eitaa logo
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
2.3هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
10.6هزار ویدیو
143 فایل
نهایة الحب تضحیة... عاقبت عشق جانفدا شدن است! حضور شما در کانال دعوت ازخود #شهداست. کپی با ذکر ۵ #صلوات #خادم👇🏻 @Mousavii13 #تبادل @Mousavii7 #نویسندگی👇🏻 @ShugheParvaz #عربی @sodaneghramk #تبلیغات🤩 @Tblegh
مشاهده در ایتا
دانلود
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
⭕️ #سلام_علی_ابراهیم 🔸قسمت دوازدهم 🔸 #حوزه_حاج_آقامجتهدی سالهای آخر انقلاب بود و #ابراهیم جز رفت
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ 🔸 قسمت سیزدهم 🔸 💞 عصر یکی از روز ها بود. از سر کار به خانه می آمد.برای یه لحظه نگاهش به پسر همسایه افتاد با دختر جوان مشغول صحبت بود پسر تا را دید از دختر خدا حافظی کرد ورفت! میخواست نگاهش به نیفتد چند روز بعد دوباره این ماجرا تکرار شد ولی اینبار تا میخواست خدا حافظی کند به او نزدیک شده بود دختر هم رفت شروع کرد به دست دادن واحوالپرسی کردن پسر ترسیده 😨بود اما مثل همیشه با به او گفت ببین این چیزا تو محل ما سابقه نداشته تو اگر این دختر رو میخوای💝 من با پدرت صحبت کنم جوان پرید روی حرف و گفت تورو خدا به بابام چیزی نگو من اشتباه کردم غلط کردم ببخشید😰 گفت منظورم رو نفهمیدی ببین پدرت خونه بزرگی داره تو هم تو مغازه اش کار میکنی من امشب تو با پدرت صحبت میکنم انشاءالله بتونی با این دختر ازدواج💞 کنی دیگه چی میخوای؟ جوان که سرش را پایین انداخته بود گفت بابام اگر بفهمه عصبانی 😡میشه گفت پدرت بامن حاجی رو من میشناسم آدم خوبیه شب بعد نماز با پدرش صحبت کرد واز شرایط ازدواج گفت و بعد که حرف پسرش پیش آمد اخم هایش رفت رو هم پرسید حاجی اگر پسرت اگر بخواد خودش رو حفظ کنه وتوی گناه نیوفته اون هم تو این شرایط جامعه کار بدی کرده؟ 🤔 حاجی حرف را تایید کرد وفردای اون روز مادر با مادر پسر صحبت کرد وبقیه ماجرا.... یک ماه از آن قضیه گذشت و از بازار بر میگشت و آخر کوچه چراغانی بود لبخند بر لبان نشست که یک دوستیِ 👹 رابه 💞 تبدیل کرد واین ازدواج پا برجاست واین زوج زندگیشان را مدیون میدانند 👉 @seedammar 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ #سلام_علی_ابراهیم 🔸 قسمت سیزدهم 🔸 #پیوندالهی💞 عصر یکی از روز ها بود. #ابراهیم ا
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ 🔸قسمت چهاردهم 🔸 از همان کودکی عشق وارادت خاصی به داشت هرچه بزرگتر میشد این علاقه بیشتر میشد در سال ۱۳۵۶ که هنوز خبری از درگیری ها نبود صبح جمعه از میدان ژاله به سمت خانه بر میگشتیم شروع کرد از برای ما تعریف کردن وبا صدای بلند فریاد زد درود بر ما هم با او ادامه دادیم وچند نفر دیگر به ما ملحق شدندتا نزدیک چهار راه شمس چند تا ماشین پلیس اومدن وما به داخل کوچه ها پخش شدیم دوهفته از این ماجرا میگذشت از همان جلسه که مردم بیرون می آمدند شروع کرد به شعار دادن وبقیه هم پشت سرش شروع کردند قبل اینکه پلیس👨✈️ بیاد مردم را متفرق کرد دقایقی بعد پلیس اومد وما سوار تاکسی🚕 شدیم جلوتر که رفتیم دیدیم ۱۰تا مامور ساواک ماشینها رو بازرسی میکنن یکی از