eitaa logo
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
2.4هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
8.7هزار ویدیو
137 فایل
نهایة الحب تضحیة... عاقبت عشق جانفدا شدن است! حضور شما در کانال دعوت ازخود #شهداست. کپی با ذکر ۵ #صلوات #ادمین_تبادل @Mousavii7 #نویسندگی👇🏻 @ShugheParvaz #عربی @sodaneghramk #تبلیغات🤩 @Tblegh پـــیام #ناشناس👇🏻 https://gkite.ir/es/9463161
مشاهده در ایتا
دانلود
تلنگر امروز کلام شهیدی که بی بی دوعالم رو دید.... برادرم ! تمام عالم هم اگربرایت #زلیخا شد تو #بندگی کن وبه حرمت نگاه #خدایت بگذار و بگذر... اینگونه که باشی #شهیدت می کنند... #شهید_عبدالحسین_برونسی
┅═🌼ঊঈঊঈ🌼═┅─ 🌿عبدالحسین، اول در سبزی فروشے کار مے کرد و مدتے هم در شیر فروشے بود. اما زود از آنجا بیرون آمد!... 💨مے‌گفت: سبزے‌فروش آشغال تحویل مردم مے‌دهد و شیر‌فروش آب قاطے شیر مے‌کند و مےفروشد!... 💢خیلی‌ها به او گفتند که اگر این کارها را نکنے رشد نمے‌کنے!و او هم مے‌گفت: نمےخواهم رشد کنم... 🔅یک روز صبح از خانه بیرون رفت. و شب که برگشت، متر بنّایے و کمے وسایل خریده بود صبح رفت براے کار بنّایے. 🔹وقتی آمد خیلے خوشحال بود! ده تومان مزد گرفته بود! به بچه نان که مے‌داد، مے‌گفت: از صبح تا الان زحمت کشیده ام! بخور! #نان_حلال_است. بالاخره هم بنّا شد. #شهید_عبدالحسین_برونسے🌷 📚کتاب خاکهاے نرم کوشک
┄┄┅┅✿🍃❀🌹❀🍃✿┅┅┄ . 🔻مدتے از همسرم خبرے نداشتم. همسایه‌ها مدام به خانه‌مان رفت‌ و آمد مے‌کردند تا اطلاعے از او کسب کنند... هر کس چیزے مے‌گفت: یکے مے‌گفت «اوستا عبدالحسین رو کشتن». دیگرے ادامه مے‌داد... «مگه کسے مے‌تونه با شاه درگیر بشه؟» ⚡تا وقتے پس از ۱۰ روز یک نفر خبر آورد که «اوستا زندان هست شما مے‌تونید یه سند یا صد هزار تومان پول ببرین و ایشون رو آزاد کنین.» فهمیدیم روزے که حرم امام رضا (ع) را به گلوله بستند، ساواک او را گرفته است. 💨آقاے غیاثے که کار فرماے همسرم بود، در خانه آمد و پرسید:«چرا اوستا عبدالحسین سر کار نیومده؟» با ناراحتی جریان حرم امام رضا (ع)، زندان و سند را تعریف کردم. آقای غیاثی گفت:«نگران نباشین خودم اوستا رو مے‌آورم.» بعد هم آقاے غیاثے سند خانه‌اش را گذاشتند و عبدالحسین آزاد شد. 💥جمعیت زیادے در کوچه جمع شده بودند اهالے از اینکه عبدالحسین به سلامت آزاد شده خوشحال بودند یکی از همسایه‌ها میان مردم شیرینی پخش مے‌کرد. دخترم را در بغل گرفتم و به استقبال همسرم رفتم چهره عبدالحسین از شکنجه ساواک فرسوده شده بود، دیگر نه دندان سالم داشت و نه جسم سالم. وقتے به من رسید پرسید چرا شیرینی پخش مے‌کنن؟ 💢جواب دادم: همسایه‌ها براے سلامتے شما شیرینی گرفتن. گفت: نمے‌دونے چه جوون‌هایے زیر شکنجه به شهادت مے‌رسیدن کاش شهید مےشدم. 💔این را که گفت بند دلم پاره شد و او با صلوات جمعیت به خانه قدم گذاشت حالش که بهتر شد کم‌کم دوستان طلبه‌اش مے‌آمدند و با هم صحبت مے‌کردند؛ از پشت پرده شنیدم که شکنجه‌گر ساواکے دندان‌هایش را شکسته است. 🔆روزهاے بعد عبدالحسین براے پس گرفتن سند منزل آقاے غیاثے به تهران رفت وقتے برگشت سند خانه آقاے غیاثے و چند برگه دیگر نیز همراهش بود. برگه‌ها را نشانم مے‌داد و با خنده مے‌گفت: این حکم اعدام من هست. ✅آن وقت فهمیدم در همان زمان دستگیرے امام از پاریس آمدند و انقلاب پیروز شد؛ اگر امام نمے‌آمد حکم اعدام عبدالحسین قطعے بود. 🌷 راوے: معصومه سبک خیز، همسر شهید ●▬▬▬▬๑۩
