eitaa logo
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
2.3هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
10.6هزار ویدیو
143 فایل
نهایة الحب تضحیة... عاقبت عشق جانفدا شدن است! حضور شما در کانال دعوت ازخود #شهداست. کپی با ذکر ۵ #صلوات #خادم👇🏻 @Mousavii13 #تبادل @Mousavii7 #نویسندگی👇🏻 @ShugheParvaz #عربی @sodaneghramk #تبلیغات🤩 @Tblegh
مشاهده در ایتا
دانلود
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
#سلام_بر_ابراهیم_هادی #جلد_یک #قسمت_اول #چرا_ابراهیم_هادی @seedammar
🍃🍂🍃🍂🍃🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ 🔸قسمت اول 🔸 ؟ 🔹نویسنده این کتاب در رابطه با تصمیم اش از نوشتن این کتاب میگوید: مراسمی بخاطر فوت مادر شهید برگذار بود .حاج حسین الله کرم در مورد شهید شروع به صحبت کرد از خاطرات ایشان صحبت کرد خاطرات عجیبی بود که تا آن زمان در مورد شهیدی شنیده نبودم آن شب لطف خدا شامل حال من شد با اینکه زمان جنگ را ندیده بودم در جلسه حضور داشته باشم باورم نمیشد یک رزمنده با اینقدر حماسه به این اندازه گمنام باشد عجیبتر اینکه خودش هم از خدا خواسته بود گمنام بماند وبا گذشت سالها هنوز پیکرش پیدا نشده!!!! 🔹گذشت وشبی در خواب 😴دیدم در مسجد امین ادوله تهران مشغول نماز جماعت بودم حالت عجیبی بود نماز گذاران از بزرگان وعلما بودند بعد نماز با کمال تعجب دیدم اطراف نماز جماعت را آب 🌊فرا گرفته است امام جماعت حاج رو به نماز گذاران کرد وبا عکسی که از شهید داشت گفت: رفقای عزیز سخنانش برایم عجیب بود استاد عرفانِ بسیاری از بزرگان بود و در مورد این شهید چنین نظری دارد .اما با خودم گفتم که که از دنیا رفته از خواب بیدار شدم ساعت سه بامداد بیستم مرداد ۸۶ بود دیگر شک نداشتم ‌ رکنارماوازماهستند فردای آن روز تصمیم خود را گرفتم شاید این رسالتی است که حضرت حق برای شناخته شدن بندگان برما نهاده 👉 @seedammar 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🍃🍂🍃🍂🍃🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ #سلام_علی_ابراهیم 🔸قسمت اول 🔸 #چرا_ابراهیم_هادی؟ 🔹نویسنده این کتاب در رابطه با ت
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ 🔸قسمت دوم 🔸 در اول اردیبهشت۱۳۳۶در محله شهیدآیت الله سعیدی حوالی میدان خراسان به دنیا آمد اوچهارمین فرزند خانواده بود در سن نوجوانی طعم یتیمی را چشید😔 دوره دبستان را در مدرسه طالقانی ودبیرستان رانیز در مدرسه ابوریحان وکریم خان زند سپری کرد سال ۱۳۵۵توانست به دریافت 🎓دیپلم ادبی نائل شودوهمان سالها مطالعات غیر درسی📚 راشروع کرده بود وهمراه تحصیل کار در بازار تهران را تجربه میکرد وپس از در سازمان تربیت بدنی وبعد از آن به آموزش وپرورش منتقل شد وهمان دوران به شغل معلمی مشغول شد اما اهل ورزش بود🚼 ورزش را با ورزش باستانی شروع کرد ودر ورزش ⛹♂ و فوق الاده بود ودر هیچ میدانی پا پس نکشید دروالفجر مقدماتی پنج روز به همراه بچه های کمیل وحنظله در کانالهای فکه کردند اما نشد 🔸سرانجام در ۲۲بهمن سال ۱۳۶۱ بعد از فرستادن بچه های باقی مانده به عقب تنهای تنها با خدا شد وکسی او را ندید 🔸همیشه از خدا میخواست بماند چراکه خدا هم دعایش را مستجاب کرد شهید سالهاست که گمنام وغریب در فکه مانده تا خورشیدی باشد برای راهیان نور 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ #سلام_علی_ابراهیم 🔸قسمت دوم 🔸 #زندگینامه #شهیدابراهیم_هادی در اول اردیبهشت۱۳۳۶د
