#ناگفته_های_جنگ
سلام همران گرانقدر
بخشی از خاطرات شخصی رزمندگان
مربوط به عملیات #کربلای پنج را 👇
بخوانیم
#ناگفته_های_جنگ
#خاطرات_رزمندگان
همان طور که برادرم رضايی گفت هيچ توجيه و تشریحی توی کار نبود، کمپرسی ها حرکت کردن و بسوی منطقه رفتيم، دو طرف جاده خرمشهر غوغایی بود از قرارگاهها و يگان های مختلف، آتش توپخانه های خودي يک لحظه هم قطع نمي شد، موج حرکت هلی کوپترها که در سطح پايين بسوی منطقه در رفت و آمد بودن هم روحيه بخش بود و هم هيجان رو چند برابر می کرد، البته من دوست و هم کلاس و فاميل و همرزم همیشگی کنارم بود، شهيد احمدرضا ناصر و همين خودش برام روحيه بخش بود!
- اما توی چهره نوجون های تازه وارد بی تجربه که نگاه می کردی می تونستی کمی ترس هم ببينی، بخصوص که از همه چيز سئوال مي کردن و نمی ذاشتن توی خودمون فرو بريم و بفهميم کجا داريم می ريم!!
#دفاع_مقدس
@seYed_Ekhlas🇮🇷
#ناگفته_های_جنگ
گاه و بی گاه فریاد های روحيه بخش بچه های قدیمی لبخندی به لب بچه ها هديه مي داد مثل تکيه کلام مرحوم عيدی "فانتا"
- لحظاتی بعد به دوعيجی رسيديم، اولين قتلگاه نيروهای عراقی با آتش توپخانه!
- عرض کردم عدم توجيه و ممارست بين بچه ها و گروهان ها که به دليل زمان محدود دو عمليات بود بنده فقط علی بهزادی و امير صالح زاده يادم هست اون هم با اون وضعيت مجروحيت و بانداژ و ...
#دفاع_مقدس
@seYed_Ekhlas🇮🇷
#ناگفته_های_جنگ
به صورت ستونی داشتیم حرکت میکردیم که سمت چپ یه جیب از نیروهای خودی داخلش بودن که خمپاره خورده دقیق وسطش
- کاميون ها چنان جلو رفته بودن که تقريبا زير شليک هلی کوپترها و تانک های دشمن رسيدن، اين رو میشد از فریادها و داد و بیداد کسانی فهميد که می خواستن از کاميون ها پياده شيم و البته وحشت و دستپاچگی راننده کاميون ها.
- جنازه شهدا به صورت وحشتناکی از ماشین آویزان شده بود. اگه این صحنه رو نیروها بخصوص نیروهای تازه وارد می دیدن توی روحیه شون تاثیر داشت.
#دفاع_مقدس
@seYed_Ekhlas🇮🇷
#ناگفته_های_جنگ
توی ستون زير آتش سنگين توپخانه سراسيمه می دويديم و گوشه چشمی هم به لانکروزهای سوخته و منهدم شده داشتم که هنوز برخی شهدا شون تخليه نشده بود!
- جسدهای عراقی کنار جاده افتاده بود و بعضياشون برهنه!
نخل های سوخته و سرنگون،
خاک ريزهايی که بعضی جاهاش با اجساد عراقی آغشته و قاطی بود!
کله کنده شده!
جسد سرتاپا سوخته و سياه!
ببخشيد اين هارو می گم که با هم بريم به اون فضا و حس خاطره پيدا کنيم!
#دفاع_مقدس
@seYed_Ekhlas🇮🇷
#ناگفته_های_جنگ
صحنه وحشتناکی بود و هر ثانیه توی ستون باید هی بلند می شدی و می نشستی از شدت حجم آتش دشمن.
حجم آتش دشمن زیاد بود و مرتب جابجا می شدیم. تو همین موقع باروت کوب (مرتضی) که فرمانده دسته بود مجروح شد و به عقب انتقال داده شد و مسولیت دسته ذوالفقار به بنده سپرده شد که البته دم غروب منهم از آتش بعثیان بی نصیب نماندم و مجروح شدم.
#دفاع_مقدس
@seYed_Ekhlas🇮🇷
#ناگفته_های_جنگ
#خاطرات_رزمندگان
گاز باروت و خاک و زمين ناهموار چاله های خمپاره و تجهيزات پر دردسر واقعا مشکل بود، ديگه خبری از دراز کشيدن به وقت خمپاره نبود فقط دويدن!!
- من هم طبق رسم تمام بچه ها شروع به رها کردن و انداختن تجهيزات کردم، فقط کلاش و چند خشاب و کيسه ماسک!
- به خاکريز نسبتا بلندی رسيديم و دستور پناه گرفتن و حفر سنگر دادند، من و احمد رضا يک جانپناه کندیم! چند ساعتی اونجا بوديم البته خلاصه اش کردم که هی اين طرف و اون طرف جابجا می شديم و هی جانپناه می کندیم و ...
#دفاع_مقدس
@seYed_Ekhlas🇮🇷
#ناگفته_های_جنگ
از زبان رزمندگان
ما به خاكريزی پناه برديم كه سنگر های آماده داشت. شدت آتش به قدری بود كه تو سنگر هيچ كس با هم حرف نميزد
اصلاً، يادمه دو تا شهيد که احتمالا از گردان مالک اشتر بودن کنار ما افتاده بودن و زير آتش قطعه قطعه شدن، تکه های بدنشون اين طرف و اون طرف پرت می شد، ديگه چطور گوشت مرغ رو می تونستيم به دندون بگيريم!
ماشین تدارکات زیر آتش و دود وخون رسیده بود مقداری
پلو با مرغ داخل پلاستیک برایمان آورده بود البته
ولی خیلی بچه ها سر پلاستیک را گره. می زدند و ......
#دفاع_مقدس
@seYed_Ekhlas🇮🇷👇