❤️ عهد دو سرباز....
ابوالفضل رفیق دوران کودکی ام بود، در یک محله زندگی می کردیم. باهم برای اعزام به خدمت اسم نوشتیم. ابوالفضل اعزام شد کرمان و من سیستان.
وقتی خبر شهادتش را شنیدم درخواست مرخصی کردم تا خودم را به تشییع جنازه اش برسانم و برای آخرین بار با او خداحافظی کنم، اما مرخصی ندادند. یادم می آید آخرین بار در مرخصی همدیگر را دیدیم، گلزار شهداء گلباف کرمان. گفت: «سیدکاش اسم مارو هم روی یکی از این قبرا بنویسند.»
هنوز صدایش در گوشم است، هیچ وقت از یاد نمی برم؛ قرار بود با هم شهید شویم، ولی ابوالفضل تنها رفت... دعا کنید من هم هرچه زودتر به او ملحق شوم ...
دعاکنید شهید شوم...💔🥺
#شهید_ابولفضل_مهدی_زاده
#خاطرات_شهدا
وقتی تماس میگرفت، بعد از دوسه کلمه احوالپرسی، معمولا اولین حرفش دخترش بود.
با آب و تاب تعریف میکرد که #کوثر چقدر بزرگ شده و چه کارهای جدیدی انجام میدهد.
به دوستان خودش هم که زنگ میزد، اگر دختر داشتند، با آنها درباره اینکه «دختر من بهتر است یا دختر تو» بحث میکرد.
عشق «محمودرضا» به دخترش، مثل عشق همهی پدرها به دخترشان بود، اما محمودرضا پُز دخترش را زیاد میداد.
یکبار در شهرک شهید محلاتی قرار گذاشته بودیم.
آمد دنبالم و راه افتادیم سمت #اسلامشهر ...
توی راه گفت:
کوثر را برده آتلیه و ازش عکس گرفته.
مرتب درباره ماجرای آن روز و عکاسی رفتنشان گفت.
وقتی رسیدیم اسلامشهر، جلوی یکی از دستگاههای خودپرداز نگه داشت. پیاده شد.
رفت پول گرفت و آمد، تا نشست توی ماشین گفت:
«اصلا بگذار عکسها را نشانت بدهم»
ماشین را خاموش کرد.
لپتاپش را از کیفش بیرون آورد و عکسهای کوثر را یکییکی نشانم داد .
درباره بعضی هایشان خیلی توضیح داد و با دیدن بعضی هایشان هم میزد زیر خنده.
شبی که برای استقبال از پیکر محمودرضا رفتیم اسلامشهر، در منزل پدرخانمش جلسهای بود، چند نفر از مسئولان یگانی که محمودرضا در آن مشغول خدمت بود هم آنجا حاضر بودند.
یکی از همان برادران به من گفت:
«محمودرضا رفتنش این دفعه، با دفعات قبل فرق داشت .
وقتی داشت میرفت، پیش من هم آمد و گفت:
فلانی این دفعه از کوثر دل بریدهام و میروم.
دیگر مثل همیشه شوخی و بگوبخند نمیکرد و حالش متفاوت بود.
راوی:
احمدرضا بیضائی (برادر شهید)
#شهیدمحمودرضابیضایی
#خاطرات_شهدا
#روایت_عشق
آقا مهدی عاشق دخترای با #حجاب بود..
امکان نداشت یه دختر کوچولوی باحجاب ببینه و قربون صدقه اش نره..
اسمشونو میپرسید، اگه فاطمه زهرا زینب رقیه بود حتما براشون کادو میگرفت و حسابی بغلشون میکرد و ماشاءالله میگفت.
آخرین بارم واسه دختره یکی از دوستای سوریهایش وقتی کهمتوجه شده بود اسمش زینب هست براش یه سرویس نقره سفارش داد و با خودش برد
✍🏻راوی:
همسرشهید
#شهید_مهدی_بختیاری♥️
#خاطرات_شهدا✨
با قایق گشت می زدیم. چند روزی بود عراقی ها راه به راه کمین می زدند. بهمان.
سر یک آب راه، قایق حسین پیچید رو به رویمان. ایستادیم و حال و احوال.
پرسید « چه خبر؟ »
- آره حسین آقا. چند روز بود قایق خراب شده بود. خیلی وضعیت ناجوری بود. حالا که درست شده، مجبوریم صبح تا عصر گشت بزنیم. مراقب بچه ها باشیم. عصر که می شه ، می پریم پایین ، صبحونه و ناهار و شام رو یک جا می خوریم. »
پرسید « پس کی نماز می خونی؟ »
گفتم « همون عصری.»
