🕋 شرکت زیارتی سدرةالمنتهی 🕋
╰✰💛﷽💛✰╮ #سکوت_آفتاب🥀 #قسمت8⃣ ✍🏼ــ خواهش میکنم. بعد از
╰✰💛﷽💛✰╮
#سکوت_آفتاب🥀
#قسمت9⃣
✍🏼ــ چه می کنی؟! نگاه حیوانی تو به اندام قطام بیشتر و بیشتر می شود. نگاه تو دیگر از حریم خود گذشته است...
دیگر نمیتوانی تاب بیاوری، مشتاقانه از جا بلند میشوی و چنین می گویی:
آیا با من ازدواج می کنی؟ من تو را خوشبخت می کنم. هر چه بخواهی برایت فراهم می کنم.
لحظه ای می گذرد، قطام به چشمان تو خيره می شود، وقتی آتش شهوت را در چشمان تو می خواند تو را کنار می زند و می گوید:
ــ من خواستگاران زیادی دارم. پسران قبیله ام در آروزی ازدواج با من هستند، امّا من همیشه آرزو داشتم که با جوانمردی شجاع و دلاور مثل تو ازدواج کنم.
ــ به خدا قسم! من همسر خوبی برای تو خواهم بود، آیا با من ازدواج می کنی؟
ــ ازدواج با من سه شرط دارد، آیا می توانی به این سه شرط عمل کنی؟
ــ تو از من جان بخواه، هر چه باشد قبول می کنم، قولِ شرف می دهم.
ــ مهریهٔ من باید سه هزار سکّه طلا باشد، همهٔ آن سکّه ها را بايد قبل از عروسی پرداخت کنی.
ــ باشد، عزیزم! قبول می کنم.
ــ باید در خانهٔ من خدمتکاران خدمت کنند و من کدبانوی خانه باشم.
ــ باشد، قبول است.
ــ شرط سوّم خود را که از همه مهمتر است، بعداََ می گویم."8"
𖣔𖣔𖣔
قطام به سوی اتاق خود می رود و تو را تنها می گذارد، تو سعی می کنی حدس بزنی که شرط سوّم چیست. در حال و هوای خودت هستی که صدایی به گوشت می رسد: ابن مُلجَم جان! بیا اینجا!
نگاه می کنی، قطام را می بینی که زیباترین لباس خود را به تن کرده است و در آستانهٔ در اتاق ایستاده است.
باد گیسوانش را نوازش می دهد، به سویش می روی، بویِ عطر او تو را مدهوش می کند... بار دیگر آتشِ شهوت در وجودت زبانه می کشد. نمیدانی چه کنی! عقل از سرت می پرد، هیچ نمی فهمی... قطام می گوید:
ــ و امّا شرط سوّم.
ــ بگو عزیز دلم! هر چه می خواهی بگو. بخدا قسم هر چه باشد آن را انجام میدهم، فقط زود بگو و راحتم کن، عزیزم!
ــ تو باید انتقام مرا از علی بگیری. باید او را به قتل برسانی تا بتوانی به من برسی.
ــ از این حرفی که زدی به خدا پناه میبرم. ای قُطام! آیا از من می خواهی که علی را به قتل برسانم؟ چگونه چنین چیزی ممکن است؟ نه!نه! هرگز!
آفرین بر تو! خوب جواب او را دادی. می بینم که هنوز هم میخواهی با او سخن بگویی:
چه کسی میتواند علی"؏" را به قتل برساند؟ مگر نمی دانی که او شجاع ترین مرد عرب است؟
از من می خواهی که علی"؏" را بکشم؟ هرگز! او به من محبّت زیادی نمود و مرا بر دیگران برتری داد.
ای قُطام! هر کس دیگر را که بگویی می کشم، امّا هرگز از من نخواه که حتی فکر کشتن امیرمؤمنان را بکنم!
آفرین بر تو! خوب جواب دادی، فقط کافی است که زود از اینجا بیرون بروی.
حرام است که با نامحرمی در یک اتاق خلوت کنی، تا بار دیگر شیطان به سراغت نیامده است و شهوت تو را اسیر نکرده است برو، اگر بمانی پشیمان می شوی.
افسوس که گوش به حرف شیطان می دهی، او به تو می گوید: لازم نیست اینجا را ترک کنی، اینجا بمان! تو باید بمانی و با قطام سخن بگویی. تو باید او را هدایت کنی، تو باید کاری کنی که او دست از این عقیدۀ باطل خود بردارد، تو می توانی او را عوض کنی، اگر تو بروی چه کسی او را هدایت خواهد کرد؟"9"
𖣔𖣔𖣔
قطام خیلی زیرک است، او می فهمد که ابن ملجم، علی"؏" را به عنوان امیرمؤمنان قبول دارد، باید زمینه سازی بکند و قداست علی"؏" را از ذهن ابن ملجم پاک کند.
او صبر می کند تا غضب ابن ملجم فروکش کند، بار دیگر نزد او می رود و با مهربانی با او سخن می گوید: حالا من یک حرفی زدم! تو چرا ناراحت شدی؟
چگونه دلت می آید دل مرا که دختری تنها هستم بشکنی؟ با من حرف بزن. دلم را نشکن! تو تنها امید من هستی. من در این دنیا کسی را جز تو ندارم .
سخنان قُطام، آرامش را به ابن ملجم باز می گرداند و بار دیگر عشق در وجود ابن ملجم شعله می کشد .
𖣔𖣔𖣔
عزیزم! چگونه دلت می آید خود را از این زیبایی که من دارم محروم کنی؟ نگاه کن !
خدا این همه زیبایی را برای تو خلق کرده است.
چرا به بخت خود پشت پا می زنی و دل مرا می شکنی؟
📝ادامــــہ دارد...
