من یه دریچه دارم.
یه دریچه به حسرت های دائمی ، فکر هایی که اگر بودی با صدای بلند میگفتم. یه دریچه به خاطراتی که دارن فراموش میشن و توهماتی که جاشون رو میگیرن ، و سوختگی های قدیمی و پاک نشدنی.
یه دریچه به لونهی متروکهی روباه ، یه دریچه به نوای دور تنبک ها.
تو، تو چی داری؟
دوستی من و تو جوریه که اگه یکیمون کتاب/فیلمی ببینه ، دیگه اون یکی نیاز نیست بره سراغش
میخزه و میخزه و نزدیک تر میشه ، از شونه هام چنگ میزنه و بالا مییاد و سرمای خیس و تیز نفس هاش میشینه رو موهای سیخشدهی پشت گردنم . وقتی خم میشه و شروع به زمزمه کردن میکنه ، ناخن های بلند و کثیفش فرو میره و به کاسهی شونه ام میرسه و صدای تاریکش، پیله میشه برای سرما و سرما و سرما. من میمونم و چشم های داغ و لبخند های لرزون ، با ابرو هایی که سخت میجنگن تا فرو نریزن رو مردمک های وحشت زده ای که دنبال نور میگردن.