eitaa logo
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
2.4هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
10.5هزار ویدیو
143 فایل
نهایة الحب تضحیة... عاقبت عشق جانفدا شدن است! حضور شما در کانال دعوت ازخود #شهداست. کپی با ذکر ۵ #صلوات #خادم👇🏻 @Mousavii13 #تبادل @Mousavii7 #نویسندگی👇🏻 @ShugheParvaz #عربی @sodaneghramk #تبلیغات🤩 @Tblegh
مشاهده در ایتا
دانلود
*﷽* زندگی و خانه داری با حقوق کم مشکلات خاص خودش را دارد. یازده سال از شهادت عبدالحسین می گذشت بار زندگی و بار بزرگ کردن چند تا بچه قد و نیم قد روی دوشم سنگینی می کرد... قرضهای شهید برونسی هم مانده بود که بنیاد شهید عهده دار آنها نشد... یک روز سر خاک عبدالحسین رفتم آنجا کلی گریه کردم و باهاش حرف زدم فقط می‌خواستم سببی جور شود که از زیر این همه دین خلاص شوم. هفته بعد در ایام عید بود که در خانه به صدا درآمد باورم نمی شد که مقام معظم رهبری تشریف آورده بودند! خیلی گرم و مهربان سلام کردند با لکنت زبان جواب دادم... نزدیک یک ساعت از محضر ایشان استفاده کردیم. آن شب ایشان از خاطرات شهید برونسی برای بچه ها تعریف کردند و بچه ها غرق گوش دادن بودند... من در لابه‌لای حرف‌ها اتفاقا صحبت از مشکلات هم کردم، زودتر از آنچه فکرش را نمی‌کردم مسئله مان حل شد. راوی : همسر شهید 📚 : خاک های نرم کوشک
*﷽* یک نفر در روستای ملک آباد با پدر شهیدی درگیری شده و توهین کرده بود. وقتی احمدآقا از موضوع با خبر شد مقابل طرف ایستاد و گفت: ما همه مدیون خون شهدا هستیم. فرزند این پیرمرد شهید شد تا تو بتوانی راحت زندگی کنی. لااقل اگر نمی‌توانی کاری برای خانواده شهدا انجام بدهی، توهین نکن و قلب داغدار آنها را آزرده نکن. 📚:گردان عشق
*﷽* فکر کنم سال ۵۶ بود. اعضای سپاه دانش و کدخدا به قدری عصبانی بودند که اگر کارد می خوردند، خونشان در نمی آمد. عده‌ای جلوی در مدرسه ایستاده بودند و پچ پچ می کردند و بعضی هم می خندیدند. از اهالی پرسیدم چه خبر است؟ درباره چی حرف می زنید؟ چرا مدرسه تعطیل است؟ گفتند: امروز که بچه‌ها می‌خواستند وارد مدرسه بشوند، متوجه می شوند که جای عکس شاه که بالای سر در مدرسه نصب شده بود، عکس یک الاغ گذاشته اند! با خودم گفتم: عجب جسارتی؟ نکند کار مهدی باشد؟ به خانه برگشتم. مهدی داشت صبحانه می خورد. دید ناراحت هستم. پرسید: مادر چی شده؟ گفتم: من باید ازتو بپرسم که چی شده؟ تو کی می خواهی از این کارها دست بر داری؟ برای چی عکس شاه را برداشتی؟ با خونسردی گفت: هرکس که این کار را کرده می خواسته با رژیم مبارزه کنه، این هم نوعی مبارزه است... لقمه دیگری خورد و گفت: هیچ کس نمی‌تواند ثابت کند که کار من بوده است. 📚: روزهای سخت نبرد
*﷽* حسن خیلی به امام زمان (عج) ارادت داشت و نشانه ای از آن حضرت در زندگی اش مشهود بود. بالای همه نامه هایش می نوشت: به نام خدا و به یاد حضرت مهدی (عج). وقتی هم که می خواستیم بچه دار شویم. حسن خیلی مایل نبود. استخاره کردیم، آیه ای در مورد اعطای حضرت موسی (ع) به مادرش آمد. گفت: اگر فرزندمان پسر باشد، موسی و اگر دختر باشد سوسن بگذاریم... گفتم: نه گفت: پس نرگس. 🔸در هنگام شهادت هم اسم امام زمان (عج) از زبانش نمی افتاد. راوی: همسر شهید 📚: کتاب ملاقات در فکه
