eitaa logo
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
2.3هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
10.6هزار ویدیو
143 فایل
نهایة الحب تضحیة... عاقبت عشق جانفدا شدن است! حضور شما در کانال دعوت ازخود #شهداست. کپی با ذکر ۵ #صلوات #خادم👇🏻 @Mousavii13 #تبادل @Mousavii7 #نویسندگی👇🏻 @ShugheParvaz #عربی @sodaneghramk #تبلیغات🤩 @Tblegh
مشاهده در ایتا
دانلود
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ #سلام_علی_ابراهیم 🔸قسمت بیست وسوم 🔸#نمازاول_وقت محور همه فعالیتهایش نماز بود #اب
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ 🔸قسمت بیست وچهارم 🔸برخوردبادزد نشسته بودیم داخل اتاق مهمان داشتیم صدایی از داخل کوچه آمد . ابراهیم سریع از پنجره نگاه کرد شخصی موتور شوهر خواهر او را برداشته بود ودر حال فرار بود بلند فریاد زد بگیرش ....دزد....! بعد هم سریع دوید دم در . یکی از بچهای محل لگدی به موتور زد و دزد با موتور نقش بر زمین شد تکه آهن روی زمین دست دزد رابرید وخون جاری شد چهره دزد از ترس پریده بود درد می کشید ابراهیم رسید وموتور را برداشت وروشن کرد وگفت سوار شو رفتند درمانگاه با همان موتور .دستش را پانسمان کردند وبعد با هم رفتند مسجد بعد نماز کنارش نشست . چرا دزدی میکنی آخه پول حرام که..... دزد گریه میکرد بعد به حرف آمد همه اینها را میدانم بیکارم زن وبچه دارم از شهرستان آمدم مجبور شدم ابراهیم فکری کرد و بایکی از نمازگذارها صحبت کرد. خوشحال برگشت وگفت خدا را شکر شغلی مناسب هم برایت فراهم شد از فردا برو سر کار این پول را هم بگیر از خدا هم بخواه کمکت کند 🌷همیشه دنبال پول حلال کم هم باشد دارد 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ #سلام_علی_ابراهیم 🔸قسمت بیست وچهارم 🔸برخوردباد
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ 🔸قسمت بیست پنجم 🔸 صبح روز دوشنبه۳۱شهریور۱۳۵۹بود وبرادرش مشغول اثاث کشی بودند سلام کردم گفتم عصر قاسم با یک ماشین تدارکات میرن منم باهاشون هستم گفت مگه خبریه گفتم قراره درگیری بشه؟ گفتم ممکنه دوباره درگیری بشه همانروز با حمله هوایی عراق شد قاسم وعلی خرمدل بایه جیپ آمدند هم رسید گفتم مگر اثاث کشی نداری گفت بار ها رو توی خونه بردیم واومدم به سر پل ذهاب رسیدیم از داخل شهر صدای انفجار می آمد ومردم در حال فرار بودند ‌بین شلیک خمپاره تانک خودمون رو باهر سختی بود به بچه های سپاه رسوندیم قاسم پرسید اینجا چه خبره فرمانده کیه یکی گفت آقای بروجردی فرمانده هست وداخل شهر پیش بچه هاست وعراقیها بیشتر شهر را گرفتند اما با حمله بچه ها به عقب رفتن قاسم همانجا دو رکعت نماز خوند ابراهیم باتعجب پرسید نماز چی بود قاسم جواب داد وقتی توی کردستان بودم از خدا میخواستم وقتی با دشمنا روبه رو میشم اسیر یا معلول نشم اما اینبار از خدا خواستم خدا رو نصیبم کنه وبعد رفتیم پیش بروجردی وبه ما گفت دو گردان سربازاون طرف رفتن وفرمانده ندارن قاسم جان برو ببین میتونی اونا رو بیاری توی شهر رفتیم دیدیم اونجا پر از سرباز بود ومسلح و آماده ولی ترسیده بودند قاسم و جلو رفتند وصحبت کردن جوری که سرباز ها غیرتی شدن ونیرو هارو آرایش دادن وبه داخل شهر اومدن سرباز ها گفتن ماتوپ۱۰۶هم داریم