💛﴿بِسْمــِ رَبـــِّ الحِیّدَرڪرّار علیہالسـلامـ﴾💛
#سکوت_آفتاب 🥀
#قسمت 1⃣
* خوشا به حال من ! *
✍🏼میبینم که تو هم سرخودت را بالا گرفته ای و با خودت فکر میکنی.
وقتی خبردار شدی که قرار است ده نفر به عنوان نماینده این مردم انتخاب شوند، تو هم به مسجد آمدی.
چقدر مسجد شلوغ شده است!
جای سوزن انداختن نیست.
همه، سرهای خود را بالا گرفته اند تا شاید آنها انتخاب بشوند اینجا «یمن» است، سرزمینی که مردمش با عشق به علی علیه السّلام آشنا هستند، زیرا همهٔ آنها به دست او مسلمان شده اند.
چند روز قبل نامه رسانی از شهر کوفه به اینجا آمد و نامه علی علیه السّلام را آورد در آن نامه علی(ع) از مردم یمن خواسته بود
تا ده نفر را به عنوان نماینده خود به
کوفه بفرستند تا وفاداری خود را نسبت
به حکومت او نشان داده با او
تجدید پيمان کنند.
حالا دیگر می دانی که چرا همه در مسجد جمع شده اند.
امروز قرار است که آن ده نفر انتخاب شوند.
-------
ولی من به تو گفته باشم که تو انتخاب نخواهی شد. خاطرت جمع باشد، آخر نماینده باید از خود مردم باشد، من و تو که از یمن نیستیم !
نا امید نشو همسفر خوبم!
می دانم که خیلی دوست داری به کوفه سفر کنی و امام خویش را ببینی من به تو قول میدهم که هر طور باشد تو را به کوفه ببرم.
تو وقتی این کتاب را در دست گرفتی دیگر انتخاب شدی و به کوفه خواهی رفت .
❁❁❁
ای مردم! ما باید افرادی را انتخاب کنیم که شجاع و دلاور و مؤمن باشند. مبادا کسانی را انتخاب کنید که شایستگی این امر مهم را نداشته باشند.این ده نفر باید مایۀ آبروی ما در طول تاریخ شوند .
ساعتی می گذرد انتخابات به پایان میرسد و ده نفر انتخاب میشوند.
خوشا به حال کسانی که انتخاب شدند! آنها چقدر سعادتمند هستند که به زودی به دیدار امام خود خواهند رفت!
نگاه کن! آن جوان رو می گویم! نام او را
می خوانند: آقای «مُرادی»!
او باور نمیکند که انتخاب شده باشد.آیا درست شنیده است؟ آری! درست است
نام او را خوانده اند. آخر چگونه شده است. که در میان هزاران نفر او انتخاب شده است ؟
تعجب نکن! مرادی مردی مؤمن و بسیار باصفاست. همه او را میشناسند. بی دلیل که او را انتخاب نکرده اند.نمی شود که فقط ریش سفیدها را انتخاب کنند!
جوانان یمن به سوی آقای مرادی می روند.او را روی دوش می گیرند و از مسجد بیرون می برند. آنها خیلی خوشحال هستند. برای او اسفند در آتش می ریزند و شیرینی پخش می کنند.
❁❁❁
همه ی فامیل در خانه پدر مرادی جمع شده اند، آنها خوشحال هستند که این افتخار بزرگ نصیب فامیل آنها شده است.مهمانی بزرگی است.امشب،همه برای شام،اینجا هستند.
آن طرف را نگاه کن!دختران فامیل سر راه مرادی ایستاده اند،اکنون دیگر همه آرزو دارند که مرادی به خواستگاری آنها بیاید.مرادی دیگر جوان معمولی نیست.او به شهرت رسیده است ونماینده مردم یمن است.این مقام بزرگی است.
پدر رو به پسر می کند و می گوید:
_ پسرم!من به تو افتخار می کنم.
_ ممنونم پدر!
_ وقتی به کوفه رسیدی سلام همه ی مارا به امام برسان و وفاداریِ همه ی ما را به او خبر بده .
_ به روی چشم!حتماً این کار را می کنم به امام می گویم که همه ی شما سرا پا گوش به فرمان او هستید و حاضرید جان خود را در راه او فدا کنید.
❁❁❁
دود اسفند همه جا را فرا گرفته است.همه برای بدرقه ی نمایندگان خود آمده اند.وقت حرکت نزدیک است.جوانان همه دور مرادی جمع شده اند.هرکس سخنی
📝ادامــــــہ دارد...
#ماه_رمضان
#سدرةالمنتهی ↙️↙️↙️
─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─ https://eitaa.com/Sedrah
─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─
¸.•*´¨*•.¸ 🥀 ﷽ 🥀 ¸.•*´¨*•.¸
🔴 آن روز را فراموش نمیکنم که اين سخن مولایم علی علیه السّلام خواندم که او با خدای خویش سخن میگفت:
«خدایا! مرا از دست این مردم راحت کن!».
باور این سخن برایم سخت بود،چگونه مردی مثل او آرزوی مرگ میکند؟ برای همین بود که تصمیم گرفتم به مطالعه و تحقیق بپردازم، میخواستم بدانم چرا این کوه صبر، این گونه بی قرار شده است. من حوادث تاریخی زيادي را خواندم و به روزهای پایانی عمر مولای خود رسیدم.
با شروع ماه رمضان سال چهل هجری، علی علیه السّلام به آرزوی بزرگ خویش نزدیک شد. شب بیست و یکم آن ماه، او به سعادت و رستگاری رسید، روح بلندش به اوج آسمانها پرواز کرد و فریاد او برای همیشه خاموش شد، سکوت او به معناي آغاز گم شدن عدالت بود.
✍بعد از مطالعه و تحقیق، تصمیم گرفتم تا قلم در دست بگیرم و برای تو از شهادت علی علیه السّلام بنویسم، اکنون آماده باش تا باهم به سفر تاريخي برویم و از چگونگی شهادت مولای خود، با خبرشویم.
✅ در این کتاب، مطالبی را که علامه مجلسی قدس سره که نقل کردهاند،بیان کرده ام. من فقط روایت گر نظرِ آن بزرگوار هستم و سعی نموده ام با رعايتِ امانت، فقط کلام ایشان را نقل کنم.(علامه مجلسی قدس سره یکی از دانشمندان بزرگ شیعه می باشند که در سال ۱۱۱۱ هجری قمری از دنیا رفته اند).
این کتاب را به مولای مهربانم هدیه میکنم، همان که روز قیامت، من و همهٔ خوانندگان خوب این کتاب را از آن آب گوارا، سيراب کند.
📒 #سکوت_آفتاب
🥀ماجرای شهادت حضرت علی علیه السّلام 🥀
نویسنده:دکتر مهدی خدّامیان آرانی
#سدرةالمنتهی ↙️↙️
─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─ https://eitaa.com/Sedrah
─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─
🕋 شرکت زیارتی سدرةالمنتهی 🕋
💛﴿بِسْمــِ رَبـــِّ الحِیّدَرڪرّار علیہالسـلامـ﴾💛 #سکوت_آفتاب 🥀 #قسمت 1⃣ * خوشا به حال من
╰✰💛﷽💛✰╮
#سکوت_آفتاب🥀
#قسمت 2⃣
✍🏼 میگوید:
مرادی جان! تورا به جان مادرت قسم می دهم وقتی امام را دیدی سلام مرا به او برسانی.
رفیق! یادت نرود؛ مارا فراموش نکنی! مسجد کوفه را میگویم. وقتی به آنجا رسیدی، برای من هم دو ركعت نماز بخوان. خودت میدانی که دو رکعت نماز در آنجا ثواب حج را دارد.
برادر مرادی! از قول من به امام بگو که همهٔ جوانان یمن گوش به فرمان تو هستند.۱
❁❁❁
صدای زنگ اشتران به گوش میرسد، کاروان حرکت میکند: خدا نگهدار شما!سفرتان بی خطر!
مرادی برای همه دست تکان میدهد، او میرود تا پیام رسان اين همه عشق و پاکی باشد. او میرود و با خود، هزاران دل میبرد، دل هایی که از عشق به علی علیه السّلام آکنده است.
من و تو هم همراه اين کاروان میرویم. راهی طولانی در پيش داریم. روزها و شب ها مي گذرد....
ما باید بیش از صدها کیلومتر راه را طي کنیم تا به کوفه برسیم. صحرا های خشک و بی آب علف عربستان را پشت سر میگذاریم و به سوی عراق به پیش می رویم.
عشقِ ديدار امام، خستگی را از جسم و جانمان می گیرد؛ این سفر سفر عشق است، خستگی نمیشناسد....
از آن همه بیابان هایِ خشک عبور کردی، اکنون می توانی در کنار رود پر آب فُرات استراحت کنی چه صفایی دارد این رود پر آب !
دیگر راه زیادی تا شهر آسمانی تو نمانده است. آن نخلستانهای با شکوه را ببین، آنجا کوفه است!
❁❁❁
وارد شهر کوفه می شویم. شاید تو هم با من موافق باشی که اوّل برویم مقداری استراحت کنیم و بعداً به دیدار امام برویم، ولی مرادی که از آغاز سفر برای دیدار امام لحظه شماری می کرده به سوی مسجد کوفه می رود نزدیک اذان ظهر است، حتماً امام در مسجد است.
ده نماینده یمن وارد مسجد کوفه می شوند و به سوی محراب می روند. آنها امام خود را می بینند
که روی زمین نشسته و مردم در کنارش هستند. آنها سلام می کنند و جواب می شنوند....
شاید تو باور نکنی که این مرد، علی"ع"باشد، مردی که لباسش وصله دار است، مثل بقیه مردم بر روی زمین نشسته است!
علی"ع" حاکم کشور عراق و عربستان و یمن و مصر و ایران است، چرا او هیچ تاج و تختی ندارد؟ چرا روی زمین نشسته است؟
چرا هیچ محافظی ندارد؟ چرا؟ و هزاران چرای دیگر.
همسفرم!
تو خیلی چیزها را باور نمیکنی. حق داری؛ زیرا تا به حال خیلی ها را دیده ای که ادّعا می کنند مثل علی"ع"هستند ولی چه می دانی که علی"ع" کیست؟! نه تو بلکه بشریّت نیز نمی دانند علی"ع" کیست!
این فقط علی"ع" است که در اوج قدرت بر روی خاک می نشیند، نان جو می خورد و لباس وصله دار می پوشد. فقط او، «ابوتراب» است؛ او، «پدرِ خاک» است؛ کسی که روی خاک می نشیند.
❁❁❁
مرادی از جا برمی خیزد و قدری جلو می آید و چنین می گوید:
سلام بر شما! ای امام عادل!
سلام بر شما که همچون مهتاب در دل تاریکی ها می درخشید و خدا شما را بر همۀ بندگانش برتری داده است! شما همسر زهرای اطهر هستید و هیچ کس همچون شما نیست.
من شهادت میدهم که شما«امیرمؤمنان» هستید و بعد از پیامبر فقط شما جانشین او بودید. به راستی که همۀ علم و دانش پیامبر نزد شماست. خدا لعنت کند کسانی را که حقّ شما را غصب کردند.
شکر خدا که امروز شما رهبر مسلمانان هستید و مهربانی شما بر سر همه ما سایه افکنده است. ما با دیدار شما به سعادت بزرگی نائل شدیم.
ما همه گوش به فرمان شما هستیم. از شما به یک اشاره، از ما به سر دویدن!
ما شجاعت را از پدران خود به ارث برده ایم
و هرگز از دشمن هراسی نداریم.
❁❁❁
سخن مرادی تمام می شود. سکوت بر فضای مسجد سایه می افکند. اکنون علی"ع" نگاهی به مرادی می کند، از او سؤال می کند:
_نام تو چیست؟ ای جوان!
_من مرادی هستم. من شما را دوست دارم و آمده ام تا جانم را فدای شما
📝ادامــــــہ دارد...
#سدرةالمنتهی ↙️↙️↙️
─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─ https://eitaa.com/Sedrah
─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─
🕋 شرکت زیارتی سدرةالمنتهی 🕋
╰✰💛﷽💛✰╮ #سکوت_آفتاب🥀 #قسمت 2⃣ ✍🏼 میگوید: مرادی جان!
╰✰💛﷽💛✰╮
#سکوت_آفتاب🥀
#قسمت 3⃣
✍🏼آمدم ام تا جانم را فدای شما نمایم.
امام لحظه ای به او خیره می شود، دست بر روی دست می زند.می گوید. «انّا لله و انّا الیه راجِعُون».
به راستی چه شد؟ چرا امام این آیه را بر زبان جاری کرد؟ چه شده است؟
نمی دانم. قدری فکر میکنم. فهمیدم. حتما
شنیدی که مرادی در سخن خود یادی از حضرت زهرا سلاماللهعلیها کرد. شاید علی علیهالسلام به یاد مظلومیّت همسر شهیدش افتاده است و برای همین این آیه را می خواند. البته این یک احتمال است. چه کسی از راز دل علی"ع" خبر دارد؟
❁❁❁
اکنون موقع آن است که این ده نفر به نمایندگی از مردم یمن با علی"ع"بیعت کنند. اوّل ریش سفیدها برمی خیزند و با امام خود تجدید پیمان می کنند.
آخرین نفر، مرادی است که با امام بیعت می کند، او دست در دست امام می نهد و در حالی که اشک شوق در چشم او نشسته است با امام بیعت می کند. او به یاد همۀ دوستان جوان خود می افتد که به او سخن ها گفته بودند.
اکنون مرادی می رود تا سر جایش بنشیند،
امام او را صدا میزند تا بار دیگر بیعت کند.مرادی برای بار دوّم بیعت می کند. باز امام از او میخواهد تا برای بار سوّم بیعت کند و به بیعت و پیمانِ خود وفادار بماند.
مرادی برای بار سوّم با امام بیعت می کند.
فکری به ذهن مرادی می رسد، چرا امام فقط از من خواست تا سه بار بیعت کنم؟
مگر امام به وفاداری من شک دارد؟
من که از همۀ این مردم، بیشتر به امام خود
عشق می ورزم. قلب من آکنده از عشق به امامِ خوبی هاست.²
❁❁❁
آقای من! مولای من! چه شد که مرا سه بار به بیعت با خود فرا خواندی ؟
به خدا قسم من آمده ام و آماده ام تا جانم را در راه شما فدا کنم و با دشمنان شما جنگ کنم. من سربازی شجاع برای شما هستم و با شمشیر خود، دشمنان را به خاک و خون خواهم کشید.
در قلب من، چیزی جز عشق شما نیست، ای مولای من! من با دوست شما دوست هستم و با دشمن شما دشمن!
به خدا قسم! هیچ کس را به اندازه شما دوست ندارم.....
❁❁❁
همه به سخنان پر شور و احساس مرادی گوش می کنند، به به! واقعآ چه جوانمردی!
خدا پدر مادرت را بیامرزه که اینگونه تو را
تربیت کردند.
آفرین بر مردم یمن! آنها چه انتخاب خوبی
نمودند! همۀ کوفه را بگردی، کسی مانند مرادی را پیدا نمی کنی. ما تا به حال کسی با این شور و شوق ندیده ایم! این مرد چه بصیرتی دارد!!
خوشا به حالش! او دیوانه عشق علی"ع"
است، نگاه کنید چگونه آرام و قرار ندارد!
