به تو می دهیم و گرنه تو باید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی. ملا نصرالدین قبول کرد، شب در آنجا رفت و تا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید. گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ ملا گفت: نه، فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است. دوستان گفتند: همان آتش تو را گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی. ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید. دوستان یکی یکی آمدند، اما خبری از ناهار نبود. گفتند: ملا، انگار نهاری در کار نیست. ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده. دو سه ساعت دیگر هم گذشت باز ناهار حاضر نبود. ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم. دوستان به آشپزخانه رفتند ببینند چگونه آب به جوش نمی آید. دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده، چند متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده. گفتند: ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند! ملا گفت: چطور شمعی از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟ شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود!! 🔻کانال اطلاعات روز را دنبال کنید 👇 @eteleatroz225 @sayeban225 ┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅
هدایت شده از اطلاعات روز
نوجوانی که احساس ناامیدی شدیدی می‌کرد به یک کارگردان سینما مراجعه کرد و گفت: من می‌خواهم بازیگر شوم. کارگردان از او پرسید: چه نقشی را می‌توانی اجرا کنی؟ نوجوان گفت: نقش یک آدم بدبخت و فلاکت زده را. کارگردان گفت: متاسفم. من در فیلم خودم به یک نوجوان خوشبخت و با نشاط نیاز دارم. اگر تمایل داشته باشی می‌توانی آن نقش را بازی کنی، اما یک شرط دارد. نوجوان پرسید: شرطش چیست؟ کارگردان گفت: شرطش این است که به مدت یک ماه نقش آدم‌های خوش بخت را تمرین کنی. نوجوان یک ماه نقش خوش بخت‌ها را به خود گرفت؛ مثل آن‌ها فکر کرد، مثل آن‌ها راه رفت، مثل آن‌ها زندگی کرد... در آخر ماه او به کارگردان مراجعه کرد و گفت:من دیگر علاقه‌ای به بازیگری در سینما ندارم. یک ماه تمرین برای من کافی بود که بدانم زندگی خود نیز بازی است و من بازیگر، می‌خواهم بقیه عمرم نقش خوش بخت‌ها را بازی کنم. 🔻کانال اطلاعات روز را دنبال کنید 👇 @eteleatroz225 @sayeban225 ┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅
‌ ‌📘 مهر مادر در زمان حضرت موسی (ع) پسر مغروری بود که با دختر ثروتمندی ازدواج کرده بود. عروس مخالف مادر شوهر خود بود و با اصرار او پسر مجبور شد مادر پیر خود را بر کول گرفته بالای کوهی ببرد و همانجا بگذارد تا او را گرگ بخورد... پسر، مادر پیر خود را بالای کوہ رساند، چشم در چشم مادر کرد و اشک چشم مادر را دید و سریع برگشت. به موسی (ع) ندا آمد که برو به فلان کوہ و مهر مادر را نگاہ کن... مادر با چشمانی اشک ‌بار و دستانی لرزان دست به دعا برداشته و می‌گفت: "خدایا...! ای خالق هستی...! من عمر خود را کرده ام و برای مرگ حاضرم..‌ فرزندم جوان است و تازه داماد... تو را به بزرگی‌ات قسم می‌دهم که پسرم را در مسیر برگشت به خانه اش از شر گرگ در امان داری که او تنهاست..." ندا آمد: ای موسی(ع)...! مهر مادر را می‌بینی...؟ با این‌ که جفا دیدہ ولی وفا می‌کند... بدان، من نسبت به بندگانم از این مادر پیر نسبت به پسرش مهربان‌ترم... 🔻کانال اطلاعات روز را دنبال کنید 👇 @eteleatroz225 @sayeban225 ┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅
هدایت شده از اطلاعات روز
