eitaa logo
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
2.4هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
8.6هزار ویدیو
137 فایل
نهایة الحب تضحیة... عاقبت عشق جانفدا شدن است! حضور شما در کانال دعوت ازخود #شهداست. کپی با ذکر ۵ #صلوات #ادمین_تبادل @Mousavii7 #نویسندگی👇🏻 @ShugheParvaz #عربی @sodaneghramk #تبلیغات🤩 @Tblegh پـــیام #ناشناس👇🏻 https://gkite.ir/es/9463161
مشاهده در ایتا
دانلود
💌 📌 کاری از واحد رسانه انجمن اسلامی دبیرستان دوره دوم علامه حلی کرمان گروه رسانه ای # حلی_پلاس
چند‌‌شب‌پیش یه‌چی‌یه‌جا‌خوندم ... هنوزم‌پریشونم🚶🏻‍♂️- نوشته‌بود ! یه‌شب‌خواب‌شهیدرومیبینھ🌱 بهش‌میگه: +روح‌الله‌ازاونورچه‌خبر !؟ شهید‌میگھ _خبرای‌خوب... تاسال‌۱۴۰۰ظھور‌انقدر‌نزدیک‌میشه‌کھ دیگه‌نمیگین‌آقا‌کدوم‌جمعه‌میاد ؟! میگین‌آقا‌چند‌ساعت‌دیگه‌میاد (:🖐🏽 ! خلاصه‌کھ اگه‌مجازی‌نمیذاره‌خودسازی‌کنی ؛ یه‌مدت‌نباش‌اصلا ... هرچیزی‌که‌تورو‌از‌مولات‌دور‌میکنه‌، بریز‌دور ؛ واݪسلام ↻
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
*🖤زندگینامه شهیدآقاسیدرضاحسینی🖤* *تولد: ۷۸/۵/۱۰❤* *شهادت: ۹۷/۵/۲۱💔* *مادرشهیدآقا سید رضا قصدبچه دار شدن نداشتن چون ۵تا بچه داشتن ۶سال هم ازتولدآخرین فرزندش میگذشت که یک شب درخواب میبینن که یک فرد نورانی بچه ای باامامه وعبا بهش میده میگه شیخ سیدجلالت روبگیر بعدمادرش میفهمه حامله هست ودر تمام دوران حاملگی کلاس قرآن داشت وقرآن یاد میداد وقتی بچه به دنیا آمد قندش پایین بود وخیلی ریز ومریض بود که شب داداش بچه خواب میبینه که امام رضا بچه رو شفا داده و سالم داده دستش ازفرداش اسمشو میزارن آقارضا وحالش خوب میشه شایدم بخاطر همینه که خیلی از مریض هارو شفا میده آقارضا دهم مرداد سال ۷۸ در رفسنجان روستای اسلام آباد چشم به جهان گشود ششمین وآخرین فرزند خانواده بود وی دارای دوخواهر وسه برادر بود ایشون درخانواده ای مذهبی بزرگ شدن واز همون کودکی در مساجد وهیئتها ومکانهای مذهبی بودن ازبچگی حاجت میداد خیلی ها نذرش میکردن وحاجت میگرفتن یکی بچه دار نمیشد نذرش کردو بچه دارشد یکی مریضی سختی داشت نذرش کردوشفا گرفت و......بخوام بگم خیلی زیادن بزرگ هم که شد همیشه توی مسجدو هیئتها بود .هرشب به یکی از مساجد محل میرفت مثل هیئت عشاق العباس و موکب المهدی و رقیه خاتون و ..‌..به مداحی هم علاقه زیادی داشت خیلی مهربون ومظلوم بودن مثل جدبزرگوارشون امام حسین همه اهل روستا اسلام آباد دوستش داشتن.و الانم قسم راستشون شده آقاسید رضا.* *ایشون یک بسیجی فعال بودهفت سال عضو بسیج بود وکارت سبز داشت* *تا اینکه دیپلمش رو گرفت وازبس امام حسین دوست میداشت به عشق امام حسین رفت خدمت سربازی که کارت پایان خدمت بگیره بره پابوس آقا امام حسین بعد بره مدافع حرم بشه اسمشون ازقبل برای مدافعین حرم نوشته بودن دوره آموزشی ایشون باغین بود وبعدکه تقسیمشون کردن خدمتش افتاد سیستان بلوچستان شهرسرباز منطقه راسک که نزدیک مرز بود وخیلی خطرناک بود ولی ایشون بخاطری خانوادش نگرانش نشن همیشه میگفت جای من خیلی خوبه اصلا خطری مارو تهدید نمیکنه بعداز شهادتش هم خدمتیاشون گفتن بخاطر مذهبی بودنش خیلی اذیتش میکردن وکار ازش میکشیدن.