گوش کن! مرادی هنوز حال و هوایی دارد: دل هر کسی با یاری خوش است،
دل من هم، یارِ علی "ع" است. بهشت من،
علی است، سرشتِ من علی است....
❁❁❁
امام به مرادی نگاه می کند و لبخند میزند.
چه رازی در این لبخند نهفته است؟
خدا می داند...
نمایندگان یمن تصمیم میگیرند تا سه روز در کوفه بمانند و سپس به سوی یمن حرکت کنند.
در این مدت،آنها بیشتر وقت خود را در مسجد کوفه سپری می کنند و از سخنان امام خود استفاده می کنند،آنها شب ها برای استراحت از مسجد کوفه خارج می شوند و به خانه ی یکی از اهالی کوفه می روند.
𖣔 𖣔 𖣔
_ برخیز! صدای اذان می آید.باید برای نماز به مسجد برویم.
_ آه! نمی توانم.
_ مرادی جان!با تو هستم،ما قرار است امروز به سوی یمن برویم، این آخرین نمازی است که می توانیم پشت سر امام خود بخوانیم.
_ برادر! ببین من مریض شده ام ، بدنم داغ است.
_ خدا شفا بدهد ! تو تب کرده ای ، باید استراحت کنی.
یکی از دوستان می رود و ظرف آبی می آورد و دستمالی را خیس می کند و روی پیشانی مرادی می گذارد. خدای من ! تب او خیلی شدید است.
بقیه به مسجد می روند و بعد از نماز برمی گردند.هنوز تب مرادی فروکش نکرده است. آنها نمی دانند چه کنند. آنها برای بازگشت به یمن برنامه ریزی کرده اند ، نمی توانند تا خوب شدن مرادی در اینجا بمانند.
مرادی رو به آنها می کند و از آنها می خواهد که آنها معطّل او نمانند و به یمن بروند.
آنها با یکدیگر سخن می گویند، قرار می شود که بیماری مرادی را به علی"علیه السّلام"خبر بدهند.
📝ادامــــہ دارد...
#سدرةالمنتهی ↙️↙️↙️
─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─ https://eitaa.com/Sedrah
─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─
🕋 شرکت زیارتی سدرةالمنتهی 🕋
╰✰💛﷽💛✰╮ #سکوت_آفتاب🥀 #قسمت 2⃣ ✍🏼 میگوید: مرادی جان!
╰✰💛﷽💛✰╮
#سکوت_آفتاب🥀
#قسمت 3⃣
✍🏼آمدم ام تا جانم را فدای شما نمایم.
امام لحظه ای به او خیره می شود، دست بر روی دست می زند.می گوید. «انّا لله و انّا الیه راجِعُون».
به راستی چه شد؟ چرا امام این آیه را بر زبان جاری کرد؟ چه شده است؟
نمی دانم. قدری فکر میکنم. فهمیدم. حتما
شنیدی که مرادی در سخن خود یادی از حضرت زهرا سلاماللهعلیها کرد. شاید علی علیهالسلام به یاد مظلومیّت همسر شهیدش افتاده است و برای همین این آیه را می خواند. البته این یک احتمال است. چه کسی از راز دل علی"ع" خبر دارد؟
❁❁❁
اکنون موقع آن است که این ده نفر به نمایندگی از مردم یمن با علی"ع"بیعت کنند. اوّل ریش سفیدها برمی خیزند و با امام خود تجدید پیمان می کنند.
آخرین نفر، مرادی است که با امام بیعت می کند، او دست در دست امام می نهد و در حالی که اشک شوق در چشم او نشسته است با امام بیعت می کند. او به یاد همۀ دوستان جوان خود می افتد که به او سخن ها گفته بودند.
اکنون مرادی می رود تا سر جایش بنشیند،
امام او را صدا میزند تا بار دیگر بیعت کند.مرادی برای بار دوّم بیعت می کند. باز امام از او میخواهد تا برای بار سوّم بیعت کند و به بیعت و پیمانِ خود وفادار بماند.
مرادی برای بار سوّم با امام بیعت می کند.
فکری به ذهن مرادی می رسد، چرا امام فقط از من خواست تا سه بار بیعت کنم؟
مگر امام به وفاداری من شک دارد؟
من که از همۀ این مردم، بیشتر به امام خود
عشق می ورزم. قلب من آکنده از عشق به امامِ خوبی هاست.²
❁❁❁
آقای من! مولای من! چه شد که مرا سه بار به بیعت با خود فرا خواندی ؟
به خدا قسم من آمده ام و آماده ام تا جانم را در راه شما فدا کنم و با دشمنان شما جنگ کنم. من سربازی شجاع برای شما هستم و با شمشیر خود، دشمنان را به خاک و خون خواهم کشید.
در قلب من، چیزی جز عشق شما نیست، ای مولای من! من با دوست شما دوست هستم و با دشمن شما دشمن!
به خدا قسم! هیچ کس را به اندازه شما دوست ندارم.....
❁❁❁
همه به سخنان پر شور و احساس مرادی گوش می کنند، به به! واقعآ چه جوانمردی!
خدا پدر مادرت را بیامرزه که اینگونه تو را
تربیت کردند.
آفرین بر مردم یمن! آنها چه انتخاب خوبی
نمودند! همۀ کوفه را بگردی، کسی مانند مرادی را پیدا نمی کنی. ما تا به حال کسی با این شور و شوق ندیده ایم! این مرد چه بصیرتی دارد!!
خوشا به حالش! او دیوانه عشق علی"ع"
است، نگاه کنید چگونه آرام و قرار ندارد!
گوش کن! مرادی هنوز حال و هوایی دارد: دل هر کسی با یاری خوش است،
دل من هم، یارِ علی "ع" است. بهشت من،
علی است، سرشتِ من علی است....
❁❁❁
امام به مرادی نگاه می کند و لبخند میزند.
چه رازی در این لبخند نهفته است؟
خدا می داند...
نمایندگان یمن تصمیم میگیرند تا سه روز در کوفه بمانند و سپس به سوی یمن حرکت کنند.
در این مدت،آنها بیشتر وقت خود را در مسجد کوفه سپری می کنند و از سخنان امام خود استفاده می کنند،آنها شب ها برای استراحت از مسجد کوفه خارج می شوند و به خانه ی یکی از اهالی کوفه می روند.
𖣔 𖣔 𖣔
_ برخیز! صدای اذان می آید.باید برای نماز به مسجد برویم.
_ آه! نمی توانم.
_ مرادی جان!با تو هستم،ما قرار است امروز به سوی یمن برویم، این آخرین نمازی است که می توانیم پشت سر امام خود بخوانیم.
_ برادر! ببین من مریض شده ام ، بدنم داغ است.
_ خدا شفا بدهد ! تو تب کرده ای ، باید استراحت کنی.
یکی از دوستان می رود و ظرف آبی می آورد و دستمالی را خیس می کند و روی پیشانی مرادی می گذارد. خدای من ! تب او خیلی شدید است.
بقیه به مسجد می روند و بعد از نماز برمی گردند.هنوز تب مرادی فروکش نکرده است. آنها نمی دانند چه کنند. آنها برای بازگشت به یمن برنامه ریزی کرده اند ، نمی توانند تا خوب شدن مرادی در اینجا بمانند.
مرادی رو به آنها می کند و از آنها می خواهد که آنها معطّل او نمانند و به یمن بروند.
آنها با یکدیگر سخن می گویند، قرار می شود که بیماری مرادی را به علی"علیه السّلام"خبر بدهند.
📝ادامــــہ دارد...
#سدرةالمنتهی ↙️↙️↙️
─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─ https://eitaa.com/Sedrah
─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─
🕋 شرکت زیارتی سدرةالمنتهی 🕋
╰✰💛﷽💛✰╮ #سکوت_آفتاب🥀 #قسمت 3⃣
╰✰💛﷽💛✰╮
#سکوت_آفتاب🥀
#قسمت4⃣
✍🏼 وقتی علی"؏" ماجرا را متوجه می شود خودش به عیادت او می رود و در کنار
بستر او می نشیند و با او سخن می گوید.
مرادی چشم باز می کند امام را در کنار بستر خود می بیند، باور نمی کند. جا دارد که بگوید:
*گر طبیبانه بیایی بر سر بالینم
*به دو عالم ندهم لذت بیماری را
امام رو به دوستان مرادی می کند و از آنها می خواهد که نگران حالِ مرادی نباشند و به یمن بازگردند. آنها سخن امام را اطاعت
می کنند و بعد از خداحافظی می روند. امام
شخصی را مأمور می کند که به کارهای مرادی رسیدگی کند و طبیبی را نزدش آورد.
❁❁❁
امام هر صبح و شب به عیادت مرادی می رود و حال او را جویا می شود. مرادی شرمنده این همه لطف و محبّت امام است.
او نمی داند چه بگوید، زبان او دیگر قادر به تشکّر از امام نیست.
بعد از مدّتی، مرادی بهبودی کامل پیدا می کند، اما اکنون او در کوفه تنهاست، هیچ رفیق و آشنایی ندارد.
امام بارها او را به خانۀ خودش دعوت می کند، به راستی چه سعادتی از این بالاتر که او مهمان خصوصی امام می شود! او به خانه ای رفت و آمد می کند که همه حسرت حضور در آنجا را دارند. اینجا خانۀ آسمان است.
خوشا به حالت که بیمار شدی، ای مرادی! این بیماری برای تو چقدر برکت داشت! تو مهمان خصوصی امام خود شدی. آفرین بر تو!³
❁❁❁
*دلتنگ زن و بچهٔ خود هستم*
ــ اسم تو چیست؟ کجا میروی؟
ــ من ابن خَبّات هستم و به سوی شهر خود می روم.
ــ ابن خَبّاب! این چیست که همراه خود داری؟
ــ قرآن، کتاب خداست.
ــ آیا تو علی را رهبر خود مي دانی؟
ــ آری! مسلمانان با او بیعت کرده اند و او رهبر همهٔ ماست.
ناگهان فریادی بر می آید: «این کافر را بکشید».
شمشیرها بالا میرود، ابن خَبّاب با تعجّب به آنها نگاه می کند، او نگران همسر خود است، همسرش حامله است.
او فریاد می زند:
ــ به چه جُرمي می خواهید مرا بکشید؟
ــ به حکم همین قرآنی که همراه داری!
ــ آخر گناه من چیست ؟
ــ ابن خَبّاب! باید بگویی علی کافر شده است تا تو را ببخشم.
❁❁❁
ــ هرگز چنین چیزی را نمی گویم.
شمشیرها به خون آغشته می شوند، ابن خَبّاب و همسرش به خاک و خون می افتند.۴
❁❁❁
این خبر دردناک به کوفه می رسد: «خوارج» راه ها را می بندد و به مردم حمله می کنند و آنها را می کشند. آنها می خواهند کلّ کشور عراق را ناامن کنند.
تو از من سؤال میکنی خوارج چه کسانی هستند؟ چه می گویند؟
چرا این چنین جنایت می کنند؟
داستان آنها خیلی طولانی است.باید برایت از جنگ صفّین بگویم. در آن روزها علی"؏"و معاویه روبروی هم ایستاده بودند. معاویه، دشمن بزرگ اسلام بود و علی"؏ میخواست هر چه سریع تر سرزمین شام را از وجود ستمکارانی مثل او پاک کند.
در روزهای آخر، مالک اَشتر، فرمانده سپاه علی"؏" تا نزدیکی خیمهٔ معاویه رفت، امّا معاویه بعد از مشورت با عمروعاص، دستور داد تا قرآن ها را بر سر نیزه کنند. آن وقت بود که گروهی از مردم عراق فریب خوردند و علی"؏" را مجبور به صلح کردند، (آنان همان کسانی بودند که بعداََ خوارج نام گرفتند).
قرار شد تا یک نفر از عراق و یک نفر از شام با هم بنشینند و در مورد سرنوشت رهبری جامعه اسلامی، تصمیم بگیرند. این مردم اصرار کردند که حتماََ باید ابوموسی اشعری نمایندهٔ مردم عراق باشد. علی"؏" به این کار راضی نبود، زیرا ابوموسی، آدم ساده لوحی بود، ولی خوارج از حرف خود کوتاه نیامدند. علی"؏" برای آنکه از جنگ داخلی جلوگیری کنند،
📝ادامــــہ دارد...
#سدرةالمنتهی ↙️↙️↙️
─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─ https://eitaa.com/Sedrah
─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─
🕋 شرکت زیارتی سدرةالمنتهی 🕋
╰✰💛﷽💛✰╮ #سکوت_آفتاب🥀 #قسمت4⃣ ✍🏼 وقتی علی"؏" ماجرا را
╰✰💛﷽💛✰╮
#سکوت_آفتاب🥀
#قسمت5⃣
✍🏼سخن آنها را قبول کرد و سر انجام ابوموسی اشعری انتخاب شد.
قرار شد که « حَکَمیّت» بین مردم عراق و شام صورت گیرد، یعنی ابوموسی اشعری و عَمروعاص باهم بنشینند و در مورد سرنوشت جهان اسلام تصمیم بگیرند، عمروعاص نمایندهٔ مردم شام در این حکمیّت بود و سرانجام ابوموسی فریب عمروعاص را خورد و معاویه به عنوان خلیفهٔ مسلمانان انتخاب شد.
وقتی خوارج فهمیدند که فریب خورده اند، بسیار ناراحت شدند و گفتند که ما کافر شده ایم نباید حکمیّت را قبول می کردیم. آنها نزد علی علیه السّلام آمدند و گفتند: تو هم کافر شده ای و باید توبه کنی و پیمان خود را با معاویه بشکنی و به جنگ او بروی.
علی"؏" در جواب آنها فرمود که ما با آنها تا يکسال پیمان صلح بسته ایم، من به این پیمان خود وفادار میمانم.
و اینگونه بود که آنها از سپاه علی"؏" جدا شدند و به نام خوارج مشهور شدند.
مدّتی است که آنان در شهرها شورش می کنند و خون بی گناهان را می ريزند.
گروه زیادی از آنها در سرزمینی به نام «نَهروان » جمع شده اند.
𖣔𖣔𖣔
وقتی خبر شهادت مظلومانه ابن خَبّاب به علی"؏"می رسد یکی از یاران خود را به نهروان می فرستد تا با آنها سخن بگوید، ولی خوارج فرستادهٔ علی"؏" را هم به شهادت می رساند.
علی"؏" مدّتی به آنها فرصت میدهد تا شاید از کارهای خود پشیمان بشوند،
امّا گویا آنها بنده شیطان شده اند و هرگز حاضر نیستند دست از کشتار مردم بی گناه بردارند.
عدّهای از مردم کوفه نزد علی"؏" می آیند و می گویند : خوارج در کشور فساد می کنند و خون مردم را می ريزند، چرا باید آنها را به حال خود رها کنیم؟
و اینگونه است که علی"؏" دستور میدهد تا مردم برای جنگ با خوارج بسیج شوند تا هرچه زودتر به سوی نهروان حرکت کنند.
𖣔𖣔𖣔
آن مرد را نگاه کن! مرادی را میگویم. او در حالی که شمشیر به دست دارد با پای پیاده به لشکر کوفه پیوسته است. او هم میخواهد در این جنگ، امام خود را یاری کند.
او خیلی خوشحال است،اگرچه اسب ندارد، امّا آمده است تا از حق و حقیقت دفاع نمايد.
لشکر حرکت میکند و به سوی نهروان به پيش می رود. علی"؏" امیدوار است که بتواند با این مردم سخن بگوید تا آنها از فتنه جویی دست بردارند، امروز دشمن اصلي معاویه است که باید به جنگ با او رفت.