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ 🔸 قسمت سوم 🔸 در خانه ای کوچک و در حوالی میدان تهران اولین روزهای۱۳۳۶بود چند روزی است که پدر خوشحال است خدا به او پسری 👶داد که دائما خدا را شکر میکند هرچند سه پسر ویک دختر👧 در خانه هستیم ولی پدر برای این پسر خیلی خوشحال است پدر نام را بر اونهاد بستگان هروقت او را میدیدند با تعجب میگفتند حسین آقا شما فرزندان دیگری هم دارید چرا برای این پسر خوشحالید پدر با آرامش خاصی جواب میداد این پسر حالت عجیبی دارد من مطمعن هستم من بنده خوب خدا میشود این پسر نام مرا هم زنده میکند 🔶 پدرش با که داشت به روزی حلال خیلی اهمیت میداد وقتی که اوباش اذیتش کردند ونمیگذاشتند که داشته باشد به کارخانه قند رفت وآنجا مشغول کارگری شد پدر با افتخار را داشت 🔷یکبار در مدرسه کاری میکند که پدر او را تنبیه میکند ومیگوید تا شب حق نداری به خانه برگردی اوهم روی حرف پدر هیچ گاه چیزی نمیگفت شب که به خانه میآید از او سوال کردم که نهار را چکار کردی پدر با اینکه ناراحت 😔بود اما منتظر جواب بود با صدایی آهسته جواب داد داخل کوچه که قدم میزدم پیرزنی را که در حال بردن وسایل به خانه بود کمک کردم وتا منزلش بردم پیرزن یک سکه پنج ریالی بهم داد اولش نمیخواستم بگیرم اما بعد فکر کردم چون برایش کشیدم است وبا آن نانی خریدم وخوردم پدر لبخند بر لبانش نشست وخوشحال بود که پسر درس روزی را از او به خوبی آموخته دوستی با پدر از رابطه پسر فرزندی فراتر بود اما روزی ابراهیم سایه پدر را از دست داد 👉 http://eitaa.com/joinchat/3293446147Ce2b08b67ed 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ 🔸قسمت چهارم 🔸 اوایل دوران دببرستان بود که باورزش باستانی آشنا شد معروف به حاج عارفی وارسته بود یکی از ورزشکاران این محیط ورزشی ومعنوی شد حاج حسن ورزش را با یک یا چند آیه شروع میکردسپس میگفت و میکرد و هم در داخل گود با کمکش میکرد از جمله نکات این محیط ورزشی این بود ورزش را تعطیل میکردند وداخل گود پشت حاج حسن به او اقتدا میکردند یکبار ورزش تمام شد و بچه ها مشغول لباس پوشیدن بودند که مردی که بچه ای زیر بغل داشت سراسیمه وارد شد وبه حاج حسن گفته بود شما نفست حق هست دعا کن برای فرزندم که دکتر ها جوابش کردند بچه ها را به داخل گود دعوت کرد و از سوز دل خواند بعد دوهفته حاج حسن ما را به مهمانی دعوت کرد وگفت آن فردی که دو هفته قبل اینجا آمده بود بچه اش شفا گرفته انگار چیزی نشده بود رفت لباسهایش را بپوشد اما من میدانستم که بخاطر سوز دعای او بوده با بچه هایی که نبودند ارتباط برقرار میکرد آنها را به ورزش و بعد به مسجد آشنا میکرد یکبار با یکی آشنا شده بود که اهل واهل دین مذهب نبود یک بار به او گفتم اینها کی هستند همراهتان می آیند گفت چطور ... گفتم دیشب که حاج آقا داشت در مورد یزید و مظلومیت امام حسین میگفت ونوحه سرایی میکرد بجای گریه زیر لب به یزید ولشکرش فوشهای رکیک میداد خنده کرد😂😂😂 وگفت اینها با دین آشنا نیستند یواش یواش آشنا میشوند کم کم این جوان کار های اشتباه وغیر مذهبی خود را کنار میگذارد یکبار هم در زورخانه