#سدرةالمنتهی ↙️↙️↙️
─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─ https://eitaa.com/Sedrah
─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─
╰✰💛﷽💛✰╮
#سکوت_آفتاب🥀
#قسمت9⃣1⃣
*به اسیر کن مدارا! *
𖣔𖣔𖣔
✍🏼در نور ضعیف قندیل ها، دونفر مواظب همه چیزهستند، ابن ملجم و شبیب منتظر آمدن اشعث هستند، قرار شده است که آنها صبرکنند تا اشعث خودش را به آنها برساند، به راستی چرا اون این قدر دیر کرده است؟
یک سیاهی به این سو می آید، او اَشعَث است، او می رود و در کنار نزدیک ترین ستون به محراب می ایستد، هیچ کس به او شک نمی کند. اوپدر زنِ حسن"؏" است. صدای اشعث بلند می شود: «عجله کن! عجله کن! فرصت رو از دست مده».⁴⁸
حُجْرِبن عَدیّ این سخن را می شنود، آشفته می شود، حدس می زند که خطری درکمین مولایش باشد، او به پیش می دود تا سینهٔ خود را سپرمولایش نماید⁴⁹
ابن ملجم و شبیب نیز به سوی محراب می دوند،
علی"؏" در سجدهٔ اوّل نافلهٔ صبح است، ابن ملجم شمشیر زهرآلود خود را بالا می آورد وفریاد می زند:
« لاحُکمَ إلّا لله»، این همان شعارخوارج است.
شمشیر ابن ملجم به فرق علی"؏" فرود می آید.⁵⁰
افسوس که حجربن عدی فقط چندلحظه دیر رسیده است! شمشیر شبیب هم به سقف محراب می خورد، یکی از یاران علی"؏"به سوی شبیب می رود و با او گلاویز می شود و او را برزمین می زند، ابن ملجم دیگر فرصت را مناسب نمی بیند که ضربهٔ دوّم رابزند، او به سرعت فرار می کند.⁵¹
خون فوران می کند، محراب مسجد کوفه سرخ می شود و علی "؏" فریاد برمی آورد:
فُزْتُ وَ رَبِّ الْکَعْبَة!
به خدای کعبه قسم که من رستگار شدم.⁵²
𖣔𖣔𖣔
به خدای کعبه سوگند که تو رستگار شدی، از دنیا آسوده شدی و به شهادت که آرزویت بود رسیدی.
قلم من درمانده است که شرح سخن تو را گوید، خون تو محراب را رنگین کرده است، اما تو برای شیعیانت پیام می دهی که سرانجامِ عدالت خواهی، رستگاری است.
تو با بدبینی مبارزه می کنی، نمی خواهی که شیعۀ تو، بدبین و نا امید باشد، تو می خواهی به آنان بگویی در اوج قلهٔ بلا هم، زیبا ببینند و رستگاری را در آغوش کشند.
درست است که تو با مردم کوفه سخن می گفتی و از آنان گله می کردی، اما همۀ آنها به خاطر آن بود که مردم بپاخیزند و با تو به جهاد بیایند و اگر روزگار مهلت بیشتری داده بود، تو پیروز میدان جنگ با معاویه بودی. تو با آن سخنان دردناک، می خواستی مردم کوفه را از خواب غفلت بیدار کنی، سخنان تو هرگز از سر نا امیدی نبود!
افسوس که ما تو را نشناختیم، تاریخ هم تو را نخواهد شناخت. کسی که پیرو توست، هرگز ناامید نخواهد شد.
𖣔𖣔𖣔
«به خدای کعبه سعادتمند شدم».
همه به سوی محراب می دوند. وای علی"؏"را کشتند!
هوا طوفانی می شود، ضجّه در آسمان ها می افتد، صدای جبرئیل"؏"در زمین و آسمان طنین می اندازد، «ستون هدایت ویران شد، علی مرتضی کشته شد...».
علی"؏"عمامهٔ خود را محکم به زخم سر خود می بندد و سپس چنین می گوید: «این همان وعده ای است که سال ها قبل، پیامبر به من داده بود».⁵³
کدام وعده؟ کجا؟
روز جنگ خندق در سال پنجم هجری، وقتی که ابن عبدُوُد با اسب خود به آن سوی خندق آمد و مبارز طلبید و هیچ کس جز علی"؏" جرأت نکرد به مقابلش برود.
آن روز شمشیر ابن عبدود سپر علی"؏"را شکافت و به کلاه خود او رسید و فرق علی"؏" را هم شکافت، اما این ضربه، ضربۀ کاری نبود، علی"؏" سریع با ضربه ای این عبدود را از پای درآورد و سپس نزد پیامبر رفت، پیامبر زخم علی"؏" را نگاه کرد و بر آن دستی کشید. با اعجاز دست پیامبر، زخم علی"؏" بهبود پیدا کرد.⁵⁴
بعد از آن پیامبر رو به علی"؏"کرد و گفت: «من کجا خواهم بود آن روزی که صورت تو با خون سرت رنگین شود؟».⁵⁵
آن روز هیچ کس نمی دانست پیامبر از چه سخن می گوید و از کدام ضربۀ شمشیر خبر می دهد.
𖣔𖣔𖣔
خبر در کوفه می پیچد، همه به این سو می دوند، حسن و حسین"؏" سراسیمه به مسجد می آیند، آنها نزد پدر می شتابند...
پدر! بر ما سخت است تو را در این حالت ببینیم!!
علی"؏" رو به حسن"؏"می کند و از او می خواهد تا در محراب بایستد و نماز
📝ادامــــہ دارد..
#سدرةالمنتهی ↙️↙️↙️
─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─ https://eitaa.com/Sedrah
─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─.