وقتی سپاه به چند کیلومتری نهروان می رسد، اردو مي زند، علی"؏"چند نفر را نزد آنان میفرستد تا با خوارج سخن بگوید، امّا آنها فقط به فکر جنگ هستند.
آنها به خیال خام خود با اين کار خود به اسلام خدمت میکنند.
اگر به چهره های آنها نگاه کنی،اثر سجده را در پیشانی آنها میبینی! چه کسی باور میکرد که روزی آنها در مقابل جانشین پیامبر دست به شورش بزنند؟!
زمانی هر کدوم از آنها، سربازی دلاور برای علی"؏" بودند، زمانه با آنها چه کرد که اکنون فقط به فکر کشتن علی"؏" هستند؟
𖣔𖣔𖣔
علی"؏"سپاه را حرکت می دهد تا نزد خوارج مي رسد، با آنان سخن مي گويد و از آنها مي خواهد توبه کنند و دست از کشتار مردم بردارند، امّا آنها اصلاََ از حرف خود کوتا نمي آیند.
لشکر کوفه در انتظار است، علی"؏" دستور داده است که آنان، هرگز آغاز گر جنگ نباشند.
ناگهان سپاه خوارج هجوم می آورند. در حملهٔ اول خود موفّق مي شوند گروه زیادی از سپاه کوفه را به فرار، وادار کنند. آنها مغرور از این پیروزی به پیش می تازند و تعدادی از لشکر کوفه را به شهادت مي رسانند. در این هنگام است که علی "؏" دست به شمشیر مي برد، معلوم است وقتی ذوالفقار به میدان بیاید، نتیجه جز پيروزي نخواهد بود.
نگاه کن! این مرادی است که همراه علی"؏"به قلب سپاه دشمن حمله می کند!
سپاه خوارج از هم پاشیده مي شود، گروهی فرار می کنند و عدّهای که استقامت مي کنند به سزای اعمال خود می رسند و جنگ پایان می پذیرد.
علی"؏" دستور میدهد تا به همهٔ مجروحان سپاه خوارج رسيدگي شود و آنها را به افراد قبیلهٔ خودشان تحویل دهند.
𖣔𖣔𖣔
مرادی نزد امام مي آيد و چنین می گوید:
ــ مولای من! آیا اجازه می دهی تا من زودتر به کوفه بروم؟
ــ برای چه می خواهی زودتر بروی؟
ــ می خواهم خبر پيروزي شما را، من به مردم کوفه برسانم.
ــ باشد. تو زودتر به کوفه برو.
📝ادامــــہ دارد...
#ماه_رمضان
#سدرةالمنتهی ↙️↙️↙️
─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─ https://eitaa.com/Sedrah
─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─
🕋 شرکت زیارتی سدرةالمنتهی 🕋
╰✰💛﷽💛✰╮ #سکوت_آفتاب🥀 #قسمت5⃣ ✍🏼سخن آنها را قبول کرد و
╰✰💛﷽💛✰╮
#سکوت_آفتاب🥀
#قسمت6⃣
*عروس چشم آبی من! *
✍🏼علی"علیه السّلام"دستور می دهد تا سهم غنائم مرادی را تحویل او بدهند. اکنون مرادی صاحب اسبی زیبا است.
او بعد از خداحافظی با امام، سوار بر اسب خود می شود و به سوی کوفه به پیش می تازد.
حسّی غریب به من می گوید که کاش او به کوفه نمی رفت، امّا این چه حرفی است که من می زنم؟ او می خواهد نامش در تاریخ ثبت شود و اولین کسی باشد که خبر پیروزی امام را به کوفه می رساند."6"
𖣔𖣔𖣔
علی"؏"به فکر دشمن اصلی است، معاویه که تهدید بزرگی برای اسلام به شمار می آید،
امّا لشکر کوفه به فکر آسایش است، علی"؏"با آنان سخن می گوید تا خود را برای جهاد دیگری آماده کنند.
آرزوی علی"؏" این است که با لشکر بزرگی به شام برود و معاویه را از حکومت سرنگون کند، امّا افسوس که یاران علی"؏"دلشان برای زن و بچه هایشان تنگ شده است و می خواهند به کوفه برگردند، آنها به امام می گویند که به کوفه بازگردیم و بعد از رفع خستگی، با انرژی و روحیهٔ بهتری به جنگ معاویه برویم .
𖣔𖣔𖣔
این صدای مرادی است که در کوچه های کوفه به گوش می رسد:
ای مردم! امام و مولای ما در این جنگ پیروز شد و خوارج به سزای کردار زشت خود رسیدند. شادی کنید و جشن بگیرید!
مردم کوفه از خانههای خود بیرون می آیند، مرادی را میبینند که سوار بر اسب در کوچه ها می چرخد.
ساعتی می گذرد، دیگر صدای مرادی گرفته است، او تمام این مدّت، فریاد زده و اکنون تشنه شده است، کاش کسی ظرف آبی به او می داد!
او با خود فکر می کند که خوب است برای استراحت به خانه یکی از دوستان خود برود.
ولی بعد از مدّتی زود پشیمان می شود. او باید این خبر را به همهٔ مردم کوفه برساند، باید همه این خبر پیروزی را بشنوند و خوشحال شوند. او می خواهد همهٔ شیعیان را شاد کند.
مرادی همان طور که سوار بر اسب است وارد کوچه ای می شود، امّا ای کاش او هرگز وارد این کوچه نمی شد!
او نمی داند که این کوچه، مسیر تاریخ را عوض خواهد کرد.
𖣔𖣔𖣔
خدای من! چه دختر زیبایی!
آیا خواب می بینم؟ این فرشته است که بر بالای بام آمده است یا دختری کوفی است؟
ــ با تو هستم! چشم خود را فرو بند و برو.
ــ چشم من بی اختیار به این دختر افتاد.
ــ خوب. بار اوّل که نگاهت افتاد، گناهی نکردی، دیگر بار چرا نگاهت را ادامه می دهی؟ نگاه عمدی به نامحرم حرام است.
ــ من خودم همهٔ این حرفا را می دانم. نگاه به نامحرم، گناه صغیره و کوچک است، خدا آن را می بخشد. مهم این است که دل انسان پاک باشد، تو چرا اين قدر قدیمی فکر می کنی؟
ــ پیامبر فرمود:« وقتی یک مرد با زنی خلوت می کند، شیطان برای وسوسه کردن اوبه آنجا می آید»، آیا تو این حدیث را نشنیده ای؟ می ترسم گرفتار فتنهٔ شیطان شوی!
ــ چه حرفایی می زنی؟ اینها برای کسانی است که هنوز در اوّل راه هستند، نه برای من که ایمانم خیلی قوی است! نگاه کن! پیشانی مرا ببین! ببین که جایِ سجده در پیشانی من نقش بسته است!!
آخر چگونه شیطان می خواهد مرا فریب بدهد؟
نگاه مرادی به دختر زیبای کوفه خيره می ماند، او نمی داند که با خود چه
📝ادامــــہ دارد...
#سدرةالمنتهی ↙️↙️↙️
─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─ https://eitaa.com/Sedrah
─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─
🕋 شرکت زیارتی سدرةالمنتهی 🕋
╰✰💛﷽💛✰╮ #سکوت_آفتاب🥀 #قسمت6⃣ *عروس چشم آبی من! * ✍🏼
╰✰💛﷽💛✰╮
#سکوت_آفتاب🥀
#قسمت7⃣
✍🏼 با خود چه می کند، من میترسم دلش اسیر و عاشق او شود.
و تو به من می گویی که مگر عاشقی جُرم است؟ آن که آدم است و عاشق نیست کیست؟ اگر عشق گناه باشد، گناه قشنگی است...
𖣔𖣔𖣔
دختر زیبای کوفه می فهمد که دل این سوار دلاور اسیر او شده است، او کنیز خود را صدا میزند و از او میخواهد تا برود و آن جوان را به خانه دعوت کند و خودش هم از بام خانه پایین میآید.
مرادی آهی از دل بر می کشد و افسوس می خورد که دیگر نمیتواند دختر رؤیاهاش را ببیند. او نمی داند چه کند. همینطور سوار بر اسب میان کوچه مانده است.
صدایی به گوشش می رسد: « ای جوان! بانوایِ من تو را می طلبد».
مرادی باور نمی کند که آن دختر زیبا او را به مهمانی دعوت کرده باشد. او مثل برق از اسب پایین می پرد و به سوی در خانه می رود، او اکنون به بهشت رؤیایی خود قدم می گذارد.
او اصلاََ سخن مرا نمیشنود، من به او می گویم: نرو! دلت اسیر می شود، گرفتار می شوی، امّا او دیگر هیچ صدایی را نمی شنود، او فقط صدای عشق را می شنود، از صدای عشق تو ندیدم خوشتر!
𖣔𖣔𖣔
مرادی همراه کنیز وارد خانه می شود. کنیز او را به اتاق پذیرایی می برد و می گوید: «منتظر باشید تا بانو تشریف بياورند».
مرادی که خستهٔ راه است به پشتی تکيه می دهد و با خود فکر می کند.
بوی عطری به مشامش می رسد، در باز می شود، دختر رؤیاهای او در حالی که حجاب ندارد از در وارد می شود، مرادی مات و مبهوت به او می نگرد، او با گسوانی سیاه و چشمان آبی...
ظرف آبی در دست این ساقی است، مرادی آب می نوشد اما سيراب نمی شود، او هر چه نگاه می کند، تشنه تر می شود. خدایا! این چه فرشته ای است که خلق نموده ای!
دختر کوفی خوب می داند که هر چه ناز و کرشمه کند، این جوان خریدار است، ناز و کرشمه ها شروع می شود...
ــ خوش آمدی دلاور!
ــ دوست دارم نام شما را بدانم.
ــ نام من قُطام است.
ــ اسم شما هم مثل خودتان بی نهایت زیباست.
ــ و نام شما؟
ــ من مرادی هستم. ابن مُلجَم مرادی. در واقع، اسم کوچک من« ابن مُلجَم» است. دوست دارم که تو مرا به همین نام بخوانی:« ابن مُلجَم».
𖣔𖣔𖣔
عصای سحر آمیزِ عشق در دست قُطام است و با قلب تو هر کاری بخواد می کند.
اینک تو همه چیز را از یاد می بری. چه زود فراموش کردی که چه بودی و که بودی و چرا به کوفه آمدی. تو خودت را هم فراموش می کنی.
تو انسان دیگری می شوی، تولدی دوباره می یابی، گویی فرزند لحظهٔ شیرینی هستی که دختر رؤیاهای خود را دیدی. تو در چشمان آبی قُطام، سرنوشت خود را می بینی و مزهٔ شیرین زندگی را می چشی.
گذر زمان را متوجه نمی شوی، خیلی وقت است که محو تماشای او هستی و خیال می کنی لحظه ای گذشته است. تو به لحظهٔ جاودانگی رسیده ای!
در نگاه خمار قطام چه می بینی؟
دنیایی که سراسرش شکوفه و گل و یاسمن است!
او را لطیف تر از شبنم، شاداب تر از سپيده دم و خرّم تر از بهار می یابی، تو فقط زیبایی افسونگر قطام را می بینی و از فتنه های سرکش او بی خبری!
نگاه و گفتارش افسونگر توست!
برخیز! هنوز دیر نشده است. هنوز می توانی خودت را نجات بدهی! برخیز! تو انسان هستی و خدا تو را آزاد آفریده است، تو اختیار داری، کافی است تصمیم بگیری که بروی. بعدها نگویی که من مجبور بودم! تو خودت هم خوب می دانی که همه چیز در اختیار خودت است، هم می توانی بروی و هم می توانی بمانی. منتظرم ببینم که تو چه راهی را انتخاب خواهی کرد.
افسوس که تو گوش نمی کنی. با خود می گویی: کجا بروم؟ همهٔ جهان من اینجاست.
𖣔𖣔𖣔
هوا دیگر تاريک شده است و تو هنوز اینجا هستی. یادت هست کی به این خانه آمدی؟ چند ساعت است که اینجا هستی؟
به به! بوی کباب همهٔ فضای خانه را فرا گرفته است، قطام به کنیزش دستور داده است تا بهترین غذاها را برای تو آماده کند.
ــ حتماََ گرسنه هستی، اجازه بده تا برایت کمی غذا بیاورم.
📝ادامــــہ دارد...
#سدرةالمنتهی ↙️↙️↙️
─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─ https://eitaa.com/Sedrah
─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─
╚══◌✤════•🥀•═╝
🕋 شرکت زیارتی سدرةالمنتهی 🕋
╰✰💛﷽💛✰╮ #سکوت_آفتاب🥀 #قسمت7⃣ ✍🏼 با خود چه می کند، من می
╰✰💛﷽💛✰╮
#سکوت_آفتاب🥀
#قسمت8⃣
✍🏼ــ خواهش میکنم.
بعد از لحظاتی کنیز وارد می شود و سفره را پهن می کند و تو تا به حال غذایی به این خوشمزگی نخورده ای. نمی دانی خدا را چگونه شکر کنی.
قطام می داند که تو را به خوبی اسیر چشمانش کرده است، تو دیگر نمی توانی فرار کنی، قلب تو گرفتار عشق قطام شده است.
اما من هنوز امید به تو دارم! وقتی قطام دوست داشتنی تو، فتنۀ خود را آغاز کند تو آزاد و رها خواهی شد.
تو کسی نیستی که به پیشنهاد او گوش کنی! تو همان کسی هستی که عاشق علی"؏" است..."7"
𖣔𖣔𖣔
شب شده است و مهتاب همه جا را روشن کرده است و تو با قطام در حیاط، زیر نور مهتاب نشسته ای، تو هیچ نگاهی به آسمان نداری چرا که مهتاب تو روبروی تو نشسته است.
صدای شیهۀ اسب تو به گوش می رسد، قطام این را بهانه می کند و می پرسد:
ــ ابن ملجم! تو از کجا می آمدی؟
ــ عزیز دلم! من از سرزمین نهروان می آمدم. من خبر پیروزی را برای مردم آورده ام.
ــ پیروزی چه کسی؟
ــ پیروزی مولایمان علی.
قُطام تا نام علی"؏ "را می شنود، چهره خود در هم می کشد و تو تعجّب می کنی.
نمی دانی در قلب قُطام چه می گذرد.
قطام از تو می پرسد :
ــ سرنوشت خوارج چه شد؟
ــ تعداد زیادی از آنها مجروح و گروهی هم کشته شدند، مردم از شرّ آنها راحت شدند.
ــ بگو بدانم آیا از سرنوشت ابن اَخضَر و پسران او خبر داری؟
ــ آنها هم کشته شدند.
𖣔𖣔𖣔
ناگهان صدای ناله و شیون قطام بلند می شود، به صورت خود چنگ می زند، از جا بلند میشود و گریبان چاک می کند و به سوی اتاق خود می رود.
صدای قُطام به گوش میرسد: ای پدر جان!
چرا مرا تنها گذاشتی و رفتی؟ ای برادرانم! شما که بی وفا نبودید. نگفتید بعد از شما خواهرتان چه کند؟
خدایا ! مرگ مرا برسان! من دیگر این زندگی را نمی خواهم. به خدا قسم انتقام خون شما را خواهم گرفت....
اکنون تو می فهمی که دلت اسیر عشق چه کسی شده است. قطام، دختر اَخضَر تَیمی است، همان که یکی از بزرگان خوارج بود و دشمن علی"؏" .
