ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد:
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
⭕️ #سلام_علی_ابراهیم
🔸قسمت پنجاه ونهم
🔸 #اخلاص
با ابراهیم از ورزش صحبت میکردیم میگفت وقتی برای ورزش با مسابقات کشتی میرفتم، همیشه با وضو بودم همیشه قبل مسابقه دو رکعت نماز مستحبی میخواندم برای اینکه یه وقت تو مسابقه حال کسی رو نگیرم ابراهیم به هیچ وجه گرد گناه نمی چرخید برای همین الگویی برای دیگران بود حتی جایی که غیبت یا حرف گناه زده میشد سریع موضوع رو عوض میکرد و صلوات میفرستاد هیچ گاه به کسی بد نمیگفت مگر به قصد اصلاح هیچوقت لباس تنگ یا آستین کوتاه نمی پوشید بارها خودش را مشغول کارهای سخت میکرد . میگفت برای نفس آدم این کارها لازمه
شهید جعفر جنگروی تعریف میکرد پس از اتمام هیئت دور هم بودیم ابراهیم در اتاق دیگری بود وقتی که همه رفتند رفتم پیش ابراهیم اما متوجه من نشده بود دیدم به پلکهایش سوزن 📌میزند گفتم ابراهیم داری چیکار میکنی از جا پرید وگفت هیچی چیزی نیست گفتم به جون تو نمیشه باید بگی با گلوی بغض گرفته گفت #سزای_چشمی_که_به_نامحرم بی افته همینه
اگر میخواست با زنی نامحرم اگرچه از بستگان بود صحبت کند به هیچ وجه سرش را بالا نمیگرفت
وچه زیبا گفت امام محمد باقر علیه السلام
🌷از تیرهای شیطان سخن گفتن بازن نامحرم است
#ابراهیم به اطعام دادن خیلی اهمیت می داد همیشه دوستانش را دعوت میکرد وغذا می داد در روزهای مجروحیت کسانی که به ملاقاتش میآمدند را دعوت میکرد و غذا میداد واز این کار بی نهایت لذت میبرد به دوستان میگفت ما وسیله ایم این رزق شماست
در هیئت ها وجلسات مذهبی هم همین گونه بود وقتی میدید صاحب خونه برای پذیرایی هیئت مشکل دارد بدونه کمترین حرفی برای مهمانها وعزادار ها غذا تهیه میکرد میگفت مجلس امام حسین علیه السلام باید از همه لحاظ کامل باشد شبهای جمعه هم برای بچه ها شام تهیه میکرد وبه زیارت عبدالعظیم یا بهشت زهرا سلام الله علیه میرفتیم بچه های بسیج هیچ وقت آن دوران را فراموش نخواهند کرد یکبار از ابراهیم سوال کردم تو این همه پول 💵رو از کجا میگیری نگاهی به صورتم انداخت وگفت از خدا خواستم هیچ وقت جیبم را خالی نکند خدا هم از جایی که فکرش را نمیکنم اسبابش را فراهم میکند
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ #سلام_علی_ابراهیم 🔸قسمت پنجاه ونهم 🔸 #اخلاص ب
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد:
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
⭕️ #سلام_علی_ابراهیم
🔸 قسمت شصت
🔸 #حاجات_مردم_ونعمت_خدا
همراه #ابراهیم بودم از مسیری تقریبا دور به سمت خانه بر میگشتم پیرمردی به همراه خانواده اش در کنار خیابان بود جلوی ما دست تکان داد وما ایستادیم آدرس جایی را سوال کرد وبعد شروع کرد از مشکلاتش گفت به قیافه اش نمی آمد معتاد یا گدا باشد #ابراهیم پیاده شد و جیبهای شلوارش را گشت ولی چیزی نداشت به من گفت چیزی همراهت داری منم هرچی گشتم توی جیبم پولی💶 نبود از پیر مرد عذر خواهی کردیم وبه راه افتادیم بین راه از آینه موتور ابراهیم را دیدم که گریه 😭میکرد آمدم کنار جاده گفتم داری گریه میکنی؟ صورتش را پاک کرد وگفت ما نتونستیم به کسی که محتاج بود کمک کنیم گفتم خب پول نداشتیم این که گناه نیست گفت میدانم خیلی دلم سوخت😔 توفیق نداشتیم کمک کنیم کمی مکث کردم وبه حال وصفای #ابراهیم غبطه خوردم وبه راه افتادم