ماه رمضان آنجا اصلا مراسمی نمیگرفتن حتی شبهای قدرو ایشون خیلی معذب بودن که چرا اسمی از مردترین مرد دنیا در این ماه عزیز نیست.موقع اذان گفتن آنجا اسمی از حضرت علی نمیاوردن و دست بسته نماز میخواندن و سنی بودن.* *هفت ماه خدمت کرد شیخ پادگانشون قسم میخورد میگفت بهترین سربازی بود که دیدم اولین نفر پشت سرمن به نماز جماعت می ایستاده وماه رمضان درگرمای چهل درجه زیر آفتاب داغ تمام روزه هاش رو گرفته.همون محل خدمتش جشن تولدکوچکی رو بادوستانش گرفت که ده روز بعدخبر شهادتش رادادن.هرچی از خوبی و آقایی و باادبی و مظلومی و مهربونی این آقا بگم کم گفتم.* *۲۱مرداد۹۷ساعت۹شب دریک درگیری به درجه رفیع شهادت نائل شد ایشون چون مثل مادرشون حضرت فاطمه وعلی اکبرامام حسین ۱۸سال بیشترنداشتن چیزی ازاین دنیاندیدن پاک ومظلوم بودن بعد ازشهادتش هم حاجت خیلیارو داده خیلی از مریضهارو شفا داده حتی چندنفر که سرطان داشتن شفا داده که یکی از آنها براش مرقدی ساخته خانه پدرشهیدهست ولی هنوز نصبش نکردن.قبر این شهید عزیز در شهرستان رفسنجان روستای اسلام آباد یا شاه جهان آباد قدیم قراردارد.* *روحش شاد یادش گرامی*
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
#نحوه_آشنایی قسمت دوم پدرم سخت مخالف رفتن من بود ووقتی که بهم گفت رضایت نمیده اشکم در اومد وبا گری
قسمت سوم بالاخره روز سفر رسید وعازم شدیم مهمونی شهدا خیلی خوش گذشت وشهدا حجاب رو بهم هدیه دادند و به شهدا قول دادم که حجابمو رعایت کنم :)😍 من تو ۱۹ سال زندگیم هیچ وقت نمازصبح رو اول وقت نخوندم به جز سه چهار بار که اونم مربوط به زمان راهیان نور بود که البته خود خادم ها برای نماز بیدارمون میکردن وگرنه من که اهل نماز اول وقت نبودم 😔 اون موقع خیلی دوست داشتم شهید هادی رو تو خواب ببینم یه شب بهشون گفتم بیاین تو خوابم وبرای نماز صبح بیدارم کنین گفتم اگه نیاین تو خوابم حتی اگه خودم برای نماز بیدار شم نمازمو نمیخونم😐 چون میدونستم نماز اول وقت برای شهید هادی خیلی اهمیت داره وبرای همین نمازم که شده میان تو خوابم موقع اذان صبح بود که اومدن به خوابم و با خنده گفتن که:(حتما باید من بیام تا تو پاشی ونمازتو بخونی )همینو که گفتن من از خواب بلند شدم و دیدم صدای الله اکبر اذان میاد😳😍 در دوران مدرسه من یکی از اون بچه هایی بودم که تقلبی میرسوندم به رفیقام ولی بعد از آشنایی با شهید هادی تصمیم گرفتم که توبه کنم ودیگه دور تقلبی رو خط بکشم وهمین کارم کردم من به شهید هادی قول داده بودم که دیگه تقلبی نکنم ولی برای یه امتحان یکی از رفیقام ازم خواهش کرد که جوابارو براش بگم ومنم از روی دلسوزی جوابارو بهش دادم همون شب شهید هادی با ناراحتی اومدن تو خوابم وبهم گفتن که:(مگه قول ندادی چرا به قولت عمل نکردی)😔 ادامه دارد @seedammar
کانال کمیل امروز 😔😭
عکس و کلیپ از کانال کمیل و فکه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و من از آن‌هایم بـرادر.. آن هایے کہ حین دوست داشتن مےمیرند :)💖 کلیپے از 🌹 ☕️ 🙏🏻
سلام برای شفای مریضی التماس دعا دارند ممنون میشم برای سلامتیشون صلوات بفرستید.