قاسم هم منطقه خوبی انتخاب کرد وتوپ را به اونجا انتقال دادیم وبا شلیک چند گلوله تانکها عقب نشینی کردند وقاسم یک خانه ای را بعنوان مقر انتخاب کرد و به من گفت برو به بگو بیاد دعای توسل بخونیم من رفتم وقاسم مشغول نماز مغرب شد من هنوز دور نشده بودم که بک خمپاره جلوی در همون خونه منفجر شد گفتم خا را شکر که قاسم توی اتاق رفت اما با این حال با که صدای انفجار رو شنیده بود با هم به داخل خانه رفتیم باور مان نمیشد یه ترکش به اندازه یه عدسی شیشه رو سوراخ کرد وبه سینه قاسم خورد ودر حال نماز به رسید محمد بروجردی از این خبر خیلی ناراحت شد واون شب سر جنازه قاسم دعای توسل خوندیم روز بعد با تخلیه انبار مهمات به خط مقدم رفتیم چند تن از فرماندهان دوره دیده چریکی اونجا بودند رفتیم روی تپه ای وتپه مقابل محل درگیری ما بود بعد چند دقیقه از دور یه سرباز عراقی مشخص شد وهمه شروع به شلیک کردن ابراهیم داد زد چکار میکنید شما که گلوله ها را تمام کردید وگفت بزارید به شما نزدیک بشه بعد شلیک کنیدکم کم عراقی ها به سنگر ما نزدیک شدند یکدفعه با چند نفر به طرف عراقی ها وبا فریاد الله اکبر حمله کردند چندین عراقی مجروح وکشته شدند ویازده نفر عراقی اسیر شدند آنها را به داخل شهر انتقال داد وبچه ها از این حرکت روحیه گرفتند وبا ابراهیم عکس یادگاری میگرفتند 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ #سلام_علی_ابراهیم 🔸قسمت بیست پنجم 🔸 #شروع_جنگ صبح روز دوشنبه۳۱شهریور۱۳۵۹بود #اب
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ 🔸قسمت بیست ششم 🔸 ۸مهر ماه با بچه های معاونت عملیات سپاه راهی منطقه شدیم در راه مقر سپاه همدان توقف کوتاهی کردیم ابراهیم مشغول اذان گفتن بود وبچه ها هم برای نماز آماده میشدن فضای معنوی عجیبی در بچه ها ایجاد شده بود برادر بروجردی گفته بود عجب صدای عجیبی داره یکی دو بار تو منطقه دیده بودم جوان پر دل جراتی هست. 🔸نماز جماعت تمام شدوبه طرف سر پل ذهاب حرکت کردیم اصغروصالی نیروها را آرایش داده بود اصغر از کسایی بود که لبنان آموزش چریکی دیده بود و در شجاعت ودلاوری معروف بود . اصغر وصالی تعریف میکرد که یکبار با ابراهیم رفته بودیم شناسایی در مورد میگفت با اینکه دوره چریکی ندیده بود اما خیلی از من ورزیده تر بود ومسائل نظامی هم خوب میفهمد برای همین در طراحی عملیاتها از ابراهیم کمک میگرفت آنها در یکی از عملیاتها بدونه دادن تلفات ۸دستگاه تانک دشمن رو منهدم وتعدادی از نیرو های دشمن اسیر کردند هر روز صبح ابراهیم با یک قابلمه ضرب میگرفت وباصدای گرم خودش می خواند اصغر هم میاندار ورزش شده بود اسلحه ژ۳شده بود میل وبا پوکه توپ ودیگر سلاح ها وسایل ورزشی درست کرده بودند روزهای خوبی توی جبهه می گذشت 🌷امام صادق میفرماید هرکار نیکی که بنده ای انجام میدهد در قرآن ثوابی برای آن مشخص هست مگر نمازشب زیرا آنقدر پر اهمیت است که خداوند ثوابی برایش مشخص نکرد 🌷میزان الحکمه ۳۶۶۵ پهلوهایشان از بستر جدا میشود وهیچکس نمیداند به پاداش آنچه کرده اند چه چیزی برایشان ذخیره کرده ام ابراهیم دوساعت مانده به اذان صبح بیدار میشد وبه قصد سر زدن به بچه ها از محل استراحت دور میشد اما من شک نداشتم که از بیداری سحر لذت میبرد ومشغول نمازشب می شد 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ #سلام_علی_ابراهیم 🔸قسمت بیست ششم 🔸 #دومین_حضو