🕕 💠🌷💠 #سـیـره_شـہـداء ‼اگر من در این عملیات شهید نشدم به مسلمونی من شک کنید!! ⏳شاید جزو معدود افرادی بودیم که تا آخرین دقایق شهادت شهید برونسی در کنار ایشون بوديم. 📚📖 خب ایشون آدمی نبود که فلسفه خونده باشه، عرفان خونده باشه، فقه و تفسیرو اصول... اینا باشه نبود! 👌 یه آدم عالیه خاکی. بنا، کارگر یک مقدار طلبگی خونده بود حکمت بود در برونسی، معرّف بود ولو تحصیلات و مدرک نبود. ولی حکمت داشت. 📖 قرآن که می‌خوند حقیقتاً می خوند ایمان داشت و مکاشفاتی داشت که سه چهار نمومنش رو همون زمان جنگ شنیدم که قبل از عملیات بدر ایشون گفت: ✋ اونجا که حضرت زهرا (سلام الله علیها) به من قول داده که من شهید می شم! 👥 و تو بچه های دیگه مشهور بود که حاجی برونسی گفته: 👌اگه من تو این عملیات شهید نشم، تو مسلمونی خودم شک می کنم. 🎙راوی: استاد #رحيم_پور_ازغدی 🌷 #شهید_عبدالحسین_برونسی #گروه_جهادی_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی #هادی_دلها_ابراهیم_هادی
↙ ️ بخشی از وصیت‌نامه 🔷 فرزندانم خوب به قرآن گوش کنید و خودتان را به قرآن متصل کنید و این کتاب آسمانی را سرمشق زندگیتان قرار بدهید. باید از قرآن مدد بگیرید و متوسل به امام زمان باشید ولی باید به اینهایی که می‌گویم خوب عمل کنید این تکلیفی است برعهده شما. 🌸"نگویید آنان را که کشته می‌شوند در راه خدا مردگانند بلکه زنده‌اند ایشان، ولی شما در نمی‌یابید…" 👈 خدا شما را به این آیات قرآن آزمایش می‌کند حواستان جمع باشد، خیلی خوب جمع باشد که شیطان به شما رسوخ پنهانی نکند. شادی روحش صلوات ┄═❁๑🍃🔮🍃๑❁═┄ ●▬▬▬▬๑۩
🔰پوتین هاش رو برداشت و زد بیرون از خونه، زن جوون دنبالش می دوویید و به پیر زن میگفت بگیر اون جوونو، اما فرار می ڪرد... 🔰پیر زن داد می زد میگفت: نرو... میڪشنت... بدبختت میڪنن... وایسا خانوم میگه نرو اما اونجا ڪه یاد نیست قرار نه فرار باید ڪرد... 🔰بعد یڪ روز آوارگی خودش و رسوند آخه اهل روستا بود، شهر رو بلد نبود. اومد جلو دژبانی تا خودش رو معرفی ڪرد، بازداشتش ڪردند. سرباز و آوردن جلو فرمانده... 🔰فرمانده هر چی میتونست حرف بارش کرد... عبدالحسین فقط نگاه ڪرد بهش گفت باید برگردی خونه، خانومو ڪنی، خانوم امر بر تو هست... هر چی ڪه خانوم گفت: باید بگی چشم 🔰عبدالحسین گفت: نه، هر چی گفت بگم چشم. من تو اون خونه برنمیگردم. تو اون خونه یه زن نامحرم هست. تو اون خونه یه زنی هست ڪه و رو رعایت نمیڪنه... 🔰فرمانده گفت: حالا ڪه نمیری باید صبح تا شب، شب تا صبح دستشویی های رو بشوری... (دستشوییای ۱۸تا بود روزی ۶بار هر بار ۴نفر اینا رو میشستند...) 🔰شبانه روز تنهایی دستشوییا رو میشست. بعد ده، پونزده روز رفتم طرف عبدالحسین ببینم چیڪار میڪنه. صدای رو شنیدم... داشت میخوند برا خودش و دستشویی میشست. 🔰نزدیڪ تر رفتم دیدم داره گریه میڪنه. گفتم بچه مردم و چی به روزش آوردن داره گریه میڪنه یه چیزیم زیر لب میگه... 👈هی میگفت: دستشویی میشوروم، ڪثافتا رو میشوروم، اما " رو ... "👆 روایتی از زندگی 🌷 🍃🌹🍃صلوات
