eitaa logo
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
2.4هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
10.5هزار ویدیو
143 فایل
نهایة الحب تضحیة... عاقبت عشق جانفدا شدن است! حضور شما در کانال دعوت ازخود #شهداست. کپی با ذکر ۵ #صلوات #خادم👇🏻 @Mousavii13 #تبادل @Mousavii7 #نویسندگی👇🏻 @ShugheParvaz #عربی @sodaneghramk #تبلیغات🤩 @Tblegh
مشاهده در ایتا
دانلود
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
#شهید_محمدحسین_محمدخانی و من جریان آسمانے شدنش را برایتان مےنویسم که او به دنیا آمد و پاک زیست تا ع
رمان زندگے نامه و خاطراتے از 🔷 دانشگاه بودم. وسط کلاس درس ... 📖 به حرفای استاد گوش نمےکردم. 😒 خسته و کوفته بی خودی با لپ تاپم ور می رفتم. گوشی توی جیبم لرزید. آروم آوردمش بیرون.پیامک رو زیر چشمی خوندم. امین نوشته بود : ( داداشمونم شهید شد! ) 😧 چهار کلمه بیشتر نبود.دوباره با دقت خوندم. 😰 نه یک بار که ده بار.باورم نمی شد حیرت زده بودم. مدام توی ذهنم کسایی رو مرور می کردم که دوستی مشترکی با من و امین داشته باشن. ذهنم برمی گشت به یک نفر نمی خواستم باور کنم.همین چند روز پیش باهاش حرف زده بودم 😢 به بهونه استخاره زنگ می زد چند بار هم توی تلگرام پیامکی باهم حرف زدیم. 😰 دلم لرزید.صداش پیچید توی گوشم همون صدایی که همیشه می گفت : ( شیخ، دعا کن بازی نخوریم دنیا بدجوری آدمارو بازی می ده! ) ☝️ همیشه با این حرفش می خندیدم اشک از چشمام سرازیر شد شونه هام بی اختیار تکون می خورد. 😭😩 همه دانشجوها حتی استاد متوجه شدند.اجازه گرفتم ، و زدم بیرون زنگ زدم به امین نمیخواستم باور کنم.سوار ماشین شدم. دستم قدرت فرمون رو نداشت به هرشکل خودمو رسوندم حسینیه.رفقا همه ناراحت دور هم نشسته بودن. 😞✋ یکی یکی بچه هارو در آغوش می گرفتم و گریه می کردیم 😭 بعضی هاهم مات و مبهوت مونده بودن. 😥 رفتم از مسئول معراج خواهش کردم قبل از اینکه محمد حسینو ببرند بهشت زهرا اجازه بده رفقایی که بیرون ایستادن بیان داخل. ☝️ گفت یه ملحفه بندازید رو بدنش و بگین بیان ... ✌️ بچه ها اومدن داخل.یه دل سیر محمد حسین رو دیدن. در تابوت رو که باز کردن ، اولین چیزی که دیدم لبخندش بود، طوری می خندید که دندوناش پیدا بود. دست خودم نبود.توی ضجه گفتم : نیشش رو ببین 😩😭 بقیه رفقا هم به لفظ داداش صداش می زدند و بلند بلند گریه می کردند. هروقت می گفتم که شهید چمران شهید شد و به آرزوش رسید ولی اگه بود بیشتر به درد کشور می خورد، زیر بار نمی رفت. ✋ می گفت که ربطی نداره. جمله آوینی رو همیشه می گفت : ( شهادت یک لباس است، که وقتی اندازه آن بشوی، می پوشی ☝️ پدرو مادر خیر بچه هاشونو میخوان خدا که بنده هاشونو بیشتر از پدر و مادرشون دوست داره .... ) 😌✌️ حالا به قول خودش لباس شهادت اندازه اش شده بود. موقع گذاشتنش داخل قبر با رفقا یه صدا روضه می خوندیم و اشک می ریختیم.نم نمه بارونم میومد ✌️ فضارو خیلی خوب آماده کرده بود تا صبح بالای سر مزارش موندیم و قرآن خوندیم.از خاطراتش گفتیم و گریه کردیم.روضه خوندیم و سینه زدیم 😭 〰〰〰 کی فکرشو مےکرد اون پسر بچه تپُل مپلی که تو یه روز گرم مرداد ماه به دنیا اومد، این بشه سرنوشتش؟ کتاب ، پیشنهاد برای مطالعه👌 http://eitaa.com/joinchat/3293446147Ce2b08b67ed