♻️دوران دبیرستان بود #ابراهیم عصر ها در بازار مشغول به کار میشد وبرای خودش در آمد داشت متوجه شد یکی از همسایه ها مشکل مالی شدیدی دارد وعلیرغم از دست دادن مرد خانواده کسی برای تامین هزینه ها نداشتند #ابراهیم به کسی چیزی نگفت سر ماه که حقوق میگرفت بیشتر هزینه اون خانواده را تامین میکرد هر وقت که در خانه زیاد غذا پخت میشد حتما برای آن خانواده می فرستاد این ماجرا تا زمان شهادتش ادامه داشت و جز مادرش کسی اطلاعی نداشت
♻️شخصی به سراغ #ابراهیم آمده بود که قبلا آبدارچی بوده وحالا بیکار شده بود وتقاضای کمک مالی داشت #ابراهیم بجای کمک مالی با مراجعه به چند نفر از دوستان شغل مناسبی را برای او مهیا کرد او برای حل مشکلات مردم اگر هم خودش نمیتوانست به سراغ دوستانش می رفت واز آنها کمک می گرفت ویک موضوع را رعایت میکرد که با کمک کردن گدا پروری نکند او هریک از رفقا که حدس میزد مشکل دارد قبل اینکه او بیان کند به او کمک میکرد ومیگفت این پول قرض است ومن فعلا احتیاجی ندارم وهر وقت داشتی برگردان وهیچ حسابی روی این پولها نمیکرد ودر کمکها به آبروی افراد توجه داشت تا شرمنده نشوند
♻️بزرگان دین توصیه میکنند برای رفع مشکل خودتان تامیتوانید #مشکل_مردم را حل کنید وهمچنین تامیتوانید اطعام کنید واینگونه بسیاری از گرفتاری هایتان را برطرف سازید
غروب ماه رمضان بود #ابراهیم آمد در خانه ما وبعد سلام یک قابلمه از من گرفت وبه داخل کله پزی رفت دنبالش رفتم و گفتم ابراهیم جون برای افطاری کله پاچه چه حالی میده ؟! 😋 ابراهیم گفت راست میگی ولی این مال من نیست😉 یکدست کله پاچه با نان سنگگ رو گرفت و به همراه ایرج با موتور خدا حافظی کردند و رفتند باخودم گفتم لابد چند تا رفیق جمع شدن باهم افطاری میخورن خیلی ناراحت شده بودم 😔تا اینکه فردا ایرج را دیدم پرسیدم دیروز کجا رفتید؟! گفت رفتیم پشت پارک داخل یک کوچه در زدیم یه پیرمرد با چند تا بچه اومدن خیلی تشکر کردند خانواده مستحق بودند وبعد ابراهیم را رساندم
♻️بیست وشش سال بعد از شهادت ابراهیم بود که در رویا اورا با یک ماشین🚘 نظامی آمده بود دیدم خیلی خوشحال بودم فریاد می زدم آقا ابراهیم برگشته اورا در آغوش گرفتم وباهم نزدیک یک آپارتمان مرتفعی 🏢رفتیم ابراهیم با مهندسین ساختمان سلام واحوالپرسی کرد وگفت یکی از این خانه ها را برای یه آقا سیدی کنار بگذارید یک نفر جلو آمد گفت که او نه پولی برای پرداخت دارد نه میتواند وام بگیرد من چجوری یک واحد به او بدهم من هم حرفش را تایید کردم وگفتم ابراهیم جون دوران این کار ها تمام شده الان همه اسکناس💶 رو میشناسند بعد نگاه معنی داری به من کرد وگفت من اگر برگشتم بخاطر این بود که مشکل مثل ایشان را حل کنم واگرنه من اینجا کاری ندارم وبعد به سمت ماشین حرکت کرد ومن هم دنبال ماشینش به راه افتادم که یکدفعه با صدای تلفن همراه بیدار شدم
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ #سلام_علی_ابراهیم 🔸 قسمت شصت 🔸 #حاجات_مردم_ونع
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد:
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
⭕️ #سلام_علی_ابراهیم
🔸قسمت شصت ویکم
🔸 #خمس
از علمایی که #ابراهیم به او ارادت خاصی داشت مرحوم حاج آقا هرندی بود این عالم بزرگوار غیر از ساعات نماز مشغول شغل پارچه فروشی بود
اواخر تابستان۱۳۶۱ بود به همراه #ابراهیم خدمت حاج آقا رفتیم مقداری پارچه به اندازه دو دست پیراهن گرفت
هفته بعد موقع نماز دیدم #ابراهیم آمده مسجد ورفت پیش حاج آقا.