این دختر هم از پدر بغض علی"؏"را به ارث برده است. خوب گوش کن! او سخن از انتقام به میان می آورد. برخیز ! دیگر صبر نکن! حالا که فهمیدی او کیست،دیگر نباید اینجا بمانی. درست است که عاشق شدی، امّا تا حالا نمی دانستی معشوقه ات کیست، حالا که او را شناختی ! برخیز و برو.
𖣔𖣔𖣔
لحظاتی می گذرد، قُطام به تو فکر می کند، نکند تو بروی و او را تنها بگذاری.
فکری شوم به ذهن او می رسد. او سریع از جا بر می خیزد و به حیاط می آید، خدا را شکر می کند که تو هنوز آنجا هستی.
دلم به حال تو می سوزد، نمی دانی که در ذهن این دختر زیبا چه نقشه ای می گذرد.
تو رو به او می کنی و می گویی:
ــ غم آخرتان باشد. خدا به شما صبر بدهد.
ــ ممنونم. ابن مُلجَم! دیدی که چگونه تنها و بی کس شدم؟ دختری هستم که پدر و همهٔ برادرانش به دستِ ظلم علی کشته شده اند و او دیگر هیچ کسی را ندارد. به راستی چه کسی از من حمایت می کند؟ خدایا! خودت علی را به سزای عملش برسان!
ــ گریه نکن! عزیزم! اگر پدر و برادرانت رفتند من که هستم.
خنده ای بر لبان قطام می نشیند و تو هم لبخند می زنی. دلت خوش است که دل مصیبت دیده ای را شاد کرده ای و لبخند بر لب های او نشانده ای، اما فراموش کرده ای که چه بودی و چه شدی.
تا دیروز کسی جرأت نداشت در مقابل تو، به علی"؏"توهین کند، امّا اکنون می شنوی که قطام به مولایت توهین می کند ولی تو هیچ نمی گویی. تو فقط محو تماشای معشوقهٔ خود هستی. فهمیدم! تو عوض شده ای، عشق علی"؏" را فروخته ای و عشق قطام را خریده ای.
𖣔𖣔𖣔
عشوه های قطام بیشتر و بیشتر می شود، دختری که داغ عزیزانش را دیده است، چرا این گونه دلربایی می کند؟! تو نمی دانی که قطام چه در سر دارد، تو مدهوش او شده ای و اصلاََ فکرت کار نمی کند.
تو به راحتی میتوانی اندام او را ببینی... آتش شهوت در وجودت شعله می کشد،
📝ادامــــہ دارد...
#سدرةالمنتهی ↙️↙️↙️
─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─ https://eitaa.com/Sedrah
─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─
🕋 شرکت زیارتی سدرةالمنتهی 🕋
╰✰💛﷽💛✰╮ #سکوت_آفتاب🥀 #قسمت8⃣ ✍🏼ــ خواهش میکنم. بعد از
╰✰💛﷽💛✰╮
#سکوت_آفتاب🥀
#قسمت9⃣
✍🏼ــ چه می کنی؟! نگاه حیوانی تو به اندام قطام بیشتر و بیشتر می شود. نگاه تو دیگر از حریم خود گذشته است...
دیگر نمیتوانی تاب بیاوری، مشتاقانه از جا بلند میشوی و چنین می گویی:
آیا با من ازدواج می کنی؟ من تو را خوشبخت می کنم. هر چه بخواهی برایت فراهم می کنم.
لحظه ای می گذرد، قطام به چشمان تو خيره می شود، وقتی آتش شهوت را در چشمان تو می خواند تو را کنار می زند و می گوید:
ــ من خواستگاران زیادی دارم. پسران قبیله ام در آروزی ازدواج با من هستند، امّا من همیشه آرزو داشتم که با جوانمردی شجاع و دلاور مثل تو ازدواج کنم.
ــ به خدا قسم! من همسر خوبی برای تو خواهم بود، آیا با من ازدواج می کنی؟
ــ ازدواج با من سه شرط دارد، آیا می توانی به این سه شرط عمل کنی؟
ــ تو از من جان بخواه، هر چه باشد قبول می کنم، قولِ شرف می دهم.
ــ مهریهٔ من باید سه هزار سکّه طلا باشد، همهٔ آن سکّه ها را بايد قبل از عروسی پرداخت کنی.
ــ باشد، عزیزم! قبول می کنم.
ــ باید در خانهٔ من خدمتکاران خدمت کنند و من کدبانوی خانه باشم.
ــ باشد، قبول است.
ــ شرط سوّم خود را که از همه مهمتر است، بعداََ می گویم."8"
𖣔𖣔𖣔
قطام به سوی اتاق خود می رود و تو را تنها می گذارد، تو سعی می کنی حدس بزنی که شرط سوّم چیست. در حال و هوای خودت هستی که صدایی به گوشت می رسد: ابن مُلجَم جان! بیا اینجا!
نگاه می کنی، قطام را می بینی که زیباترین لباس خود را به تن کرده است و در آستانهٔ در اتاق ایستاده است.
باد گیسوانش را نوازش می دهد، به سویش می روی، بویِ عطر او تو را مدهوش می کند... بار دیگر آتشِ شهوت در وجودت زبانه می کشد. نمیدانی چه کنی! عقل از سرت می پرد، هیچ نمی فهمی... قطام می گوید:
ــ و امّا شرط سوّم.
ــ بگو عزیز دلم! هر چه می خواهی بگو. بخدا قسم هر چه باشد آن را انجام میدهم، فقط زود بگو و راحتم کن، عزیزم!
ــ تو باید انتقام مرا از علی بگیری. باید او را به قتل برسانی تا بتوانی به من برسی.
ــ از این حرفی که زدی به خدا پناه میبرم. ای قُطام! آیا از من می خواهی که علی را به قتل برسانم؟ چگونه چنین چیزی ممکن است؟ نه!نه! هرگز!
آفرین بر تو! خوب جواب او را دادی. می بینم که هنوز هم میخواهی با او سخن بگویی:
چه کسی میتواند علی"؏" را به قتل برساند؟ مگر نمی دانی که او شجاع ترین مرد عرب است؟
از من می خواهی که علی"؏" را بکشم؟ هرگز! او به من محبّت زیادی نمود و مرا بر دیگران برتری داد.
ای قُطام! هر کس دیگر را که بگویی می کشم، امّا هرگز از من نخواه که حتی فکر کشتن امیرمؤمنان را بکنم!
آفرین بر تو! خوب جواب دادی، فقط کافی است که زود از اینجا بیرون بروی.
حرام است که با نامحرمی در یک اتاق خلوت کنی، تا بار دیگر شیطان به سراغت نیامده است و شهوت تو را اسیر نکرده است برو، اگر بمانی پشیمان می شوی.
افسوس که گوش به حرف شیطان می دهی، او به تو می گوید: لازم نیست اینجا را ترک کنی، اینجا بمان! تو باید بمانی و با قطام سخن بگویی. تو باید او را هدایت کنی، تو باید کاری کنی که او دست از این عقیدۀ باطل خود بردارد، تو می توانی او را عوض کنی، اگر تو بروی چه کسی او را هدایت خواهد کرد؟"9"
𖣔𖣔𖣔
قطام خیلی زیرک است، او می فهمد که ابن ملجم، علی"؏" را به عنوان امیرمؤمنان قبول دارد، باید زمینه سازی بکند و قداست علی"؏" را از ذهن ابن ملجم پاک کند.
او صبر می کند تا غضب ابن ملجم فروکش کند، بار دیگر نزد او می رود و با مهربانی با او سخن می گوید: حالا من یک حرفی زدم! تو چرا ناراحت شدی؟
چگونه دلت می آید دل مرا که دختری تنها هستم بشکنی؟ با من حرف بزن. دلم را نشکن! تو تنها امید من هستی. من در این دنیا کسی را جز تو ندارم .
سخنان قُطام، آرامش را به ابن ملجم باز می گرداند و بار دیگر عشق در وجود ابن ملجم شعله می کشد .
𖣔𖣔𖣔
عزیزم! چگونه دلت می آید خود را از این زیبایی که من دارم محروم کنی؟ نگاه کن !
خدا این همه زیبایی را برای تو خلق کرده است.
چرا به بخت خود پشت پا می زنی و دل مرا می شکنی؟
📝ادامــــہ دارد...
#سدرةالمنتهی ↙️↙️↙️
─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─ https://eitaa.com/Sedrah
─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─
🕋 شرکت زیارتی سدرةالمنتهی 🕋
╰✰💛﷽💛✰╮ #سکوت_آفتاب🥀 #قسمت9⃣ ✍🏼ــ چه می کنی؟! نگاه حیو
╰✰💛﷽💛✰╮
#سکوت_آفتاب🥀
#قسمت0⃣1⃣
✍🏼آیا تو مؤمن تر از کسانی هستی که در جنگ نهروان کشته شدند؟ مگر ندیدی که در پیشانی آنها، اثر سجده بود؟ چرا علی آنها را به قتل رساند؟ علی شایستگی مقام خلافت را ندارد. قدری فکر کن ! از زمانی که او خلیفه شده است، امّت اسلامی روی خوش ندیده است. چرا علی همیشه با مسلمانان می جنگد؟ آیا ریختن خون مسلمانان جایز است؟
تو می گویی علی، امیرمؤمنان است، مگر خبر نداری که در «حَکَمیّت»، او از این مقام بر کنار شد؟ تو چرا هنوز بر این عقیده هستی؟
پدر و برادران من برای زنده نگهداشتن حکم خدا قیام کردند و به جنگ با علی رفتند. همۀ کسانی که حکمیت را پذیرفتند، کافر شدند. پدر و برادران من بعد از این که فهمیدند کافر شده اند، توبه کردند، توبۀ واقعی!
آنها از علی خواستند تا او هم از کفر خود، توبه کند. امّا علی این کار را نکرد.
عزیز دلم! اکنون علی، کافر است و تو از کشتن یک کافر می ترسی؟ به خدا قسم اگر این کار را بکنی، بهشت را از آن خود کرده ای.
آیا باز هم برایت سخن بگویم؟ تو چقدر زود قضاوت کردی؟ من با افتخار مهریۀ خود را کشتن یک کافر قرار دادم تا خدا از من راضی باشد! آیا من از تو چیز بدی خواستم که تو این گونه با من برخورد کردی؟
𖣔𖣔𖣔
تو حرف های تازه ای می شنوی، چشمانت به قطام خیره مانده است، نمی فهمی که این حرف ها چگونه در عمق جانت ریشه می کند. عشق و زیبایی این دختر، تمام هوش و حواس تو را ربوده است.
قُطام منتظر پاسخ توست، می خواهد بداند که به او چه خواهی گفت، اگر چه از چشمان تو همه چیز را فهمیده است. او این بار موفّق شد که عقیده ات را از تو بگیرد. وقتی عقیدهٔ کسی را گرفتند، او از درون خالی می شود. عشق چه کارها که نمی کند! آری، باورش سخت است که تو با این سرعت تغییر کنی. این همان معجزهٔ عشق است!! من دیگر قدرت عشق را کم نمی شمارم.
رو به قطام می کنی و می گویی: عزیزم! من در دین خود شک کرده ام، نمی دانم چه کنم و چه بگویم. امشب را به من فرصت بده تا خوب فکر کنم. فردا نزد تو خواهم آمد و نظر خود را به تو خواهم گفت.
قُطام رو به او می کند و می گوید: عزیز دلم! اگر تو علی را بکشی من از آنِ تو خواهم بود و به لذّت عشق خواهی رسید، و اگر هم در این راه کشته شوی به پاداش خدا می رسی و بهشت در انتظار تو خواهد بود، فرشتگان خدا تو را در آغوش خواهند گرفت، چون تو برای زنده نگهداشتن دین خدا، اين کار را می کنی، خدا ثوابی بس بزرگ به تو خواهد داد! ¹⁰
𖣔𖣔𖣔
قُطام خوشحال می شود، پیشانی تو را می بوسد، نمی دانم این بوسه با تو چه می کند.
لحظاتی می گذرد، تو دیگر نمی توانی اینجا بمانی، خودت گفتی که باید یک شب فکر کنم، قُطام تو را به سمت در خانه راهنمایی می کند. افسار اسب خود را می گیری و می خواهی بروی. قطام تا آستانهٔ در برای بدرقه کردن تو می آید. او به تو می گوید که در انتظارت می ماند. تو آخرین نگاه خود را به قطام می کنی و در سیاهی شب فرو می روی.
صبر کن! با تو هستم! آیا فکر کردهای که چقدر عوض شده ای؟ تو انسان دیگری شده ای. کاش وارد این خانه نمی شدی. عصر که به این خانه رسیدی که بودی و اکنون که هستی! ¹¹
𖣔𖣔𖣔
خواب به چشمت نمی آید، آرام و قرار نداری، معلوم است هر کسی خاطرخواه شود دیگر روی آرامش را نمی بیند،
«که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها».
صبح زود به سوی خانۀ قطام می روی و با او سخن می گویی. خدای من! تو به او قول می دهی که هر سه شرط را انجام بدهی! چگونه باور کنم؟ مرد ! تو دیوانه شده ای؟ چه می خواهی بکنی؟
به قطام می گویی که باید شرط اول را فراهم کنم، سه هزار سکهٔ سرخ طلا!
باید به وطن خود، یمن باز گردم تا بتوانم این پول را برای تو فراهم کنم، من به زودی به کوفه باز خواهم گشت با شمشیر خود!
قطام از تو می خواهد تا قبل از سفر با بعضی از بزرگان خوارج که در شهر مخفیانه باقی مانده اند، ملاقات کنی تا آنها تو را بشناسند و بدانند که تو هم از آنها هستی.
من باور نمی کنم که تو این همه عوض شده باشی. تو وقتی از یمن آمدی نمایندۀ آن مردم بودی، مردم تو را برای چه به اینجا فرستادند؟ اکنون کوفه را ترک می کنی در حالی که به چیزی جز کشتن علی"؏" فکر نمی کنی! بیچاره آن مردمی که به استقبال تو خواهند آمد و روی تو را خواهند بوسید.
تو با عشق علی"؏" به این شهر آمدی و اکنون با کینه و بغض علی"؏" می روی؟
چه بد معامله ای کردی!
📝ادامــــہ دارد...
#امام_علی
#سدرةالمنتهی ↙️↙️↙️
─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─ https://eitaa.com/Sedrah
─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─
🕋 شرکت زیارتی سدرةالمنتهی 🕋
╰✰💛﷽💛✰╮ #سکوت_آفتاب🥀 #قسمت0⃣1⃣ ✍🏼آیا تو مؤمن تر از کسا
╰✰💛﷽💛✰╮
#سکوت_آفتاب🥀
#قسمت1⃣1⃣
* عروس چشم آبی من! *
𖣔𖣔𖣔
✍🏼مدت زیادی در راه هستی تا به یمن برسی، شب ها و روزها می گذرند و تو هنوز در راه هستی .
وقتی به یمن می رسی مردم به استقبال تو می آیند، جلوی پای تو گوسفند می کشند، این خبر به آنها رسیده است که تو در جنگ نهروان شرکت کرده ای و شمشیر زده ای و تو بودی که خبر پیروزی علی"؏"را به کوفه رساندی، تو مایۀ افتخار یمن شده ای.