همون ساواکی ها توی جمعی که شعار میدادیم بود قبل اینکه به تاکسی ما برسند فرار کرد وما به خونه رفتیم ساعت ۱۱شب بود که اومد به خونه وبا لبخند همیشگی بهش گفتم چطوری گفت میبینی که سالم وسر حال بدن قوی💪 همین جاها بدرد میخوره یه شب با ابراهیم رفتیم مسجد حاج آقا چاوشی حدیث از امام کاظم علیه السلام گفت 🌷 مع_میشوند چند دقیقه بعد دیدم ساواکی ها ریختند تو مسجد زن مرد نمیکردن با چوب میزدند عصبانی شد وبا اونها درگیر شد در این فرصت راه برای بقیه باز شد با شروع انقلاب فکر وذهن سمت اعلامیه و پخش نوار رفته بود ..... 👉 @seedammar 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ #سلام_علی_ابراهیم 🔸قسمت چهاردهم 🔸 #ایام_انقلاب #ابراهیم از همان کودکی عشق وارادت
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ 🔸قسمت پانزدهم 🔷 صبح روز هفدهم بود با موتور 🏍رفتم دنبال وبه همان جلسه مذهبی در اطراف میدان ژاله رفتیم جلسه تمام شد سر وصدای زیادی از بیرون میآمد. شب قبل حکومت نظامی اعلام شده بود وبسیاری از مردم خبر نداشتند تا چشم کار میکرد از هرطرف جمعیت به سمت میدان میآمد کم کم صدای شلیک گلوله آمد وعده ای شهید ومجروح روی زمین افتادند من و موتور رو گرفتیم ومجروح ها🤕 رو به سمت بیمارستان میبردیم شعارهای ✊ به تغییر یافته بود تا نزدیک ظهر ۸بار رفتیم وبرگشتیم یکی از مجروحین نزدیک پمپ بنزین⛽️ انداخته شده بود مامورها از دور نگاه میکردند کسی جرات نداشت برای نجات مجروح جلو تر برود میخواست به سمت پمپ بنزین⛽️ بره که من دستش رو گرفتم گفتم مامورها اون رو تله کردند گفت اگه این حرف رو میزدی سینه خیز سمت مجروح رفت واون رو روی کولش گذاشت وسینه خیز برگشت وبه همراه یک نفر دیگر اون مجروح رو به بیمارستان برد در راه برگشت مامورها کوچه را بستند و من رو ندیدم تا عصر به خونه بر نگشته بود ومادرش نگران بود اما شب خبر اومد که تونسته از دست مامورین فرار کنه فردا با رفتیم بهشت زهرا برای تدفین شهدا😔 وبعد ۱۷ شهریور هرشب خانه یکی از بچه ها بود وبرای هماهنگی مدتی پشت بام خانه محل تشکیل جلسه بود... 🌷تا اینکه امام آمد.... @seedammar 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ #سلام_علی_ابراهیم 🔸قسمت پانزدهم 🔷 #هفده_شهریور
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ 🔷قسمت شانزدهم 🔷 اوایل بهمن بود با هماهنگی انجام شده مسولیت یکی از تیمهای به ما سپرده شد گروه ما در روز۱۲بهمن در انتهای خیابان آزادی به صورت مستقر شد صحنه ورود خودرو را فراموش نمیکنم پروانه وار دور شمع وجودی امام میچرخید بلافاصله پس از عبور اتومبیل🚙 امام بچه ها را جمع کردیم به سمت رفتیم امنیت درب اصلی به ما سپرده شد در کنار در ایستاد اما دل وجانش در بود آنجا که امام در حال سخنرانی بود در آن روز ها خواب خوراک نداشت واون چند روز کسی از خبری نداشت تا اینکه روز ۲۰بهمن رو دیدم و گفتم کجایی مادرت خیلی نگرانه مکثی کرد گفت توی این چند روز من و دوستم تلاش میکردیم تا مشخصات که بودند را پیدا کنیم شب بود که با چند نفر از جوانان محل برای تصرف محل اقدام کرد‌ صبح روز بعد خبر در رادیو 📻پخش شد چند روزی به همراه امیر به مدرسه رفاه میرفت ومدتی جزع محافظین امام بود وبعد هم چند روزی به زندان قصر رفت ومدت کوتاهی از محافظین زندان بود ودر این مدت با بچه های کمیته در ماموریت هایشان همکاری داشت ولی رسما وارد کمیته نشد..... 👉 @seedammar 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ #سلام_علی_ابراه