من هم رفتم ببینم چی شده #ابراهیم مشغول حساب سال بود #خمس_اموالش رو حساب میکرد
خنده ام 😁گرفت اوبرای خودش چیزی نگه نمیداشت وهرچه داشت را خرج دیگران میکرد اومی خواست خمس چه چیزی را حساب کند؟😏
حاج آقا حساب سال رو انجام داد وگفت ۴۰۰تومن خمس شما میشه وادامه داد من با اجازه ای که از علما دارم وبا شناختی از شما دارم آن را می بخشم اما #ابراهیم اصرار داشت این #واجب_دینی را پرداخت کند
بعد نماز به همراه #ابراهیم به مغازه حاج آقا رفتیم به حاج آقا گفت دوتا پارچه پیراهنی مثل دفعه قبل میخوام حاج آقا با تعجب یه نگاهی به #ابراهیم انداخت وگفت تازه از من پارچه گرفتی این پارچه ها دولتیه وما اجازه نداریم بیش از اندازه به کسی پارچه بدهیم
#ابراهیم چیزی نگفت اما من میدانستم به حاج آقا گفتم حاج آقا این پیراهن های قبلی رو انفاق کرده بعضی از دوستان که به زورخانه می آیند و به خاطر وضع مالیشان پیراهن آستین کوتاه میپوشند وآن پیراهن را به آنها بخشید
حاج آقا که همینطور حرف من را گوش میداد نگاه معنا داری به #ابراهیم کرد وگفت ایندفعه برای خودت پارچه میبرم حق نداری به کسی ببخشی هرکسی خواست بفرستش اینجا....
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ #سلام_علی_ابراهیم 🔸قسمت شصت ویکم 🔸 #خمس از عل
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد:
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
⭕️ #سلام_علی_ابراهیم
🔸قسمت شصت ودوم
🔸 #ما_تو_را_دوست_داریم
پاییز سال ۱۳۶۱بود بار دیگر به همراه ابراهیم عازم مناطق عملیاتی شدیم .اینبار نقل همه مجالس توسل های #ابراهیم به حضرت #زهرا علیه السلام بود هرجا میرفتیم حرف او بودخیلی از بچه ها داستان حماسه آفرینی های اورا در عملیاتها تعریف میکردند وهمه آنها با توسل صدیقه طاهره علیه السلام انجام شده بود
شب بود ابراهیم در جمع یکی از بچه های گردان شروع به مداحی کرد صدای ابراهیم بخاطر خستگی وطولانی شدن مجالس گرفته بود
بعد تمام شدن مراسم دونفر از رفقا با ابراهیم شوخی کردند وصدایش را تقلید کردند وبعد هم چیزهایی گفتند که او خیلی ناراحت شد
آن شب ابراهیم قبل از خواب خیلی عصبانی بود وگفت من مهم نیستم اینها مجلس حضرت را شوخی گرفته اند برای همین دیگر مداحی نمیکنم هرچه میگفتم حرف بچه ها را به دل نگیر کار خودت را بکن اما فایده ای نداشت آخرشب برگشتیم مقر دوباره قسم خورد که دیگر مداحی نمیکنم آخر شب خسته وکوفته خوابیدم قبل اذان احساس کردم کسی دست مرا تکان میدهد چشمم را باز کردم دیدم ابراهیم هست وگفت پاشو وقت اذانه ابراهیم دیگر بچه ها را هم صدا زد وبعد هم اذان گفت ونماز جماعت صبح برپا کرد بعد نماز وتسبیح ودعا شروع به مداحی #حضرت_زهرا سلام الله علیه کرد
اشعار زیبایش اشک بچه ها را در آورد من که دیشب قسم خوردنش را دیدم تعجب کردم ولی چیزی نگفتم بعد خوردن صبحانه به همراه بچه ها به سمت سومار حرکت کردیم در بین راه دائم در فکر کار عجیب ابراهیم بودم
ابراهیم نگاه معنا داری به من کرد وگفت میخواهی بدانی چرا با اینکه قسم خوردم باز روضه خواندم گفتم خُب آره شما دیشب قسم خوردی!!
