┅═🌼ঊঈঊঈ🌼═┅─
🌿عبدالحسین، اول در سبزی فروشے کار
مے کرد و مدتے هم در شیر فروشے بود.
اما زود از آنجا بیرون آمد!...
💨مےگفت: سبزےفروش آشغال تحویل مردم
مےدهد و شیرفروش آب قاطے شیر مےکند
و مےفروشد!...
💢خیلیها به او گفتند که اگر این کارها را
نکنے رشد نمےکنے!و او هم مےگفت:
نمےخواهم رشد کنم...
🔅یک روز صبح از خانه بیرون رفت.
و شب که برگشت، متر بنّایے و کمے
وسایل خریده بود صبح رفت براے کار بنّایے.
🔹وقتی آمد خیلے خوشحال بود!
ده تومان مزد گرفته بود! به بچه نان که مےداد،
مےگفت: از صبح تا الان زحمت کشیده ام!
بخور! #نان_حلال_است. بالاخره هم بنّا شد.
#شهید_عبدالحسین_برونسے🌷
📚کتاب خاکهاے نرم کوشک
┄┄┅┅✿🍃❀🌹❀🍃✿┅┅┄
#اگـر_امـام_نمےآمد.
🔻مدتے از همسرم خبرے نداشتم.
همسایهها مدام به خانهمان رفت و آمد
مےکردند تا اطلاعے از او کسب کنند...
هر کس چیزے مےگفت: یکے مےگفت
«اوستا عبدالحسین رو کشتن».
دیگرے ادامه مےداد...
«مگه کسے مےتونه با شاه درگیر بشه؟»
⚡تا وقتے پس از ۱۰ روز یک نفر خبر آورد
که «اوستا زندان هست شما مےتونید یه
سند یا صد هزار تومان پول ببرین
و ایشون رو آزاد کنین.»
فهمیدیم روزے که حرم امام رضا (ع)
را به گلوله بستند، ساواک او را گرفته است.
💨آقاے غیاثے که کار فرماے همسرم بود،
در خانه آمد و پرسید:«چرا اوستا عبدالحسین
سر کار نیومده؟» با ناراحتی جریان حرم امام
رضا (ع)، زندان و سند را تعریف کردم.
آقای غیاثی گفت:«نگران نباشین خودم
اوستا رو مےآورم.» بعد هم آقاے غیاثے
سند خانهاش را گذاشتند و عبدالحسین
آزاد شد.
💥جمعیت زیادے در کوچه جمع شده
بودند اهالے از اینکه عبدالحسین به
سلامت آزاد شده خوشحال بودند
یکی از همسایهها میان مردم شیرینی
پخش مےکرد.
دخترم را در بغل گرفتم و به استقبال
همسرم رفتم چهره عبدالحسین از
شکنجه ساواک فرسوده شده بود،
دیگر نه دندان سالم داشت
و نه جسم سالم. وقتے به من رسید
پرسید چرا شیرینی پخش مےکنن؟
💢جواب دادم: همسایهها براے سلامتے
شما شیرینی گرفتن. گفت: نمےدونے چه
جوونهایے زیر شکنجه به شهادت
مےرسیدن کاش شهید مےشدم.
💔این را که گفت بند دلم پاره شد
و او با صلوات جمعیت به خانه قدم
گذاشت حالش که بهتر شد کمکم دوستان
طلبهاش مےآمدند و با هم صحبت مےکردند؛
از پشت پرده شنیدم که شکنجهگر
ساواکے دندانهایش را شکسته است.
🔆روزهاے بعد عبدالحسین براے پس
گرفتن سند منزل آقاے غیاثے به تهران رفت
وقتے برگشت سند خانه آقاے غیاثے
و چند برگه دیگر نیز همراهش بود.
برگهها را نشانم مےداد و با خنده مےگفت:
این حکم اعدام من هست.
✅آن وقت فهمیدم در همان زمان
دستگیرے امام از پاریس آمدند و
انقلاب پیروز شد؛ اگر امام نمےآمد
حکم اعدام عبدالحسین قطعے بود.
#شهید_عبدالحسین_برونسے🌷
راوے: معصومه سبک خیز، همسر شهید
●▬▬▬▬๑۩
#هادی_دلها_ابراهیم_هادی
🕕 💠🌷💠 #سـیـره_شـہـداء
‼اگر من در این عملیات شهید نشدم به مسلمونی من شک کنید!!
⏳شاید جزو معدود افرادی بودیم که تا آخرین دقایق شهادت شهید برونسی در کنار ایشون بوديم.
📚📖 خب ایشون آدمی نبود که فلسفه خونده باشه، عرفان خونده باشه، فقه و تفسیرو اصول... اینا باشه نبود!