. 📜 حکایت ابلیس و عابد در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:«فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند.» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را بر کند. ابلیس به صورت پیری ظاهرالصلاح، بر مسیر او مجسم شد و گفت: «ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!»  عابد گفت: « نه، بریدن درخت اولویت دارد.» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند. عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت:«دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است.» عابد با خود گفت: «راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت.  بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و بر گرفت. روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر بر گرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت: «کجا؟» عابد گفت: «تا آن درخت برکنم» ابلیس گفت: «دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند.»  عابد و ابلیس در جنگ آمدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست!  عابد گفت: «دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟» ابلیس گفت: «آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد. ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی.» 🔻کانال اطلاعات روز را دنبال کنید 👇 @eteleatroz225 @sayeban225 ┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅
📗 بهترین و بدترین شغل دنیا! راننده تاکسی گفت: میدونی بهترین شغل دنیا چيه؟ گفتم: چیه؟ گفت: راننده تاكسی. خنديدم. راننده گفت: جون تو. هر وقت بخوای ميای سركار، هر وقت نخوای نميای، هر مسيری خودت بخوای می‌ری، هروقت دلت خواست يه گوشه می‌زنی بغل استراحت می‌كنی، مدام آدم جديد می‌بينی، آدم‌های مختلف، حرف‌های مختلف، داستان‌های مختلف. موقع كار می‌تونی راديو گوش بدی، می‌تونی گوش ندی، می‌تونی روز بخوابی شب بری سر كار. هر كيو دوست داری می‌تونی سوار كنی، هر كيو دوست نداری سوار نمی‌كنی، آزادی و راحت. ديدم راست می‌گه، گفتم: خوش به حالتون. راننده گفت: حالا اگه گفتی بدترين شغل دنيا چيه؟ گفتم: چی؟ راننده گفت: راننده تاكسی! و ادامه داد: هر روز بايد بری سركار، دو روز كار نكنی ديگه هيچی تو دست و بالت نيست، از صبح هی كلاچ، هی ترمز، پادرد، زانودرد، كمردرد. با اين لوازم يدكی گرون، يه تصادفم بكنی كه ديگه واويلا می‌شه، هر مسيری مسافر بگه بايد همون رو بری، هرچی آدم عجيب و غريب هست سوار ماشينت می‌شه، همه هم ازت طلبكارن. حرف بزنی يه جور، حرف نزنی يه جور، راديو روشن كنی يه جور، راديو روشن نكنی يه جور. دعوا سر كرايه، دعوا سر مسير، دعوا سر پول خرد، تابستون‌ها از گرما می‌پزی، زمستون‌ها از سرما كبود می‌شی. هرچی می‌دويی آخرش هم لنگی. به راننده نگاه كردم. راننده خنديد و گفت: زندگی همه چيش همين‌جوره. هم می‌شه بهش خوب نگاه كرد، هم می‌شه بد نگاه کرد. 👌 🔻کانال اطلاعات روز را دنبال کنید 👇 @eteleatroz225 @sayeban225 ┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅
هدایت شده از اطلاعات روز
📚 ندیمه زیرکی که از مرگ گریخت پادشاهی در قصر خود سگی تربیت شده ای برای ازبین بردن مخالفان در قفس داشت که بسیار خشن بود. اگر کسی با اوامر شاه مخالفت می کرد یا آن ها را درست انجام نمی داد ماموران آن شخص را جلو سگ می انداختند و سگ وی را دریک چشم برهم زدن پاره پاره می کرد. یکی از ندیمان شاه که خیلی زیرک بود با خود فکر کرد که اگر روزی شاه بر او خشمگین شد و او را جلو سگ انداخت چه کند؟ این وحشت سراپای وجودش را فراگرفته بود که به این فکر افتاد که سگ را دست آموز کند. لذا هر روز گوسفندی می کشت و گوشت آنرا با دست خود به سگ می داد این کار را آنقدر تکرار کرد که اگر یکروز غیبت می کرد، روز بعد سگ به شدت دم تکان می داد و منتظر نوازش او می شد. روزی شاه بر آن مرد خشمگین شد و دستور داد که او را در قفس جلو سگ بیاندازند. ماموران از دستور شاه تبعیت کردند ولی سگ که او می شناخت دور او حلقه زد و سر روی دست او گذاشته و به خواب رفت. یک شبانه روز گذشت و ماموران آمدند تا لاشه های مرد را از قفس بیرون ببرند که با دیدن این صحنه متعجب شده و نزد شاه رفتند. ماموران به شاه گفتند: این مرد آدمی نه، بلکه فرشته است. او در دهن سگ نشسته و دندان سگ به مهر بسته! شاه به شتاب آمد تا صحنه را ببیند و بعد به عذر و زاری پرداخت و گفت تو چه کردی که سگ ترا پاره پاره نکرد؟ مرد گفت: ده سال نوکری تو را کردم این شد عاقبتم...! فقط چند بار خدمت این سگ را کردم مرا ندرید ...! به قول نظامی گنجوی: سگ، صلح کند به استخوانی ناکس، نکند وفا به جانی 🔻کانال اطلاعات روز را دنبال کنید 👇 @eteleatroz225 @sayeban225 ┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅
هدایت شده از اطلاعات روز
📘 عتیقه فروش و رعیت زبل عتیقه فروشی در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد؛ دید کاسه ای نفیس و قدیمی دارد که در گوشه ای افتاده و گربه در آن آب می خورد. فکر کرد اگر قیمت کاسه را بپرسد رعیت ملتفتِ مطلب می‌شود و قیمت گرانی بر آن می‌گذارد. لذا گفت: عموجان چه گربه قشنگی داری آیا حاضری آن را به من بفروشی؟ رعیت گفت: چند می خری؟ گفت: یک درهم. رعیت گربه را گرفت و به دست عتیقه فروش داد و گفت: خیرش را ببینی. عتیقه فروش پیش از خروج از خانه با خونسردی گفت: عموجان این گربه ممکن است در راه تشنه اش شود بهتر است کاسه آب را هم به من بفروشی. رعیت گفت: من به این وسیله تا به حال پنج گربه فروخته‌ام. کاسه فروشی نیست! 🔻کانال اطلاعات روز را دنبال کنید 👇 @eteleatroz225 @sayeban225 ┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅
هدایت شده از اطلاعات روز
. 📗 داستانی از قضاوت عجولانه خانم جواني در سالن انتظار فرودگاه منتظر بود سوار هواپيما شود. تا زمان پرواز هواپيما مدت زيادي مانده بود، پس تصميم گرفت کتابی بخرد و با مطالعه اين مدت را سپری کند. او يک پاکت شيريني هم خريد و روی یک صندلي راحتي در قسمتي که مخصوص افراد مهم بود نشست تا هم با خيال راحت استراحت کند و هم کتاب را بخواند. آقايي هم روي صندلي کنارش نشست و شروع به خواندن مجله اي کرد که با خودش آورده بود. وقتي این خانم اولين شيريني را از داخل پاکت برداشت، آقا هم يک عدد برداشت‌. خانم عصباني شد ولي به روی خودش نياورد، فقط پيش خودش فکر کرد اين مرد عجب رويي دارد، اگه حال و حوصله داشتم حسابي حالش را مي گرفتم! هر شيريني که خانم بر مي داشت، آقا هم يکي بر مي داشت. ديگر نزدیک بود خانم جوش بیاورد ولي نمي خواست باعث مشاجره شود. وقتي فقط يک دانه شيريني ته پاکت مانده بود، آقا با کمال خونسردي شيريني آخري را برداشت، دو قسمت کرد، نصفش را به خانم داد و نصفش را خودش خورد. اين ديگر خيلي رو مي خواهد. خانم ديگر آنقدر عصبانی بود که کارد می زدی خونش در نمی آمد. در حالي که حسابي قاطي کرده بود، بلند شد و کتاب و اثاثش را برداشت و عصباني رفت تا سوار هواپیما شود. وقتي سر جاي خودش نشست، نگاهي داخل کيفش کرد تا عينکش را بردارد که يک دفعه غافلگير شد!! پاکت شيريني که خريده بود داخل کيفش بود دست نخورده و باز نشده. او فهميد که اشتباه کرده و از خودش شرمنده شد. يادش رفته بود که پاکت شيريني را از داخل کیفش بیرون بیاورد. آن آقا بدون ناراحتي و اوقات تلخي شيريني هایش را با او تقسيم کرده بود و حالا نه تنها فرصتی براي توجيه کار خودش نداشت بلکه نمی توانست از او عذرخواهی کند.  چهار چيز هستند که غير قابل جبران و برگشت ناپذيرند: سنگ، بعد از اين که پرتاب شد. دشنام، بعد از اين که گفته شد.  موقعيت، بعد از اين که از دست رفت. و زمان، بعد از اين که گذشت و سپري شد. 🔻کانال اطلاعات روز را دنبال کنید 👇 @eteleatroz225 @sayeban225 ┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅
هدایت شده از اطلاعات روز
📜 مرد فقیر و بقّال مرد فقیری بود که همسرش کره می‌ساخت و او آن را به یکی از بقالی‌های شهر می‌فروخت. آن زن کره‌ها را به صورت دایره‌های یک کیلویی می‌ساخت. مرد آن را به یکی از بقالی‌های شهر می‌فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را می‌خرید. روزی مرد بقال به اندازه کره‌ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامی که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانی شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمی‌خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من می‌فروختی در حالی که وزن آن ۹۰۰ گرم است. مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: ما وزنه ترازو نداریم؛ یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن را به عنوان وزنه قرار می‌دادیم! 🔻کانال اطلاعات روز را دنبال کنید 👇 @eteleatroz225 @sayeban225 ┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅
هدایت شده از اطلاعات روز
حکایت جالب امتحان کردن دو رفیق توسط شاه عباس در را مشهد… در راه مشهد شاه عباس تصمیم گرفت دو بزرگ را امتحان کند ! به شیخ بهایی که اسبش جلو میرفت گفت: این میرداماد چقدر بی عرضه است اسبش دائم عقب میماند. شیخ بهائی گفت: کوهی از علم و دانش برآن اسب سوار است، حیوان کشش اینهمه عظمت را ندارد. ساعتی بعد عقب ماند به میر داماد گفت: این شیخ بهائی رعایت نمی‌کند،دائم جلو می تازد. میرداماد گفت: اسب او از این که آدم بزرگی چون شیخ بهائی بر پشتش سوار است سر از پا نمی شناسد و می‌خواهد از شوق بال در آورد !   این است رسم رفاقت در “غیاب” یک دیگر” حافظ آبروی” هم باشیم. 🔻کانال اطلاعات روز را دنبال کنید 👇 @eteleatroz225 @sayeban225 ┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅
هدایت شده از اطلاعات روز
. 📕 می دانم که می آیی ... دوست دیرینه اش زخمی در وسط میدان جنگ افتاده بود؛ می توانست بیزاری و نفرتی که از جنگ تمام وجودش را فرا گرفته بود کاملا حس کند. سنگر آنها توسط نیروهای دشمن محاصره شده بود و راه گریزی نبود. رو به مافوقش که یک ستوان بود کرد و پرسید که آیا می تواند برود و خودش را به منطقه مابین سنگرهای خودی و دشمن برساند و دوستش را که آنجا افتاده بود بیاورد؟ ستوان جواب داد: "می توانی بروی اما من فکر نمی کنم که ارزشش را داشته باشد، دوست تو احتمالا مرده و تو فقط زندگی خودت را به خطر می اندازی." حرف های ستوان را شنید ، اما تصمیم گرفت برود. به طرز معجزه آسایی خودش را به دوستش رساند، او را روی شانه های خود گذاشت و به سنگر خودشان برگرداند. ترکش هایی هم به چند جای بدنش اصابت کرد. وقتی سرباز و دوستش با هم روی زمین سنگر افتادند، فرمانده نگاهی به سرباز زخمی کرد و گفت: "من گفته بودم ارزشش را ندارد، دوست تو مرده و تو هم در این رفت و برگشت زخمی شدی." سرباز گفت: "ولی ارزشش را داشت." ستوان پرسید: "منظورت چیست؟ او که مرده." سرباز پاسخ داد: "بله قربان! اما این کار ارزشش را داشت ، زیرا وقتی من به او رسیدم او هنوز زنده بود و به من گفت: می دانستم که می آیی…" همیشه نتیجه کار مهم نیست. مهم آن شخصی یا آن چیزی است که باید به خاطرش کاری انجام دهیم، همین... 🔻کانال اطلاعات روز را دنبال کنید 👇 @eteleatroz225 @sayeban225 ┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅
هدایت شده از اطلاعات روز
یکی از دانشمندان حوزه مردم‌شناسی که در قبایل آفریقایی بدوی به مطالعه و پژوهش در زمینه «اوبونتو» مشغول بود نقل می‌کند که یک بازی پژوهشی به سبک مسابقه دو ترتیب داده و چند تن از بچه‌های قبیله را به شرکت در مسابقه تشویق نمود. او سبدی از میوه‌های خوشمزه را در نزدیکی یک درخت گذاشت و گفت هر کس که زودتر به درخت برسد، سبد پر از میوه جایزه اوست. بچه‌ها پذیرفته و آماده مسابقه شدند. هنگامی که فرمان دویدن داده شد، پژوهشگر در کمال ناباوری دید که بچه‌ها دستان هم را گرفته و با یکدیگر شروع به دویدن کردند! همه باهم به درخت رسیده و همه باهم دور سبد نشسته و خوشحال و خندان از میوه‌های سبد تناول نمودند. پژوهشگر علت رفتار آن‌ها را جویا شد و پرسید: “در حالی که یک نفر از شما می‌توانست به تنهایی همه میوه‌ها را برنده شود، چرا با هم رقابت نکردید و از یکدیگر جلو نزدید؟ "آنها گفتند: "اوبونتو "؛ پژوهشگر پرسید که اوبونتو به چه معنا است؟ گفتند معنای آن این است که "چگونه یکی از ما می‌تونه خوشحال باشه، در حالی که دیگران ناراحت‌اند؟" 🔻کانال اطلاعات روز را دنبال کنید 👇 @eteleatroz225 @sayeban225 ┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅
شغالی به شير گفت: با من مبارزه کن! شير نپذيرفت،،، شغال گفت: نزد شغالان خواهم گفت، شير از من می‌هراسد... شير گفت: سرزنش شغالان را خوشتر دارم،،، از اينکه شيران مرا مسخره کنند، که با شغالی مبارزه کردم... گاهی وقتها مشاجره با یک احمق، ما را هم احمق، جلوه می دهد... 🔻کانال اطلاعات روز را دنبال کنید 👇 @eteleatroz225 @sayeban225 ┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅
هدایت شده از اطلاعات روز
▫️پسربچه ای پرنده زيبايی داشت و به آن پر‌نده بسيار دلبسته بود. ▫️حتی شبها هنگام خواب، قفس آن پرنده را كنار رختخوابش می‌گذاشت و می‌خوابید. ▫️اطرافيانش كه از اين همه عشق و وابستگی او به پرنده باخبر شدند، از پسرڪ حسابی كار می‌كشیدند. ▫️هر وقت پسرڪ از كار خسته می‌شد و نمی‌خواست كاری را انجام دهد، او را تهديد می‌ڪردند كه الان پرنده‌اش را از قفس آزاد خواهند كرد و پسرڪ با التماس می‌گفت: نه، كاری به پرنده‌ام نداشته باشيد، هر كاری گفتيد انجام می‌دهم. ▫️تا اينڪه یڪ روز صبح برادرش او را صدا زد كه برود از چشمه آب بياورد و او با سختی و كسالت گفت، خسته‌ام و خوابم مياد. ▫️برادرش گفت: الان پرنده‌ات را از قفس رها می‌ڪنم، كه پسرڪ آرام و محكم گفت: خودم ديشب آزادش كردم رفت، حالا برو بذار راحت بخوابم، كه با آزادی او خودم هم آزاد شدم. ▫️اين حكايت همه ما است. تنها فرق ما، در نوع پرنده ای است كه به آن دلبسته‌ایم. ▫️پرنده بسياری پولشان، بعضی قدرتشان، برخی موقعيتشان، پاره‌ای زيبایی و جمالشان، عده‌ای مدرڪ و عنوان آكادمیڪ و خلاصه شيطان و نفس، هر كسی را به چيزی بسته‌اند و ترس از رها شدن از آن، سبب شده تا ديگران و گاهی نفس خودمان از ما بيگاری كشيده و ما را رها نكنند. ▫️پرنده‌ات را آزاد ڪن! ‌‌‌‌‌‌‌ 🔻کانال اطلاعات روز را دنبال کنید 👇 @eteleatroz225 @sayeban225 ┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅
هدایت شده از اطلاعات روز
▫️پسربچه ای پرنده زيبايی داشت و به آن پر‌نده بسيار دلبسته بود. ▫️حتی شبها هنگام خواب، قفس آن پرنده را كنار رختخوابش می‌گذاشت و می‌خوابید. ▫️اطرافيانش كه از اين همه عشق و وابستگی او به پرنده باخبر شدند، از پسرڪ حسابی كار می‌كشیدند. ▫️هر وقت پسرڪ از كار خسته می‌شد و نمی‌خواست كاری را انجام دهد، او را تهديد می‌ڪردند كه الان پرنده‌اش را از قفس آزاد خواهند كرد و پسرڪ با التماس می‌گفت: نه، كاری به پرنده‌ام نداشته باشيد، هر كاری گفتيد انجام می‌دهم. ▫️تا اينڪه یڪ روز صبح برادرش او را صدا زد كه برود از چشمه آب بياورد و او با سختی و كسالت گفت، خسته‌ام و خوابم مياد. ▫️برادرش گفت: الان پرنده‌ات را از قفس رها می‌ڪنم، كه پسرڪ آرام و محكم گفت: خودم ديشب آزادش كردم رفت، حالا برو بذار راحت بخوابم، كه با آزادی او خودم هم آزاد شدم. ▫️اين حكايت همه ما است. تنها فرق ما، در نوع پرنده ای است كه به آن دلبسته‌ایم. ▫️پرنده بسياری پولشان، بعضی قدرتشان، برخی موقعيتشان، پاره‌ای زيبایی و جمالشان، عده‌ای مدرڪ و عنوان آكادمیڪ و خلاصه شيطان و نفس، هر كسی را به چيزی بسته‌اند و ترس از رها شدن از آن، سبب شده تا ديگران و گاهی نفس خودمان از ما بيگاری كشيده و ما را رها نكنند. ▫️پرنده‌ات را آزاد ڪن! ‌‌‌‌‌‌‌ 🔻کانال اطلاعات روز را دنبال کنید 👇 @eteleatroz225 @sayeban225 ┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅
هدایت شده از اطلاعات روز