صلوات بفرس😉: 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ 🔸قسمت بیست هفتم 🔸 دوازدهم مهر ۱۳۵۹ است دو روز بود مفقود شده بود برای گرفتن خبر به ستاد اسرای جنگی رفتم اما بی فایده بود تا نیمه های شب بیدار بودم اما بی فایده بود بعد نماز صبح اومدم داخل محوطه روی خاک نشستم سکوت عجیبی حکمفرما بود هنوز هوا روشن نشده بود که درب پادگان باز شده بود یکدفعه از جا پریدم یکی از آنها ابراهیم بود اون رو در آغوش کشیدم خوشحالی اون لحظه قابل وصف نبود در جمع نشستیم ابراهیم ماجرای این سه روز را تعریف میکرد بایک نفر بر رفته بودیم جلو نمیدانستیم عراقی ها تا کجا پیشروی کردند کنار تپه محاصره شدیم نزدیک به یکصد عراقی از بالای تپه به داخل دشت شلیک میکردند ما پنج نفر هم داخل چاله ای سنگر گرفتیم وتا غروب مقاومت کردیم با تاریکی هوا عراقی ها عقب نشینی کردند دو نفر از همراهان که راه بلد بودند شهید شدند از مسیر غروب آفتاب قبله را حدس زدیم نماز را خواندیم بعد نماز به دوستمان گفتم برای رفع گرفتاری 📿را به دقت بخوانید چرا که پیغمبر در زمانی به دخترشان تعلیم فرمودند که ایشان گرفتار مشکلات_وسختی ها بودند بعد نماز به سنگر برگشتیم خبری از عراقی ها نبود مهمات کم بود از سنگر بیرون آمدیم واز جنازه عراقی هایی که افتاده بود مهماتشان را برداشتیم مقداری آذوقه هم پیدا کردیم وآماده حرکت شدیم اما به کدام سمت ؟ هواتاریک ودشت صاف تسبیحی در دست داشتم وذکر میگفتم اما آرامش عجیبی داشتیم به یک منطقه نظامی رسیدیم که یک دستگاه رادار داخل آن قرار داشت چندین نگهبان هم اطرافش بودند ما نمیدانستیم کجا هستیم وبه زنده ماندنمان هم امیدی نداشتیم تصمیم عجیبی گرفتیم وبا 📿 زدیم خوب آمد با یاری خدا توانستیم با پرتاب نارنجک وشلیک گلوله آن مقر نظامی را بهم بریزیم وقتی که رادار از کار افتاد به راهمان ادامه دادیم نزدیک صبح جایی برای استراحت پیدا کردیم وتا غروب همانجا ماندیم وبا تاریکی هوا به راهمان ادامه دادیم تا به نیروهای خودی رسیدیم ابراهیم ادامه داد آنچه در این مدت دیده بودیم عنایت_خدا بود و 🔸دشمن به خاطر نداشتن ایمان از ما میترسد ما باید تا میتوانیم حملات نامنظم را گسترش دهیم تا جلوی حملات دشمن گرفته شود 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
صلوات بفرس😉: 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ #سلام_علی_ابراهیم 🔸قسمت بیست هفتم 🔸 #تسبیحات دوازدهم مهر ۱۳۵۹ است
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ 🔸قسمت بیست هشتم 🔸 از شروع جنگ یک ماه گذشت ابراهیم به همراه حاج حسین وتعدادی از رفقا به در اطراف سر پل ذهاب رفتند در آنجا سنگرهای پدافندی را در مقابل دشمن راه اندازی کردند بعد نماز صبح بچها دنبال ابراهیم می گشتند وگفتند از نیمه شب تا حالا خبری از نیست ساعتی بعد دیدیم سیزده عراقی پشت سر هم در حالی که دستشان بسته بود به سمت ما می آمدند وپشت سر آنها ابراهیم ویکی دیگر از بچه ها قرار داشت در اون شرایط کمبود مهمات کسی باورش نمیشد ابراهیم به چنین موفقیتی دست پیدا کند یکی از رزمنده ها که خیلی ذوق زده شده بود وکشیده محکمی به صورت اولین اسیر عراقی زد وگفت مزدورا😠 برای لحظه ای همه ساکت شدند ابراهیم از کنار ستون اسرا جلو آمد ویکی یکی اسلحه ها رو از روی دوشش به زمین گذاشت بعد فریاد زد برای چی زدی؟