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ 🔸قسمت هفدهم 🔸 در زندگی بسیاری از بزرگان ترک_گناهی بزرگ دیده میشود که باعث رشد سریع معنوی آنان میگردد. این کنترل نفس بیشتر در شهوات جنسی است حتی در ماجرای حضرت یوسف (ع) خداوند میفرماید: هرکس تقواپیشه کند ودر مقابل هوا وهوس صبرومقاومت کند خداوند پاداش 🎁نیکو کاران را ضایع نمیکند از پیروزی انقلاب یک ماه گذشته بود چهره وقامت ابراهیم جذاب تر شده بود هر روز در حالی که کت وشلوار زیبایی می پوشید به سر کار میرفت محل کارش هم شمال تهران بود یک روز متوجه شدم خیلی ناراحت😔 وگرفته هست بهش گفتم داداش ابراهیم چی شده ناراحتی گفت چیزی نیست بهش گفتم اگه مشکلی پیش اومده بهم بگو شاید بتونم مشکلت رو حل کنم گفت راستش چند روزی هست یه دختر👱♀ بی حجاب به من گیر داده میگه تا تو را به دست نیارم ولت نمیکنم یکدفعه خنده ام 😁گرفت وبه ابراهیم نگاهی انداختم وگفتم با این لباسی که تو میپوشی این اتفاق عجیبی نیست گفت یعنی چی به خاطر تیپ وقیافه ام این حرف رو زده گفتم شک نکن از فردا که ابراهیم رو دیدم بازم خنده😂 ام گرفت موی سر خودش رو زد با لباس گشاد شلوار کردی وبعضی موقع ها هم با دم پایی میرفت سر کار واین کار رو مدتی ادامه داد تا از اون وسوسه_شیطانی 👹رها شد 🔷ریز بینی ودقت عمل ابراهیم در مسائل مختلف از ویژگی های ابراهیم بود فروردین۱۳۵۸بود به همراه ابراهیم وبچه های کمیته به ماموریت رفتیم به یک واحد آپارتمانی وبه یک نفر مشکوک شده بودند وما برای دستگیری فرد مورد نظر رفتیم وبدونه درگیری دستگیرش کردیم وقتی که خواستیم بیرونش بیاریم همسایه ها بیرون تجمع کرده بودند تا فرد مورد نظر را ببینند با چفیهه ای که به کمرش بسته بود صورت مرد دستگیر شده را پوشوند😷 وگفت ما به تلفنی که به کمیته شده این رو دستگیر کردیم وجرمش ثابت شده نیست اگر کاری نکرده باشه و دوباره بخاد خونه اش بیاد مردم به دید مجرم میبیننش ولی الان کسی اون رو نمیشناسه... @seedammar 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ #سلام_علی_ابراهیم 🔸قسمت هفدهم 🔸 #جهش_معنوی در
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ 🔸قسمت هجدهم 🔸 چند ماه از پیروزی انقلاب میگذشت یکی از دوستان به من گفت فردا با ابراهیم بروید سازمان تربیت بدنی آقای داوودی با شما کار دارند فردا صبح رفتیم آقای داوودی که معلم دوران دبیرستان ابراهیم بود وما را میشناخت گفت شما که از افراد ورزشکار و انقلابی هستید بیایید در سازمان ومسولیت قبول کنید ایشان به من و ابراهیم گفت مسولیت را به عهده شما میگذارم وقرار شد هر جا که مشکلی بر خوردیم با آقای داوودی در میان بگذاریم فراموش نمیکنم یک روز ابراهیم وارد دفتر بازرسی شد وسوال کرد چکار میکنی؟ گفتم حکم انفصال خدمت رییس یکی از فدراسیونها را میزنم گفت برای چی؟ گفتم گزارش اومده با یه قیافه زننده تو محل کار میاد برخورد نا مناسب با کارمندهای خانم داره ومواضع مخالف حرکت انقلاب داره و... ابراهیم گفت میتونم گزارش رو ببینم گزارش رو بهش دادم با دقت نگاه کرد وگفت آیا با خودش هم صحبت کردی؟ گفتم صحبت دیگه نمیخواد همه میدونن گفت نه دیگه.. مگه نشنیدی 🌷فقط انسان دروغ گو هرچی که شنیده باور میکنه 🌷 گفت آدرسش رو داری آدرس رو بهش دادم گفت عصر میریم خونه شون ببینیم این آقا حرفش چیه عصر آدرس رو برداشتیم رفتیم همینطور که دنبال آدرس میگشتیم دیدیم آقا با ماشین بنز دم در خونه ایستاد وخانمش که یه ظاهر نسبتا بی حجابی👱♀ داشت در رو باز کرد ورفتن داخل گفتم دیدی آقا ابراهیم این بابا مشکل داره ابراهیم گفت باید صحبت کنیم ماهم رفتیم در زدیم آقا که هنوز تو حیاط بود اومد در رو باز کرد مردی درشت هیکل🙄 که ریش وسیبیل تراشیده تا ما رو دید تعجب کرد ابراهیم با آرامش همیشگی ولبخندی 🙂که همیشه میزد سلام کرد وگفت من ابراهیم_هادی هستم چند تا سوال داشتم برای همین مزاحم شدم اون آقا گفت اسمتون خیلی آشناست فکر کنم تو سازمان بازرسی بود درسه؟؟ ابراهیم گفت بله ابراهیم از همه چیز صحبت کرد گفت عزیزم همسر شما برای شماست نه برای نشان دادن به دیگران میدونی چقدر از جوانان مردم با دیدن همسر شما به گناه می افتند از طرفی دیگر وقتی شما مسول اداره ای هستید نباید شوخی های زشت و حرفهای نامربوط بزنید واز این جور حرفها کمی از انقلاب وخون شهدا گفت وبعد برگه رو بهش نشون داد گفت ببین عزیزم این حکم انفصال خدمت شماست آقای رییس یکدفعه جا خورد وبا تعجب به ما نگاه کرد ابراهیم لبخندی 😊زد وکاغذ رو پاره کرد وما موتور 🏍سوار شدیم ورفتیم ابراهیم گفت مطمئن باش چیزی مثل برخورد خوب رو آدم تاثیر نداره مگر نخوندی خدا توقرآن به پیامبرش فرموده اگر اخلاقت تند وخشن بود همه از اطرافت میرفتند یکی دوماه بعد همون فدراسیون گزارش داد جناب رییس تغییر کرده حتی خانمش با حجاب شده این گزارش رو به ابراهیم دادم میخواستم عکس العملش رو ببینم بعد از اینکه گزارش رو خوند گفت خدا رو شکر وبحث رو عوض کرد اما من شک نداشتم اخلاص_ابراهیم تاثیر خودش رو گذاشته بود کلام خالصانه_ابراهیم رییس را متحول کرد @seedammar 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ #سلام_علی_ابراهیم 🔸قسمت هجدهم 🔸 #تاثیرکلام چند
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ 🔸قسمت نوزدهم 🔸 ♻️خداوند در حدیث_قدسی میفرماید 🌷بندگان خانواده من هستند پس محبوب ترین افراد نزد من کسانی هستتد که نسبت به آنها 🔷جمعیت زیادی در ابتدای خبابان شهید سعیدی جمع شده بودند من و نزدیک شدیم بچه عقب مانده ذهنی هر کت وشلواری که رد میشد از آب کثیف خیابان به او میپاشید ابراهیم از بچه سوال کرد❓ کسی به تو گفت این کار رو بکنی پسر بچه به سه جوان که در حال خندیدن😝 در اون طرف جاده بودند اشاره کرد وگفت آنها ۵ریال به من میدهند من این کار رو انجام میدهم ابراهیم دست پسر بچه رو گرفت وبه خانه شان برد وگفت من از این به بعد روزی ۱۰ ریال میدهم این کار رو نکن واینطور مشکل مردم را برطرف کرد 🔷زمانی که در بازرسی تربیت بدنی بودیم بعد گرفتن حقوق وپایان ساعت اداری گفت موتور🏍 آوردی؟