جوانان، تو را بر دوش می گیرند، شادی می کنند. هر چه نگاه می کنی پدر را در میان جمعیت نمی بینی. به تو خبر می دهند که در این مدت که در سفر بوده ای، پدر از دنیا رفته است.
وقتی این خبر را می شنوی گریه میکنی، اما در دلت خوشحالی می کنی، چرا که تو یک قدم به قطام نزدیک شده ای. تو به فکر ارث پدر هستی. اکنون می توانی به راحتی مهریۀ قطام را آماده کنی. رو به آسمان می کنی و خدا را شکر می کنی! عشق قُطام تو را چقدر عوض کرده است!
𖣔𖣔𖣔
مجبور می شوی چند ماه در اینجا بمانی تا بتوانی ارث پدر را تقسیم کنی، باید زمینی که به تو رسیده است را بفروشی تا بتوانی سه هزار سکّه طلا را برای قطام آماده کنی.
تو خیلی پریشان هستی، دیگر نمی توانی صبر کنی، تو از بهشت خود دور افتاده ای. حق داری ! ماه ها است که دختر رؤیاهای خود را ندیده ای.
دوستانت هر چه اصرار می کنند که اینجا بمان تو قبول نمی کنی، عشق قُطام تو را دیوانه کرده است، دیگر نمی توانی صبر کنی. آماده می شوی که به سوی کوفه بازگردی، سه هزار سکۀ طلا را برمی داری و حرکت می کنی. در میانۀ راهِ کوفه به مکه می رسی، با خود می گویی خوب است طواف خانۀ خدا را به جا آورم و از او بخواهم مرا در راه و هدفم یاری نماید.
تو چقدر عوض شده ای ابن ملجم! تو می خواهی برای رضایت خدا، علی"؏" را به قتل برسانی! آخر این چه عقیده ای است که تو داری؟¹²
𖣔𖣔𖣔
دست تقدیر چنین رقم می زند که در مکّه با چند تن از خوارج برخورد کنی. با آنها هم کلام می شوی و آنها برای تو سخن می گویند: ما باید جهان اسلام را از این حاکمان فاسد نجات بدهیم . یکی از ما باید به کوفه برود و علی را بکشد، دیگری باید به شام برود و معاویه را به قتل برساند و نفر سوم هم به سوی مصر سفر کند و مردم را از شر عمروعاص نجات بدهد.
تو به آنها می گویی که کشتن علی با من!
آنها از این شجاعت تو تعجب می کنند و به تو آفرین می گویند. مأموران کشتن معاویه و عمروعاص هم مشخص می شوند.
به راستی چه موقع باید این سه کار مهم صورت بگیرد؟
تو که خیلی برای این کار عجله داری زیرا می خواهی به قطام برسی، اما دو رفیق تو عقیدۀ دیگری دارند.
حساب که می کنی، می بینی که باید چندین ماه دیگر هم صبر کنی، وای! این که خیلی طولانی می شود، آیا طاقت خواهی آورد؟
لحظه ای به خود شک می کنی، امّا آنها با تو سخن می گویند و تأکید می کنند که این کار بزرگ، باید حتماََ در شب قدر انجام شود.
شبِ نوزدهم ماه رمضان! شبی که درهای آسمان باز است و رحمت خدا نازل می شود.
سرانجام قرار می گذارید که سحرگاه نوزدهم رمضان امسال، علی"؏" و معاویه و عمر و عاص با شمشیر شما سه نفر کشته شوند.¹³
𖣔𖣔𖣔
اکنون شما سه نفر به کنار کعبه می روید تا در آنجا پیمان ببندید، پیمان محکمی که در هیچ شرایطی از آن برنگردید.
تو اکنون با خدای خود پیمان بسته ای تا علی"؏" را به قتل برسانی. تو باور کرده ای که با این کار خود، بزرگ ترین خدمت را به اسلام می کنی. تو خبر نداری که با این کار خود چگونه مسیر تاریخ را عوض خواهی کرد. افسوس که دیگر عشق قُطام چشمان تو را کور کرده است و دیگر نمی توانی عدالت علی"؏"را ببینی. تو فراموش کرده ای که علی"؏"کیست...
و تو به زودی به سوی کوفه حرکت خواهی کرد، دیگر بیش از این طاقت دوری قطام را نداری.¹⁴
📝ادامــــہ دارد...
#سدرةالمنتهی ↙️↙️↙️
─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─ https://eitaa.com/Sedrah
─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─
╚══◌✤════•🥀•═╝
╰✰💛﷽💛✰╮
#سکوت_آفتاب🥀
#قسمت3⃣1⃣
✍🏼این صدای مناجات علی"؏" است: بار خدایا! پیامبر تو به من سفارش های زیادی در مورد این امت نمود و من می خواستم سخنان او را عملی کنم و دین تو را از انحراف ها نجات بدهم، اما این مردم مرا خسته نمودند، آنها دیگر مرا نمی خواهند ومن هم آنها را نمی خواهم.
خدایا! پیامبر به من قول داده است که هر وقت من از تو مرگ خودم را بخواهم، تو این دعای مرا مستجاب می کنی. این سخنی است که پیامبرت به من گفته است.
خدایا! من دیگر مشتاق پرواز شده ام، می خواهم به سوی تو بیایم...²⁴
𖣔𖣔𖣔
مولای من! تو مشتاق دیدار خدا گشته ای و می خواهی بروی و بشریّت را تنها بگذاری تا برای همیشه سرگردان عدالت بماند!
افسوس که تو در زمانی ظهور کردی که
زمان تو نیست، این مردم لیاقت و شایستگی رهبری تو را ندارند، تابستان آنهارا فرا خواندی گفتند: هوا گرم است، بگذار کمی سرد شود، زمستان آنها را فرا خواندی گفتند: هوا سرده است، بگذار کمی گرم شود.²⁵
اگر تو بروی چه کسی در کالبد بی جان بشر، روح عدالت خواهد دمید؟
به راستی چه شد که تو امروز آرزوی مرگ
می کنی؟ برای من باورش سخت است. مگر این مردم با تو چه کرده اند که از خدا مرگ خود را طلب می کنی؟
به خدا قسم این قلم ناتوان است که شرح این ماجرا را بدهد. تو که مردِ بزرگ تاریخ هستی، چرا این چنین آرزوی مرگ می کنی؟ این چه حکایتی است؟ نمی دانم.
من چگونه می توانم شرایط سیاسی و اجتماعی کوفه را درک کنم و در مورد آن بنویسم؟ تاریخ، خیلی از دردهای تو را آشکار نکرده است.
ولی این کلام تو، همه چیز را به من نشان می دهد، کوفه و مردم آن، آنقدر عرصه را بر تو تنگ کرده اند که تو از عمق وجودت، آرزوی رفتن را می کنی و به همۀ تاریخ پیام خود را منتقل می کنی، مگر کوفه با این کوه صبر چه کرد که سرانجام او آرزوی مرگ کرد؟
𖣔𖣔𖣔
ماه رمضان فرا می رسد، مردم برای انجام عبادت به مسجد کوفه می آیند، آنها از دین،فقط نمازش را می شناسند، امّا مگر جهاد در راه خدا و دفاع از دین خدا وظیفۀ هر مسلمان نیست؟
موقع نماز هزاران نفر در مسجد جمع می شوند، امّا وقتی علی"؏" آنها را به جهاد فرا می خواند فقط گروهی اندک، پاسخ می گویند.
همه مشغول عبادت هستند، یکی نماز می خواند، یکی قرآن می خواند، دیگری دعا می کند، ناگهان صدای گریه ای از محراب به گوش می رسد، خدای من! این علی"؏" است که در سجده گریه می کند!
چند نفر از یاران واقعی او جلو می روند و می گویند: مولای ما! چه شده است؟
گریه جانسوز تو قلب ما را آتش زد. چه شده است؟ ما تا به حال ندیده ایم که تو این گونه اشک بریزی؟
علی"؏" رو به آنها می کند و برایشان سخن می گوید: «در سجده بودم و با خدای خود راز و نیاز می کردم که خوابم برد. در خواب پیامبر رو دیدم، پیامبر رو به من کرد و گفت: علی"؏" جان! خیلی وقت است که تو را ندیده ام، من مشتاق دیدار تو هستم...».
به راستی چه رازی در این سخن بوده که اشک علی"؏" را جاری کرده است؟
گویا دعای علی"؏" می خواهد مستجاب شود، این گریه، اشک شوق علی"؏" بود. هیچ کس این را نفهمید، علی"؏" فهمید به زودی در بهشت مهمان پیامبر خواهد بود و از این دنیا و غصه های آن راحت خواهد شد.²۶
𖣔𖣔𖣔
همسفر خوبم! بیا امشب به خانۀ مولای خود برویم. امشب حسن و حسین و زینب مهمان پدر هستند، او فرزندان خود را به خانۀ خود دعوت کرده است.
پدر سکوت کرده است. زینب علیهاالسلام به چهرهٔ خیره مانده است، او فهمیده است که پدر می خواهد سخن مهمّی را به آنها بگوید. لحظاتی می گذرد، پدر سخن می گوید:
فرزندانم! خوابی دیده ام و می خواهم آن را برای شما تعریف کنم: من پیامبر را در خواب دیدم، او دستی به صورت من کشید، گویی که گرد و غبار از رویم پاک می کردو به من فرمود: «علی جان! به زودی تو نزد من خواهی آمد و چهرهٔ تو از خون سرت رنگین خواهد شد. علی جانم! به خدا قسم، من خیلی مشتاقان دیدارم تو هستم».²⁷
فرزندانم! این خواب را برای شما تعریف کردم تا بدانید که این آخرین ماه رمضانی است که من کنار شما هستم، من به زودی از میان شما خواهم رفت! ²⁸
اکنون صدای گریهٔ همه بلند میشود، آنها چگونه باور کنند که به زودی به داغ پدر مبتلا خواهند شد ؟
پدر از آنها می خواهد که گريه نکنند و آرام باشند، او هنوز حرفایی برای گفتن دارد، او می خواهد برای آنها سخن بگوید، بار دیگر همه ساکت می شوند و پدر برای آنها سخن می گوید...
همه می فهمند که دیگر پدر می خواهد از این زندان دنیا پر بکشد و برود، به راستی این دنیا با پدر چه کرد؟ روح بلند او چگونه تاب آورد؟ مردم با او چهها کردند؟
📝ادامــــہ دارد...
╚══◌✤════•🥀•═╝
╰✰💛﷽💛✰╮
#سکوت_آفتاب🥀
#قسمت4⃣1⃣
* می ترسم شمشیر من خطا رود *
✍🏼ابن ملجم به سوی کوفه پیش می تازد، او راه زیادی تا کوفه ندارد، او می آید تا به کام خود برسد، او سکه های طلای زیادی همراه خود آورده است تا مهریهٔ قطام را بدهد و به عهد خود وفا کند.
نزدیک ظهر او به کوفه می رسد، او می داند که الان وقت مناسبی برای رفتن به خانهٔ قطام نیست. او باید تا شب صبر کند.او با خود می گوید که خوب است به مسجد کوفه بروم و کمی استراحت کنم.
او به سوی مسجد می آید و وارد مسجد می شود. اتفاقاََ علی"؏" با چند نفر از یاران خود کنار در مسجد نشسته است. ابن ملجم سلام نمی کند، راه خود را می گیرد و به سوی بالای مسجد می رود.
همه تعجب می کنند، این همان کسی است که وقتی اولین بار به کوفه آمد این گونه به علی"؏" سلام داد: «سلام بر شما! ای امام عادل! سلام بر شما! ای که همچون مهتاب در دل تاریکی ها می درخشید....».
چه شده است که او حالا حاضر نیست یک سلام خشک و خالی بکند؟
علی"؏"وقتی این منظره را می بیند سر خود را پایین میگیرد و می گوید: «اِنّا لله و اِنّا اِلیهِ راجِعُون».²⁹
𖣔𖣔𖣔
شب که فرا می رسد، ابن ملجم به سوی خانۀ عشق خود حرکت می کند، درِ خانه را می زند:
ــ کیستی و چه می خواهی؟
ــ منم، ابن ملجم!
قطام در را می گشاید و او را در آغوش می گیرد و بعد او را به داخل خانه دعوت می کند. ابن ملجم به چهرۀ عروس رؤیاهای خود نگاه می کند، و بار دیگر خود را در بهشت آرزوها می یابد. او حرف های عاشقانه را آغاز می کند... سپس تمام ماجرای سفر خود را برای قطام تعریف می کند. او به قطام خبر می دهد که در مکه با دو نفر دیگر از خوارج آشنا شده و قرار شده است در شب نوزدهم همین ماه علی"؏"و معاویه و عمر و عاص کشته شوند.
اکنون دیگر وقت شام است، قطام بهترین غذاها را برای ابن ملجم می آورد و او شام مفصّلی می خورد. بعد از شام، کنیز قطام برای ابن ملجم لباس های نو می آورد و او را برای به حمام رفتن راهنمایی می کند.
ساعتی بعد ابن ملجم در اتاق نشسته است و منتظر قطام است، در باز می شود، قطام با لباسی بدن نما وارد می شود، عقل از سر ابن ملجم می پرد، در وجودش آتش شهوت شعله می کشد...
𖣔𖣔𖣔
ــ بیا! این سه هزار سکهٔ سرخ که از من خواسته بودی. این سکه های اضافه را هم آورده ام تا با آن خدمتکار برایت بخرم.
ــ نه! نزدیک نیا. تو باید شرط سوم هم انجام بدهی.
ــ به خدا قسم این کار را می کنم. اگر بخواهی حسن و حسین را هم می کشم.
تو فقط به من نه نگو !
ــ نه! نمی شود، باید اول علی را بکشی، بعداََ من از آنِ تو هستم.
ــ من کنار کعبه قسم خورده ام که در شب نوزدهم علی را بکشم.
ــ خوب! پس تا آن موقع صبر کن!
قطام خیلی زیرک است، می داند اگر ابن ملجم به کام خود برسد، شاید انگیزۀ او برای قتل علی"؏" کم شود، برای همین تلاش می کند تا همواره آتش شهوت ابن ملجم شعله ور باشد، قطام از ابن ملجم می خواهد تا هر شب به خانۀ او بیاید و فقط او را ببیند، نقشۀ قطام این است که بعد از کشتن علی"؏" مراسم عروسی و زفاف برگزار شود.
قطام خیلی خوشحال است، او برای رسیدن شب نوزدهم لحظه شماری می کند، در این مدت او می خواهد چند نفر را پیدا کند تا ابن ملجم را در این مأموریت مهم یاری کنند. او برای اشعث بن قیس پیغام می فرستد. اشعث یکی از بزرگان کوفه و پدر زنِ حسن"؏" است. در جنگ صفین یکی از فرماندهان سپاه علی"؏" بود، وقتی که معاویه در جنگ صفین آب را بر روی لشکر علی"؏"بست، علی"؏" اشعث را با سپاهی فرستاد و او توانست آب را آزاد کند.³⁰
متأسفانه او به تازگی با معاویه همدست شده است، او به قطام قول می دهد که ابن ملجم را در اجرای نقشه اش یاری کند.³¹
𖣔𖣔𖣔
📝ادامــــہ دارد..
#سدرةالمنتهی ↙️↙️↙️
─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─ https://eitaa.com/Sedrah
─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─.