😡 جوان که خیلی تعجب کرده بود گفت مگه چی شده؟😳 اون دشمنه خیره خیره به صورتش نگاه کرد وگفت اولا اون دشمن بود الان اسیره در ثانی اینها اصلا نمیدونن برای چی با ما میجنگند جوان بعد چند لحظه سکوت معزرت😔 خواست وپیشانی عراقی را بوسید اسیر عراقی با تعجب به ما نگاه میکرد ونگاه متعجب عراقی حرف های زیادی داشت 🔸دوماه پس از شروع جنگ ابراهیم به مرخصی آمد و با دوستان از خاطرات جنگ صحبت میکرد اما چیزی از خودش نمیگفت یه بار صحبت از عبادت رزمندگان شد ابراهیم خندید وگفت در پنج نفر به گروه ما ملحق شدند که از یک روستا آمده بودند علاقه زیادی به امام خمینی داشتند ولی اهل نماز نبودند تا اینکه روزی با اونها صحبت کردم دیدم بندگان خدا اصلا سواد نداشتند واز طرفی خودشان دوست داشتند نماز را یاد بگیرند من هم بعد یاد دادن وضو یکی از بچه ها را صدا زدم وگفتم این آقا پیش نماز شما هر کاری او انجام داد شما انجام بدید وخودم هم کنارشان ذکر های نماز را بلند بلند تکرار میکردم ابراهیم به اینجا که رسید شروع کرد به خندیدن😂 وادامه داد وسط نماز پیش نماز شروع کرد سرش را خاراندن وبقیه هم شروع کردند سرشان را خاراندند خیلی خنده ام😐 گرفت اما خودم را کنترل کردم وقتی پیش نماز به سجده رفت مهرش به پیشانی گیر کرد وسمت چپ افتاد پیش نماز خم شد سمت چپ مهر را بردارد آنها هم خم شدند ودستشان را دراز کردند اینجا بود که دیگر نتوانستم تحمل کنم زدم زیر خنده😂😂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ #سلام_علی_ابراهیم 🔸قسمت بیست هشتم 🔸#شهرک_المهدی
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ 🔸قسمت بیست نهم 🔸 ♻️از پیامبر صلوات الله علیه سوال شد کدامیک از مومنین ایمان کامل تری دارند؟ 🌷فرمودند آنکه در راه خدا با جان و مال خود جهاد کند سردار محمد کوثری تعریف میگرد در روزهای اول جنگ سر پل ذهاب به ابراهیم گفتم حقوق شما آماده است هروقت صلاح میدانی بیا وبگیر در جواب خیلی آهسته گفت شما کی میری تهران ؟ گفتم آخر هفته بعد گفت سه تا آدرس میدم تهران رفتی حقوقم رو به این خونه ها بده من هم این کار رو انجام دادم ومتوجه شدم هر سه از خانواده های مستحق وآبرومندند 🔸 🔸 🔸 🔸 ♻️از جبهه برمی گشتم وقتی رسیدم میدان خراسان دیگر هیچ پولی همراهم نبود به سمت خانه در حرکت بودم اما مشغول فکر ؛ الان برسم خانه همسرم وبچه هایم از من پول میخواهند تازه اجاره خانه را چه کنم سراغ کی برم ؟ خواستم به برادرم رو بندازم اما او هم وضع خوبی نداشت سر چهار راه عارف ایستادم وبا خودم گفتم فقط باید خدا کمک کند .... در همین فکر بودم که یکدفعه دیدم ابراهیم سوار بر موتور به سمت من آمد خیلی خوشحال☺️ شدم تا من را دید من را در آغوش گرفت وچند دقیقه ای صحبت کردیم وقتی خواست برود اشاره کرد حقوق گرفتی ؟ گفتم هنوز نه ولی مهم نیست....... دست کرد تو جیبش یک دسته اسکناس💶 در آورد گفتم به جان آقا ابرهیم نمیگیرم خودت احتیاج داری گفت: این هست وهر وقت حقوق گرفتی بهم پس میدی پول رو داخل جیبم گذاشت ورفت آن پول برکت داشت خیلی از مشکلاتم را حل کرد تا مدتی از لحاظ مالی مشکل نداشتم خیلی دعایش کردم آن روز را رساند تا مثل همیشه باشد 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ #سلام_علی_ابراهیم 🔸قسمت بیست نهم 🔸 #حلال_مشکل