پرید روی حرفم وگفت چیزی که میگویم جایی نقل نکن بعد کمی مکث کرد و ادامه داد دیشب خواب به چشمم نمی آمد اما کمی خوابم برد یکدفعه دیدم وجود مقدس صدیقه_طاهره سلام الله علیه تشریف آوردند وگفتند
🌷 #نگونمی_خوانم_ما_تو_را_دوست_داریم
🌷 #هرکس_گفت_بخوان_توهم_بخوان
دیگر گریه امان صحبت به ابراهیم را نداد وبعد شروع به مداحی کرد.
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ #سلام_علی_ابراهیم 🔸قسمت شصت ودوم 🔸 #ما_تو_را_د
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد:
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
⭕️ #سلام_علی_ابراهیم
🔸قسمت شصت وسوم
🔸 #عملیات_زین_العابدین_علیه_السلام
آذرماه ۱۳۶۱بود معمولا #ابراهیم هرجا میرفت با روی باز از او استقبال میکردند بسیاری از فرماندهان شجاعت ودلاوری های او را شنیده بودند یکبار به گردان ما آمد وباهم صحبت میکردیم صحبت ما به درازا کشید وقتی برگشتم فرمانده پرسید کجا بودی ؟ گفتم یکی از رفقا آمده بود با من کار داشت پرسید اسمش چیه ؟ گفتم #ابراهیم_هادی...
یکدفعه گفت😳 #ابراهیم میگن همینه اینکه از قدیمی های جنگه چطور باهاش رفیق شدی ؟ با غرور خاصی گفتم خُب بچه محل ماست برگشت وگفت یکبار بیارش اینجا برای بچه ها صحبت کنه منم کلاس😎 گذاشتم گفتم سرش شلوغه ببینم چی میشه روز بعد رفتم ببینمش موقع برگشت گفت صبر کن برسونمت وبا فرمانده تون صحبت کنم در مسیر باید از یک آبراه رد میشدیم گفتم آقا #ابراهیم برو بالاتر با سرعت بیا از اینجا گیر میکنی گفت وقتش رو ندارم تو دلم خندیدم😁 گفتم چطور میخواد رد بشه چه حالی میده اگه گیر کنه #ابراهیم یه الله اکبر بلند گفت ویه بسم الله وبا دنده یک رد شد وگفت ماهنوز قدرت الله اکبر را نمیدانیم..
گردان برای عملیات آماده میشد #ابراهیم برخلاف همیشه با لباس نظامی واسلحه وسربند آمد از او پرسیدم خندید😆 و گفت #اطاعت_از_فرمانده_واجب است بعد چند کیلومتر راه در تاریکی شب به مواضع دشمن رسیدیم من آرپیجی زن بودم بخاطر همین جلو تر بودم ما از داخل یک باریکه با شیپ کم به سمت نوک تپه حرکت میکردیم هنوز به نوک تپه نرسیده بودیم که منوری شلیک شد انگار عراقی ها میدانستند ومنتظر ما بودند وبعد هم از سه طرف آتش وگلوله میریختند آب دهنم را قورت دادم مرگ رو با چشمام می دیدم در همین حال یکی سینه خیز پایم را گرفت باورم نمیشد #ابراهیم بود بلافاصله آرپیجی رو از من گرفت وجلو رفت وبا صدای الله اکبر آرپیجی رو شلیک کرد سنگری که بیشترین تیر اندازی را میکرد منهدم شد #ابراهیم از جا بلند شد وفریاد زد #شیعه_های_امیرالمومنین_بلند_شید_دست_مولا_پشت_سر_ماست بچه ها هم روحیه گرفتند منم با الله اکبر بلند شدم همه شلیک میکردند همه عراقی ها فرار کردند چند لحظه بعد دیدم #ابراهیم نوک تپه ایستاده کار تصرف تپه خیلی سریع انجام شد بعد عملیات، گردانها به عقب برگشتند اما یک گردان بود مجروحین وشهدای خودشان را جا گذاشتند #ابراهیم وقتی با فرمانده شان صحبت میکرد داد میزد تابه حال او را اینطور عصبانی😡 ندیده بودم میگفت شما که میخواستید برگردید نیرو وتجهیزات هم داشتید چرا مجروحین🤕 وشهدا را جا گذاشتید چرااااا
با مسئول محور صحبت کرده بود وبه همراه جواد افراسیابی وچند نفر از رفقا طی چند شب ۱۸مجروح و۹شهید را به عقب انتقال دادند حتی پیکر یک شهید را از ده متری مواضع دشمن با شگرد خاصی به عقب آورده بودند #ابراهیم بعد این عملیات کمی کسالت پیدا کرد وبا هم به تهران آمده بودیم ودر تهران به فعالیت فرهنگی مذهبی را ادامه داد.
