از اردوی راهیان نور که برگشتم، بهم گفت :
چادر خاکی ات را در خانه بتکان میخواهم خاکی که شهدا روی آن پر پر شده اند ، در خانه ام باشد .❤️
#شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
#خاطرات_شهدا
هنگامی که به زیارت حضرت معصومه سلام الله علیها میرفت، دوست داشت که یک خلوت تنهایی داشته باشد و گوشهای میرفت که کسی او را نبیند و دعا میکرد و شهادت میخواست و به آرزوی خود رسید.
#شهید_احسان_کربلاییپور
#خاطرات_شهدا
بعد از عملیات خیبر ؛
فرماندهان را بردند زیارت امام رضا(علیهالسلام)
وقتی مهدی برگشت توی پد پنج بودیم برایم سوغاتی جانماز و دو حبه قند و نمک تبرکی آورده بود.
نمکش را همان روز زدیم به آبگوشت ناهارمان ...
اما مهدی حال همیشگی را نداشت!
گفتم:
«تو از ضامن آهو چه خواستهای که این چنین شده ای !!!
نابودی کفار ؟؟؟
پیروزی رزمندگان؟
سلامتی امام؟»
چیزی نمیگفت ...
به جان امام قسمش دادم،
گفت:
فقط یک چیز. گفتم: چه چیز؟
گفت:
«مصطفی! دیگر نمیتوانم بمانم. باور کن.
همینرا به امامرضا(علیهالسلام) گفتم ...
گفتم:
واسطه شو
این عملیات، آخرین عملیات مهدی باشد».
عجیب بود.
قبلا هروقت حرف از شهادت میشد، می گفت برای چه شهید شویم؟
شهادت خوب است؛ اما دعا کنید پیروز شویم.
صرف اینکه دعا کنیم تا شهید شویم یعنیچه؟
اما دیگر انقطاعی شده بود...
امام رضا (علیهالسلام) هم خیلی معطلش نکرد
و بدر شد آخرین عملیاتش...
🌱راوی:
مصطفی مولوی
📚کتاب: نمی توانست زنده بماند
خاطراتی از شهید مهدی باکری
نویسنده: علی اکبری
ناشر: صیام ،صفحه ۹۸٫
#شهید_مهدی_باکری
#خاطرات_شهدا
ظهر شده بود برای ناهار کنار یک رستوران ماشین رو نگه داشت، رفت ناهار گرفت و آورد تو ماشین که با هم بخوریم.
چند دقیقه ای که گذشت یکی از این بچه های فال فروش به ماشینمون نزدیک شد، امیر شیشه رو پایین آورد و از کودک پرسید که غذا خورده یا نه.
وقتی جواب نه شنید غذای خودش رو نصفه رها کرد و دست بچه رو گرفت و برد تو رستوران، وقتی برمیگشتن کودک میخندید و حسابی خوشحال بود...❤️
#شهیدامیرسیاوشی
#خاطرات_شهدا
#روایت_عشق
#خاطرات_شهدا
همیشہ با مَحاسن شانه کشیده و لباسهای تمیز و مرتب در اجتماع حاضر میشد و میگفت: این فکر غلط است که ما نباید آراستگیِ ظاهر داشته ݕاشیم!
حزب الهی ݕودن یعنی نظم و انضباطِ باطن و ظاهر.
+ شادی روح شهید عبدالمهدی مغفوری صلوات
#شهیداحمدمشلب
#خاطرات_شهدا
#روایت_عشق
احمدبه خاطر شغلش درحزب الله معمولاً ۱۰ الی ۱۵ روز از خانه دور بود و میزان این دور بودن بستگی به مناطق مأموریتش داشت ولی آخرین باری که رفت به إدلب تقریبا ۱۰ روز آنجا بود .
ماه رمضان وقتی از ماموریتش برمی گشت هرشب تا صبح درمسجد می ماند و دعای افتتاح رابادوستانش می خواند و نماز صبح رابه جماعت می خواندو با دوستانش افطار آماده میکرد .
راوی :
دوست شهید🍃
همرزم شهید :
احمد آنقدر شجاع بود كه بعضي وقتها به كمين دشمن ميرفت و با تير مستقيم مينيكاتيوشا به آنها حمله ميكرد. 💕
بعد از عمليات والفجر 8، به علت كمشدن پاتك دشمن و مجروحيت تعدادي از نيروهاي ادوات، ما را براي تجديد قوا به مرخصي فرستادند. وقتي مجدد به منطقه برگشتيم، احمد را با پاي گچگرفته و روحيه بسيار بالا در آنجا ديديم اين موضوع باعث تقويت و تجديد روحيه بچهها شده بود.🌱
#شهیداحمدنادعلیزاده
#خاطرات_شهدا
#شهیدحمیدقربانی
#خاطرات_شهدا
#روایت_عشق
پول حرام نه!!!