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ 🔸قسمت سی ام 🔸 مدت کوتاهی از شروع جنگ گذشت فرماندهی سپاه در غرب کشور جلسه ای برقرار نمود قرار شد نیروهای داوطلب وبچه های سپاه در مناطق مختلف تقسیم شوند طبق جلسه حسین الله کرم به عنوان فرمانده سپاه گیلان غرب ونفت شهر انتخاب شد وبه همران چند گروهان وگردان راهی منطقه گیلان غرب شد طبق رفاقت دیرینه ای که در زور خانه با حاج حسین داشت راهی گیلان غرب وبه عنوان معاونت عملیات سپاه منصوب میشود . گیلان غرب شهری کوهستانی هست وعراق هم توانسته بود تا ارتفاعات نزدیکی این شهر را تصرف کند مدت کوتاهی ازفعالیت سپاه دراین منطقه می گذشت ودراین مدت هیچ تحرک خاصی ازنیرو ها دیده نشد.طی جلسه ای قرار شد همانطور دکتر چمران واصغر وصالی در جنوب وسرپل ذهاب جنگهای چریکی انجام میدهند در گیلان غرب هم راه اندازی شودکار راه اندازی گروه انجام شدومسئولیت عملیات گروه به ابراهیم و افراسیابی واگذار شد وقرار شد گروه به نام دکتر بهشتی نامگذاری شود اما طی بازدیددکتر بهشتی مخالفت کرد وگفت چون کار چریکی انجام میدهید نام بگذارید ابراهیم تصویر بزرگی از امام خمینی وبهشتی و مقام_معظم_رهبری در مقر نصب کرد وگروه فعالیت خود را آغاز نمود گروه همانند نامش نا منظم بود از نوجوان تا پیرمرد بیسواد تا دکتری از بچهای متدین تا کسانی که در همان گروه نماز را فرا گرفتند وغیره حضور داشتند افراد گروه چهل نفر بودند ابراهیم که عملا مسئولیت گروه را بر عهده داشت میگفت ما فرمانده نداریم واز طریق محبت ودوستی گروه را خوب اداره میکرد وبیشتر کارها با همفکری پیش میرفت یکی از برنامه های روزانه گروه کمک به مردم محلی وحل مشکلات آنها بود واز این طریق بسیاری از نیروی محلی جذب گروه شده بودند روش ابراهیم در شناسایی بسیار عجیب بود نیمه های شب به پشت نیروهای دشمن قرار میگرفتند واطلاعات میگرفتند ابراهیم روش خود را به دیگر نیرو ها آموزش میداد وشجاعت را لحاظ میکرد به همین خاطر زبده ترین نیرو ها اطلاعات وشناسایی تربیت یافتند بقول فرمانده تیپ۳۱۳حّرابراهیم با روشهای خود بنیانگذار این تیپ بود. گروه شهیداندرزگو۵۲عملیات در مدت یکساله خود داشت آنها لشکر چهارم عراق را به ستوه آوردند وتلفات سنگینی به آنها تحمیل کردند واز خرمن وجودی ابراهیم خوشه ها چیده شد که از بزرگان جنگ و از افتخارات نظام اسلامی شدند 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ #سلام_علی_ابراهیم 🔸قسمت سی ام 🔸 #گروه_شهیداندر
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ 🔸قسمت سی ویکم 🔸 محرم سال ۱۳۵۹ اتفاق مهمی رخ داد و اصغروصالی بانیروهایش از سرپل ذهاب به گیلان غرب آمدند قرار شد بعد شناسایی دشمن از شمال شهر عملیات آغاز شود شب عاشورا همه بچه ها در مقر سپاه جمع شدند مداحی آن شب شور حال عجیبی داشت اصغروصالی میاندار بود روز عاشورا اصغر به همراه تعدادی از بچه ها برای شناسایی می رود که حوالی ظهر بود خبر رسید آنها با کمین عراقی ها درگیر شدند با رسیدن نیروی کمکی خودی عراقی ها عقب رفتند علی قربانی به شهادت رسید