بودیم که همین جوان با جعبه شیرینی وارد شد واز همه دوستا تشکر کرد گفت رفقا من مدیون شما هستم 🔷آن شب را فراموش نمیکنم . شعر ودعا میخواند و مدتی طولانی به مشغول شده بود ما حواسمان به او نبود در بالای گود پیرمردی نشسته بود وبه بچه ها نگاه میکرد پیش من آمد و به ابراهیم اشاره کرد وگفت او کیست گفتم چطور مگه: گفت من وقتی وارد شدم داشت شنا میرفت همزمان با ذکر تسبیح را شمردم او الان هفتصد شنا رفته اورا به بالای گود بیاورید حالش بهم میخورد 🔷البته همیشه میگفت کار برای خدا بدنی قوی میخواهد البته ورزشهای فوق الاده اش کم کم داشت سر زبانها می افتاد که در جمع از ورزشهای خارقالاده اش انجام نمیداد میگفت مردم به این چیز ها حساسند و برای آدم غرور می آورد وبا این کارم باعث ضایع شدن دیگر رفقایم میشوم 👉 http://eitaa.com/joinchat/3293446147Ce2b08b67ed 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ #سلام_علی_ابراهیم 🔸قسمت چهارم 🔸 #ورزش_باستانی اوایل دوران دببرستان بود که #ابراه
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ 🔸قسمت پنجم 🔸 🔷 (قهرمان وکشتی گیر جهان) به ما آمده بود و با بچه ها ورزش میکرد یک باربه حاج حسن گفت کسی هست که با من بگیرد .حاج حسن هم را نشان داد وهر دو داخل گود رفتند اما هیچکدام شان نتوانست دیگری را مغلوب کند واین بار برنده ای نداشت. ورزش تمام شده بود وحاج حسن خیره به خیره را نگاه میکرد با تعجب گفت چی شده حاجی؟ حاج حسن گفت تو قدیمی های تهرون دوتا پهلوون بودن به نامهای رزاّز و توی کشتی هم کسی حریفشان نبود .وهمیشه کشتی شان را با و برای آقا علیه السلام شروع میکردند وتا جایی که میدادند من تو رو مثل اونا میدونم لبخندی زد گفت حاجی ما کجا واونا کجا حاج حسن از تعریف میکرد وبچه ها ناراحت میشدند فردای اون روز پنج به زور خانه ما اومدن تا باما بگیرند حاج حسن داور بود واونها سرش داد میزدند وشلوغش میکردند تا به مرحله پایانی رسید و باید میگرفت همه میدونستند که حریف نمیشن خیلی حساس شده بود وامکان دعوا بعد بازی در صورتی که اونها شکست میخوردند بود وقتی توی گود رفت با همه رفقا وبقیه دست داد وگفت من بازی نمیکنم ورفاقت ما بیشتر از این بازی ارزشش را دارد گرچه بازی نکرد ونبُرد ولی مانع دعوا وکدورت شد بعد بازی رو به بچه ها کرد وگفت حالا متوجه شدید چرا از تعریف میکنم او روی نَفسش پا گذاشت ومانع دعوا شد او واقعی است داستان ادامه داشت تا اینکه شد وبیشتر بچه ها درگیر مسائل شدند تا اینکه پیشنهاد داد صبح ها داخل زور خانه رو به میخواندیم وصبحانه مختصری میخوردیم و ورزش را شروع میکردیم با شروع فعالیتهای زور خانه بسیار کم شد و کمتر تهران می آمد یکبار هم که آمد وسایل ورزشی زورخانه اش را همراهش برد و در جبهه مشغول شد با فوت حاج حسن هم به خانه مسکونی تبدیل شد ودوران طلایی ومعنوی ای به پایان رسید 🔸🔸 🔸🔸 ♻️ چون ودر سالهای قبلش تختی و .... تربیت یافتگان چنین مسلک ومرامی بودند که در تاریخ ماندند ...... 👉 http://eitaa.com/joinchat/3293446147Ce2b08b67ed 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ #سلام_علی_ابراهیم 🔸قسمت پنجم 🔸 #پهلوان 🔷 #سیدحسین_طهامی (قهرمان وکشتی گیر جها