🍂🍃
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ #سلام_علی_ابراهیم 🔸قسمت شصت وسوم 🔸 #عملیات_زی
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد:
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
⚫️ #سلام_علی_ابراهیم
🔸قسمت شصت وچهارم
🔸 #روزهای_آخر
آخر آذر ماه بود با ابراهیم برگشتیم تهران درعین خستگی خیلی خوشحال بود می گفت هیچ شهید یا مجروحی در منطقه باقی نمانده وهرچه بود آوردیم امشب چقدر چشمهای منتظر را خوشحال کردیم
من بلافاصله از موقعیت سوءاستفاده کردم وگفتم آقا ابراهیم چرا برای خودت دعا میکنی گمنام باشی ؟!
منتظر این سوال نبود لحظه ای سکوت کرد وگفت من مادرم را آماده کردم حتی گفتم برایم دعا کند ..
اما این جواب سوالم نبود😒
♻️دی ماه بود حال وهوای #ابراهیم خیلی فرق کرده بود دیگر خبری ازحرفهای عوامانه وشوخی نبود حتی بعضی از دوستان او را شیخ #ابراهیم صدا میزدند
در تاریکی شب باهم قدم میزدیم پرسیدم آرزوی شما شهادته درسته؟!
خندید😁 وبعد چند لحظه گفت شهادت ذره ای از آرزوی من است من میخواهم چیزی از من نماند ومثل ارباب بی کفن حسین علیه السلام قطعه قطعه شوم وجنازه ام برنگردد و گمنام باشم
بعد به زورخانه رفتیم وبرای فردا بچه ها را به نهار دعوت کرد😋 فردا قبل نهار موقع نماز ابراهیم را پیش نماز کردیم حالت عجیبی داشت انگار در این دنیا نبود
در هیئت ، توسلِ ابراهیم به حضرت صدیقه طاهره سلام الله علیه بود
ودر ادامه میگفت به یاد همه شهدای گمنام مثل مادر سادات که قبر ونشانی ندارند
♻️اواسط بهمن بود که ابراهیم وعلی نصرالله ساعت نه شب به خونه ما اومدن ابراهیم را بغل کردم وبوسیدم هوا سرد بود ومن خونه تنها بودم گفتم شام خوردید؟
ابراهیم گفت نه زحمت نکش گفتم تعارف نکنید تخم مرغ درست میکنم شام مختصری میخوریم
گفتم امشب بچه ها نیستند وکرسی هم به راهه اگر کار ندارید همینجا بمانید
ابراهیم هم قبول کرد با خنده گفتم داداش ابراهیم توی این سرما با شلوار کُردی راه میری ؟ اوهم خندید 😁وگفت نه ، چهارتا شلوار پام کردم بعد هم سه تا شلوار رو در آورد ورفت زیر کرسی ومن با علی صحبت میکردم نمیدانم خوابش برد یا نه اما یکدفعه از جا پرید وصورتم را نگاه کرد وبی مقدمه گفت: علی جان تو چهره من شهادت میبینی؟ توقع این سوال را نداشتم به صورت ابراهیم نگاه کردم با آرامش خاصی گفتم بعضی از بچه ها قبل شهادت حالت عجیبی دارند اما ابراهیم جون تو همیشه این حالت رو داری سکوت تمام اتاق رو فرا گرفته بود یکدفعه ابراهیم بلند شد وگفت علی جون پاشو باید سریع حرکت کنیم 😳 باتعجب گفتم کجا؟ گفت سریع باید بریم مسجد وشلوار پوشید وبا علی به راه افتادند...