واصغرهم بخاطر جراحات امیدی به زنده ماندنش نبود ودر بیمارستان به شهادت رسید بعد شهادت اصغر ابراهیم بلند گریه😭 میکرد ومیگفت کسی نمیداند چه فرمانده ای را از دست دادیم ابراهیم برای تشیع با ماشینش به تهران آمد وپس از تشیع پیکر به منطقه باز گشتیم میگفت اصغر چند شب قبل شهادتش برادر شهیدش را در خواب دید برادرش گفته بود تو روز عاشورا شهید خواهی شد وروز بعد بچه های گروه برای اصغر مراسم عزاداری برپا کردند وهم قسم شدند تا آخرین قطره خون در جبهه بمانند و انتقام خون اصغر را بگیرند 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ #سلام_علی_ابراهیم 🔸قسمت سی ویکم 🔸 #شهادت_اصغرو
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⚫️ 🔸قسمت سی ودوم 🔸 در ایام ابتدای جنگ الگوی بسیاری از بچه های رزمنده شده بود خیلی ها به رفاقت با او افتخار میکردند اما او همیشه طوری رفتار میکرد که کمتر مطرح شود مثلاً به لباس نظامی توجهی نداشت پیراهن بلند وشلوار کردی میپوشید تا هم به مردم محلی آنجا نزدیک باشد هم جلوی نفسش را گرفته باشد . ساده و بود برای اولین بار که او را دیدیم فکر کردیم خدمتکار رزمنده ها است اما مدتی که گذشت به شخصیتش پی بردیم . وهمیشه بجای ظاهر به اهمیت میداد ومیگفت مهمتر از اینکه برای بچه ها لباس همشکل ولباس نظامی درست کنیم باید به فکر آموزش معنویت نیرو ها باشیم وبا بچه ها رفیق باشیم نتیجه این تفکر در عملیاتهای گروه کاملا دیده میشد هرچند برخی با تفکراتش مخالفت میکردند 🔸 ابراهیم یک بار پارچه لباس پلنگی خریده بود وبه خیاط✂️ داده بود تا برایش یکدست لباس کردی بدوزد روز بعد لباس را تحویل گرفت وپوشید بسیار زیبا شده بود واز مقر خارج شد . ساعتی بعد که برگشت لباس سربازی تنش بود. پرسیدم لباست کو؟ گفت یکی از بچه های کرد از لباسم خوشش آمده بود به او هدیه دادم بعد متوجه شدم ساعت خود را هم بخشیده بود این کار باعث شد بسیاری از کردهای محلی مجذوب اخلاق شوند وبه گروه اندرز گو ملحق شوند 🔸 درعین سادگی به مسائل سیاسی آگاه بود وجریانات سیاسی را خوب تحلیل میکرد مدتی پس از نصب تصاویر امام راحل وشهید بهشتی در مقر ؛ از طرف بنی صدر دستور تعطیلی و بستن آذوقه گروه صادر گردید اما فرماندهی ارتش در منطقه اعلام کرده بود حضور این گروه در منطقه لازم است وتمامی حملات ما از این منطقه طراحی میشود وبعد از مدتی پیگیری جلوی این حرکت گرفته شد 🔸یک روز بنی صدر اعلام کرد قصد بازدید از کرمانشاه را دارد تمام نیروهای نظامی آراسته ومنتظر بنی صدر بودند اما قیافه بچه های اندرزگو جالب بود با همان شلوار کردی وظاهر ساده منتظر بنی صدر بودند تا به او بگویند با کدام بینش😏 سیاسی جنگ را اداره میکند. آن روزخیلی معطل ماندند اما رییس جمهور به علت نقص هلی کوپتر به کرمانشاه نیامد مدتی بعد آقا خامنه ای به کرمانشاه آمدند وبچه های اندرزگو با همان ظاهر ساده از او دیدار کردند ویکی یکی او را در آغوش گرفتند 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⚫️ #سلام_علی_ابراهیم 🔸قسمت سی ودوم 🔸 #ظاهرساده د