گفت « بیخود.»
بعد هم وادارمان کرد پیاده شویم. همان جا لب آب ایستادیم، نماز خواندیم.
#شهیدحسینخرازی
#خاطرات_شهدا
اتاقش یک قفسه کتابی داشت که دیگر جوابگوی حجم کتابهایش نبود.
پیشنهاد دادم که در اتاقش یک کمد دیواری درست کند تا بزرگتر باشد،
به همین منظور قفسه کتاب را خالی کرد و کتابها چند ماهی در گوشه اتاق جمعآوری شده بود.
من یک روز به شوخی به او گفتم که اگر برایت اتفاقی بیفتد، اینجا میخواهیم مراسم برگزار کنیم، اینطوری که نمیشود؛
کمد را درست کن و این کتابها را از روی زمین جمع کن.
همان روز رفت و سفارش طبقات کمد را داد و تا صبح در حال اندازهگیری و نصب طبقات آن بود.
فرش اتاقش را هم شسته بود پسرم رسول مهیای رفتن بود.🥺💔
#شهیدرسولخلیلی
#خاطرات_شهدا
#
سرش را از روی سجده بلند كرد، چشمهایش سرخ، خیس اشك .
گفتم چی شده مصطفی؟
زل زد به مهرش ...
گفت :
«یازده تا دوازده هرروز را فقط برای خدا گذاشتهام، از خودم میپرسم، كارهایی كه كردم برای خدا بود، یا برای دل خودم.»
#شهیدمصطفیردانیپور
#خاطرات_شهدا
🌼خاطره ای از سردار تنگه ی احد شهید مرتضی جاویدی:
روی شاه خط قرمز بکشید‼️
رئیس پاسگاه روستا از دست مرتضی کلافه بود با آن همه دبه دبه و کب کبه زورش به این نیم وجب بچه نمی رسید .😂
هر بار هم او را می گرفتند و به پاسگاه می بردند ناجوانمردانه اورا زیر مشت و لگد و پوتین خود می گرفتند، روزی بعد از اینکه کتک مفصلی به او زنند،
رئیس پاسگاه با خشم به مرتضی گفت: آخه تو کی میخوای دست از این کارهات برداری من دیگه تو را آزاد نمی کنم مگر اینکه جلو همه بگی خدا ، شاه ، میهن!😡
مرتضی با سر و صورت زخمی در حالی که نای صحبت کردن نداشت به رییس پاسگاه پوز خندی زد و گفت: خدا ، میهن ، روی شاه هم خط قرمز بکشید!❌
ناگهان تمام ماموران به سمت مرتضی حمله کردند و جسم نحیف اورا با ضربات محکم کبود و زخمی می کنند.
🌸تولد: 1337
🌸شهادت : 1365- شلمچه_کربلای5
🌸فرمانده گردان همیشه پیروز فجر
#سردارشهیدمرتضیجاویدی
#خاطرات_شهدا
🔹داد زد خــدا لعنتـت كـنــد
احتمالاً زمستان سال 68 بود كه در تالار انديشه فيلمی را نمايش دادند كه اجازه اكران از وزارت ارشاد نگرفته بود، سالن پر بود از هنرمندان، فيلمسازان، نويسندگان و ...
در جايی از فيلم آگاهانه يا ناآگاهانه، داشت به حضرت زهرا سلام الله عليها بی ادبی می شد.
من اين را فهميدم لابد ديگران هم همين طور، ولی همه لال شديم و دم بر نياورديم با جهان بينی روشنفكری خودمان قضيه را حل كرديم.
طرف هنرمند بزرگی است و حتما منظوری دارد و انتقادی است بر فرهنگ مردم اما يک نفر نتوانست ساكت بنشيند و داد زد:
خدا لعنتت كند چرا داری توهين میکنی؟!😡😡
همه سرها به سويش برگشت در رديفهای وسط آقایی بود چهل و چند ساله با سيمایی بسيار جذاب و نورانی كلاهی مشكی بر سرش بود و اوركتی سبز بر تنش از بغل دستی ام (سعيد رنجبر) پرسيدم: «آقا را ميشناسی؟»
گفت: سيد مرتضی آوينی است.💕
#شهیدسیدمرتضیآوینی
#خاطرات_شهدا
آرزویی که بر دل ماند به شوق پروانگی 💔🥺
همسر شهید طاهر درباره آخرین تماس سیدرضا صحبت کرد و گفت:
۱۵ اردیبهشت ماه بود که سیدرضا با من تماس گرفت.