📚 هلیم و نان بربری من ؟ من عاشق خودش بودم و کل خانواده‌اش . لعنتی‌های دوست‌داشتنی ، همه‌شان زیبا و خوش‌تیپ و شیک‌پوش . به خانه ما که می‌آمدند ، حالم عوض می‌شد . نه که عاشق باشم نه ، بچه ده یازده ساله از عشق چه می‌فهمد ؟ فقط مثلا یادم هست یک بار مدادرنگی بیست و چهار رنگی را که دوست پدرم از آلمان برای سال تحصیلیم آورده‌بود نوی نو نگه داشتم تا عید ، که اینها آمدند و هدیه کردم به او . که جا گذاشت و برگشت به شهر قشنگ خودشان .... یک بار هم کفشهای پدرش را در راه پله پشت‌بام پنهان کردم تا دیرتر بروند و دخترک بتواند کارتون - فکر کنم - نِل را تا انتها ببیند. این بار اما داستان فرق می‌کرد . دیشب به من - فقط به من - گفته بود برای صبحانه هلیم و نان بربری دوست دارد . و بی‌وقت هم آمده بودند ، وسط زمستان . زمستان برفی اوایل دهه شصت. من یازده ساله بودم یا کمی بیشتر و کمتر . او ، دو سال از من کوچک‌تر . هرکاری که کردم خوابم نبرد ، دست آخر چهارصبح بلند شدم و یک قابلمه کوچک برداشتم - قابلمه جان راستی هنوز با ماست ! - و زدم به دل کوچه ، به سمت فتح هلیم و بربری . هوا تاریک بود هنوز ؛ اما کم نیاوردم . رفتم تا رسیدم به هلیمی ، بسته بود . با خودم گفتم حالا تا بروم نان بگیرم باز می‌شود . بچه یازده دوازده ساله شعورش نمی‌رسید آن وقتها که نانوایی و هلیم دیرتر باز می‌شوند ! خلاصه ، در صبح برفی با دستهای یخ زده از سرما آنقدر راه رفتم تا ساعت شد هفت ! نان و هلیم بالاخره مهیا شد ، و برگشتم . وقتی رسیدم خانه ، رفته‌بودند . اول صبح رفته‌بودند که زودتر برسند به شهر و دیار خودشان . اصلا نفهمیده‌بودند من نیستم . هیچکس نفهمیده‌بود . خستگیش به تنم ماند . خیلی سخت است که محبت کنی ، سختی بکشی ، دستهایت یخ کند ، پاهایت از سرما بی حس شود ، قابلمه داغ را با خودت تا خانه بیاوری ، نان داغ را روی دستانت هی این رو آن رو کنی تا دستت نسوزد ...ولی نبیند آن که باید . وقتی تلاش می‌کنی برای حال خوب کسی و او نمی‌بیند ، خستگیش به تنت می‌ماند .... همین 🥺 نویسنده: چیستا یثربی 🔻کانال اطلاعات روز را دنبال کنید 👇 @eteleatroz225 @sayeban225 ┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅
📗داستان طنز: روزی مرد خسیسی که تمام عمرش را صرف مال اندوزی کرده بود و پول و دارایی زیادی جمع کرده بود قبل از مرگ به زنش گفت: من می‌خواهم تمامی اموالم را به آن دنیا ببرم! او از زنش قول گرفت که تمامی پول‌هایش را به همراهش در تابوت دفن کند.  زن نیز قول داد که چنین کند. چند روز بعد مرد خسیس دار فانی را وداع کرد. وقتی مأموران کفن و دفن، مراسم مخصوص را بهجا آوردند و می‌خواستند تابوت مرد را ببندند و آن را در قبر بگذارند، ناگهان همسرش گفت: صبر کنید، من باید به وصیت شوهر مرحومم عمل کنم. بگذارید من این صندوق را هم در تابوتش بگذارم. دوستان آن مرحوم که از کار همسرش متعجب شده بودند به او گفتند آیا واقعاً حماقت کرده و به وصیت آن مرحوم عمل کرده‌ای؟! زن گفت: من نمی‌توانستم بر خلاف قولم عمل کنم. همسرم از من خواسته بود که تمامی دارایی‌اش را در تابوتش بگذارم و من نیز چنین کردم. البته من تمامی دارایی‌هایش را جمع کردم و وجه آن را در حساب بانکی خودم ذخیره کردم. در مقابل چکی به همان مبلغ در وجه شوهرم نوشتم و آن را در تابوتش گذاشتم، تا اگر توانست آن را وصول کرده و تمامی مبلغ آن را خرج کند... 😅 🔻کانال اطلاعات روز را دنبال کنید 👇 @eteleatroz225 @sayeban225 ┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅
هدایت شده از اطلاعات روز
مهاتما گاندی رهبر فقید هند می‌گوید: انسان که غرق شود قطعا می میرد... چه در دریا، چه در رویا، چه در دروغ، چه در گناه، چه در خوشی، چه در قدرت، چه در جهل، چه در انکار، چه در حسد، چه در بخل، چه در کینه، چه در انتقام... مواظب باشیم غرق نشویم! انسان بودن، خود به تنهایی یک دین خاص است که پیروان چندانی ندارد. 🔻کانال اطلاعات روز را دنبال کنید 👇 @eteleatroz225 @sayeban225 ┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅
هدایت شده از اطلاعات روز