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⚫️ 🔸قسمت سی وسوم 🔸 برای اولین عملیات_نفوذی در عمق مواضع دشمن آماده می شدیم ابراهیم وهفت نفر دیگر و دو نفر از کردهای محلی که راه را خوب میشناختند وبه اندازه یک هفته نان وخرما ومقداری سلاح ومواد منفجره که در کوله پشتی گذاشتیم وحرکت کردیم بعدعبور از ارتفاعات⛰ و رودخانه_امام_حسن به منطقه علیه السلام وارد شدیم آنجا محل استقرار یک تیپ ارتش عراق بود میان شیارها ولابه لای تپه مخفی شدیم وبا گذشت سه روز وبا وجود بارندگی نقشه خوبی از منطقه کشیدیم وبعد به طرف جاده نظامی رفتیم و مین ضد خودرو کار گذاشتیم هنوز زیاد دور نشده بودیم که خودرو های عراقی را دیدیم که در آتش می سوخت 🔥و متوجه تانک های دشمن به همراه نیروهای پیاده در تعقیب ما هستند ماهم با عبور از شیارها و رودخانه امام حسن دیگر تانکها نتوانستند ما را تعقیب کنند محل مناسبی بعد رودخانه پیدا کردیم ومشغول استراحت شدیم که دقایقی بعد صدای هلیکوپتر 🚁را شنیدیم فکر این را دیگر نکرده بودیم ابراهیم بلافاصله نقشه ها را داخل یک کوله پشتی ریخت وتحویل رضا داد وگفت من وجواد میمانیم شما سریع حرکت کنید کاری نمیشد کرد اصلا همه ماموریت برای بدست آوردن نقشه بود با ناراحتی از هم جدا شدیم از دور دیدیم که ابراهیم وجواد مرتب جای خود را عوض میکنند وبا ژ۳به هلی کوپتر 🚁شلیک میکنند وهلی کوپتر هم دور میزد وبه آنها شلیک میکرد بعد مدتی صدای گلوله نیامد خیلی ناراحت بودیم یادمان از آرامش دیروز ابراهیم آمد وخواسته بود اذان بگوید ولی با اسرار بچه ها آرام اذان گفت وبا حالت معنوی خاصی مشغول نماز شد به محل قراری که با ابراهیم وجواد گذاشته بودیم رسیدیم چند ساعت استراحت کردیم اما خبری از ابراهیم وجواد نشد هوا داشت روشن میشد باید از اون منطقه خارج میشدیم آماده حرکت شدیم که صدایی شنیدیم اسلحه را مسلح کردیم ونشستیم چند لحظه بعد متوجه شدیم ابراهیم وجواد هستند خوشحالی از چهره همه ما موج میزد وسریع از منطقه خارج شدیم با نقشه ای که تهیه کرده بودیم در حمله های بعدی بسیار کار ساز بود فردای اون روز از ابراهیم سوال کردیم وقتی هلی کوپتر🚁 رسید چکار کردین ابراهیم با آرامش خاصی جواب داد خدا کمک کرد... من وجواد جای خودمون رو سریع عوض میکردیم و به هلی کوپتر شلیک میکردیم هلی کوپتر🚁 هم دور میزد وشلیک میکرد وقتی هم گلوله هایش که تمام شد برگشت البته چند ترکش ریز هم به ما خورد تا یادگاری بمونه 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⚫️ #سلام_علی_ابراهیم 🔸قسمت سی وسوم 🔸 #چم_امام_حسن
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⚫️ 🔸قسمت سی وچهارم 🔸 از ویژگی های ابراهیم احترام به دیگران وحتی اسیران جنگی بود همیشه این حرف را از ابراهیم می شنیدیم که 🌷اکثر عراقی ها انسانهای جاهل ونا آگاه هستند باید اسلام واقعی را از ما ببینند آن وقت خواهید دید آنها هم مخالف حذب بعث خواهند شد🌷 در بسیاری از عملیاتها قبل از شلیک به سمت دشمن در فکر اسارت در آوردن نیروهای دشمن بود سه عراقی را داخل شهر آوردند هنوز محلی برای نگهداری آنها نبود مسئولیت نگهداری آنها را به ابراهیم سپردیم هرچیزی که ما میخوردیم به اسرا هم میداد گاهی اوقات با همان چند کلمه عربی که بلد بود با آنها صحبت میکرد بعد دو روز خودرو حمل اسرا آمد و آنها از ابراهیم سوال کردند که با آنها می آید وقتی جواب منفی شنیدند گریه والتماس میکردند که اجازه دهید اینجا باشیم حتی حاضریم با رژیم