*﷽* یکی از خصوصیات بسیار مهم ایشان این بود که به جد به امر به معروف و نهی از منکر معتقد و مقید بود. یک روز سردار رشادی در جلسه،یکی از میوه ها که خیلی درشت بود برداشت و به سردار کاظمی گفت: سردار شما برای خانه تان هم از این میوه‌ها می‌خرید؟! سردار کاظمی گفتن: نه! رشادی گفت: پس چرا اجازه می‌دهید که بچه‌ها از بیت‌المال از این میوه‌ها بخرند؟ همین گفته باعث شد که شهید کاظمی به بچه‌های دفتر فرماندهی بگوید که دیگر حق ندارید اصلا میوه بخرید! یک بار ما رفتیم منزلشان، روی موکت زندگی می کرد، موکت کبریتی. منزل پدرشان زندگی می کرد! آن وقت رئیس ستاد موشکی سپاه بود! راوی: سرهنگ پاسدار امیر دعایی 📚: ستارگان راه روشن
*﷽* صوت قشنگ علی را فراموش نمی کنم. پیش از آنکه وارد خانه شود، قرآن تلاوت می کرد. وقتی صدایش را می شنیدم، از پله ها پایین می رفتم و در را به رویش باز می کردم💞 بعد از هر نماز قرآن می خواند. صدایش دم صبح شنیدنی تر می شد. چنگ می انداخت به قلب آدم و او را زیر و رو می کرد. وقتی که می خواست به جبهه برود پرسید: فاطمه پشیمان نیستی از اینکه با من ازدواج کرده ای؟ گفتم: چطور شده؟ گفت: امروز یا فردا می روم جبهه، به احتمال زیاد شهید شوم. برایت سخت نیست؟ گفتم: خودت بهتر می دانی، ولی از شهادت حرف نزن، من تازه برادرم شهید شده... برایم سخت نیست، برای اینکه من هم دوست دارم به مملکتم خدمت کنی. 📚:همسفر شقایق
*﷽* یک ماه و نیم بعد از عروسی، عازم مشهد شدیم. چون شناسنامه من عکس دار نبود، به من و علی آقا شک کردند که نکند ما زن و شوهر نیستیم! بالای صحن حرم کمیته بود. آنجا رفتیم. به ما فرمی دادن تا پر کنیم. یکی از سوالات این بود، نام عموهای همسر خود را بنویسید، من نام عموهای علی را نمی دانستم! در همین هنگام یکی از بچه های تیپ ویژه می آید آنجا و می گوید: ایشان علی قمی هستن، قائم مقام تیپ ویژه شهدا. دیگر با ما کاری نداشتن. به علی گفتم: چرا خودت عنوان نکردی که قائم مقام تیپ هستی؟! گفت: لزومی ندارد همه بدانند ما چه کاره هستیم! 📚: کوچ لبخند
*﷽* اگر دفترچه های خاطراتش را ورق بزنیم در همه ی آنها این جمله به چشم می خورد: "در پناه مولایم علی، زیر سایه ی رهبرم خامنه ای" زیارت عاشورا را خیلی دوست داشت. در مراسم عزاداری و دعا همیشه پیش قدم بود. قلبش سرشار از عشق به ولایت و رهبری بود. ارادت خاص و ویژه ای نسبت به حضرت علی (ع) داشت. شاید همین عشق و ارادت خالصانه و عاشقانه بود که آقا امیرالمومنین (ع) در شب عید غدیر او را پذیرفت. 📚: شهدای غدیر
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊 ۱۶خردادماه گرامی باد. 🥀 🌷نام و نام خانوادگی : علی سیفی علی بلاغی 🌷محل تولد: روستای علی بلاغی اردبیل 🌷تاریخ تولد : 1370 🌷وضعیت تاهل: مجرد 🌷تاریخ شهادت: 96/3/16 🌷محل شهادت: سوریه ، حماء 🌷مزار شهید: اردبیل
🎀 یک بار می خواستم جوراب رنگی و نازک بپوشم و از خانه بیرون بیایم ابراهیم جلو آمد و گفت خواهر جان سعی کن وقتی از خانه بیرون می روی در مقابل نامحرم جلب توجه نکنی. 🌺ابراهیم خیلی در مورد حجاب با من صحبت کرد با لحن مهربان و بدون اینکه دستور بدهد مرا راهنمایی می کرد. 📖می گفت سه بار در قرآن در مورد حجاب دستور داده شده. اگر خانم ها حریم حجاب رو رعایت کنند خودشان کمتر مورد توجه و آزار افراد هوس ران قرار می گیرند. 🌷 شهید ابراهیم هادی🌷 📚خدای خوب ابراهیم
🌱زینب رویِ همه‌یِ صفحات دفترش نوشته بود: او می‌بیند ... با این کار می‌خواست هیچ‌وقت خدا را فراموش نکند ... 🌺شهیده‌زینب‌‌کمایی🌺 📙برگرفته از کتاب شیرین تر از عسل. اثر گروه شهید هادی
🌴🌹🥀🕊🥀🌹🌴 خیلی دقت می کرد. مواظب بود چیزی از غذا نشود، همیشه اینطور بود. حتی در مورد آب وضو و... مراقب بود. محمد همیشه دقت داشت. مواظب بود هیچ مکروهی از او سر نزند. چه رسد به که حرام است و خدا اسراف کاران را برادران معرفی کرده. نه تنها خودش، بلکه دیگران را هم به رعایت این موارد توصیه می کرد. 📚 کتاب 🕊🥀