eitaa logo
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
2.4هزار دنبال‌کننده
19.3هزار عکس
10.5هزار ویدیو
143 فایل
نهایة الحب تضحیة... عاقبت عشق جانفدا شدن است! حضور شما در کانال دعوت ازخود #شهداست. کپی با ذکر ۵ #صلوات #خادم👇🏻 @Mousavii13 #تبادل @Mousavii7 #نویسندگی👇🏻 @ShugheParvaz #عربی @sodaneghramk #تبلیغات🤩 @Tblegh
مشاهده در ایتا
دانلود
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾 ⭕️ #سید_مجتبی_علمدار 🔶قسمت بیست وششم 🔶 #امداد_غیبی یک شب در کنار سید مجتبی بودیم.
🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾 ⭕️ 🔶قسمت بیست وهفتم 🔶 به ما خبر دادند كه سيد در عمليات والفجر 10 مجروح شده. اما كسی از محل بستری شدنش خبر نداشت. هرچه گشتيم او را پيدا نكرديم. حتي به بنياد شهید هم سر زديم، اما خبری نبود. رفتم مسجد، يكی از دوستان سيد را آنجا ديدم. او به ما گفت، سيد را برده اند بيمارستان رشت. از همان جا تماس گرفتيم. گفتند: چهار مجروح را به تهران منتقل كرده ايم و در بين آنها فاميلی شخصی هم علمداری است.با خودم گفتم: شايد اشتباه شده و منظور همان علمدار است. به سمت تهران حركت كرديم. در فرودگاه مهرآباد تهران سؤال کردیم مجروحانی را كه از رشت آورده اند به كدام بيمارستان منتقل كرده اند؟ اما کسی نميدانست. از همان لحظه تا فردا ظهر با تمام بيمارستانها تماس گرفتيم. نزديك ظهر همسايه مان در ساری با ما تماس گرفت و گفت: سيد در بيمارستان رشت است. سيد خودش تماس نگرفته بود، بلكه دوست هم اتاقی او تلفن زده و خبر داده بود. ما هم از تهران به طرف رشت حركت كرديم. اذان مغرب بود كه رسيديم. بعدها از او پرسيدم كه چرا اطلاع ندادي؟ گفت: ميترسيدم كه مادر ناراحت شود و نتواند تحمل كند. راضی نبودم كه شما من را در آن وضع ببينید.مادر سيد گفت: من از خدا خواستم كه آنقدر به من قوت قلب دهد كه اگر زمانی شما را در وضع بدی ديدم، خودم را نبازم.سيد با شنيدن این حرف بسيار خوشحال شد و گفت: من هم دوست داشتم شما همين گونه باشيد.فردای آن روز سيد را به همراه چند نفر از مجروحان به بيمارستان بوعلی ساری منتقل كردند. سيد مدت بيست روز در بيمارستان بود. اما چه ماندنی! آرام و قرار نداشت. مراسم سوم شهيد بهروز مستشرق از بيمارستان بدون آنكه به كسی بگويد به آرامگاه آمده بود. بعد از بیست روز با همان مجروحيت دوباره رفت به جبهه! باز هم مجروح شد. اما به ما چیزی نميگفت. خودش ميآمد و جلوی آيينه می ايستاد و پانسمان زخمش را عوض ميكرد. يك بار پيراهنش خونی شده بود كه مادرش از اين طريق متوجه مجروحیت سید مجتبی شده بود. به هر حال تيری كه به پهلويش خورده بود باعث شد در بيمارستان طحال و بخشی از روده اش را بردارند. فراموش نميکنم. در آن موقع به دوست هم اتاقی خود گفته بود من بيشتر از سی سال عمر نميكنم. 🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ #سلام_علی_ابراهیم 🔸قسمت پنجاه 🔸 #فتح_المبین د
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ 🔸قسمت پنجاه ویکم 🔸 همه گردانها از محور خودشان پیشروی کردند وما هم باید از مواضعمان پیشروی میکردیم اما با روشن شدن هوا کار بسیار سخت شد در قسمت پل رفائیه یک تیر بار عراقی از داخل سنگر بتنی شلیک میکرد واجازه حرکت نمیداد وما هم نمیتوانستیم سنگر بتنی را بزنیم را صدا زدم و سنگر بتنی را از دور به او نشان دادم گفت تنها چاره پرتاب نارنجک به داخل سنگر است بعد دوتا نارنجک از من گرفت وسینه خیز به سمت سنگر دشمن رفت من هم به دنبالش رفتم ودر یکی از سنگر ها موقعیت مناسبی پیدا کرد اما اتفاق عجیبی افتاد بسیجی کم سن سال حالت موج گرفتگی پیدا کرد اسلحه خود را روی سینه ابراهیم گذاشت وفریاد میزد میکشمت عراقی ابراهیم همانطور که نشسته بود دستش را بالا برد و هیچ حرفی نمیزد نفس در سینه ها حبس شده بود آهسته سینه خیز به سمت جلو رفتم یکدفعه ضربه ای به صورت بسیجی زد واسلحه را از دستش گرفت وبعد بسیجی را بغل کرد و تازه انگار بسیجی به خودش آمده بود گریه میکرد و بسیجی را به من داد وگفت تا بحال به صورت کسی نزدم اما الان لازم بود وبعد به طرف تیربارچی رفت نارنجک اول را پرتاب کرد اما فایده ای نداشت نارنجک بعدی را در حال حرکت پرتاب کرد و سنگر دشمن را منهدم کرد با فریاد الله اکبر بچها بلند شدند وبه جلو آمدند من هم خوشحال به بچه ها نگاه میکردم وبا اشاره یکی از بچه ها برگشتم رنگ از صورتم پرید وخنده برلبانم خشک شد در لحظات آخر پرتاب نارنجک یک تیر به صورت وداخل دهان وگلوله ای هم به پشت پای او اصابت کرد وغرق خون بود را به عقب وبه تهران منتقل کردند پزشک دزفول گفته بود گلوله ای که به صورتش خورده بود به طرز معجزه آسایی از گردنش خارج شده اما گلوله ای که به پایش خورده قدرت حرکت را از او گرفته در تهران چندین عمل جراحی روی شده بود وتا شش ماه از جبهه دور بود در مصاحبه با خبرنگار گفته بود در آن شب ما فقط راهپیمایی کردیم شعار مان یازهرا سلام الله علیه بود وآنجا هرچه بود نظر عنایت خود خانم بود ادامه داد در آن شب که بچه ها را به این طرف وآن طرف میبردیم خسته شده بودند سجده رفته بودم وتوسل به کردم وسر از سجده برداشتم آرامش عجیبی بین بچه ها بود نسیم خنکی می وزید به همان سمت رفتم چیز زیادی نرفتم که به خاکریز اطراف مقر توپخانه رسیدم در آخر خبر نگار پرسید آیا پیامی برای مردم دارید ؟ گفت ما شرمنده مردمی هستیم که از شام شب خود میزنند وبرای رزمندگان میفرستند خود من باید بدنم تکه تکه شود تا به این مردم ادای دین کنم 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