این آخرین تماسی بود که سیدرضا با من داشت و بعد از آن به شهادت رسید.
شاید تنها آرزویی که سیدرضا داشت و به آن نرسید این بود که دوست داشتند سوار شدن پسرمان بر دوچرخهای که برای تولدش خریدیم را ببیند. هر بار که تماس میگرفت از من میپرسید آیا سیدمحمد سوار دوچرخه شده است یا نه؟
هر بار که تماس میگرفت میپرسید که حالش خوب است و فقط تماس گرفته است تا صدایم را بشنود و آرام شود.
#شهیدسیدرضاطاهر
#خاطرات_شهدا
بارها گفته ایم شهید ابراهیم هادی الگوی بسیاری از جوانان بوده و هست.
مصطفی علیدادی دانشجو بود، اما یکباره درس را رها کرد و در نیروی انتظامی استخدام و ازدواج کرد!
بعدها فهمیدیم در دانشگاه، برخی از دختران دانشجو به سراغش آمده بودند، برای رهایی از وسوسه شیطانی تلاش های بسیاری کرد اما در نهایت درس را رها کرد و مشغول فعالیت شد.
مصطفی، زمانی که کار جهادی انجام میداد متوجه شد که یک خانم در محل آنها به خاطر گرفتاری مالی به کارهای خلاف شرع رو آورده!
از طریق شخص دیگری پیگیری کرد و متوجه شد این خانم هر ماه باید چند میلیون بابت تهیه دارو پرداخت نماید و به همین دلیل آلوده به فساد شده.
از طریق خیرین مبلغ داروی او را فراهم کرد و جلوی فساد یک انسان را گرفت.... 🌱
#شهیدمصطفیعلیدادی
#خاطرات_شهدا
توی مقر تخت هایمان کنار هم بود. ساعتم یک ربع قبل از اذان صبح زنگ می زد. زودتر بلند می شدم برای نماز شبی، دعایی، چیزی
علی توی خواب و بیداری فحش می داد. پتویش را می کشید روی سرش و می گفت” عجب گیری کردم از دست شما بچه حزب الهی ها. نمی گذارید بخوابم.”
ساعت خودش سر اذان زنگ می زد . بعضی شب ها تنها می خوابید ، توی چادر فرماندهی. یک شب یواشکی خودم را رساندم دم چادرش. چراغ خاموش بود اما صدای مناجاتش را می شنیدم.
تازه فهمیدم همه این کارهاش فیلم بوده برای مخفی نگه داشتن نماز شب هاش.🙂💕
#شهید_علی_محمودوند
#خاطرات_شهدا
زندگی ما طول چندانی نداشت اما عرض بی انتهایی داشت.
ابراهیم بودنش خیلی کم بود؛ اما خیلی با کیفیت بود.
هیچ وقت نشد زنگ درِخانه را بزند و در برایش باز شود. قبل از اینکه دستش به زنگ برسد، در را برایش باز می کردم. می خندید. خنده ای که همه مشکلات و غم و غصه اش پشتش بود؛ اما خودنمایی نمی کرد.
تا بود نود و نه درصد کارهای خانه با او بود. آن قدر غرق محبتم می کرد که یادم می رفت از مشکلات جبهه اش بپرسم. تا از راه می رسید حق نداشتم دست به سیاه و سفید بزنم. اگر می خواستم دست بزنم، گاهی تشرم می زد.
خودش شیر بچه ها را آماده می کرد، جای شان را عوض می کرد. با من لباس ها را می شست و می برد پهن شان می کرد و خودش جمع شان می کرد. خودش سفره را پهن می کرد و خودش جمع می کرد.
می گفتم: «تو آنجا خیلی سختی می کشی، چرا باید به جای من هم سختی بکشی؟»
می گفت: «تو بیش از آنها به گردنم حق داری. من باید حق تو و این طفل های معصوم را ادا کنم.»
می گفتم: «ناسلامتی من زن خانه تو هستم و باید وظیفه ام را عمل کنم.»
می گفت: «من زودتر از جنگ تمام می شوم ژیلا. ولی مطمئن باش اگر ماندنی بودم به تو نشان می دادم تمام این روزهایت را چطور بلد بودم جبران کنم.»
راوی:
ژیلا بدیهیان؛ همسر شهید
📚 برگرفته از کتاب؛
« به مجنون گفتم زنده بمان »
بقلم فرهاد خضری
#شهید_محمد_ابراهیم_همت🤍
#خاطرات_شهدا💚