eitaa logo
جاماندگان از قافله عشق 🦋
2.5هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.1هزار ویدیو
1 فایل
🌱درمنظومه شمسی سیاره ایست به نام زمین🌱 درگوشه ای از این سیاره جغرافیای ست به نام ایران در تاریخ ایستادگی ایران روایت ست بنام #دفاع_مقدس🌱 #نشر_آثار_شهدا #روایت_دفاع_مقدس 🌱چه سر ها داده ایم برای سربلندی ایران🌱 #جاماندگان_ازقافله_عشق جهاد تبیین
مشاهده در ایتا
دانلود
نوشت کریم دوستی آزاده ورزمنده پیشکسوت 🔹یه خاطره اینکه میگم؛ گر نگهدار من ان است که من می دانم شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد چون خدا می خواست من نمیرم یا اینکه لیاقت شهید شدن را نداشتم خدا میدونه .توی جبهه بلند می شدم ایستا ده رگبار می زدم به راحتی توی ان بارش گوله راه می رفتم الان دوستان حی و زنده شاهد هستند انها می خوابیدن سینه خیز مهمات جابجا می کردند فرمانده می گفت بخواب ولی من نشسته تند تند آ ر پی جی را می اوردم می دادم ایرج مهری می زد خودم نارنجک انداز بودم وبا کلاش هم عراقیها را به رگبار می بستم ترسی نداشتم ♦️در اسارت همیشه من با حاج غضنفر حمید پور در باهم می گشتیم . روزی یکبار نان ساندویچی که داخلش کلا خمیر بود بهش می گفتند (ثامن )بما می دادند آنهم چطوری ؟! سربازان عراقی کابل برقی تو دست داشتند تونل درست می کردن به متراژ ۱۰۰متر باید همه بدون استثنا از تونل رد می شدند تا نون بر می داشتند بخاطر یه نان ۵۰۰تا باید کابل می خوردی . فرمانده هان بیشتر از شهرستان اصفهان داوطلب می شدند انها جلوتر بروند از وسط فرار کنند تا توجه عراقیها جلب انها بشودوما کوچکترها به راحتی نان بررداریم . یاد آوری می گردد که دستور بود هرروز باید اسرا را انقدرمی زدنندهرکی ضعیفتر بود از لحاظ جسمی تا شهید می شد روز دوزادهم اسارتمان بود که ۱۲تا شهید داده بودیم افسر که داخل می شد همه ما می بایست بدون کوچکترین حرکتی بلند می شدیم می ایستادیم و سر به پایین می داختیم افسر می امد اگر می دید کسی بلند نشده یا بد ایستاده یا تکان می خورد یه سیلی می زد دیگه کارنداشت سربازان بعثی انقدر از سرش می زدند تا شهید می شد آن روز من از ترس کتک نرفتم نان بردارم گفتم به جهنم فرض می کنم روزه هستم خمیر نان دیروزی ام را گذاشته بودم روی پنجره خشک شده بود ان را برداشتم بخورم نگو افسره وارد میشه از ترس ایشان حاج غضنفر حمید پور نمی تونه به من بگه یکدفعه دیدم نزدیک ۲۰۰۰ نفر همه بلند شدند غیر من . افسر امد پیش ما فهمیدم که امروز نوبت من بود شهید بشوم . گفت بلند شو بلند شدم کسی بچها هم جرئت نمی کرد حتی با گوشه چشمش نگاهم کند افسر بعثی دست اش را بلند کرد که سیلی اول را بزند بعد سربازا بریزند منو بکشند .یهو ظرف چند ثانیه برای اولین بار رحمش امد آمد نزد گفت .بشین . وقتی رفت همگی رفتیم آسایشگاه شده بودم امام زاده همه می امدند منو زیارت می کردند؛ 🖌این خاطره شنیدنی امروز پنجشبه خرداد 1402 دقیقا به قلم خود آزاده سر افراز حاج کریم دوستی همان آزاده 14ساله نوشته شده @seYed_Ekhlas🇮🇷
خواهر خوت بیا برا شناسایی چون من سر ندارم 🥀🍁🍂💦💧 ▪️ گلتاج فرجی- خواهر شهید : وقتی برادرم برای آخرین بار داشت اعزام می شد، به من گفت: این 36 تا عکس را بگیر، من شهید می شوم ولی سر ندارم تو به مادر چیزی نگو، خودت برای شناسایی من بیا و از زخمی که روی بازویم است مرا شناسایی کن و بعد به خانواده بگو که من شهید شدم. انگار به او الهام شده بود که این بار به شهادت می رسد. ( شادی روحش صلوات)🥀🍁🍁💦💧