گفتم آره با هم دیگه رفتیم فروشگاه تقریبا تمام حقوقش💶 رو خرید کرد وباهمدیگه رفتیم مجیدیه داخل کوچه ابراهیم درب خونه ای رو زد و یه پیرزن که حجاب درستی نداشت وصلیبی هم گردنش بود دم در آمد و وسایل را به او داد توی راه ازش سوال کردم پیرزن ارمنی بود؟گفت اره عصبانی😡 شدم گفتم اینهمه فقیر مسلمون داریم تو داری به یه مسیحی✝ کمک میکنی گفت مسلمونا یکی رو دارن کمک بهشون کنه تاز کمیته امداد هم براشون تشکیل شده اما اینا چی... با این کار دلشون به امام_وانقلاب گرم میشه 🔷۲۶ سال از شهادت ابراهیم میگذشت مطالب جمع آوری شده آماده چاپ بود یکی از نماز گذاران صدایم کرد وگفت برای یادمان آقا ابراهیم کاری داشتید در خدمتیم باتعجب گفتم شما ایشون رو میشناختید گفت من تا مراسم یادواره پارسال ایشون رو نمیشناختم مراسم یادواره سال قبل یه جاسوییچی به من داده بودند که عکس شهیدابراهیم هادی روش بود ومن سویچ ماشین رو گذاشتم روش .... چند روز قبل از سفر برمیگشتیم هوا خیلی سرد بود کنار یک مهمان خانه ایستادیم اما سوییچ ماشین رو داخل جا گذاشته بودم سوییچ یدک هم توی کیف داخل ماشین بود خیلی ناراحت شدم😔 هواخیلی سرد بود از پشت شیشه ماشین سوییچ وعکس روی جا سوییچی مشخص بود انگار ابراهیم از داخل به من نگاه میکرد دلم متوجهش شد گفتم شنیدم مشکلات مردم رو بر طرف میکردی وشما شهید هستی و زنده ای هنوز یکدفعه دستم تو جیبم به یه دست کلید خورد با یکی از این کلیدها قفل ماشین تکون دادم یکدفعه دیدم باز شد رفتیم داخل ماشین خانمم گفت با کدوم کلید باز کردی دوباره تمام کلیدها رو امتحان کردم اما هیچ کدومشون اصلا داخل قفل نمیرفت همینطور که ایستاده بودم نفس عمیقی کشیدم گفتم آقاابراهیم ممنونم تو بعد ..... 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ 🔸قسمت بیستم 🔸 تابستان ۱۳۵۸بود بعد نماز ظهر وعصرجلوی مسجد سلمان جمع شده بودیم که یکدفعه یکی از دوستان با عجله آمد وگفت پیام امام روشنیدید؟ امام دستور دادندکه بچه های رزمنده کردستان را از محاصره آزاد کنید ساعت ۴عصر بود که۱۱نفربا یک ماشین بلیزر به سمت کردستان رفتیم با عبور از جاده خاکی وبیراهه به یاری خدا فرداظهر رسیدیم از همه جا بی خبر وارد سنندج وجلوی دکه روزنامه توقف کردیم پیاده شدآدرس مقر سپاه رو بگیره یکدفعه فریاد زد 😨بی دین اینا چیه میفروشی ؟ بی معطلی اسلحه رو مسلح کرد وبه شیشه_های_مشروب🍷 که چیده شده بود شلیک کرد وبه صاحب دکه خیلی ترسیده بود نگاه کرد وگفت مگه تو مسلمون نیستی اینا چیه میفروشی وبا کلی صحبت پسره آروم شد وآدرس مقر سپاه رو به ما داد مقر سپا کسی در رو باز نکرد واز ما خواستن به فرودگاه بریم وشهر نا امن هست ما هم به فرودگاه رفتیم بچه های انقلابی اعم از شهیدبروجردی اونجا بودند ومتوجه شدیم فرماندهی غرب با بروجردی هست روز بعد با بروجردی جلسه داشتیم فرماندهان ارتش هم حضور داشتند ایشان فرمودند ضدانقلابها دو مقر در داخل شهر دارند وباید طراحی حمله ما به این دو مقر باشد صحبتهای دیگری هم شد ابراهیم گفت اینطور که پیداست مردم داخل شهر هیچ ارتباطی با ضدانقلابها ندارند بهتر است به یکی از مقر ها حمله کنیم وبعد دنبال مقر بعدی برویم اما همان روز نیروی سپاه را به پاوه اعزام کردند وفقط نیروی سرباز در اختیار فرماندهی بود به تک تک