#شهید_مهدی_باکری
مهدی باکری نظامی ایرانی بود
که از فرماندهان سپاه پاسداران
در خلال جنگ ایران و عراق محسوب میشد
و فرماندهی لشکر ۳۱ عاشورا را برعهده داشت.
باکری در عملیاتهای
فتحالمبین،
بیتالمقدس،
رمضان،
مسلم بن عقیل،
والفجر مقدماتی،
والفجر ۱، ۲، ۳ و ۴،
همچنین عملیات خیبر حضوری فعال داشت
فیلم موقعیت مهدی روایتی از زندگی شهید باکری
#فدایی_رهبر
•⋮❥|♥️𝒋𝒐𝒊𝒏⃟ ⇣
❬اللّٰھمصَلِّعَلۍمُحَمـَّدوآلِمُحَمـَّد!❭
رفتگر محله چهرهاش را پوشانده بود. معلوم بود همان مرد همیشگی نیست. جلو رفت و سلام داد و فهمید شهردار شهر است! قصه این بود که زن رفتگر محله مریض شده بود. به او مرخصی نمیدادند. میگفتند جایگزین ندارند. رفتگر مستقیم رفته بود پیش شهردار. آقا مهدی باکری خودش جای رفتگر آمده بود سر کار .💕
#شهید_مهدی_باکری
و سلام بر او که می گفت:
«خدایا، نمیرم
در حالیکه از ما راضی نباشی»
#شهید_مهدی_باکری🕊
#امام_زمان
#سلامبرشهیدان
#اللھمعجللولیڪالفࢪج 🌾
بعد از عملیات خیبر ؛
فرماندهان را بردند زیارت امام رضا(علیهالسلام)
وقتی مهدی برگشت توی پد پنج بودیم برایم سوغاتی جانماز و دو حبه قند و نمک تبرکی آورده بود.
نمکش را همان روز زدیم به آبگوشت ناهارمان ...
اما مهدی حال همیشگی را نداشت!
گفتم:
«تو از ضامن آهو چه خواستهای که این چنین شده ای !!!
نابودی کفار ؟؟؟
پیروزی رزمندگان؟
سلامتی امام؟»
چیزی نمیگفت ...
به جان امام قسمش دادم،
گفت:
فقط یک چیز. گفتم: چه چیز؟
گفت:
«مصطفی! دیگر نمیتوانم بمانم. باور کن.
همینرا به امامرضا(علیهالسلام) گفتم ...
گفتم:
واسطه شو
این عملیات، آخرین عملیات مهدی باشد».
عجیب بود.
قبلا هروقت حرف از شهادت میشد، می گفت برای چه شهید شویم؟
شهادت خوب است؛ اما دعا کنید پیروز شویم.
صرف اینکه دعا کنیم تا شهید شویم یعنیچه؟
اما دیگر انقطاعی شده بود...
امام رضا (علیهالسلام) هم خیلی معطلش نکرد
و بدر شد آخرین عملیاتش...
🌱راوی:
مصطفی مولوی
📚کتاب: نمی توانست زنده بماند
خاطراتی از شهید مهدی باکری
نویسنده: علی اکبری
ناشر: صیام ،صفحه ۹۸٫
#شهید_مهدی_باکری
#خاطرات_شهدا
ازخداخواستمبدنمحتی
یکوجبازخاکزمینرااشغالنکند..
+آبِدجلهاورابرایهمیشہباخودبرد..!💔
#شهید_مهدی_باکری
g
با هم رفتیم ارومیه. شب توی راه بودیم. از سحر منتظر بودیم ماشین بایستد، نماز صبح بخوانیم. می خواست به قهوه خانه ای جایی برسد. جاده بود و بیابان. تا می رسیدیم به خوی، نماز قضا می شد.
🔹مهدی جوش می زد. آخر بلند شد و به راننده گفت همان جا نگه دارد. کتش را پشت و رو کرد که من روی آن بایستم و خودش روی خاک ها نماز خواند.