سلام از کانال کمیل 🖐
برای سلامتی عزیز این بزرگوار صلوات بفرستید.
سفرنامه‌ی۴۰ساعته‌ی اربعین ۱۴۰۲ حسن بزمه اهواز ظاهراً امسال هشتمین سالی‌ست که پیاده‌روی اربعین به این سیاق برگزار شد. طبق آمار با وجود موانع گوناگون جمعیت شرکت‌کنندگان از یازده به بیست‌ودو میلیون نفر رسیده. با وجود تلاش‌های مایوس‌کننده‌ی پیشینم بالاخره در سن ۴۴ سالگی لیاقت یا اجازه‌ی حضور در این اقیانوس لایزال و بی‌انتهای نور-فعال به من‌ هم داده شد. احساسم می‌گوید که امضاء شدن برگ این حضور خیلی کوتاه به اعمالی برمی‌گردد که از ماه رجب هرسال پیش‌ می‌گیریم. یعنی اینجا زنجیره‌ای از عبادات روح‌افزا وجود دارد که گویی اربعین حسینی نقطه‌ی اوج یا کمالش باشد. پله پله مراتب نور را صعود کرده‌ای و این قله‌ای‌ست که بطور طبیعی به آن خواهی رسید. من باور نمی‌کنم زائری وجود داشته باشد که مثلاً شب‌های قدر درست و شورانگیزی پشت‌سر نگذاشته. وقتش که برسد حتی اگر در بزرگترین تنگناهای ظاهری زندگی‌ت هم باشی امکانات سفر طبق کفو اجتماعی‌ت فراهم می‌شود. ما با ماشین شخصی از اهواز تا پارکینگ اربعین واقع در مرز شلمچه راندیم. از مرز گذشتیم. وارد عراق که شدیم نظامی‌ها اغلب سبیل‌های چخماقی و صورت صیغلی داشتند. چون شب‌های منتهی به اربعین بود اتوبوس‌ها و ماشین‌های مجانی بسیاری آنجا بود که استفاده از آنها برای من و همراهم ممکن نشد. با پرداخت نفری پانزده‌هزاردینار سوار یک ون شدیم به قصد نجف اشرف. چون خیلی اسلاموشن تصمیم می‌گیرم طبق معمول صندلی‌های بوفه نصیبمان شد. جاده بد بود و راننده بی‌توجه به موانع. از ابتدای ورود پذیرایی مردمی نوشیدنی و خوراک با کیفیتی باورنکردنی برقرار بود. از بصره هم گذشتیم. بصره‌ی دوازده‌ی شب مثل روز روشن بود؛ حاشیه‌ی رودخانه‌ی که از آنجا می‌گذشت به نظرم مدرن و نشستنی آمد. از آنجا به بعد در رنج و دست‌انداز بودیم تا ورودی نجف. شهرها و قریه‌های قبل از نجف محقر، ویرانه و بسیار غمگنانه به نظرم آمدند. از ون که پیاده شدیم، می‌شد بلافاصله به حرم مطهر آقا امام علی ورود کرد. چگونه مراتب عشق و احترامم نسبت به ایشان را بیان کنم؟!. وارد صحن که شدیم خیل زوار افغانستانی بودند که میلیمتر به‌ میلیمتر نشسته بودند. انگار مدت مدیدی بود از سفر سخت و طولانی‌شان گذشته بود. خسته، مظلوم، تکیده، بی‌زبان و شدیداً سرکوب‌شده به دست جور زمان به نظرم آمدند. جای درستی برای بیتوته انتخاب کرده بودند. زیارت از ضریح آقا امام علی ممکن بود. عاشق آن یا-علی‌های طلایی شدم و بهشان دست زدم. من و حامد آن‌جا دو صدایی زیارت عاشورای بلندی خواندیم. بچه‌های تهرون هم با صداهای هیئتی تهییج