╰✰💛﷽💛✰╮
#سکوت_آفتاب🥀
#قسمت5⃣1⃣
✍🏼فقط چند شب دیگر تا شب نوزدهم باقی مانده است، امروز ابن ملجم به مغازهٔ آهنگری رفته است و شمشیر خود را صیقل داده و آن را تیز کرده است. اکنون او شمشیر خود را به قطام نشان می دهد و می گوید:
ــ عزیزم! به امید خدا با همین شمشیر علی را خواهم کشت.
ــ ابن مُلجَم! این شمشیر هنوز آماده نشده است؟
ــ چرا چنین می گویی؟
ــ من میترسم وقتی تو با علی روبرو شوی، هیبت او تو را بگیرد و نتوانی ضربهٔ کاری به او بزنی. تا به حال کسی نتوانسته است علی را از پای در آورد.
ــ حق با توست. اگر آن لحظهٔ حسّاس، دست من لرزید و...
ــ غصّه نخور من فکر آنجا را هم کرده ام. باید شمشیر خود را زهرآلود کنی.
اگر این کار را بکنی کافی است فقط زخمی به علی بزنی. آن موقع، زهر او را خواهد کشت. شمشیرت را به من بده تا بدهم آن را زهرآلود کنند.
ــ خدا به تو خیر بدهد، عزیزم!
ــ البته این کار برای تو کمی خرج دارد، هزار سکّه طلا باید به من بدهی تا بتوانم بهترین زهر را خریداری کنم.³²
𖣔𖣔𖣔
فردا شمشیر ابن ملجم آماده می شود، همه چیز مرتب است، باید صبر کرد تا شب موعود فرا رسد.
ابن مُلجَم نزد یکی از بزرگان خوارج می رود، کسی که کینهٔ بزرگی از علی"؏" به دل دارد. نام او شبیب است. ابن ملجم می خواهد از او برای اجرای نقشه اش کمک بگیرد. گوش کن ابن ملجم دارد با او سخن می گوید:
ــ شبیب! آیا می خواهی افتخار دنیا و آخرت را از آنِ خود کنی؟
ــ این افتخار چیست؟
ــ یاری کردن من برای کشتن علی. من می خواهم علی را به قتل برسانم.
ــ این چه سخنی است که تو می گویی؟
چگونه جرأت کرده ای که چنین فکری بکنی؟ کشتن علی کار ساده ای نیست. او بزرگترین پهلوانان عرب را شکست داده است.
ــ گوش کن! من که نمی خواهم به جنگ علی برویم. من می خواهم هنگام نماز علی را بکشیم.
ــ در نماز؟ چگونه؟
ــ وقتی که علی به سجده می رود با شمشیر به او حمله می کنیم و او را می کشیم و با این کار انتقام خون خوارج را می گیریم و جان خود را شفا می دهیم.
ــ عجب نقشۀ خوبی! باشد! من هم تو را کمک می کنم.³³
𖣔𖣔𖣔
اکنون ابن ملجم به بازار کوفه می رود تا خرید کند. در بازار با علی"ع" که همراه با میثم تمار است، برخورد می کند، راهش را عوض می کند و به سوی دیگری می رود.
علی"؏" کسی را به دنبال او می فرستد.
ابن ملجم می آید. علی"؏" از او سؤال می کند:
ــ در اینجا چه می کنی؟
ــ آمده ام تا در بازار کوفه گشتی بزنم.
ــ آیا بهتر نبود به مسجد می رفتی؟
بازاری که در آن یاد خدا نباشد جای
خوبی نیست.
علی"؏" مقداری با او سخن می گوید...
𖣔𖣔𖣔
ابن ملجم خداحافظی می کند و می رود، علی"؏"رو به میثم می کند و می گوید:
ــ ای میثم! این مرد را می شناسی؟
ــ آری! او ابن ملجم است.
ــ به خدا قسم او قاتل من است. پیامبر این خبر را به من داده است.
ــ آقای من! اگر این طور است اجازه بده تا او را به قتل برسانیم.
ــ چه می گویی میثم؟ چگونه از من می خواهی کسی را که هنوز گناهی انجام نداده است به قتل برسانم؟!
من مات و مبهوت به مولای خود نگاه می کنم و به فکر فرو می روم. به خدا تاریخ هم مبهوت این کار علی"؏"است. هیچ کس را قبل از انجام جرم، نمی توان به قتل رساند!
حکومت ها، هزاران نفر را می کشند به جرم این که شاید آنها قصد داشته باشند حاکم را به قتل برسانند، امّا علی"؏" می گوید من هیچ کس را قبل از انجام جُرم، مجازات نمی کنم.³⁴
📝ادامــــہ دارد...
#ماه_رمضان
#سهشنبههایجمکرانی
#سدرةالمنتهی ↙️↙️↙️
─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─ https://eitaa.com/Sedrah
─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─
╰✰💛﷽💛✰╮
#سکوت_آفتاب🥀
#قسمت6⃣1⃣
* ازهمهٔ غم وغصّه ها راحت شدم *
✍🏼شب نوزدهم سال چهلم هجری فرا می رسد، صدای اذان به گوش میرسد، مردم برای خواندن نماز به مسجد کوفه می آیند.
آنجا را نگاه کن! ابن مُلجَم هم در صف دوم ایستاده است. خدای من! نکند او می خواهد نقشهٔ خود را عملی کند؟ اگر او بخواهد از جای خود حرکت کند، مگر یاران علی"؏" می گذارند او دست به شمشیر ببرد؟ درست است که علی"؏" غریب است، امّا هنوز در کوفه گروهی هستند که به ولایت او وفادار هستند. تا زمانی که افرادی مثل میثم هستند، ابن ملجم نمی تواند کاری بکند. خود ابن ملجم هم می داند که هرگز در هنگام نمازجماعت نمی تواند نقشهٔ خود را عملی کند.
علی"؏" در محراب می ایستد و نماز مغرب را می خواند، مسجد پر از جمعیت است، این مردم نماز علی"؏" را قبول دارند، اما مشکل این است که جهاد در راه علی"؏"را قبول ندارند، آری! هزاران نفر برای نماز می آیند چون نماز خواندن هیچ ترس و اضطرابی ندارد، این جهاد و جنگ است که برای آن باید از جان بگذری، مرد می خواهد که بتواند از جان خود بگذرد، مشکل این است که کوفه پر از نامرد شده است!!
𖣔𖣔𖣔
امشب، شبِ چهارشنبه، شب نوزدهم ماه رمضان است و شب قدر. شبی که درهای آسمان به روی همه باز است و خدا گناه گنهکاران را می بخشد. یادم رفت بگویم که امشب، شب هفتم بهمن ماه است، شب های طولانی زمستان، بهترین فرصت برای عبادت است.
در این ایام، عدهای از مردم در مسجد اعتکاف کرده اند. در میان آنان، ابن ملجم و دوست او؛ شبیب به چشم می خورند، آنها اعتکاف را بهانه کرده اند تا بتوانند سه روز به راحتی در مسجد بمانند و به دنبال فرصت مناسب باشند .
اکنون علی "؏" به سوی خانۀ اُم کُلثوم می رود.
اُم کُلثوم کیست؟
او دختر خواندهٔ علی "؏" است، وقتی ام کلثوم دختری کوچک بود، پدرش را از دست داد، علی"؏" با مادر او ازدواج کرد، این گونه شد که ام کلثوم دختر خواندهٔ علی"؏" شد، او همواره علی"؏" را پدر خطاب می کرد، علی"؏" هم در حق او پدری کرد، خیلی از مردم، ام کلثوم را دختر علی"؏" می دانند.³⁵
امشب علی"؏" در خانهٔ ام کلثوم است. او برای علی"؏" سفرهٔ افطاری انداخته است.³⁶
ام کلثوم پشت درِ خانه ایستاده است، او منتظر آمدن علی"؏"است. بعد از لحظاتی علی"؏" می آید .
خیلی خوش آمدی!
اُم کُلثوم با خود می گوید چقدر خوب است که علی"؏" زود افطار کند، او روزه بوده است. خدا کند سفرۀ مرا بپسندد.
علی"؏ "نگاهی به سفره می کند، سرش را تکان می دهد و با چشمان اشک آلود به ام کلثوم می گوید:
_ام کلثوم! باور نمی کردم که مرا چنین ناراحت کنی!
ــ مگر چه شده است؟
ــ تا به حال کی دیده ای که من سر سفره ای بنشینم که در آن دو نوع خورشت باشد؟
من افطار نمی کنم تا تو یکی از این خورشت ها را برداری!³⁷
𖣔𖣔𖣔
همسفرم! با تو هستم! کجایی؟ به چه نگاه می کنی؟
فهمیدم به سفره خیره شده ای. سفره ای که علی"؏" کنار آن نشسته است. تو یک قرص نان، یک ظرف شیر و مقداری نمک می بینی. پس آن دو نوع خورشت کجاست؟
منظور علی"؏" از دو نوع خورشت، شیر و نمک است. اکنون ام کلثوم یا باید شیر را بردارد یا نمک را.
او به خوبی می داند که نمک را نمی تواند بردارد، او شیر را از سر سفره بر می دارد و اکنون علی"؏" مشغول افطار می شود .
و تو هنوز هم مات و مبهوت هستی!
خدای من! این علی"؏"کیست؟ تو فقط خودت او را می شناسی و بس!
او حاکم عراق و حجاز و یمن و مصر و ایران است، هزاران سکه طلا به خزانۀ حکومت او می آید، امّا او این گونه زندگی می کند، هرگز بر سر سفره ای که هم شیر و هم نمک باشد نمی نشیند.
📝ادامــــہ دارد...
#سدرةالمنتهی ↙️↙️↙️
─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─ https://eitaa.com/Sedrah
─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─
╰✰💛﷽💛✰╮
#سکوت_آفتاب🥀
#قسمت7⃣1⃣
✍🏼اگر علی"؏" این است، اگر عدالت این است،پس بقیه چه می گویند؟
𖣔𖣔𖣔
مولای من! بعد از مدّت ها که مهمان ام کلثوم شدی، چه اشکالی داشت که شیر بر سر سفرۀ تو می بود؟ کافی بود از آن نخوری، اما کاش با او این گونه سخن نمی گفتی. من میترسم که دل اُم کلثوم شکسته باشد.
در کجای دنیا، نمک را جزو خورشت حساب می کنند؟
مولای من! کسانی بعد از تو می آیند که ادعای عدالت دارند و بر سر سفرۀ آنان، ده ها نوع غذای چرب و نرم چیده شده است.
روزی که مأمون عباسی، خلیفۀ مسلمانان گردد، روزانه شش هزار سکهٔ طلا، فقط مخارج آشپزخانۀ او خواهد بود و با این حال، به دروغ، خود را شیعۀ تو خواهد نامید!
آری! تو هرگز نمی خواهی دل ام کلثوم را بشکنی، تو می خواهی دروغگوهایی را رسوا کنی که عدالت شعار آنها خواهد بود!
تو پیام خود را برای همۀ تاریخ می گویی. به خدا قسم هیچ گاه این سخن تو با ام کلثوم فراموش نخواهد شد. تو غذایی به غیر از نان جو نمی خوری مبادا که کسی در حکومت تو گرسنه باشد و تو خبر نداشته باشی.
بشریت دیگر هرگز مثل تو را نخواهد دید!
𖣔𖣔𖣔
امشب خواب به چشم علی"؏" نمی آید، او گاهی نماز می خواند و گاهی دعا می کند.
و با خدای خویش راز و نیاز می کند. گاه از اتاق خود بیرون می رود و به آسمان نگاه می کند و می گوید: به خدا قسم امشب همان شبی است که به من وعده داده شده است».
او سورۀ «یس» را می خواند، ذکر «لاحَولَ و لا قُوَّةَ الّابِالله» را زیاد می گوید.
دست به آسمان می گیرد و می گوید: «بار خدایا! دیدار خودت را برایم مبارک گردان».
اُم کُلثوم این سخن علی"؏"را می شنود و نگران می شود، به یاد سخنان چند روز قبل او می افتد، آن شب که او برای آنان خواب خود را تعریف کرد. خوابی که حکایت از پرواز او به اوج آسمان ها می کرد.
ــ چه شده است؟ چرا این گونه بی تاب هستید و منتظر؟
ــ به زودی سفر آخرت من آغاز خواهد شد و من به دیدار خدا خواهم رفت. صدای گریۀ اُم کُلثوم بلند می شود، او چگونه باور کند که به همین زودی علی"؏" از پیش او خواهد رفت؟
ــ گریه نکن! این وعده ای است که پیامبر به من داده است، من نزد او می روم.
ــ داغ شما برای ما بسیار سخت خواهد بود.³⁸
𖣔𖣔𖣔
مولای من! امشب، نگاهت به آسمان خیره مانده است و خاطرات سال های دور برایت زنده می شود...
وقتی که نوجوانی بیش نبودی به خانۀ پیامبر می رفتی، پیامبر چقدر تو را دوست می داشت، تو اوّل کسی بودی که به او ایمان آوردی.
شبی در بستر پیامبر خوابیدی تا او بتواند به سوی مدینه هجرت کند، آن شب چه شب خطرناکی بود! چهل جنگجو، آماده بودند که صبح طلوع کند تا به خانۀ پیامبرهجوم برند، آن شب فداکاری تو باعث شد پیامبر به سلامت از مکّه برود.
به یاد روزهای مدینه می افتی، روزی که داماد پیامبر شدی و همسر فاطمه سلام الله علیها.
فاطمه"س" مایۀ آرامش تو بود و بهترین هدیۀ خدا برای تو.
در همۀ جنگ ها تو یار و یاور پیامبر بودی و اگر شجاعت و مردانگی تو نبود از پیروزی هم خبری نبود.
در روز غدیر هم پیامبر تو را بر روی دست گرفت و ولایت تو را به مردم معرّفی کرد.³⁹
روزها چقدر سریع گذشتند تا این که پیامبر در بستر بیماری قرار گرفت. او تو را طلبید و به تو خبر داد که بعد از او مردم با تو چه خواهند کرد. او از تو خواست تا بر همۀ سختی ها و بلاها صبر کنی.⁴⁰
پیامبر از دنیا رفت و روزهای سیاه شروع شد، فقط هفت روز از وفات بیشتر نگذشته بود که تو صدای عُمر (خلیفهٔ دوم) را شنیدی. او از داخل کوچه فریاد می زد: «ای علی! در را باز کن و از خانه خارج شو و با ابوبکر بیعت کن، به خدا قسم، اگر این کار نکنی تو را می کشم و خانه ات را به آتش می کشم».⁴¹
و تو باید صبر می کردی، این دستور رسول خدا.ﷺِ. بود، یکی فریاد زد: «بروید هیزم بیاورید تا این خانه را آتش بزنم».⁴²
فریاد عمر بار دیگر بلند شد: «این خانه را با اهل آن به آتش بکشید».⁴³
آتش زبانه می کشید، دشمن به جوانانی که در کوچه بودند گفته بود که اهل این خانه مرتد و از دین خدا خارج شده اند و برای حفظ اسلام باید آنها را سوزاند.
آقای من! چه روز های سختی بر تو گذشته است، یاد آن روزها، تمام وجود تو را پر از غم می کند.
📝ادامــــہ دارد...