#هادی_دلها_ابراهیم_هادی
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⚫️ #سلام_علی_ابراهیم 🔸قسمت شصت وچهارم 🔸 #روزهای_آ
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد:
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
⭕️ #سلام_علی_ابراهیم
🔸قسمت شصت وپنجم
🔸 #فکه_آخرین_میعادگاه
نیمه شب بود که آمدیم مسجد #ابراهیم با بچه ها خدا حافظی کرد وبعد هم رفت خانه از مادر وخانواده اش هم خدا حافظی کرد از مادر خواهش کرد که برای شهادتش دعا کند 😔صبح زود هن راهی منطقه شدیم #ابراهیم کمتر حرف میزد بیشتر مشغول ذکر یا قرآن بود رسیدیم اردوگاه لشکر در شمال فکه بچه ها باشنیدن برگشت #ابراهیم خوشحال وبه دیدن #ابراهیم می آمدند حاج حسین هم آمد بعد سلام واحوالپرسی #ابراهیم پرسید بچه ها مشغول شدند خبریه؟ حاجی گفت فردا حرکت میکنیم برای عملیات وادامه داد باید بچه های اطلاعات عملیات را بین گردانها تقسیم کنم ولیستی جلوی ابراهیم گذاشت وگفت نظرت چیه ؟ #ابراهیم هم یکی یکی نظر داد
عصر همان روز #ابراهیم حنا بست وموهای سرش کوتاه وریشش را مرتب کرد چهره زیبای او ملکوتی تر شده بود غروب به یکی از دیدگاه های منطقه رفتیم و #ابراهیم با دوربین🔭 نگاه میکرد وروی کاغذ چیزی می نوشت میگفت دلم خیلی شور میزنه گفتم چیزی نیست ناراحت نباش
پیش یکی از فرماندهان سپاه قدر رفتیم #ابراهیم گفت حاجی این منطقه حالت خاصی داره خاک تمام این منطقه رملی ونرم هست حرکت نیرو توی این دشت مشکله عراق هم موانع درست کرده به نظرت این عملیات موفق میشه؟
فرمانده گفت این دستور فرماندهی هست و به قول امام ما مامور به وظیفه ایم نتیجه اش با خداست
فردا عصر بچه های گردان آماده شدند وآخرین جیره خود راتحویل گرفتند وآماده حرکت به سمت فکه شدند
چهره ابراهیم ملکوتی تر شده بود باهمه بچه ها دست داد کشیدمش کنار گفتم داداش #ابراهیم خیلی نورانی شدی!
نفس عمیقی کشید با حسرت گفت بهشتی که شهید شد خیلی ناراحت بودم😔 وبا خودم گفتم خوش بحالش اصغروصالی وخیلی رفقای دیگه ما رفتند طوری شد که بهشت زهرا بیشتر رفیق داریم بعد نفس عمیقی کشید وگفت خیلی دوست دارم شهید بشم اما #خوشکل_ترین_شهادت_رو_میخوام منتظر ادامه صحبت بودم که قطرات😭 اشک از گوشه چشمش جاری شد #ابراهیم ادامه داد اگر جایی بمانی ودست احدی به تو نرسد تو باشی آقا ومولا هم بیاد سرت رو دامن بگیره این خوشکل ترین شهادته
گفتم داداش #ابراهیم این حرفا چیه وبحث رو عوض کردم گفتم بیا با گروه فرماندهی بریم جلو هرجا که احتیاج شد کمک می کنی
گفت نه من میخوام با #بسیجی ها باشم
بعد باهم حرکت کردیم وآمدیم سمت گردانهای خط شکن
گفتم آقا #ابراهیم مهمات برات چی بگیرم؟ گفت دوتا نارنجک💣 ،اسلحه هم اگر لازم شد از عراقی ها میگیریم
حاج حسین الله کرم از دور خیره #ابراهیم شده بود با #ابراهیم رفتیم طرفش بی اختیار #ابراهیم را در آغوش گرفت و چند لحظه ای در این حالت بودند گویی میدانستند این آخرین دیدار است بعد #ابراهیم ساعت مچی اش را باز کرد و گفت واین هم یادگار برای شما حاج حسین چشماش پر اشک شد وگفت پیشت باشه شاید احتیاج شد ابراهیم گفت نه من بهش احتیاجی ندارم
ابراهیم از آخرین تعلقات مادی جدا شد وبعد هم رفت پیش بچه های گردان
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ #سلام_علی_ابراهیم 🔸قسمت شصت وپنجم 🔸 #فکه_آخرین
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد:
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
⭕️ #سلام_علی_ابراهیم