⭕️ 🔸قسمت ششم 🔸 🌷بازوان قوی💪 از همان اوایل نشان داد که او در بسیاری از ورزشها است یک بار تک نفره در مقابل یک تیم شش نفره والیبال بازی کرد فقط اجازه سه ضربه به توپ را داشت . همه ما شاهد بودیم که چطور پیروز شد از آن روز را بیشتر بازی میکرد بیشتر روزهای تعطیل پشت آتش نشانی خیابان ۱۷ شهریور بازی میکردیم وخیلی ها که مدعی بودند حریفش نمیشدند اما بهترین خاطره والیبال بر میگردد به دوران جنگ در یک روز چند دستگاه مینی بوس🚌 برای بازدید از مناطق جنگی به گیلان غرب آمدند که مسول آنها رییس سازمان آقای داوودی بود او را از دبیرستان🏢 خوب میشناخت ومقداری لوازم ورزشی⚽️ به داد که هر طور میخواهد استفاده کند وگفت دوستان ما همه از رشته های ورزشی هستند کمی برای ورزشکارها صحبت کرد تا اینکه به زمین رسیدیم آقای داوودی گفت دوستان از هیئت تهران هستند نظرتون در مورد برگذاری فوتبال چیه ساعت سه بعد از ظهر مسابقه شروع شد پنج نفر یک طرف هم طرف دیگر که سه نفر از پنج نفر شان جزع ای بودند اینطرف هم مثل همیشه با پای برهنه وپاچه بالا زده وزیرپیراهنی که داشته بود کمتر کسی باور میکرد فوق الاده بود وبا ده امتیاز اختلاف برنده شد وآخر عکس یادگاری انداختند یکبار هم دوکوهه از تعریف کردیم ودوتیم درست کردیم از خواستیم تا به بازی بیاید اولش قبول نکرد ولی گفت به شرطی که شما یه طرف من یه طرف بعد بازی فرماندهان گفتند تا حالا اینقدر نخندیده بودیم ضربه ای که میزد سه نفر به هم برخورد میکردند برای گرفتن توپ و در پایان با اختلاف زیادی این بازی را هم برد http://eitaa.com/joinchat/3293446147Ce2b08b67ed
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
⭕️ #سلام_علی_ابراهیم 🔸قسمت ششم 🔸 #والیبال 🌷بازوان قوی💪 #ابراهیم از همان اوایل نشان داد که او در
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ 🔸قسمت هفتم 🔸 🔶تقریبا سال ۱۳۵۴ بود یک روز صبح جمعه مشغول بازی بودیم که سه نفر از بچه های غرب تهران آمدند وگفتند کیه؟ بعد گفت بیا بازی سر ۲۰۰ تومان تک نفر واونها سه نفره باختند همان روز به یکی از منطقه های جنوب رفتیم وسر ۷۰۰ تومان شرط بستیم واونها باختند اما موقع پرداخت پول دید که مشغول قرض گرفتن هستند گفت بیایید تک به تک با شما بازی میکنم اگر باختید پول ندید خیلی ضعیف بازی کرد بطوری که باخت گفتم آقا ابرام چرا اینطوری بازی کردی گفت اونها سرجمع ۱۰۰تومن هم تو جیبشون نبود خواستم ضایع نشن هفته بعد همان بچه ها با دو نفر دیگه با سر ۵۰۰ تومان مسابقه دادند وباز هم برد شب با مسجد رفتیم وحاج آقا در مورد ولقمه حرام صحبت کرد بعد سخنرانی رفت به حاج آقا گفت ما امروز تو بازی ۵۰۰ تومان بردیم گرچه به یک خانواده نیازمند دادیم حاج آقا هم گفت از این به بعد مواظب باش ورزش بکن اما شرط بندی نکن هفته بعد همان افراد آمدند وخاستند ۱۰۰۰تومان ببندند اما گفت من مسابقه میدم اما شرط نمیبندم اما اونها شروع کردند به مسخره 😏واینکه ترسیدی😨 ابراهیم برگشت گفت که شرط بعد کلی مسخره بازی کردند چنان به توپ ضربه میزد که نمیتونستن جمعش کنن و اون بازی رو هم برد با اینکه به ما میگفت که شرط بندی نکنید اما یکبار با بچه محله های بازی کردیم ومبلغ سنگینی باختیم آخرای بازی بود که آمد خیلی از دست ما عصبانی😡 بود به خاطر شرطی که بسته بودیم ازطرفی ما چنین مبلغی نداشتیم که پرداخت کنیم جلو آمد وگفت کی هست بیاد