سنگر ها سر زد وروحیه میداد ویک وانت هندوانه🍉 تهیه کرده بود وبین سربازها پخش کرد واینطور رفاقتش با سربازها بیشتر شد وتعداد دیگری هم رزمنده به جمع ما اضافه شد ومهمات هم بین بچه ها پخش شدوقرار شد تا قبل ظهر به یکی از مقر ها حمله کنیم . سریعتر از آنچه که فکر میکردیم مقر اول را گرفتیم ومقر دوم هم بدونه جنگ تصرف کردیم فرمانده سربازان گفت اگر یکسال دیگر هم صبر میکردیم سربازانم جرات چنین حمله ای نداشتند واین را مدیون ودوستانش هستیم در آن دوره فرماندهان بسیاری از فنون نظامی را به ابراهیم ودیگر بچه ها آموزش دادند این کار آنها را به نیروی ورزیده ای تبدیل کرده بود ما در شهریور۱۳۵۸به تهران برگشتیم و ابراهیم پس از بازگشت از بازرسی سازمان تربیت بدنی به آموزش و پرورش رفت... https://eitaa.com/seedammar 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ #سلام_علی_ابراهیم 🔸قسمت بیستم 🔸 #کردستان تابستان ۱۳۵۸بود بعد نماز ظهر وعصرجلوی م
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ 🔸قسمت بیست ویکم 🔸 گفت اگر قرار است انقلاب پایدار بماند ونسلهای بعدی هم انقلابی باشند.باید در مدارس فعالیت کنیم چرا که...... 🌷آینده مملکت به دست کسانی سپرده میشود که شرایط_دوران_طاغوت_راحس_نکردند 🔸وقتی میدید اشخاصی که انقلابی نیستندبه عنوان معلم به مدرسه میروندخیلی ناراحت میشد. برای همین کار کم دردسر را رها کرد ودنبال کار پر دردسر با حقوقی کمتر رفت اما در مورد مادیات میگفت کار که برای خدا باشد برکت دارد.به هر حال برای تدریس در دو مدرسه مشغول به کار شد 🔸در دبیرستان ابوریحان تدریسش زیاد طولانی نشد وبه مدرسه دیگر رفت اما به من چیزی نگفت تااینکه یک روز مدیر مدرسه پیش من آمد وگفت تورو خدا به بگید به مدرسه برگرده گفتم مگه چی شده کمی مکث کردوگفت حقیقتش آقا ابراهیم از جیب خودش برای شاگرداش صبحانه میخرید ومیگفت اکثر اینها از منطقه محروم هستند وشکمی که خالی باشه درس رو متوجه نمیشه مدیر ادامه داد من با ابراهیم برخورد کردم که نظم مدرسه رو بهم ریخته ابراهیم هم رفت وبقیه ساعت هایش را در مدرسه دیگه پر کرد والان بچه ها و اولیاخواستند که ابراهیم را برگردونم همه از اخلاقش تعریف میکردند وتوی این مدت برای بعضی از خانواده بی بضاعت ویتیم وسایل تهیه میکرد که من خبر نداشتم. با ابراهیم در این مورد صحبت کردم اما فایده ای نداشت وقتش را جای دیگر پر کرده بود در کلاسداری بسیار قوی بود به موقع میخندید وبه موقع جذبه داشت بچه ها هم از پهلوانی وقهرمانی معلمشان شنیده بودند جذبش شدند در آن زمان جریانهای سیاسی فعال شده بودند وعده ای از جوانان تحت تاثیر قرار گرفته بودند یک شب آنها را به مسجد دعوت کرده بودند با حضور چند نفر از دوستان انقلابی مسلط به جریانات سیاسی پرسش پاسخ راه انداخت و اون شب جلسه تا ساعت ۲شب ادامه داشت سال تحصیلی۵۸- ۵۹ ابراهیم به عنوان دبیر نمونه انتخاب شد اول مهر۵۹حکم استخدامی ابراهیم برای منطقه۱۲آموزش وپرورش صادر شد که به خاطر شرایط جنگ دیگر نتوانست سر کلاس برود در آن سالها مشغولیت ابراهیم زیاد شده بود که برای هر کدام از کارها به چند نفر نیاز بود... 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🌺🍃🌺🍃 هر وقت خواستے ... اقتدار و صلابت ، توام با مهربانے را در چهره یڪ مرد ببینے چشمــــانت را بہ چشمان ابراهیم بدوز ..... 💟#سلامٌ_عَلی_ابراهیم