بسم رب الحســــين برشي از كتاب #عمار_حلب تو هيأت #لعن ميگفتيم؛با بچه ها كل كل داشتيم كه اقا گفته لعن نگوييد.اين تو كَتمان نمي رفت.لعن ميگفتيم...يكبار يكي از بچه ها در گروه وايبر شروع كرد به لعن دادن و بقيه شاكي شدن كه اينا چه حرفيه!!محمد حسين آن موقع سوريه بود.يه دفه قاطي كرد.تو خصوصي به من گفت:((برو به اين بگو دست برداره از كاراش!))تند تند پيام مي نوشتو عكس ميفرستاد؛عكس چنتا از رفقاش كه سربريده بودند فرستاد😔 وگفت:((ته اين لعن گفتنا ميشه اين))... ——————————————— #وَحــــدَت ——————————————— #شهيد_محمد_حسين_محمد_خاني #فرمانده_تيپ_سيدالشهدا #هادی_دلها_ابراهیم_هادی
#برادر_شهیدم #شهید_محمد_حسین_محمد_خانی #هادی_دلها_ابراهیم_هادی
💖🕊💖🕊💖🕊💖 همان کتابهای📚 پالتویی روایت فتح,خاطرات همسران شهدا🌷 می گفت:خوشم میادشما این کتابارونخوندین,بلکه خوردین. فهمیدم خودش هم دستی برآتش🔥 دارد. می گفت:(وقتی این کتابارومی خوندم ,واقعاًبه حال اوناغبطه می خوردم که اگه پنج سال ده سال یاحتی یه لحظه باهم زندگی کردن,واقعاً زندگی کردن ایناخیلی کم دیده می شه,نایابه✅) من هم وقتی آن هارامی خواندم,به همین رسیده بودم که اگرالان سختی می کشند,ولی حلاوتی راکه آن هاچشیده اند,خیلی هانچشیده اند 👌این جمله راهم ضمیمه اش کردکه(اگه همین امشب جنگ بشه,منم می رم. مثل وهب) می خواستم کم نیاورم,گفتم: (خب منم میام.)منبرکاملی رفت. مثل آخوندها,ازدانشگاه 🏦ومسائل جامعه گرفته تا اهداف زندگی اش. ازخواستگاری هایش گفت واینکه کجاهارفته وهرکدام راچه کسی معرفی کرده. حتی چیزهایی که به آن هاگفته بود. گفتم:(من نیازی نمی بینم ایناروبشنوم) می گفت:(اتفاقاًبایدبدونین تابتونین خوب تصمیم بگیرین✅)گفت:(ازوقتی شمابه دلم نشستین,به خاطراصرارخانواده بقیه خواستگاریاروصوری می رفتم. می رفتم تابهونه ای پیداکنم یابهونه ای بدم دست طرف)می خندیدکه(چون اکثردختراازریش بلندخوششون نمیاد,این شکلی می رفتم. اگه کسی هم پیدامی شدکه خوشش میومدومی پرسید که آیاریشاتون رودرست ومرتب می کنین,می گفتم:نه من همین ریختی می چرخم.) یادم می آیدازقبل به مادرم گفته بودم که من پذیرایی نمی کنم❌مادرم در زد وچای ومیوه آوردوگفت:(حرفتون که تموم شد,کارتون دارم‌.)ازبس دلشوره داشتم,دست ودلم به هیچ چیزنمی رفت. یک ریزحرف می زدو لابه لایش میوه🍎🍊 پوست می کندومی خورد. گاهی باخنده به من تعارف می کرد:《خونه خودتونه بفرمایین. 》زیادسوال می پرسید. بعضی هایش سخت بود. بعضی هم خنده دار خاطرم هست که پرسید:(نظرشمادرباره ی حضرت آقاچیه?) گفتم:(ایشون روقبول دارم وهرچی بگن اطاعت می کنم✅)گیرداده بودکه دارید?درآن لحظه مضطرب بودم وچیزی به ذهنم نمی رسید. گفتم:(خیلی)خودم را راحت کردم که نمی توانم بگویم چقدر. زیرکی به خرج دادوگفت:(اگه آقا بگن من رابکشید,می کشید❓)بی معطلی گفتم اگه آقابگن ,بله ❗️)نتوانست جلوی خنده اش رابگیرد. @seedammar
💖🕊💖🕊💖🕊💖 اوکه انگار از اول بله راشنیده ,شروع کرد درباره ی آینده ی شغلی اش حرف زد. گفت:دوست دارد برودتشکیلات سپاه,فقط هم سپاه قدس. روی گزینه های بعدی فکرکرده بود,طلبگی یامعلمی,هنوزدانشجوبود. خندید وگفت که ازدار دنیافقط یک موتور🏍تریل داردکه آن هم پلیس ازرفیقش گرفته وفعلاً توقیف شده است پرروپرروگفت:(اسم بچه هامونم انتخاب کردم: امیرحسین,امیرعباس,زینب وزهرا) انگارکتری آبجوش ریختندروی سرم. کسی نبودبهش بگه هنوزنه به باره نه به داره)یکی یکی درجیب های کتش دست می کرد. یادچراغ جادوافتادم هرچه