👌 یه آدم عالیه خاکی. بنا، کارگر یک مقدار طلبگی خونده بود حکمت بود در برونسی، معرّف بود ولو تحصیلات و مدرک نبود. ولی حکمت داشت.
📖 قرآن که میخوند حقیقتاً می خوند ایمان داشت و مکاشفاتی داشت که سه چهار نمومنش رو همون زمان جنگ شنیدم که قبل از عملیات بدر ایشون گفت:
✋ اونجا که حضرت زهرا (سلام الله علیها) به من قول داده که من شهید می شم!
👥 و تو بچه های دیگه مشهور بود که حاجی برونسی گفته:
👌اگه من تو این عملیات شهید نشم، تو مسلمونی خودم شک می کنم.
🎙راوی: استاد #رحيم_پور_ازغدی
🌷 #شهید_عبدالحسین_برونسی
#گروه_جهادی_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#هادی_دلها_ابراهیم_هادی
#خاطرات_شهدا
↙ ️ بخشی از وصیتنامه #شهید_عبدالحسین_برونسی
🔷 فرزندانم خوب به قرآن گوش کنید و خودتان را به قرآن متصل کنید و این کتاب آسمانی را سرمشق زندگیتان قرار بدهید. باید از قرآن مدد بگیرید و متوسل به امام زمان باشید ولی باید به اینهایی که میگویم خوب عمل کنید این تکلیفی است برعهده شما.
🌸"نگویید آنان را که کشته میشوند در راه خدا مردگانند بلکه زندهاند ایشان، ولی شما در نمییابید…"
👈 خدا شما را به این آیات قرآن آزمایش میکند حواستان جمع باشد، خیلی خوب جمع باشد که شیطان به شما رسوخ پنهانی نکند.
شادی روحش صلوات
┄═❁๑🍃🔮🍃๑❁═┄
●▬▬▬▬๑۩
#هادی_دلها_ابراهیم_هادی
🔰پوتین هاش رو برداشت و زد بیرون از خونه،
زن جوون دنبالش می دوویید و به پیر زن میگفت بگیر اون جوونو،
اما #عبدالحسین فرار می ڪرد...
🔰پیر زن داد می زد میگفت:
نرو...
میڪشنت...
بدبختت میڪنن...
وایسا خانوم میگه نرو
اما اونجا ڪه یاد #خدا نیست قرار نه فرار باید ڪرد...
🔰بعد یڪ روز آوارگی خودش و رسوند #پادگان
آخه اهل روستا بود، شهر رو بلد نبود.
اومد جلو دژبانی تا خودش رو معرفی ڪرد، بازداشتش ڪردند.
سرباز و آوردن جلو فرمانده...
🔰فرمانده هر چی میتونست حرف بارش کرد...
عبدالحسین فقط نگاه ڪرد
بهش گفت باید برگردی خونه،
#نوڪریه خانومو ڪنی،
خانوم امر بر تو هست...
هر چی ڪه خانوم گفت:
باید بگی چشم
🔰عبدالحسین گفت:
نه، هر چی #خدا گفت بگم چشم.
من تو اون خونه برنمیگردم.
تو اون خونه یه زن نامحرم هست.
تو اون خونه یه زنی هست ڪه #حجاب و #حیا رو رعایت نمیڪنه...
🔰فرمانده گفت:
حالا ڪه نمیری باید صبح تا شب،
شب تا صبح دستشویی های #پادگان رو بشوری...
(دستشوییای #پادگان ۱۸تا بود روزی ۶بار هر بار ۴نفر اینا رو میشستند...)
🔰شبانه روز #عبدالحسین تنهایی دستشوییا رو میشست.
بعد ده، پونزده روز رفتم طرف عبدالحسین ببینم چیڪار میڪنه.
صدای #عبدالحسین رو شنیدم...
داشت میخوند برا خودش و دستشویی میشست.
🔰نزدیڪ تر رفتم دیدم داره گریه میڪنه.
گفتم بچه مردم و چی به روزش آوردن داره گریه میڪنه
یه چیزیم زیر لب میگه...
👈هی میگفت:
دستشویی میشوروم،
ڪثافتا رو میشوروم،
اما " #دل_آقام رو #نمیشڪونوم... "👆
روایتی از زندگی #سردار_شهید
#شهید_عبدالحسین_برونسی🌷
🍃🌹🍃صلوات
🔹بچه ها می گفتند: ما صبح ها کفش هایمان👞 را #واکس خورده میدیدیم و نمی دانستیم چه کسی واکس میزند‼️
🔸بعدا فهمیدیم که وقتی نیروها خوابند😴 واکس را بر میدارد و هر کفشی که نیاز به #واکس داشته باشد را واکس میزند.