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ #سلام_علی_ابراهیم 🔸قسمت بیست ویکم 🔸 #معلم_نمونه #ابراهیم گفت اگر قرار است انقلاب
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ 🔸قسمت بیست و دوم 🔸 اردیبهشت سال۱۳۵۹بود دبیرورزش دبیرستان شهدا بودم در کنار مدرسه ما دبیرستان ابوریحان بود ابراهیم هم آنجا مشغول ورزش بود رفته بودم به دیدنش کلی با هم صحبت کردیم شیفته مرام واخلاق ابراهیم شدم آخر وقت بود گفت تک به تک والیبال بزنیم؟! خنده ام گرفته بود من باتیم ملی والیبال به مسابقات جهانی رفته بودم خودم را صاحب سبک میدانستم حالا این آقا میخواد.... توی دلم گفتم ظعیف بازی میکنم ضایع نشه.سرویس اول رو زد چنان محکم زد که نتونستم بگیرم دومی وسومی و... رنگ از چهره ام پرید جلوی دانش آموزان کم آوردم . نگاهی به من کرد واینبار کمی آهسته زد امتیاز اول وبعدی وبعدی را گرفتم میخواست ضایع نشم عمدا توپ رو خراب میکرد رسیدم به ابراهیم آبروی من حفظ شد توپ🏐 رو انداختم که سرویس بزنه صدای اذان آمد توپ🏐 رو پایین گذاشت وهمانجا ایستاد برای اذان وبلند اذان گفت عده ای به خونه هاشون رفتند عده ای هم وضو گرفتن پشت سر ابراهیم نماز جماعت به او اقتدا کردیم نماز که تمام شد برگشت سمت من دست داد وگفت: 🌷آقا رضا رقابت زیباست وقتی با رفاقت باشد @seedammar 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ #سلام_علی_ابراهیم 🔸قسمت بیست و دوم 🔸 #دبیرورزش
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ 🔸قسمت بیست وسوم 🔸 محور همه فعالیتهایش نماز بود در سخت ترین شرایط نمازش را اول وقت می خواند وبیشتر هم به جماعت در مسجد می خواند ودیگران را به نماز جماعت تشویق میکرد مصداق این حدیث از امیر المومنین بود که هرکه در مسجد رفت آمدکند از موارد زیر بهره مند میشود 1⃣برادری که در راه خدا با او رفاقت کند 2⃣علمی تازه 3⃣رحمتی که در انتظارش بوده 4⃣پندی که از هلاکت نجاتش دهد 5⃣سخنی که موجب هدایتش شود 6⃣ترک گناه 🔸رفتار او ما را به یاد جمله معروف که به نماز نگویید کار دارم به کار بگویید نماز دارم و حتی موقعی که در زورخانه بود یا وقتی که به جبهه میرفتیم موقع اذان ماشین را متوقف میکرد وبقیه را به نماز جماعت تشویق میکرد او همینطور مصداق کلام پیامبر که میفرمایند 🌷خداوند وعده فرموده موذن وفردی که نماز جماعت در مسجد شرکت میکند را بی حساب به بهشت ببرد 🔸سال ۱۳۵۹بود برنامه بسیج در مسجد تا دو ساعت به اذان صبح ادامه پیدا کرد 🔸ابراهیم بچه ها را با خاطراتی از جبهه سرگرم کرد وتا اذان صبح نماز را خواندند وبه منزل رفتند وبه مسئول بسیج گفت یا بچه ها را زود بفرست ویا تا اذان صبح اونها را بیدار نگه داشته باش بچه ها اگر اون موقع میرفتند برای نماز صبح بیدار نمیشدند او شبها سحر گاه بیدار بود وبه نماز وزیارت ودعای می خواند وهمیشه آیه وجعلنا را میخواند به او گفتم این برای محافظت از دشمن هست ولی اینجا که دشمن نیست ابراهیم گفت 🌷 ؟ 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