🔸توی یکی از مأموریت هاش یکبار لبنیات فاسدی را کشف کرده بود صاحب بار به حمید میگه ۲۵میلیون بهت میدن صورتجلسه نکن. با همه این مشکلات مادی که داشتیم حمید قبول نکرد و بهش گفته بود همین پیشنهاد رشوه رو هم صورتجلسه میکنم.
🔸شهید مدافع وطن حمید قربانی رئیس پلیس مبارزه با موادمخدر فسا استان فارس یکم خرداد۹۶ در حین تعقیب و گریز با قاچاقچیان به درجه رفیع شهادت نائل گردید.
#خاطرات_شهدا 💌
دفعه دومی که حسین رفته بود سوریه تو مُحرم بود.
مثل همیشه پیام میدادم بهش ازش پرسیدم: حسین عزاداری هم میکنید اونجا؟! گفت: نه، اینجا اکثرا ۴ امامی هستن، عزاداری نمیکنن! بهم خیلی سخت میگذره که نمیتونم عزاداری کنم
حسین گفت:
خوش به حال شما که میتونید برای امام حسین عزاداری کنید خیلی استفاده کنید از محرم!✨
بعدها وقتی برگشت، به حسین گفتم:
چرا مُحرم رفتی؟ گفته بود: من همه چیزایی که بهشون وابسته بودم گذاشتم کنار، فقط یه چیز مونده بود که نمیتونستم ولش کنم برم؛
اونم ایام مُحرم بود که باید به نفسم غلبه میکردم و میرفتم...
شهیدمدافعحرم
شهیدحسین معزغلامی 🌷
امام وشهدارایادکنیم باذکرصلوات 🌷
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم❤️
#محرم
🌸هدیه ازدواج🌸
در بحبوبه جنگ و درگیریهای کردستان و درست زمانی که محمودکاوه تصمیم قطعی خودش را مبنی بر حمله به خطوط نبرد عراق و درگیری همزمان با گروهکهای تروریستی کومله و دمکرات گرفته بود فرصتی پیش آمد و رفتم پیشش، گفتم:
«آقا محمود وضعیت من را که میدانید، متاهل شدهام.
از وقتی همسرم را به ارومیه آوردهام دائما خودم درگیر عملیاتهای پیدرپی شدم و همسرم از ترس اینکه مبادا چه اتفاقی در عملیات بیفتد دچار وضع روحی خوبی نیست.
اجازه بدهید من مدت کمی در کنارش باشم.»
کاوه وقتی شنید، با مرخصی چند روزه من موافقت کرد.
یک روز کاوه به من و چند تا از بچهها گفت آماده بشوید برویم داخل شهر گشتی بزنیم؛ امری که خیلی کم اتفاق میافتاد، با همان لباس فرم که از او سبز بود و از ما خاکی ...
البته بیشتر هدفش این بود که برخورد مردم را متوجه شود.
راه افتادیم تا اینکه به یک مغازه عطرفروشی رسیدیم و آقا محمود وارد مغازه شد و بعد از سلام و علیک از فروشنده سراغ عطرهای مشهوری را گرفت و خریداری کرد.
ما مانده بودیم کاوه که اهل عطر نبود و وقت خود را دائم در جبهه و درگیری میگذراند، چرا چنین عطرهایی خرید؟
پس از آنکه فروشنده هر دو عطر را برایش بسته بندی کرد آمد پیش من و عطرها را داد و گفت:
«این هدیه از طرف من به شما و همسرتان است.
به ایشان بگویید ما را حلال کنند، در این مدت بابت مسائل عملیاتها و دوری از تو سختی و مرارت کشیده است.»🌱
راوی:
جواد نظامپور
#شهیدمحمودکاوه
#خاطرات_شهدا
رسول قبل از اینکه در محل کارش شروع به کار بکنه، دو بار رفته بود کربلا، بعد از مشغول شدن به کار نمی تونست بره.
این اواخر خیلی هوایی شده بود، قرار بود با هیئت ریحانه برن ولی رفته بود سوریه. وقتی برگشت دید دوستاش رفتن ناراحت شد. گفت هر جوری شده باید یه سفری بره. دوباره رفت سوریه ولی دیگه برنگشت. نتونست بره کربلا ولی در عوض آقا به دیدنش آمد و با خودش برد.♥️
راوی:
مادرشهید
#شهیدرسولخلیلی
#خاطرات_شهدا
https://eitaa.com/seedammar
#خاطرات_شهدا
هرگاه نمازت قضا شد و نخواندی، در این فکر نباش که وقتِ نماز خواندن نیافتی، بلکه فکر کن چه گناهی را مرتکب شدی که خداوند نخواست در مقابلش بایستی!
🧔🏻♂ شهید نوید صفری
• شادی روح همه شهدا صلوات