به ستایش مولا می‌کردند. آن زیارت عاشورای آسمانی انگار رخصت عبورمان باشد. از حرم آقا امیرالمومنین که خارج شدیم تصمیم‌مان این بود که اول به مسجد کوفه و بعدتر به مسجد سهله برویم. این واقعیت که نباید کوله‌هایمان را تا صدکیلو سنگین کنیم از ابتدا هویدا بود. ورودی حرم امام علی یکی از دوستان سبک‌بار اهوازی مقابلمان ظهور کرد، فقط با لبخند گفت:«ولک این چه کوله‌ایه آخه؟!. مگه می‌خواستی بری مالزی»؟!. نشنیده گرفتیم تا اینکه امانتدار صندوق امانات حرم امام علی هم که به سختی بلندش می‌کرد به عربی شکایتی نثارم کرد. بسمت ون‌های مسجد کوفه که می‌رفتیم دیگر آن روز سوزان آغاز می‌شد و ما جداً ملتفت که با آوردن این بارهای گران چه اشتباهی مرتکب شدیم. در ون بسوی کوفه دانستم که عربی اهوازی نهفته در وجودم در حال شکوفایی‌ست، از آنجایی که حامد چیزی نمی‌گفت و می‌خواستم از همه‌چیز سردربیاورم. چنان با لهجه‌ی عربی اهوازی وارد عمل می‌شدم که گاه مخاطب عربم نمی‌توانست بین صدا و تصویر ارتباط منطقی برقرار کند. در مسجد کوفه هم تا چشم کار می‌کرد زوار افغانستانی بودند. من به تنها چیزی که می‌اندیشیدم‌ این بود که چک کنم آیا واقعاً نماز ریز گنبد مسجد کوفه کامل است یا نه؟!. وقتی رسیدیدم هنوز پیاده‌روی را شروع نکرده آنقدر خسته و داغ شدیم که کنار محل ضربت خوردن آقا امام علی روی قالی دستباف آبی رنگی ولو بودیم. نور تیزی به آن آبی سنتی فرش ناب ایرانی می‌پاشید تا آنجا و بعدتر یادمان بماند در چه نقطه‌ی بزرگی نشسته‌ایم. درنظر داشتم ببینم کجا کشتی نوح نبی برپاشده و اینکه کدام‌ انبیاء بنی‌اسرائیل آنجا دفن هستند و شأن هزار موضوع را حضوری کشف کنم که با اجبار به حرکت زوار مواجه شدیم و بعد از مشاهده‌ی چاه حفر شده توسط حضرت، مسجد را ترک گفتیم. صف برداشت از آب چاه طویل و آب قطره‌ای می‌آمد. مردم هم از دورترها آمده بودند و کمتر از یک بطری آب معدنی راضی‌شان نمی‌کرد. چون بار اولی بودیم زمان برد که جای آب خوردن بیابیم و البته پسرکانی که در ازای یک اسکناس ده‌هزارتومنی بستنی یخی و نوشابه‌ی عراقی می‌دادند. از بیرون مسجد کوفه به سمت کربلا یک تاکسی دربست کردیم که سمند کلاسیک ایرانی از آب درآمد. ادامه👇
با توجه به کفش‌های غرق در عرق برای خودمان چند ساعت بیشتر توان پیاده‌روی متصور نبودیم. ساعت دوازده ظهر راننده‌ی عراقی مارا روبروی عمود هزار‌وده که موکب دولت کویت بود پیاده کرد. قسم خورد که هذا کربلا و از اینجا به بعد پیاده تا بین‌الحرمین یک‌ساعت است. کویتی‌ها جلوی موکب را چمن کرده بودند و آنجا عظیم‌ترین دونر یا شاورمای عالم برپا بود. نشد امتحان کنیم!. از موکب بغلی