هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
✍️ این دقتها شهادت را رقم میزند
#متن_خاطره :
هنوز آفتاب کامل غروب نکرده بود. عطاءالله مثل همیشه پدرش رو مجبور به بستنِ مغازه کرد.میگفت: کار کردن وقتِ نماز برکت نداره ، بریم مسجد ، بعد که برگشتیم خودم همهی کارها رو میکنم ، اینطوری پولیکه در میارین دیگه شبههای نداره وآدم رو به یه جایی میرسونه...
.
🌷خاطره ای از زندگی شهید عطاءالله اکبری
📚منبع: کتاب سیرهی دریادلان 2
#نماز_اول_وقت #مسجد #امر_به_معروف #شهیداکبری #نوجوان_شهید
@seedammar
#کانال_ابراهیم_هادی_هادی_دلها
هدایت شده از برای نَغمه
🌷🍃بسم رب الشهدا والصدیقین🍃🌷
#زندگی_به_شرط_شهدا
#تولد_آقامهدی
🌺دعوتید به مهمانی شهید مهدی حسینی«سیدمهدی»🌺
*۲۵مرداد ماه در مزار شهید مهدی حسینی منتظر شما هستیم*
مکان:بهشت زهرای تهران،قطعه شهدا،قطعه۲۶،ردیف۹۱،شماره۴۴
زمان:۲۵مرداد ماه ساعت۱۸
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
#منتظر_قدم_های_نورانی_شماهستیم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چادر مادرم زهرا س حرمت داره راحت حرمتش بخاطر #توجه #لایک زیر پا نذارین 😔😔
@seedammar
#کانال_ابراهیم_هادی_هادی_دلها
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
#دفاع_مقدس
نقل قولی از برادر شهید:
روزی سرمزار امیر نشسته بودم دیدم جوانی با ظاهری حزباللهی مانند, کنار من آمد و گفت: «شما با این شهید نسبتی دارید؟!»
گفتم: «من برادرش هستم»،
او گفت: «حقیقتش من از اول مسلمان نبودم اما بنا به دلایلی به اجبار و به ظاهر مسلمان شدم
اما قلباً مسلمان نشده بودم تا اینکه برحسب اتفاق عکس برادر شما را دیدم،
وقتی عکس را دیدم حال عجیبی به من دست داد. انگار این عکس با من حرف میزد، پس از آن قلباً به اسلام روی آوردم و الآن مدتی است که هر پنجشنبه به اینجا می آیم.»-
بهشت زهرا/ قطعه۲۹
#دفاع_مقدس
#امیر_حاج_امینی
@seedammar
#کانال_ابراهیم_هادی_هادی_دلها
🌸✾════✾🌸✾════✾🌸
❄ اواسط بهمن بود ساعت نه شب یـکی
تـو کوچه داد می زد :حاج علی خونه ای !؟
دیدم ابـراهیم و علی نصرالله با موتور
داخل کوچه بودند بـا خوشحالی ابـراهیم و
بـعد علی را بـغل کردم و بـوسیدم.
🏠داخـل خـانه آمدیم ،هوا سرد بـود .
گفتم: شام خوردید؟
ابـراهیم گفت: نـه زحمـت نـکش .
گفتـم : تعارف نـکن تخم مرغ درست
می کنـم بعد هم شـام مختصری را
آمـاده کردم .
💢بعد گفتم: امشب بچه هام نیستند.
همیـن جـا بمـانید کـرسی هم بـه راهه
ابـراهیم هـم قبول کـرد .
✨بـا خنده گفتم:داش ابـرام تـوی ایـن
سرمـا بـا شلـوار کـردی راه می ری !؟
سردت نمی شـه !؟
خندید و گفت: نه،آخـه چـهار تـا شلـوار
پام کردم !
بعد سـه تـا شلـوار ها را در آورد
و رفت زیر کرسی .
🗯 من هم با علی صحبت می کردم .
نفهمیدم ابـراهیم خوابش برد یا نه.
امـا یکـدفعه از جـا پریـد بـی مقدمه
گفت: حـاج علـی جـان ،جـان مـن
راست بگو! تـو چهره مـن ...
#شهـادت_می_بینی؟!
🔅 چند لحظه بـه صورت ابـراهیم
نگـاه کردم.
بـا آرامش گفتم : بـعضی از بچه ها
موقع شهادت حالت عجیبی دارند .
امـا ابـرام جون تـو همیشه ایـن حالت
رو داری !
🔹 سکوت فضای اتـاق را گرفت .
ابـراهیم بـلند شد بـه علی هم
گفت: پـاشو ، بـاید سریـع حرکت کنیم .
⁉ بـا تعجب گفتم: آقـا ابـرام کجا !؟
گفت: بـایـد سریـع بـریم مسجد
بـعد شلـوارهایش را پوشید و بـا علـی
راه افتـانـد.
📚سـلام بـر ابـراهیم ١
#کانال_ابراهیم_هادی_هادی_دلها
🔶 @seedammar