#ماه_رمضان
#سدرةالمنتهی ↙️↙️↙️
─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─ https://eitaa.com/Sedrah
─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─
╰✰💛﷽💛✰╮
#سکوت_آفتاب🥀
#قسمت8⃣1⃣
✍🏼تو به یاد آن لحظه ای می افتی که فاطمه"سلام الله علیها"پشت در ایستاده بود، تو آن روز هیچ یار و یاوری نداشتی. فقط فاطمه"س" با تو بود، عمر می دانست که فاطمه"س" پشت در است، صبر کرد تا در، نیم سوخته شد، سپس لگد محکمی به در کوبید.⁴⁴
فاطمۀ تو بین در و دیوار قرار گرفت، آخر چرا؟ مگر پیامبر نفرموده بود که فاطمه"س" پارۀ تن من است؟⁴⁵
آن روز تو صدای نالۀ فاطمه"س" را شنیدی.
چگونه می توانی آن را فراموش کنی؟
آن نامردها برای چند روز حکومت دنیا چه کردند! به یاد می آوری وقتی که ریسمان سیاهی به گردنت انداختند و تو را به سوی مسجد بردند تا با ابوبکر بیعت کنی؟⁴⁶
هفتاد روز بعد از آن روز تو به داغ فاطمه"س" مبتلا شدی، دیگر کسی نبود تا در پناه او آرام بگیری، برای همین به بیابان پناه بردی و با چاه درد و دل کردی...
مولای من!
چه سال های سختی بر تو گذشت، بیست و پنج سال صبر کردی تا اینکه مردم به دورت جمع شدند و با تو بیعت کردند، تو آن روز به کوفه آمدی تا در اینجا بتوانی راحت تر به امور مسلمانان رسیدگی کنی.
خیلی از آنان بر پیمان و عهد خود با تو وفادار نماندند، به جنگ تو آمدند و خون به دلت کردند. مردم کوفه، لیاقت داشتنِ رهبری مانند تو را نداشتند، آنها کاری کردند که تو مرگ خود را از خدا طلبیدی...
خدا کند دعای تو مستجاب نشود، اگر تو بروی همۀ یتیمان کوفه تنها و غریب خواهند شد. اگر توبروی...
𖣔𖣔𖣔
نیمه شب فرارسیده واُم کُُلثوم هنوز بیدار است.اکنون علی"؏"او را صدا می زند:
ــ من می خواهم کمی بخوابم،ساعتی دیگرمراازخواب بیدار کن!
ــ چشم!
ساعتی می گذرد، اُم کُلثوم برای بیدارکردن علی"؏" می آید، علی "؏" از خواب بیدار می شود، از ظرف آبی که اُم کُلثوم آورده است، وضو می گیرد، عبا بر دوش می اندازد عمّامهٔ خود بر سر می گیرد تا به مسجد کوفه برود.
اُم کُلثوم، حسّ غریبی را تجربه می کند،نمی داند چرا این قدر دلشوره دارد، روبه علی"؏" می کند ومی گوید: کاش امشب به مسجد نمی رفتید ودرخانه نماز می خواندید!
علی"؏" به او نگاهی می کند، لبخندی می زند وبه او می فهماند که باید برود.
اکنون علی"؏"وارد حیاط خانه می شود و می خواهد به سمت درِ خانه برود که فریادِ مرغابی هایی که درخانه اُم کُلثوم هستند، بلند می شود.
چرا این مرغابی ها، این وقت شب، این قدرسر وصدا می کنند؟ چه شده است؟
امام لحظه ای می ایستد، نگاهی به مرغابی ها می کندو می گوید: «مصیبتی درپیش است که این مرغابی ها این گونه نوحه می کنند».
این سخن علی"؏"چه پیامی دارد؟ آیا مصیبت بزرگی درپیش است که حتی پرندگان هم درآن نوحه خواهندخواند؟⁴⁷
علی"؏"وارد مسجد می شود، قندیل های مسجد کم نور شده اند، کسانی که برای اعتکاف در مسجد هستند در خوابند. علی"؏" به سوی محراب می رود و مشغول خواندن نماز می شود و بعد از نماز با خدای خویش راز و نیاز می کند.
هیچ کس نمی داند که علی"؏" چگونه سراسر شوق رفتن شده است.
چند ساعت می گذرد، اکنون دیگر وقت اذان است، علی"؏" به بالای مسجد کوفه می رود تا اذان بگوید:
«الله اکبر! الله اکبر !...».
صدای علی"؏" در تمام کوفه می پیچد،
همه این صدا را می شناسند، این صدا مایۀ آرامش اهل ایمان است. مردم کم کم آماده می شوند تا برای نماز به مسجد بیایند. تا آمدن مردم به مسجد باید ده دقیقه ای صبر کرد، علی"؏" از محفل اذان «مَأذنه»، پایین می آید و به سوی محراب می رود تا نافلهٔ نماز صبح را بخواند. تو می دانی به نماز دو رکعتی که قبل از نماز صبح خوانده می شود، نافلۀ نماز صبح می گویند. نگاه کن! هنوز مسجد خلوت است و تاریک.
📝ادامــــہ دارد...
#سدرةالمنتهی ↙️↙️↙️
─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─ https://eitaa.com/Sedrah
─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─
╚══◌✤════•🥀•═╝
╰✰💛﷽💛✰╮
#سکوت_آفتاب🥀
#قسمت9⃣1⃣
*به اسیر کن مدارا! *
𖣔𖣔𖣔
✍🏼در نور ضعیف قندیل ها، دونفر مواظب همه چیزهستند، ابن ملجم و شبیب منتظر آمدن اشعث هستند، قرار شده است که آنها صبرکنند تا اشعث خودش را به آنها برساند، به راستی چرا اون این قدر دیر کرده است؟
یک سیاهی به این سو می آید، او اَشعَث است، او می رود و در کنار نزدیک ترین ستون به محراب می ایستد، هیچ کس به او شک نمی کند. اوپدر زنِ حسن"؏" است. صدای اشعث بلند می شود: «عجله کن! عجله کن! فرصت رو از دست مده».⁴⁸
حُجْرِبن عَدیّ این سخن را می شنود، آشفته می شود، حدس می زند که خطری درکمین مولایش باشد، او به پیش می دود تا سینهٔ خود را سپرمولایش نماید⁴⁹
ابن ملجم و شبیب نیز به سوی محراب می دوند،
علی"؏" در سجدهٔ اوّل نافلهٔ صبح است، ابن ملجم شمشیر زهرآلود خود را بالا می آورد وفریاد می زند:
« لاحُکمَ إلّا لله»، این همان شعارخوارج است.
شمشیر ابن ملجم به فرق علی"؏" فرود می آید.⁵⁰
افسوس که حجربن عدی فقط چندلحظه دیر رسیده است! شمشیر شبیب هم به سقف محراب می خورد، یکی از یاران علی"؏"به سوی شبیب می رود و با او گلاویز می شود و او را برزمین می زند، ابن ملجم دیگر فرصت را مناسب نمی بیند که ضربهٔ دوّم رابزند، او به سرعت فرار می کند.⁵¹
خون فوران می کند، محراب مسجد کوفه سرخ می شود و علی "؏" فریاد برمی آورد:
فُزْتُ وَ رَبِّ الْکَعْبَة!
به خدای کعبه قسم که من رستگار شدم.⁵²
𖣔𖣔𖣔
به خدای کعبه سوگند که تو رستگار شدی، از دنیا آسوده شدی و به شهادت که آرزویت بود رسیدی.
قلم من درمانده است که شرح سخن تو را گوید، خون تو محراب را رنگین کرده است، اما تو برای شیعیانت پیام می دهی که سرانجامِ عدالت خواهی، رستگاری است.
تو با بدبینی مبارزه می کنی، نمی خواهی که شیعۀ تو، بدبین و نا امید باشد، تو می خواهی به آنان بگویی در اوج قلهٔ بلا هم، زیبا ببینند و رستگاری را در آغوش کشند.
درست است که تو با مردم کوفه سخن می گفتی و از آنان گله می کردی، اما همۀ آنها به خاطر آن بود که مردم بپاخیزند و با تو به جهاد بیایند و اگر روزگار مهلت بیشتری داده بود، تو پیروز میدان جنگ با معاویه بودی. تو با آن سخنان دردناک، می خواستی مردم کوفه را از خواب غفلت بیدار کنی، سخنان تو هرگز از سر نا امیدی نبود!
افسوس که ما تو را نشناختیم، تاریخ هم تو را نخواهد شناخت. کسی که پیرو توست، هرگز ناامید نخواهد شد.
𖣔𖣔𖣔
«به خدای کعبه سعادتمند شدم».
همه به سوی محراب می دوند. وای علی"؏"را کشتند!
هوا طوفانی می شود، ضجّه در آسمان ها می افتد، صدای جبرئیل"؏"در زمین و آسمان طنین می اندازد، «ستون هدایت ویران شد، علی مرتضی کشته شد...».
علی"؏"عمامهٔ خود را محکم به زخم سر خود می بندد و سپس چنین می گوید: «این همان وعده ای است که سال ها قبل، پیامبر به من داده بود».⁵³
کدام وعده؟ کجا؟
روز جنگ خندق در سال پنجم هجری، وقتی که ابن عبدُوُد با اسب خود به آن سوی خندق آمد و مبارز طلبید و هیچ کس جز علی"؏" جرأت نکرد به مقابلش برود.
آن روز شمشیر ابن عبدود سپر علی"؏"را شکافت و به کلاه خود او رسید و فرق علی"؏" را هم شکافت، اما این ضربه، ضربۀ کاری نبود، علی"؏" سریع با ضربه ای این عبدود را از پای درآورد و سپس نزد پیامبر رفت، پیامبر زخم علی"؏" را نگاه کرد و بر آن دستی کشید. با اعجاز دست پیامبر، زخم علی"؏" بهبود پیدا کرد.⁵⁴
بعد از آن پیامبر رو به علی"؏"کرد و گفت: «من کجا خواهم بود آن روزی که صورت تو با خون سرت رنگین شود؟».⁵⁵
آن روز هیچ کس نمی دانست پیامبر از چه سخن می گوید و از کدام ضربۀ شمشیر خبر می دهد.
𖣔𖣔𖣔
خبر در کوفه می پیچد، همه به این سو می دوند، حسن و حسین"؏" سراسیمه به مسجد می آیند، آنها نزد پدر می شتابند...
پدر! بر ما سخت است تو را در این حالت ببینیم!!
علی"؏" رو به حسن"؏"می کند و از او می خواهد تا در محراب بایستد و نماز
📝ادامــــہ دارد..
#سدرةالمنتهی ↙️↙️↙️
─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─ https://eitaa.com/Sedrah
─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─.
╰✰💛﷽💛✰╮
#سکوت_آفتاب🥀
#قسمت0⃣2⃣
✍🏼و نماز صبح را به جماعت بخواند، باید نماز را به پا داشت.
علی"؏" هم در کنار جمعیّت نماز را نشسته می خواند، خون از سر او می آید، او با دست خون ها را از چهره پاک می کند.
نماز که تمام می شود، حسن"؏" نزد پدر می آید و سر او را به سینه می گیرد.
هنوز خون از زخم پدر جاری می شود، حسن"؏" پارچۀ زخم پدر را به آرامی محکم می کند،رنگ چهرۀ علی"؏" زرد شده است.
او گاهی چشم خود را باز می کند و حمد و ستایش خدا را بر زبان جاری می کند: الحمد لله!
چه رازی در این «الحمدلله» توست؟
خدا می داند و بس!
𖣔𖣔𖣔
خون زیادی از بدن علی"؏" رفته است، او دیگر رمقی ندارد، همان طور که سرش بر سینۀ حسن"؏" است بی هوش می شود.
لحظاتی میگذرد، حسن"؏" دیگر طاقت نمی آورد، تا وقتی پدر به هوش بود، او نمی توانست به راحتی گریه کند، اکنون صدای گریۀ حسن"؏" بلند می شود.
شانه های او به شدّت تکان می خورند. او صورت پدر را می بوسد و اشک می ریزد، با گریهٔ او، حسین"؏" هم گریه می کند، عبّاس هم گریه می کند، همۀ مردم گریه می کنند، غوغایی به پا می شود.
قطرات اشک حسن"؏" روی صورت علی"؏"می افتد، علی"؏" به هوش می آید و چشم خود را باز می کند و می گوید:
عزیزم! چرا گریه می کنی؟ هیچ جای نگرانی برای پدر تو نیست، نگاه کن! این جدّ تو پیامبر است، آن هم مادر بزرگ تو، خدیجه"؏" است، دیگری هم، مادرت فاطمه"؏" است! آنها منتظر من هستند، چشم تو روشن باشد و گریه نکن!
حسن جانم! امروز تو بر من گریه می کنی در حالی که بعد از من تو را مسموم خواهند کرد و بعد از آن برادرت حسین نیز با شمشیر شهید خواهد شد.⁵⁶
𖣔𖣔𖣔
حسن"؏" قدری آرام می گیرد و رو به پدر می کند و می گوید:
ــ پدر جان! چه کسی تو را به این روز انداخت؟
ــ ابن ملجم مرادی. بدان که او نمی تواند فرار کند، به زودی او را به اینجا خواهند آورد.
بار دیگر علی"؏" بی هوش می شود. حسن"؏" آرام آرام اشک می ریزد، لحظاتی می گذرد، هیاهویی به پا می شود: «ابن ملجم دستگیر شده و الان او را به اینجا می آورند».
هیچ کس باور نمی کند که ابن ملجم قاتل علی"؏" باشد، او همان کسی است که بارها و بارها می گفت من عاشق علی"؏" هستم، آخر چگونه ممکن است او چنین کاری کرده باشد؟
گروهی از مردم ابن ملجم را به این سو می آورند، همه تعجّب می کنند، آخر هیچ کس باور نمی کند ابن ملجم چنین کاری کرده باشد، پیشانی او از سجده های زیاد پینه بسته است، او روزی عاشق علی"؏"بود، چطور شد که او این کار را انجام داد؟
حسن"؏" وقتی ابن ملجم را می بیند به
او می گوید:
ــ تو این کار را کردی؟ آیا این گونه، پاداش محبت های پدرم را دادی؟ آیا به یاد داری که او چقدر به تو محبّت نمود؟
ــ من می خواهم حرفی خصوصی به شما بگویم. آیا می شود بغل گوش شما حرفم را بزنم؟ نمی خواهم دیگران آن را بشنوند.
ــ من می دانم که هیچ سخنی برای گفتن نداری.
ــ مطلب مهمی است که باید به شما بگویم.
ــ تو می خواهی با دندانت گوش مرا گاز بگیری و آن را از جا بکَنی.
ــ به خدا قسم! من همین کار را می خواستم بکنم، تو از کجا فهمیدی؟⁵⁷
𖣔𖣔𖣔
حسن"؏" به آرامی پدر را صدا میزند: «پدر جان! ابن ملجم را دستگیر کردند»،
امّا علی"؏"جوابی نمی دهد، او بار دیگر بی هوش شده است.
اکنون کسی که ابن ملجم را دستگیر کرده است، سخن خود را آغاز می کند، او ماجرایِ دستگیری ابن ملجم را این چنین شرح می دهد:
من در خانۀ خود خوابیده بودم. همسرم برای نماز شب بیدار بود، او صدایی را شنید که از آسمان می آید «ستون هدایت ویران شد، علیَّ مرتضی کشته شد».
او مرا از خواب بیدار کرد و گفت: آیا تو هم این صدا را شنیدی؟
می خواستم جواب او را بدهم که صدایی دیگر به گوشمان رسید: «امیرمؤمنان را کشتند».
من نگران شدم، سریع شمشیر خود را برداشتم و از خانه بیرون دویدم، همین که داخل کوچه آمدم، دیدم مردی در وسط کوچه بسیار آشفته و مضطرب ایستاده، نزدیک شدم، به او گفتم:
«کجا می روی؟»، او گفت: «به خانه ام می روم».