📚داستان کوتاه طوطی و حضرت سلیمان مردی یک طوطی را که حرف می‌زد در قفس کرده بود و سر گذری می‌نشست. اسم رهگذران را می‌پرسید و به ازای پولی که به او می‌دادند طوطی را وادار می‌کرد اسم آنان را تکرار کند. روزی حضرت سلیمان از آنجا می‌گذشت حضرت سلیمان زبان حیوانات را می‌دانست طوطی با زبان طوطیان به ایشان گفت: «مرا از این قفس آزاد کن.» حضرت به مرد پیشنهاد کرد که طوطی را آزاد کند و در قبال آن پول خوبی از ایشان دریافت کند. مرد که از زبان طوطی پول درمی‌آورد و منبع درآمدش بود، پیشنهاد حضرت را قبول نکرد. حضرت سلیمان به طوطی گفت: «زندانی بودن تو به خاطر زبانت است.» طوطی فهمید و دیگر حرف نزد. مرد هر چه تلاش کرد فایده‌ای نداشت. بنابراین خسته شد و طوطی را آزاد کرد. بسیار پیش می‌آید که ما انسانها اسیر داشته‌های خود هستیم... 🔻کانال اطلاعات روز را دنبال کنید 👇 @eteleatroz225 @sayeban225 ┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅
هدایت شده از اطلاعات روز
📔 عاقبت انتقام‌جویی ﮐﺸﺎﻭﺭﺯﯼ ﯾﮏ ﻣﺰﺭﻋﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﮔﻨﺪﻡ ﺩﺍﺷﺖ . ﺯﻣﯿﻦ ﺣﺎﺻﻠﺨﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﮔﻨﺪﻡ ﺁﻥ ﺯﺑﺎﻧﺰﺩ ﺧﺎﺹ ﻭ ﻋﺎﻡ ﺑﻮﺩ. ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻣﺤﺼﻮﻝ ﺑﻮﺩ ... ﺷﺒﯽ ﺍﺯ ﺷﺒﻬﺎ ﺭﻭﺑﺎﻫﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﮔﻨﺪﻣﺰﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺨﺶ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺰﺭﻋﻪ ﺭﺍ ﻟﮕﺪﻣﺎﻝ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮐﻤﯽ ﺿﺮﺭ ﺯﺩ . ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮐﯿﻨﻪ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻝ ﮔﺮﻓﺖ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺍﻡ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺍﺯ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﺑﮕﯿﺮﺩ. ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﭘﻮﺷﺎﻝ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﻭﻏﻦ ﺁﻏﺸﺘﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻪ ﺩﻡ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺑﺴﺖ ﻭ ﺁﺗﺶ ﺯﺩ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺷﻌﻠﻪ ﻭﺭﺩﺭ ﻣﺰﺭﻋﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﻄﺮﻑ ﻭﺁﻥ ﻃﺮﻑ ﻣﯿﺪﻭﯾﺪ ﻭﮐﺸﺎﻭﺭﺯ ﺑﺨﺖ ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺗﻌﻘﯿﺐ ﻭ ﮔﺮﯾﺰ ﮔﻨﺪﻣﺰﺍﺭ ﺑﻪ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺷﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﯿﻨﻪ ﺑﻪ ﺩﻝ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭﺩﺭ ﭘﯽ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﻫﺴﺘﯿﻢﺑﺎﯾﺪ ﺑﺪﺍﻧﯿﻢ ﺁﺗﺶ ﺍﯾﻦ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﺩﺍﻣﻦ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮔﺮﻓﺖ ﺑﺒﺨﺸﯿﻢ ﻭ ﺑﮕﺬﺭﯾﻢ ... 🔻کانال اطلاعات روز را دنبال کنید 👇 @eteleatroz225 @sayeban225 ┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅
هدایت شده از اطلاعات روز
📕 زاهد بودن در کنج عزلت زهد نیست 🌴 نقل کرده اند که دو برادر بودند: پس از مرگ پدر، یکی جای پدر بـه زرگری نشسته دیگری برای دور ماندن از وسوسه نفس شیطانی از مردم کناره گرفته و غار نشین گردید. 🌾 روزی قافله ای از جلو غار گذشته و چون بـه شهر برادر می‌رفتند، برادر غارنشین غربالی پر از آب کرده بـه قافله سالار می دهد تا در شهر بـه برادرش برساند. 🌴 منظورش این بود که از ریاضت و دوری از خلایق بـه این مقام رسیده که غربال سوراخ را پر از آب می تواند کرد بی آنکه آب آن بریزد. 🌾 چون قافله سالار بـه شهر و بازار محل کسب برادر می رسد و امانتی را می‌دهد، برادر آن را نخ بسته و از سقف دکان آویزان می کند و در عوض گلوله آتشی از کوره در آورده میان پنبه گذاشته و بـه قافله سالار می‌دهد تا آن را در جواب بـه برادرش بدهد. 🌴 چون برادر غار نشین برادر کاسب خود را کمتر از خود نمی‌بیند عزم دیدارش کرده و بـه شهر و دکان وی می‌رود. 🌾 در گوشه دکان چشم بـه برادر داشت و دید که برادر زرگرش بازوبندی از طلا را روی بازوی لخت زنی امتحان می کند،‌ دیدن این منظره همان و دگرگون شدن حالت نفسانی همان و در همین لحظه آبی که در غربال بود از سوراخ غربال رد شده و از سقف دکان بـه زمین می‌ریزد. 🌴 چون زرگر این را می‌بیند می‌گوید: "ای برادر اگر بـه دکان نشستی و هنگام کسب و کار و دیدن زنان و لمس آنان آب از غربالت نریخت زاهد می‌باشی، وگرنه دور از مردم و در کنج عزلت همه زاهد هستند." 🔻کانال اطلاعات روز را دنبال کنید 👇 @eteleatroz225 @sayeban225 ┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅
هدایت شده از اطلاعات روز
. 📕 فرض کن! اولین بار که کلمه ی فرض را یاد گرفتم اول ابتدایی بود. خانم معلم مان می گفت: فرض کنید دو تا سیب دارید، یکی اش را می خورید، حالا چند تا سیب باقی مانده؟ آنقدر این کلمه برایم نامانوس و عجیب بود که نمی دانی! فرض؟ فرض بگیرم که دو تا سیب دارم؟ چطور فرض بگیرم؟ فرض را از کجا باید بگیرم؟ یکبار از خانوم معلم مان پرسیدم، خانوم ما نمی دانیم چطور و از کجا فرض بگیریم. خانوم معلم مان خیلی خوشگل بود، چهره ای دقیق از او در ذهن ندارم اما یادم می آید چشمانی روشن داشت، سفید و بور بود و مهربان، جوری مقنعه می گذاشت که همیشه چند تار مویش بیرون می ریخت، انگار که می دانست آن چند تار مو چقدر به چهره اش مزه می دهد. خندید و گفت: پسرم فرض را از جایی نمی گیرند، فرض گرفتن یعنی خیال کردن، یعنی فکر کنی که چیزی را داری در حالی که واقعن نداری اش، مثل همین سیب، فرض یعنی این، یعنی خیال کنی که سیب داری، هرچند که سیبی اینجا نیست. حالا بیست سال گذشته است و من این روزها تنها کاری که بلدم به خوبی انجامش دهم فرض کردن است. وقتی می خواهم بروم خرید فرض می کنم تو کنار من نشسته ای و با کنترل ضبط طبق معمول درگیری برای پیدا کردن آهنگ مورد علاقه ات. وقتی فیلم می بینم فرض می کنم تو همینجایي و مثل همیشه با همان عجول بودن شیرینت، دلت می خواهد زودتر بدانی که بالاخره ته فیلم چه می شود. فرض می کنم وقتی که بنزین زدم طبق معمول تو پول را از کیف پول به من بدهی و مثل همیشه عشق حساب و کتاب داشته باشی. فرض می کنم که قبل اینکه بخواهم از ماشین پیاده شوم برگردم سمت تو و دستی به عادت لای موهایم بکشی و یقه ام را صاف و شق و رق کنی و بعد اجازه ی رفتن صادر کنی. فرض می کنم هستی و موقعی که پشت ترافیک اعصابم بهم می ریزد مثل همان موقع ها برایم شعر می خوانی و کم کم مجاب می شوم که باباجان ترافیک آنقدر ها هم بد نیست. خانم معلم نمی دانم کجایی، اما این روزها که می گذرد، آنچنان فرض گرفتن را یاد گرفته ام که شما هم باورتان نمی شود. اما میدانی؟ فرض گرفتن دو عدد سیب کجا و فرض گرفتن او را داشتن کجا؟ فرض گرفتن یعنی که او را داشته باشم، در حالی که به شدت هر چه تمام تر ندارمش! 🔻کانال اطلاعات روز را دنبال کنید 👇 @eteleatroz225 @sayeban225 ┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅
📕 بادکنک من کجاست؟ 🌲 دوستی تعریف می‌کرد: سمیناری دعوت شدم که هنگام ورود به هر یک از مدعوین بادکنکی دادند. 🌾 سخنران بعد از خوشامدگویی از حاضرین که ۵۰ نفر بودند خواست که با ماژیک اسم خود را روی بادکنک نوشته و آن را در اتاقی که سمت راست سالن بود بگذارند و خودشان به اتاق سمت چپ بروند. 🌲 سپس به آن‌ها گفت که ۵ دقیقه وقت دارند تا به اتاق بادکنک‌ها رفته و بادکنک خودشان را بیاورند. 🌾 من به همراه سایرین دیوانه وار به جستجو پرداختیم. همدیگر را هل می دادیم و زمین می خوردیم و هرج و مرجی به راه افتاده بود. 🌲 مهلت ۵ دقیقه ای با ۵ دقیقه اضافه هم به پایان رسید، اما هیچ کس نتوانست بادکنک خود را بیابد. 🌾 این بار سخنران همه را به آرامش دعوت کرده پیشنهاد داد هرکس یک بادکنک برداشته و آن را به دست صاحبش بدهد. 🌲 به این ترتیب ظرف کمتر از ۵ دقیقه همه به بادکنک خود رسیدند. 🌾 سخنران ادامه داد: این اتفاقی است که هر روز در زندگی ما می افتد. دیوانه وار در جستجوی سعادت خویش به این سو و آن سو چنگ می زنیم و نمی دانیم که سعادت ما در گرو سعادت و خوشبختی دیگران است. 🌲 با یک دست سعادت دیگران را بدهید و با دست دیگر سعادت خود را از دیگری بگیرید. قانون زندگی، قانون داد و ستد است. 🔻کانال سایبان را دنبال کنید 👇 @sayeban225 ┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