هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ #شهید_عبدالصاح_زارع 🔶 قسمت پنجاه 🔶 #رستوران یک بار باهم به سفر مشهد رفتیم . سر
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
⭕️ #شهید_عبدالصاح_زارع
🔶 قسمت پنجاه ویک
🔶 #مثل_شمع
از نظر جایگاه نظامی ، فرمانده گروهان بود و تعدادی سرباز و درجه دار زیر دست وتحت امر او بودند. با این حال وقتی مراسم گرامیداشت شهدا در پادگان برگزار می شد، می آمد پیش بچه های مسئول برنامه ، مثل یک سرباز در یادواره شهدا نقشی داشته باشد. این جا دیگر به مقام ودرجه نظامی اش اعتنایی نمی کرد. هرچه می گفتند، می گفت : چشم.
این خلوص و افتادگی او شور و انگیزه بیشتری را در سایر نیروها دامن می زد .
یک بار شهید رساند و گوشه ای از کارها را به دست گرفت. بعد از اتمام مراسم ، موقعی که می خواستند تابوت شهید را داخل آمبولانس بگذارند ، با نگاهی حسرت آلود، آهسته در گوشم گفت: یعتی می شود روزی یکی از این جعبه های خوشکل نصیب ما هم بشود؟ یعنی می شود روزی به من هم بگویند شهید؟
بعد رفت داخل آمبولانس کنار تابوت نشست . سرش را آرام روی آن گذاشت و زمزمه ای شیرین را آغاز کرد.
درست مثل شمعی در حال سوختن و آب شدن است ، قطرات اشک از گونه هایش به زمین می ریخت.
#هادی_دلها_ابراهیم_هادی
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