بعث بجنگیم 🔸🔸🔸عملیات بر روی ارتفاعات بازی دراز آغاز شد ما دو نفر کمی به سمت بالای ارتفاعات رفتیم واز بچه های خودی دور شدیم به سنگری رسیدیم که تعدادی عراقی در آن بودند با اسلحه اشاره کردیم به سمت بیرون حرکت کنید اما آنها حرکت نمیکردند ما دو نفر وآنها ۱۵ نفر بودند طوری بود که هر لحظه امکان داشت از هر دو طرف شلیک شود دوباره داد زدم حرکت کنید ولی عراقی ها با اشاره به افسرشان نگاه میکردند اما افسر عراقی ابرو هایش را بالا میداد که نروید همین لحظه ابراهیم از پشت سنگر آمد وگفت چه شده آرامش عجیبی پیدا کردم وگفتم مشکل اون افسر عراقی هست نمیخواهد بیرون بروند ابراهیم اسلحه را روی دوسش انداخت وجلو رفت با یک دست یقه و با یک دست کمربند افسر عراقی را گرفت واز جا بلند کرد وچند متر جلوتر لبه پرتگاه به زمین زد سربازای عراقی از ترس روی زمین نشستند ودستشان را بالا گرفتند افسر عراقی التماس میکرد الدخیل الدخیل ارحم ارحم همینطور ناله میکرد من خوشحال شدم و در پوست خودم نمیگنجیدم افسر عراقی وبقیه را به پایین ارتفاعات انتقال دادیم 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⚫️ #سلام_علی_ابراهیم 🔸قسمت سی وچهارم 🔸 #اسیر از و
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⚫️ 🔸قسمت سی و پنجم 🔸 عصر روز ابراهیم وارد مقر شد از نیمه شب خبری از او نبود حالا هم که آمده یک اسیر عراقی همراه خود آورده بود . پرسیدیم آقا ابراهیم این کیه ؟؟ گفت نیمه شب رفته بودم سمت دشمن وکنار جاده مخفی شدم و جیپی که یک سرنشین داشت رو اسیر کردم وبین راه با خودم گفتم اینم ولی بعدش از حرف خودم پشیمان شدم گفتم ما کجا وهدیه برای امام زمان کجا... 🔸همان روز دور هم جمع شده بودیم یکی از ابراهیم پرسیده بود بهترین فرمانده های جنگ رو چه کسانی میدانید وچرا؟ ابراهیم گفت فرمانده سپاه بروجردی که توی اون وضعیت کردستان رو تونست آرام کنه و گروه های پیش مرگ درست کنه. وفرمانده ارتش هیچ کس مثل صیادشیرازی نیست او قبل از اینکه نظامی باشد یه جوان حذب الهی ومومن است . تو بچه های هوانیروز هم هرچه بگردی بهتر از سروان_شیرودی پیدا نمیکنی شیرودی سرپل ذهاب به تنهایی جلوی چندین تانک رو گرفت وبا اینکه فرمانده پایگاه هوایی شده بود آنقدر ساده زندگی میکنه که تعجب میکنید وقتی از طرف سازمان تربیت بدنی چند جفت کفش اومد یکی رو دادم بهش چون کفشهای مناسبی نداشت 🔸صحبتها که به اینجا رسید یکی گفت بیاید آرزوهامون رو بگیم اکثر بچه ها آرزوشان بود یکی هم مثل شهید ابوالفضل کاظمی گفت خدا بنده های خوب وپاک رو سوا میکند ماهم مرتب گناه میکنیم که سراغ ما را نگیرند نوبت شد وهمه منتظر آرزوی ابراهیم بودند . ابراهیم مکثی کرد وگفت آرزوی من شهادت است اما حالا نه آرزویم این است در شوم.... 🔸🔸صبح زود از سنگر کمین وارد مقر شدم بر خلاف همیشه کسی آنجا نبود کمی گشتم بی فایده بود ترسیدم نکند عراقی ها شهر را تصرف کرده باشند داخل حیاط فریاد زدم کسی اینجانیست؟ درب یکی از اتاقها باز شد یکی اشاره زد بیا اینجا ابراهیم داخل اتاق تنها بود با صدای سوز ناک مداحی میکرد وتنها برای دل خودش میخواند وبا امام زمان نجوا میکرد آنقدر سوز عجیبی داشت داشت که همه گریه میکردند 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