#شهید_مهدی_باکری🕊🌹
🌱اهمیت زیاد به دعاها و مجالس یاد اباعبدالله(ع)
و شهدا بدهید که راه سعادت و توشه آخرت است.
همواره تربیت حسینی و زینبی بیابید
و رسالت آنها را رسالت خود بدانید.
#شهید_مهدی_باکری🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
✳️ بگو ورشکست شدم دیگه!
🔻 آقا مهدی بعد از اینکه خوب به حرفهایم گوش کرد، گفت: «تو چقدر قرآن میخونی؟» گفتم: «اگه وقتی بشه میخونم؛ ولی وقت نمیشه. بیست و چهار ساعته دارم میدوم.» گفت: «نهج البلاغه چی؟ نهج البلاغه چقدر میخونی؟» باز همان جواب را دادم. چند تا کتاب دیگر را اسم برد و وقتی جوابم برای همه منفی بود، با عصبانیت دستش را بالا برد و گفت: «بدبخت! بگو ورشکست شدم دیگه!» گفتم: «چطور آقا مهدی؟» گفت: «تو با همون ایمان سنتیای که داشتی اومدی جبهه. اونو خرج کردی، حالا دیگه اندوختهای نداری؛ نه مطالعهای داری، نه قرآن میخونی، نه نهج البلاغه. اون سرمایهای که داشتی رو خرج کردی، اما چیزی بهش اضافه نکردی؛ این یعنی ورشکستگی! من میگم روزی یک ساعت درِ اتاقت رو بیند و مطالعه کن؛ ولو این که دشمن بیاد.»
راوی: میرمصطفی الموسوی، مسئول واحد مخابرات لشکر ۳۱ عاشورا
📚 از کتاب «ف.ل.۳۱» روایت زندگی #شهید_مهدی_باکری، فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا
📖 ص ۲۱۴
✍ علی اکبری مزدآبادی
با شهید باکری، در کنار دجله باهم نشسته بودیم، من رفتم قرارگاه که آخرین وضعیت را گزارش دهم و صحبت کنیم و برای ادامة عملیات به نتیجه برسیم. من از پیش ایشان به این طرف دجله آمدم و به قرارگاه رفتم و طولی نکشید که برگشتم، آمدم کنار دجله قایقی نبود من را ببرد، با مهدی تماس گرفتم و گفتم: «چه خبر است؟»
ایشان جواب سؤال من را نداد و این جمله را فرمود که: «برادر احمد بیا اینجا، اینجا جای بسیار خوب و زیبایی است بیا تا برای همیشه پیش هم باشیم» این آخرین جملة او بود که این کلمه چند لحظه مانده به شهادت این شهید عزیز بود.
#شهید_مهدی_باکری
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
4.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کجایید ای شهیدان خدایی؟
وصیت #شهید_مهدی_باکری
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
از تیری که به کتفش خورده بود، درد جانکاهی برایش مانده بود. یک روز که داشت از انبارهای لشکر بازدید میکرد، چند جوان بسیجی را دید که با حاج امرالله، مسئول انبار، داشتند بار یک کامیون را خالی میکردند. وقتی حاج امرالله، مهدی را میبیند که کناری ایستاده، خطاب به او میگوید: آهای جوان، چرا ایستادهای و ما را تماشا میکنی؟ تا حالا ندیدهای بار خالی کنند؟ یادت باشد آمدهای جبهه که بار خالی کنی. مهدی گفته بود: بله؛ چشم.
بعد، گونیهای سنگین را روی آن کتف دردخیز انداخت و کمک کرد. بعد از چند ساعتی که حاج امرالله را متوجه میکنند که این جوان، کسی جز فرمانده لشکر نیست، به عذرخواهی جلویش میایستد. مهدی باکری فقط میگوید: حاج امرالله، من یک بسیجیام.
#شهید_مهدی_باکری
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