در این هنگام بادی وزید و شمشیر خونین او از زیر لباسش آشکار شد، به او گفتم:
📝ادامــــہ دارد...
#سدرةالمنتهی ↙️↙️↙️
─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─ https://eitaa.com/Sedrah
─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─
╰✰💛﷽💛✰╮
#سکوت_آفتاب🥀
#قسمت1⃣2⃣
* به اسیر کن مدارا! *
✍🏼گفتم: «نکند تو قاتل امیرمؤمنان باشی و حالا می خواهی فرار کنی؟»، او می خواست بگوید: «نه»، اما آن قدر مضطرب بود که گفت: «آری»، من به رویش شمشیر کشیدم، او هم با شمشیر از خود دفاع کرد، من فریاد زدم، همسایه ها به کمک من آمدند و ما او را دستگیر کردیم و به اینجا آوردیم.⁵⁸
𖣔𖣔𖣔
حسن"؏" خدا را شکر می کند که ابن ملجم دستگیر شده است. او بار دیگر پدر را صدا می زند، علی"؏"چشمان خود را باز می کند، نگاهش به ابن ملجم می افتد با صدایی ضعیف به او می گوید: آیا من برای تو رهبرِ بدی بودم که تو این گونه پاسخ مرا دادی؟
بعد رو به حسن"؏" می کند و می گوید:
ــ حسن جان! ابن ملجم اسیر توست، با اسیر خود مهربان باش و در حق او نیکویی کن!
ــ پدر جان! این مرد شما را به این روز انداخته است، آن وقت شما از من می خواهید که با او مهربان باشم؟
ــ پسرم! ما از خاندانی هستیم که بدی را جز خوبی پاسخ نمی دهیم. تو را به حقی که بر گردن تو دارم، قسم می دهم مبادا بگذاری او گرسنه بماند، مبادا زنجیر به دست و پای او ببندید.⁵⁹
𖣔𖣔𖣔
ابن ملجم رو به علی"؏" می کند و می گوید:
ای علی! بدان که من این شمشیر را هزار سکهٔ طلا خریدم و هزار سکه طلا هم دادم تا آن را زهرآلود کردند، من بارها و بارها از خدا خواستم که با این شمشیر، بدترین انسانِ روی زمین، کشته شود!⁶⁰
بی حیایی تا کجا؟ ای این ملجم! عشق قطام با تو چه کرد؟ تو چقدر عوض شدی!
امروز علی"؏" را بدترین مردم روزگار می خوانی؟ آیا یادت هست در همین مسجد ایستادی و در مدح علی"؏" سخن گفتی؟
روزی که از یمن آمده بودی چگونه سخن می گفتی؟ آیا به یاد داری؟
از جای خود بلند شدی و رو به علی"؏" کردی و گفتی: «سلام بر شما ! امام عادل ! سلام بر شما که همچون مهتاب در دل تاریکی ها می درخشید و خدا شما را بر همۀ بندگانش برتری داده است...».
اکنون تو علی"؏"را بدترین خلق خدا می دانی؟ وای بر تو !
𖣔𖣔𖣔
علی"؏" نگاهی به ابن ملجم می کند و تبسمی می کند و می گوید: «به زودی خدا دعای تو را مستجاب می کند.»⁶¹
من تعجب می کنم. معنای این سخن علی"؏" چیست؟ ابن ملجم دعا کرده است که با این شمشیر بدترین خلق خدا کشته شود و اکنون علی"؏" می گوید: این دعا مستجاب می شود! چگونه چنین چیزی ممکن است؟
اکنون علی"؏" رو به حسن"؏" می کند و می گوید: «فرزندم ! اگر من زنده ماندم او را خواهم بخشید، اگر از دنیا رفتم دیگر اختیار با خودت است، می توانی او را عفو کنی و می توانی او را قصاص کنی. اگر خواستی او را قصاص کنی او را با شمشیر خودش قصاص کن، فرزندم! باید دقت کنی که بیش از یک ضربهٔ شمشیر به او زده نشود، مبادا غیر از ابن ملجم کسی کشته شود».⁶²
اکنون رو به فرزندانت می کنی و از آن ها می خواهی که تو را به خانه ات ببرند.
همه کمک می کنند و تو را به خانه می برند. تو در خانهٔ خود اتاقی داری که آنجا مخصوص نماز و عبادت توست. تو به آنها می گویی که تو را به آنجا ببرند.⁶³
𖣔𖣔𖣔
علی علیه السّلام را به محل عبادتش آورده اند، جمعی از یاران با وفای علی"؏"هم اینجا هستند. فرزندان گرد او را گرفته اند، حسین"؏" گریه زیادی نموده است، او در حالی که اشک می ریزد چنین می گوید:
ــ پدر جان! بر من سخت است که تو را این چنین ببینم.
ــ ای حسین! نزدیک من بیا.
حسین"؏"نزدیک میشود، علی"؏" دست خود را بالا می آورد، اشک چشمان حسین"؏"را پاک می کند و بعد دست خود را روی قلب حسین"؏" میگذارد و سخنی می گوید که مایهٔ آرامش او می شود.⁶⁴
اکنون نامحرم ها از خانه بیرون می روند، بعد از لحظهای صدای شیون به گوش میرسد، زینب همراه با ام کلثوم"علیها السلام" برای دیدن پدر آمده است...
𖣔𖣔𖣔
ابن ملجم را به خانهٔ علی"؏" می آورند او را در اتاق زندانی می کنند، اُم کُلثوم او را می بیند
📝ادامــــہ دارد...
#سدرةالمنتهی ↙️↙️↙️
─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─ https://eitaa.com/Sedrah
─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─
╰✰💛﷽💛✰╮
#سکوت_آفتاب🥀
#قسمت2⃣2⃣
✍🏼اُم کُلثوم او را می بیند و به او می گوید:
ــ چرا امیرمؤمنان را کشتی؟
ــ من امیرمؤمنان را نکشتم، من پدر تو را کشتم!
ــ پدر من به زودی خوب خواهد شد، اما تو با این کار خودت، خشم خدا را برای خود خریدی.
ــ تو باید خود را برای گریه آماده کنی. پدر تو دیگر خوب نمی شود، من هزار سکۀ طلا دادم تا شمشیرم را زهرآلود کنند، آن شمشیر با آن زهری که دارد میتواند همهٔ مردم را بکشد.⁶⁵
آیا آنها را که در کنار بستر علی"؏"نشسته اند،می شناسی؟
فکر می کنم آنها طبیبان کوفه هستند و برای معالجۀ علی"؏" آمده اند. آیا آنها خواهند توانست کاری بکنند؟
باید صبر کنیم.
هر کدام از طبیبان که زخم علی"؏" را می بیند به فکر فرو می رود، آنها می گویند که معالجۀ این زخم کار ما نیست، باید استاد ما بیاید.
ــ استاد شما کیست؟
ــ آقای سَلُولی! باید او را خبر کنید.
چند نفر می خواهند به دنبال آقای سلولی بروند که خودش از راه می رسد، سلام می کند و در کنار بستر علی"؏" می نشیند. به آرامی زخم سر او را باز می کند و نگاهی می کند. همه منتظر هستند تا او چیزی بگوید و دارویی تجویز کند.
او لحظه ای سکوت می کند، بار دیگر با دقت به زخم نگاه می کند و سپس می گوید: «برای من ریۀ گوسفندی بیاورید».
بعد از مدتی ریۀ گوسفند را برای او می آورند، او رگی از آن ریه را جدا می کند و با دهان خود در آن می دمد و سپس به آرامی آن را در میان شکاف سر علی"؏" می گذارد، لحظه ای صبر می کند. بعد آن را بیرون می آورد و به آن نگاه می کند، همه منتظر هستند ببینند او چه خواهد گفت.
خدای من! چرا او دارد گریه میکند؟ چه شده است ؟ او سفیدی مغز علی"؏ "را میبیند که به آن ریه چسبیده است. او رو به علی"؏"می کند و می گوید: مولای من! شمشیر ابن ملجم به مغز تو رسیده است، دیگر امیدی به شفایت نیست.⁶⁶
با شنیدن این سخن همه شروع به گریه میکنند، طبیب با علی"؏" خداحافظی می کند و از جای خود برمی خیزد که برود. یکی از او سؤال می کند: چه غذایی برای مولای ما خوب است؟
طبیب در جواب می گوید: به او شیر تازه بدهید.
𖣔𖣔𖣔
ساعتی است علی"؏" از هوش رفته است، همه گرد او نشسته اند، اشک از چشمان آنها جاری است، اکنون علی"؏" به هوش می آید، برای او ظرف شیری می آورند، اما او از خوردن همهٔ آن صرف نظر می کند. حسن"؏"رو به پدر می کند:
ــ پدرجان! شیر برای شما خوب است. آن را میل کنید.
ــ پسرم! من چگونه شیر بخورم در حالی که ابن ملجم شیر نخورده است؟ او اسیر ماست، باید هرچه ما می خوریم به او هم بدهیم تا میل کند، نکند او تشنه باشد، نکند او گرسنه باشد!!
اکنون حسن"؏" دستور می دهد تا برای ابن ملجم شیر ببرند. او در اتاقی در داخل همین خانه است، او ظرف شیر را می گیرد و می نوشد.
خدایا! تو خود می دانی که قلم من از شرح عظمت این کار علی"؏"، ناتوان است.
📝ادامــــہ دارد...
╚══◌✤════•🥀•═╝
#سدرةالمنتهی ↙️↙️↙️
─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─ https://eitaa.com/Sedrah
─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─
╰✰💛﷽💛✰╮
#سکوت_آفتاب🥀
#قسمت3⃣2⃣
*هر چه می خواهید سؤال کنید! *
✍🏼آری! تاریخ برای همیشه مات و مبهوت این سخن تو خواهد ماند.
تو کیستی ای مولای من؟!
افسوس که ما تو را به شمشیر می شناسیم، تو را خدایِ شمشیر معرفی کرده ایم!
افسوس و هزار افسوس!
تو دریای مهربانی و عطوفت هستی، اگر دست به شمشیر می بردی، برای این بود که بی عدالتی ها و ظلم ها و سیاهی ها را نابود کنی.
دروغ میگویند کسانی که ادّعا می کنند مثل تو هستند، دروغ میگویند، چه کسی می تواند این گونه با قاتل خویش مهربان باشد؟⁶⁷
𖣔𖣔𖣔
شب بیستم ماه رمضان فرا می رسد، حال علی"؏" لحظه به لحظه بدتر می شود، همه نگران او هستند. کم کم اثر زهری که بر روی شمشیر ابن ملجم بوده در بدن او نمایان می شود، هر دو پای او در اثر این زهر سرخ شدهاند.
او وقتی که به هوش می آید همان طور که در بستر است، نماز میخواند و ذکر خدا میگوید.⁶⁸
صبح که فرا می رسد، حُجر ابن عَدی با جمعی دیگر از یاران باوفای امام به عیادت او میآیند. آنها سلام میکنند و جواب می شنوند. علی"؏" نگاهی به آنها می کند و با صدای ضعیف می گوید: «از من سؤال کنید، قبل از آن که مرا از دست بدهید».
همه با شنیدن این سخن به گریه می افتند، آنها هیچ سؤالی از تو نمیکنند، چرا که با چشم خود می بینند که تو، توان سخن گفتن نداری، اما تو پیام خود را به گوش همهٔ شیعیانت می رسانی: در همه جا و هر شرایطی به دنبال کسب آگاهی باشید. شیعه کسی است که سؤال می کند و می پرسد، شیعه از سؤال نمی ترسد. تو دوست داری که شیعیانت اهل سؤال و پرسش باشند.
در این هنگام، امام رو به حُجْرِ بن عَدیّ می کند و می گوید:
ــ ای حُجْربن عَدیّ! روزگاری فرا می رسد که از تو می خواهند از من بیزاری بجویی. در آن روز تو چه خواهی کرد؟
ــ مولای من! اگر مرا با شمشیر قطعه قطعه کنند یا در آتش سوزانند، هرگز دست از دوستی تو بر نمی دارم .
ــ خدا به تو جزای خیر بدهد.
گویا ضعف و تشنگی بر علی"؏" غلبه می کند، او رو به حسن"؏" می کند و از او می خواهد تا ظرف شیری برای او بیاورد. علی"؏" آن شیر را می آشامد و می گوید: این آخرین رزقِ من از این دنیا بود.
بعد رو به حسن"؏" می کند: حسن جانم! آیا شیر برای ابن ملجم برده ای؟⁶⁹
📝ادامــــہ دارد...
#سدرةالمنتهی ↙️↙️↙️
─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─ https://eitaa.com/Sedrah
─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─
╰✰💛﷽💛✰╮
#سکوت_آفتاب🥀
#ادامه قسمت3⃣2⃣
عصر امروز خبری در شهر کوفه می پیچد که خیلی ها را نگران می کند، دیگر هیچ امیدی به بهبودی علی"؏" نیست. گروه زیادی از مردم برای عیادت علی"؏" پشت در خانۀ او جمع شده اند. لحظاتی می گذرد.
حسن"؏" از خانه بیرون می آید. رو به مردم می کند و می گوید: به خانه های خود بروید که حال پدرم برای ملاقات مناسب نیست.
صدای گریۀ همه بلند می شود و آنها به خانه های خود باز می گردند.
ساعتی می گذرد، هنوز آن پیرمرد بر خانۀ علی"؏" نشسته است، نام او اَصبَغ ابن نُباته است. او آرام اشک می ریزد و گریه می کند.
ــ اَصبَغ! چرا به خانۀ خود نمی روی؟
ــ کجا بروم! همه هستی من در اینجاست. من کجا بروم! می خواهم یک بار دیگر امام خود را ببینم.
𖣔𖣔𖣔
بعد از مدّتی، حسن"؏" از خانه بیرون می آید
و می بیند که اصبغ هنوز آنجاست و دارد گریه می کند. حسن"؏" از اصبغ می خواهد که وارد خانه بشود.
اصبغ نزد بستر علی"؏" می رود، نگاه می کند، دستمال زردی به سر مولا بسته اند، اما زردی چهرۀ او از زردی دستمال بیشتر شده است، خدایا! این چه حالی است که من می بینم؟ دیگر گریه به اصبغ امان نمی دهد...
علی"؏" چشم باز می کند، یار قدیمی اش، اصبغ را می بیند، به او می گوید:
ــ اصبغ! گریه نکن، به خدا قسم من به زودی به بهشت می روم. برای چه ناراحت هستی؟
ــ مولای من! می دانم که شما به مهمانی خدا می روید، اما بعد از شما ما چه کنیم؟
ــ آرام باش اَصبَغ!
ــ فدایت شوم! آیا می شود برای من حدیثی از پیامبر نقل کنی؟ من می ترسم این آخرین باری باشد که شما را می بینم.
𖣔𖣔𖣔
ای اَصبَغ! با تو هستم، مگر نمی بینی حال امام چگونه است؟ چرا از او چنین خواسته ای را داری؟ اگر من جای تو بودم فقط به صورت او نگاه می کردم یا فقط گریه می کردم. حالا چه وقتِ شنیدن حدیث است؟
تو باید عشق و احساس خود را نسبت به امام نشان بدهی.
📝ادامــــہ دارد..
#سدرةالمنتهی ↙️↙️↙️
─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─ https://eitaa.com/Sedrah
─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─