🔹بچه ها می گفتند: ما صبح ها کفش هایمان👞 را خورده میدیدیم و نمی دانستیم چه کسی واکس میزند‼️ 🔸بعدا فهمیدیم که وقتی نیروها خوابند😴 واکس را بر میدارد و هر کفشی که نیاز به داشته باشد را واکس میزند. 🔹مشخص شد این فرد همان ما ' شهید عبد الحسین برونسی ' بوده است. 🌷 🌹🍃صلوات
🌷 آدم‌ها دو دسته‌اند: ↫غـیرتی♥️ ↫قیمتی با "خدا" معامله‌ کردند و با‌ "بنده‌خدا "...! 🌹🍃🌹🍃صلوات
🔸عبدالحسین، اول در سبزی فروشی🌿 کار می کرد و مدتی هم در شیر فروشی بود. اما از آنجا بیرون آمد 🔹مے‌گفت: سبزی فروش تحویل مردم می دهد و شیر‌فروش آب💧 قاطی شیر میکند و می فروشد! 🔸خیلی‌ها به او گفتند که اگر این کارها را نکنی نمی کنی! و او هم می گفت: نمیخواهم رشد کنم😕 🔹یک روز صبح از خانه بیرون رفت. و شب که برگشت، متر و کمی وسایل خریده بود صبح رفت برای کار بنّایی 🔸وقتی آمد خیلی خوشحال بود! ده تومان گرفته بود! به بچه نان🍞 که می داد، میگفت: از صبح تا الان کشیده ام! بخور! . بالاخره هم بنّا شد. 📚کتاب: خاکهای نرم کوشک 🌷 🌹🍃صلوات
مسئولین مسئولیت شناس مردان بی ادعا شهیدان با وفا مخلصین بی ریا سردار شهید عبدالحسین برونسی🌷 گاهی جلسات گردان خیلی طول میکشید. یک بار که بنا شد کمی استراحت کنیم یکی از بچه ها گفت:تدارکات بره یک چیزی بیاره بخوریم. یکی رفت و چند میوه(فکر کنم هندوانه) آورد. ناگهان گفت: برای همه نیرو ها گرفتی؟ کسی که آورده بود گفت: نه حاج آقا خرجمون زیاد میشه. عبدالحسین با اخم گفت:مگه فرق ما با بقییه چیه؟ حرفهای دیگری هم زد که یادم نیست اما تا برای نیرو ها میوه نگرفتند لب به اش نزد.
ایستگاه شهدا 🌷🕊🌷 🕊سردارشهید عبدالحسین برونسی تو سبزی فروشی 🌿 کار می کرد بعد از یه مدت کارشو رها کرد و گفت: دیگه نمیرم گفتم چرا؟ گفت به سبزیا آب میزنه و اونا سنگین میشن این پول و درآمد شبهه ناکه 😥 رفت تو مغازه لبنیاتی بازم کارشو رها کرد گفتم: چرا؟ گفت: داخل شیرها آب می ریزه درآمدش حرومه من باید نون حلال بیارم سر سفره ام نه اینجور نونای شبهه ناک رو و رفت کارگری و بنایی رو انتخاب کرد. 🕊🌹 🌹
‍ یک ساعتی مانده بود به اذان صبح. جلسه تمام شد. آمدیم گردان. قبل از جلسه هم رفته بودیم شناسایی. تا پام رسید به چادر، خسته و گوفته ولو شدم روی زمین. فکر می‌کردم عبدالحسین هم می‌خوابد. جوارابهاش را درآورد. رفت بیرون! دنبالش رفتم. پای شیر آب ایستاد. آستینها را داد بالا و شروع کرد به وضو گرفتن. بیشتر از همه ما، فشار کار روی او بود. طبیعی بود که از همه خسته‌تر باشد. احتمالش را هم نمی‌دادم حالی برای خواند داشته باشد. خواستم کار او را بکنم، حریف خودم نشدم. فکر این را می‌کردم که تا یکی دو ساعت دیگر سر و کلهٔ فرماندهٔ محور پیدا می‌شود. آن وقت باز باید می رفتیم دیدگاه و می‌رفتیم پشت دوربین. خدا می دانست کی برگریدم. پیش خود گفتم: بالاخره بدن توی بیست و چهار ساعت، احتیاج به یک استراحتی داره که. رفتم توی چادر و دارز کشیدم. زود خوابم برد. اذان صبح آمد بیدارمان کرد. بلند شدم و پلکهایم را مالیدم. چند لحظه‌ای طول کشید تا چشمهام باز شد. به صورتش نگاه کردم. معلوم بود که مثل هر شب، نماز با حالی خوانده است. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