برنج و سیب‌زمینی گرفتیم؛ چه طعمی. از عمود هزاروده به جز دقایقی که نماز ظهر و عصر می‌خواندیم‌ حدود چهار ساعت پیاده رفتیم. اول تصورمان این بود که بنشینیم تا خنک شود بعد برویم ولیکن با دیدن کودکان و سالمندان غیور و توانمندی که مسیر را مثل شیر می‌شکافتند خجل شدیم و راه افتادیم. از زمین و آسمان آتش می‌بارید. به نظرم اینکه بچه‌ی اهوازی هیچ برتری خاصی در تحمل این گرما نمی‌داد از این منظر که ما در تمام عمر چهل دقیقه در یک ظهر تابستان زیر نور مستقیم خورشید نیستیم. مرتب چفیه‌ها را خیس می‌کردیم ولی خیلی فایده‌ای نداشت. وقت نماز رویم حدودی سمت مسیر پیاده‌روی بود، جمعیت خروشان زوار را می‌دیدم که مثل یک شار انرژی درخشان جاری هستند. برای ما هر پنجاه متر آب یخ و خوراک خوب مهیا بود. یاد رنج اسیران و شهیدان کربلا افتادم، الان و آن‌زمان نمیتوانستم جلوی اشک‌هایم را بگیرم. در آن موکب که نماز می‌خواندیم‌ یک آقای عراقی با چفیه‌ی سبز با بچه‌هایش آمده بود؛ دید معلوم نیست آمده‌ام نماز بخوانم یا گریه کنم. خطاب به بچه‌هایش دعایمان کرد که حاجت روا باشیم. صد عمود را در چهار ساعت رفتیم تا متوجه آثار تاول‌زدگی شدم. دیدیم با این سرعت معلوم نیست کی برسیم. کنار جاده رفتیم و مجدداً تا عمود هزاروچهارصد با ماشین رفتیم. پیاده که شدیم دیگر واقعاً راه ماشین نبود. از آنجا سه ساعت دیگر در میان اذحام زوار پیاده رفتیم تا نشانه‌های حرم آقا حضرت عباس دیده شد. در موکبی دوش گرفتیم، لباس عوض کردیم و راهی شدیم. در بین الحرمین من فقط مدت مدیدی نشستم. حامد رفت برای زیارت حرم‌ها. تذکرم می‌دادند که بلند شوم، یک آقای نابینا با پسر درخشانش مهرش را کاشت جلویم و‌ مشغول نماز شد، باز اشکم بند نمی‌شد. به‌سختی کنار کشیدم و‌ یک جاکلیدی طرح مهدوی به آقا پسرش هدیه دادم. موقع برگشت وقت نماز جماعت مغرب و عشا بود. بهترین نماز همه‌ی عمرمان بود. این‌را همه‌ی نمازگزارنی که آنجا دیدم تایید کردند. دلم می‌خواهد امیدم درست باشد که حضرت حجت در میانمان بود و زیارتمان را تایید کرد. اگر دعاهای دوستان و عزیزانی که همه‌ی مناسک منتهی به این زیارت همراهمان بودند نبود بعید می‌دانم همین تلاش حداقلی‌مان شکل می‌گرفت. ممنون از سجاد شیخی و فرید سیف که پیشتر رفته بودند و آنجا دعایمان کردند و صدهزار شکر که حامد احمدی در این راه منتهی به کربلا و این زیارت بامن همراه شد که بدون او هرگز محقق نمی‌شد. ممنون از خانواده‌م و دوستان پیدا و پنهانم. ایمان دارم که مشارکت در این پیاده‌روی حتی در حد شستن یک استکان اجر عظیمی دارد و حتی بیماری بعد از بازگشت هم هزاران خیرات و مبرات در خود. یاحسین.