بیرون می آورد,تمامی نداشت. باهمان هدیه ها 🎁جادویم کرد. تکه ای ازکفن شهیدگمنام که خودش تفحص کرده بود. پلاک شهید,مهروتسبیح📿 تربت باکلی خرت وپرت که ازلبنان خریده بود. مطمئن شده بودکه جوابم مثبت است‌✅ تیرخلاص رازد. صدایش راپایین ترآوردوگفت: (دوتانامه💌 نوشتم براتون: یکی توی حرم امام رضا"علیه السلام"یکی هم کنارشهدای گمنام بهشت زهرا)برگه هاراگذاشت جلوی رویم. کاغذکوچکی هم گذاشت روی آن ها. درشت نوشته بود. ازهمان جاخواندم. زبانم قفل شد: تومرجانی,تودرجانی,تومرواریدغلتانی اگرقلبم❤️ صدف باشدمیان آن توپنهانی انگاردراین عالم نبود. سرخوش! مادر وخاله ام آمدندوبه اوگفتند:(هیچ کاری توی خونه بلدنیست‌🚫 اصلاً دورگاز پیداش نمی شه. یه پوست تخمه جابجا نمی کنه! خیلی نازنازیه!) خندید وگفت:(من فکرکردم چه مسئله مهمی می خواین بگین! اینهامهم نیست!) حرفی نمانده بود. سه چهارساعتی🕰 صحبت هایمان طول کشید. گیردادکه اول شما ازاتاق بروید بیرون. پایم خواب رفته بودونمی توانستم ازجایم تکان بخورم. ازبس به نقطه ای خیره مانده بودم,گردنم گرفته بودوصاف نمی شد التماس می کردم:(شمابفرمایین,من بعدازشمامیام.) ول کن نبود. مرغش یک پا داشت. حرصم درآمده بودکه چرا این قدریک دندگی می کند خجالت می کشیدم بگوییم چرابلندنمی شوم. دیدم بیرون برو نیست. دل به دریازدم وگفتم:(پام خواب رفته) ازسرلغزپرانی گفت:(فکرم می کردم عیبی دارین وقراره سرمن کلاه بره) دلش روشن بودکه این ازدواج سرمی گیرد. ادامه دارد... @seedammar
🍃محمد حسین جان سلام . سالی دیگر نیز گذشت کوتاه برای تو و بلند و سخت برای ما . فرصت های از دست داده هرسال زیادتر رخ می نماید..شاید آن دلیل که ها از روزگارمان رخت بر بسته اند. برکت هایی که یکی از آنان وجود و نفس امثال شماست.😔 . 🍃ردِّ‌پاهایت را در شهر می بینم ، تقریبا هرجا که سَرَکی کشیدی تمثال یا عکست را جلوه دار زده اند.حتی کسانی که در حد سلام احوال گیرت بوده اند.😊 . 🍃تفریحم بود آن هم که به چشم بر هم زدنی از دست رفت.سرگرمی هایم حال چرخ زدن است هم دور خود هم دور شهر هم دور هم... سرگیجه گرفته ام از گشتن های بیهوده و از سر بیکاری و سرگرمی..😞 . 🍃محمد حسین، روز به روز قد می کشد، رشید می شود.شاید او بتواند راهت را ادامه دهد. من هنوز در پیدا کردن مسیری که در آن سیر کردی مانده ام .😓 . 🍃قبلا مزه تلخ قهوه های کافه ای که را به دیوار داشت هشیارم می کرد.اما الان همان قهوه برایم بی مزه است.😐 . 🍃اشتهایم رابرای زندگی از دست داده ام.تو هرروز در تمام این چند سال سر سفره کرم اولی الامر بودی.اما من هرروز سر سفره پرخوری می کنم و تنم فربه گناه است.آنقدر چاق شده ام که حال و حتی فردی را ندارم.😰 . بی معرفت،حالا که در تلاطم دنیا دارم می شوم و امید به دستگیری ات دارم ،دل کنده ای و رفتی چسبیدی به ملکوت و من که زیر پاهایت ،دست و پا می زنم را رها کرده ای .نگاه کن من به تو بسته ام.مهرت را به دل...💔 . 🍃محمد حسین، زمانه بد فشار را به گلو رسانده.از زندگی فقط آرزوی مرگ می توان داشت.😭 . 🍃هرروز را وجدان و عمرمان نشویم روزمان شب نمی شود . با دین تیغ می زنند و زخم می ماند از عمل و وای از مدعیان بی علم و گاها بی عمل..❗️ . 💚 . ✍نویسنده: . 🍃به مناسبت تولد . 📅تاریخ تولد : ۹ تیر ۱۳۶۴ . 📅تاریخ شهادت : ۱۶ آبان ۱۳۹۴. حلب سوریه . 📅تاریخ انتشار: ۸ تیر ۱۳۹۹ . 🥀مزار : بهشت زهرا.قطعه ۵۳ . @seedammar