🔹مشخص شد این فرد همان #فرمانده ما ' شهید عبد الحسین برونسی ' بوده است.
#شهيد_عبدالحسين_برونسی🌷
🌹🍃صلوات
#شهیدانه🌷
آدمها دو دستهاند:
↫غـیرتی♥️
↫قیمتی
#غیرتیها با "خدا" معامله کردند
و #قیمتیها با "بندهخدا "...!
#شهید_عبدالحسین_برونسی
🌹🍃🌹🍃صلوات
🔸عبدالحسین، اول در سبزی فروشی🌿 کار می کرد و مدتی هم در شیر فروشی بود. اما #زود از آنجا بیرون آمد
🔹مےگفت: سبزی فروش #آشغال تحویل مردم می دهد و شیرفروش آب💧 قاطی شیر میکند و می فروشد!
🔸خیلیها به او گفتند که اگر این کارها را نکنی #رشد نمی کنی! و او هم می گفت: نمیخواهم رشد کنم😕
🔹یک روز صبح از خانه بیرون رفت.
و شب که برگشت، متر #بنّایی و کمی
وسایل خریده بود صبح رفت برای کار بنّایی
🔸وقتی آمد خیلی خوشحال بود! ده تومان #مزد گرفته بود! به بچه نان🍞 که می داد، میگفت: از صبح تا الان #زحمت کشیده ام! بخور! #نان_حلال_است. بالاخره هم بنّا شد.
📚کتاب: خاکهای نرم کوشک
#شهید_عبدالحسین_برونسی🌷
🌹🍃صلوات
مسئولین مسئولیت شناس
مردان بی ادعا
شهیدان با وفا
مخلصین بی ریا
سردار شهید عبدالحسین برونسی🌷
گاهی جلسات گردان خیلی طول میکشید. یک بار که بنا شد کمی استراحت کنیم یکی از بچه ها گفت:تدارکات بره یک چیزی بیاره بخوریم.
یکی رفت و چند میوه(فکر کنم هندوانه) آورد.
ناگهان #شهید_عبدالحسین_برونسی گفت: برای همه نیرو ها گرفتی؟
کسی که آورده بود گفت: نه حاج آقا خرجمون زیاد میشه.
عبدالحسین با اخم گفت:مگه فرق ما با بقییه چیه؟
حرفهای دیگری هم زد که یادم نیست اما تا برای نیرو ها میوه نگرفتند لب به اش نزد.
ایستگاه شهدا 🌷🕊🌷
🕊سردارشهید عبدالحسین برونسی
تو سبزی فروشی 🌿 کار می کرد
بعد از یه مدت کارشو رها کرد و گفت: دیگه نمیرم
گفتم چرا؟
گفت به سبزیا آب میزنه و اونا سنگین میشن
این پول و درآمد شبهه ناکه 😥
رفت تو مغازه لبنیاتی
بازم کارشو رها کرد
گفتم: چرا؟
گفت: داخل شیرها آب می ریزه
درآمدش حرومه
من باید نون حلال بیارم سر سفره ام نه اینجور نونای شبهه ناک رو
و رفت کارگری و بنایی رو انتخاب کرد.
#شهید_عبدالحسین_برونسی🕊🌹
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات🌹
یک ساعتی مانده بود به اذان صبح. جلسه تمام شد. آمدیم گردان. قبل از جلسه هم رفته بودیم شناسایی. تا پام رسید به چادر، خسته و گوفته ولو شدم روی زمین.
فکر میکردم عبدالحسین هم میخوابد. جوارابهاش را درآورد. رفت بیرون! دنبالش رفتم.
پای شیر آب ایستاد. آستینها را داد بالا و شروع کرد به وضو گرفتن. بیشتر از همه ما، فشار کار روی او بود. طبیعی بود که از همه خستهتر باشد. احتمالش را هم نمیدادم حالی برای خواند #نماز_شب داشته باشد.
خواستم کار او را بکنم، حریف خودم نشدم. فکر این را میکردم که تا یکی دو ساعت دیگر سر و کلهٔ فرماندهٔ محور پیدا میشود. آن وقت باز باید می رفتیم دیدگاه و میرفتیم پشت دوربین. خدا می دانست کی برگریدم.
پیش خود گفتم: بالاخره بدن توی بیست و چهار ساعت، احتیاج به یک استراحتی داره که.
رفتم توی چادر و دارز کشیدم. زود خوابم برد.
اذان صبح آمد بیدارمان کرد. بلند شدم و پلکهایم را مالیدم. چند لحظهای طول کشید تا چشمهام باز شد. به صورتش نگاه کردم. معلوم بود که مثل هر شب، نماز با حالی خوانده است.
#شهید_عبدالحسین_برونسی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
#امام_زمان
#شهدا
#حجاب