تک به تک بزنیم از بچه های نازی آباد کسی بود که عضو تیم ملی وکاپیتان بود با غرور😤 خاصی اومد جلو وگفت سر چی ابراهیم گفت اگر باختی از بچه ها پول نگیری به قدری خوب بازی کرد که با اختلاف زیاد برد جز والیبال به ورزشهای دیگری هم مهارت داشت فراموش نمیکنم ابراهیم مشغول تمرینات کشتی بود ومیخواست باهایش را قوی کند در میدان دربند یکی از بچه ها را روی کول خود میگذاشت وتا نزدیک بالا برد واین کوه نوردی تا ایام پیروزی انقلاب🇮🇷 ادامه داشت http://eitaa.com/joinchat/3293446147Ce2b08b67ed 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ #سلام_علی_ابراهیم 🔸قسمت هفتم 🔸 #شرط_بندی 🔶تقریبا سال ۱۳۵۴ بود یک روز صبح جمعه م
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ 🔸قسمت هشتم 🔸 مسابقات قهرمانی ۷۴ کیلو باشگاه ها بود همه حریفان را شکست داد وبه نیمه نهایی رسید واگر این مسابقه را میزد حتما در فینال قهرمان🏆 می شد اما در نیمه نهایی خیلی بد بازی کرد وامتیاز را واگذار کرد آن سال خیلی بد بازی کرد ومقام سوم را کسب کرد سالها بعد همان پسری که بود را دیدم که خواست به سر بزند ودر جمعی که نشسته بودیم اون آقا از خاطراتش با سخن میگفت وما گوش میکردیم. تا اینکه ماجرای آشنایی خودش با را خواست تعریف کند اما هرچه خواست تعریف کند بحث را عوض میکرد وآخر هم نذاشت که ماجرا تعریف شود روز بعد همان آقا را دیدم واز قضیه آشنایی او با را سوال کردم گفت آن سال حریف در نیمه نهایی شدم اما یکی از پاهایم به شدت آسیب دید به که تا اون موقع نمیشناختمش گفتم رفیق این پای من آسیب دیده هوای ما رو داشته باش هم گفت باشه داداش بازیش فوقالاده بود با اینکه فن هایی که میزد روی پا بود اما به پایم نزدیک نشد ومن در کمال نامردی یک خاک ازش گرفتم وبا اینکه میتوانست من رو شکست بده اما این کار را نکرد البته او خودش کاری کرد که من برنده شوم ومن به فینال راه پیدا کردم وفکر کردم همه مثل هستند وبه حریفم که از دوستانم بود گفتم این پای من آسیب دیده وبازی را شروع کردیم وحریفم روی همان پایی که آسیب دیده بود فشار آورد و من رو شکست داد آن سال دوم شده بودم اما شک نداشتم 🏆 بود صحبتش تمام شد وخدا حافظی کرد یاد مقر سپاه گیلان غرب بر روی دیوار برای هر چیزی نوشته بود برای نوشته بود ⭕️ 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 http://eitaa.com/joinchat/3293446147Ce2b08b67ed
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ #سلام_علی_ابراهیم 🔸قسمت هشتم 🔸 #قهرمان مسابقات
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ 🔸قسمت نهم 🔸 مسابقات باشگاه ها سال ۱۳۵۵بود مقام اول هم به انتخابی کشور میرفت هم جایزه نقدی میگرفت در وزن۷۴کیلو حریف نداشت اگر کسی یک بار بازی اش را میدید این حرف را تایید میکرد تمام حریفانش به نمیرسیدند ماهم مطمئن از اینکه امسال در وزن۷۴کیلو قهرمان داریم به فینال رفت حریفش همان سال شده بود قبل از شروع فینال به گفتم بازی های حریفت رو دیدم خیلی ظعیفه فقط تو رو خدا دقت کن روی تشک رفت وبا حریفش دست داد حریفش چیزی به او گفت واو هم به علامت تآیید سرش را تکان داد نمیدانم چه گفتند اما خیلی بد بازی رو شروع کرد ومشغول دفاع بود راهنمایی های مربی هم هیچ چیز را عوض نکرد وآخر بازی با چند اخطار بازی را واگذار کرد وبا اینکه دست حریفش بالا رفت خیلی خوشحال بود اما من با عصبانیت به گفتم این چه بازی بود کردی نمیخوای بازی کنی ما رو معطل نکن هم آروم گفت اینقدر حرص نخور از زور عصبانیت به دیوار مشت میزدم موقع رفتن همان حریفش من رو صدا کرد با اخم گفتم بله؟ واز من سوال کرد شما رفیق هستید؟ با عصبانیت گفتم فرمایش؟ بی مقدمه گفت عجب رفیق با مرامی دارید من قبل مسابقه به گفتم شک ندارم من از شما میخورم گفتم هوای من رو داشته باشید برادرم ومادرم وهمسر وبستگانم بازی من رو میبینند رفیقتون سنگ تموم گذاشت مادرم خیلی خوشحاله تازه ازدواج کردم به جایزه نقدیش خیلی احتیاج داشتم مانده بودم چه بگویم کمی سکوت کردم و چهره اش را نگاه کردم آن پسر خدا حافظی کرد ونیم نگاهی به چهره خندان پیرزن انداختم ویاد تمرینهای سخت افتادم که چقدر سختی کشیده بود گریه ام گرفت عجب آدمیه این http://eitaa.com/joinchat/3293446147Ce2b08b67ed 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ #سلام_علی_ابراهیم 🔸قسمت نهم 🔸 #پوریای_ولی مسابقات #قهرمانی باشگاه ها سال ۱۳۵۵بود
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ 🔸قسمت دهم 🔸 🔷باران شدیدی در تهران باریده بود خیابان ۱۷ شهریور را آب گرفته بود چند پیر مرد نمیتوانستند به آن طرف جاده بروند پاچه شلوارش را بالا زده بود وبا کول کردن پیرمرد ها اونها رو به اون طرف جاده برد البته از این دست کارها خیلی انجام میداد🌷 🔷همراه در کوچه راه میرفتیم یکی از بچه ها که در حال بازی فوتبال بودند توپ را به صورت شوت میکند طوری که صورت سرخ شد ونشست وصورتش را گرفت عصبانی😡 شدم بچه ها از ترس پا به فرار گذاشتند اما بلند اونها رو صدا زد کجا میرید بیاید وسیله هاتون رو بگیرید ودوباره بلند شد گفت بنده خدا ها ترسیده بودند اونها که از قصد نزده بودند🌷 🔷در باشگاه کشتی بودیم چند دقیقه بعد یکی دیگر از دوستان هم وارد شد تا وارد شد گفت ابرام جون تیپ وهیکلت خیلی جالب شده توی راه که می اومدی دوتا دختر خیلی ازت تعریف میکردند شلوار وپیراهن شیک که پوشیدی کیف ورزشی هم دستت گرفتی کاملا مشخصه ورزشکاری ناراحت😔 شد وتو فکر رفت . جلسه بعد رفتم برای تمرین تا ابراهیم را دیدم خنده ام گرفت پیراهن بلند وشلوار گشاد پوشیده بود وبه جای ساک ورزشی لباسهاش رو توی پلاستیک گذاشته بود بهش گفتم ما باشگاه میایم هیکلمون درست بشه لباس تنگ میپوشیم که نشون بده این چه لباسیه پوشیدی . اما او به این حرفها اهمیت نداد وبه دوستانش توصیه میکرد واگر نه برای هر چیز دیگه ای باشه 🌷 🔷توی زمین چمن مشغول بازی فوتبال⚽️ بودم یکدفعه دیدم کنار سکو ایستاده ومجله ای دستش هست . بهش سلام کردم وگفتم چه عجب از این طرفا مجله رو بالا آورد وگفت عکست رو چاپ کردن خوشحال شدم😍 خواستم مجله رو از دستش بگیرم اما مجله رو کشید وگفت شرط داره . گفتم هرچی باشه قبوله دوباره گفت هرچی بگم قبول میکنی. گفتم آره بابا قبوله مجله رو ازش گرفتم یه عکس قدی از من بود و زیرش نوشته بود پدیده جدید فوتبال جوانان کنار سکو نشستم و مطالبش رو نگاه می انداختم گفتم دمت گرم خیلی خوشحالم😘 کردی راستی شرطت چی بود؟ کمی مکث کرد وگفت دیگه دنبال 😳 گفتم چرا جلو اومد ومجله رو ازم گرفت وعکسم رو نشونم داد گفت ببین این لباس با شورت ورزشی و این عکس فقط دست من وتو نیست خیلی از دختر ها دیدنش خیلی ها هم میبیننش بعد گفت چون بچه مسجدی هستی اینا رو بهت میگم تو برو من خیلی جا خوردم که شوخی میکرد وحرفای عوامانه میزد این حرف ازش بعید بود هرچند بعد ها به حرفش رسیدم بعضی از بچه های مسجدی ونماز خوان که اعتقادات محکمی نداشتند به دنبال ورزش حرفه ای میرفتند وبه مرور به 🌷 👉 @seedammar 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ #سلام_علی_ابراهیم 🔸قسمت دهم 🔸 #شکستن_نفس 🔷باران شدیدی در تهران باریده بود خیابان
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ 🔸قسمت یازدهم 🔸 در یکی از مغازه های بازار مشغول کار بود یک بار را در وضعیتی دیدم که تعجب کردم دو کارتن اجناس روی دوشش بود وجلوی مغازه ای یکی را پایین می گذاشت وقتی کار تحویل تمام شد جلو رفتم وسلام کردم گفتم این کارها برای شما زشته نگاهی به من کرد وگفت این کار عیب نیست بیکاری عیبه گفتم کسی شما رو توی این وضع ببینه خوب نیست تو ورزشکار ها خیلیها تورو میشناسن خندید وگفت ای بابا همیشه 🔷با یکی از دوستان نشسته بودیم یکی از اونها که را نمیشناخت عکسش رو از من گرفت دید با تعجب گفت مطمئن هستید این گفتیم چطور مگه گفت من قبلا تو بازا سلطانی مغازه داشتم این آقا کارتن رو دوشش میزاشت وبرام می آورد یه بار ازش سوال کردم اسمت چیه این آقا بهم گفت شما من رو صدا کنید گذشت چند وقت بعد یکی از دوستانم آمده بود بهم گفت ایشون قهرمان کشتی و خیلی آدم با برای این کار ها رو میکنه 🔷مدتی بعد یکی از دوستان قدیمی را دیدم در مورد کارهای صحبت میکردیم ایشان گفت قبل انقلاب یک روز ظهر آقا ابرام آمد دنبال ما من وبرادرم ودونفر دیگه را برد چلو کبابی بهترین غذا با سالاد ونوشابه سفارش داد خیلی خوش مزه بود تا اون موقع چنین غذایی نخورده بودم بعد غذا گفت چطور بود گفتیم عالی بود دستت درد نکنه گفت امروز صبح تا حالا توی بازار باربری کردم 👉 @seedammar 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ #سلام_علی_ابراهیم 🔸قسمت یازدهم 🔸 #یدالله #ابراهیم در یکی از مغازه های بازار مشغو
⭕️ 🔸قسمت دوازدهم 🔸 سالهای آخر انقلاب بود و جز رفتن به بازار مشغول فعالیت دیگری هم بود تقریبا کسی از آن خبر نداشت خودش هم چیزی نمیگفت اما از رفتار واخلاقش کاملا مشخص شده بود خیلی تر شده بود صبح ها یک پلاستیک مشکی دستش میگرفت وبه سمت بازار حرکت میکرد یک روز سمت بازار حرکت میکرد باموتور🏍 از سر خیابان رد میشدم گفتم بیا باهم بریم توی راه بهش گفتم چند وقتیه این پلاستیک دستته این چیه گفت هیچی کتابه بین راه سرکوچه نایب السلطنه پیاده شد وخداحافظی کرد ورفت تعجب کردم محل کار اینجا نبود با کنجکاوی دنبالش کردم دیدم رفت داخل مسجد ومن هم دنبالش رفتم وکنار تعدادی جوان نشست وکتابش را باز کرد فهمیدم میخونه از مسجد آمدم بیرون واز پیرمردی سوال کردم این مسجد چیه؟ جواب داد شب وقتی از زورخانه بیرون میرفتیم بهش گفتم داش ابراهیم میری چیزی به ما نمیگی با تعجب برگشت ونگاهم کرد وگفت کنه من طلبه رسمی نیستم همینطوری برای استفاده میرم وتا زمان پیروزی انقلاب🇮🇷 روال کار همینطور بود وبعد پیروزی انقلاب آنقد مشغولیت هایش زیاد شد که به کارهای قبلی نمیرسید 👉 @seedammar 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