🔸 قسمت شصت وششم
🔸 #والفجرمقدماتی
#گردان_کمیل خط شکن محورجنوبی وسمت پاسگاه بودیکی ازفرماندهان لشکرآمدوبرای بچه های گردان شروع به صحبت کرد: که دشمن سه کانال بزرگ جلو راه شما زده تا مانع عبور شود وهمچنین موانعی را برای جلوگیری از پیشرفت شما زده وبا عبور شما از موانع عملیات شروع خواهدشدوبااستقرارشما دراطراف پاسگاه مرحله اول کارتمام خواهد شد
و در موردنحوه عبورازموانع صحبت کرد. صحبتها که تمام شد ابراهیم شروع به مداحی کردامانه مثل همیشه خیلی غریبانه روضه می خواندوخودش اشک می ریخت،روضه حضرت زینب سلام الله را شروع کردوبعدهم شروع به سینه زنی کرد،اولین بار بوداین بیتهای زیبا را می شنیدم
🌷امان از دل زینب 🌷چه خون شد دل زینب
بعدهم از اسارت حضرت زینب سلام الله وشهدای کربلاروضه خواند. در پایان هم گفت بچه ها امشب یابه دیدار یار می رسید یا بایدمثل عمه سادات اسارت را تحمل کنیدوقهرمانانه مقاومت کنید . وبعد مداحی نماز مغرب وعشا را خواندیم. من و ابراهیم یکی از پلهای سنگین ومتحرک را روی دست گرفتیم وبه همراه نیرو ها حرکت کردیم وسایه به سایه دنبالش بودم حرکت روی خاک رملی فکه بسیار زجر آور بود آن هم با تجهیزات سنگین وجدای از آن پل سنگینی را روی دست خود گرفتیم حدود دوازده کیلومتر پیاده روی کردیم ورسیدیم به اولین کانال در جنوب فکه . بچه ها رمقی برای حرکت نداشتند ساعت نه نیم شب یکشنبه ۱۷بهمن ماه بود وبا گذاشتن پلهای متحرک ونردبان از عرض کانال عبور کردیم سکوت عجیبی در منطقه حاکم بودیک ربع بعد به کانال دوم رسیدیم از آن هم گذشتیم وبا بیسیم به فرماندهی اطلاع داده شد چند دقیقه ای نگذشته بود به کانال سوم رسیدیم. ابراهیم هنوز مشغول کمک به بچه ها در کانال دوم بود باوجود موانع ومیدان مین ابراهیم خیلی مواظب نیرو ها بود
خبر رسیدن به کانال سوم یعنی رسیدن به پاسگاه وشروع عملیات
اما فرمانده گردان بچه ها را نگه داشت میگفت طبق آنچه در نقشه هست با ید بیشتر راه میرفتیم واز پاسگاه مرزی هم خبری نیست
تقریبا همه بچه ها از کانال دوم عبور کرده بودند که آسمان فکه مثل روز روشن شده بود مثل اینکه دشمن با تمام قوا منتظر ما بود .
دشمن شروع به شلیک کردند از خمپاره وتوپخانه گرفته تا تیر بارها ، از هر سو به ما شلیک میکردند بچه ها کاری نمیتوانستند بکنند موانع خورشیدی ومیدان مین هم جلوی هر حرکتی را گرفته بود تعداد کمی از بچه ها وارد کانال سوم شدند بقیه درمیان خاک رملی گیر کردند وبه این طرف و آن طرف می رفتند بعضی ها هم میخواستد با عبور از موانع خورشیدی در داخل دشت سنگر بگیرند که با انفجار مین به شهادت می رسیدند اطراف مسیر پر از مین بود برای همین به سمت کانال سوم دوید و با فریادهایش اجازه رفتن به اطراف را نمیدادهمه خیز برداشتند توپخانه عراق هم میدانست ازچه قسمتی عبور میکنیم ودقیقا همان مسیر را میزدهمه چیز به هم ریخته بود تنهاجایی که امنیت داشت کانال بود در اون شلوغی ابراهیم را گم کردم تا کانال سوم پیش رفتم از رفقا سوال کردم ابراهیم را ندیدی گفت چند دقیقه پیش از اینجا رد شد همینکه راه میرفتم یکی از فرماندهان را دیدم گفت سریع برو تو معبر وبچه هایی که توی راه هستند را بفرست عقب اینجا توی کانال نه جا هست نه امنیت طبق دستور فرمانده بچه ها وحتی مجروحین را به عقب آوردیم این کار دو یا سه ساعتی طول کشید خواستم به سمت کانال برگردم اما بچه های لشکر گفتند نمیشه برگردی گفتم چرا؟ گفتند دستور عقب نشینی صادر شده وفایده ای نداره برین جلو بچه ها هم تا صبح بر میگردن
ساعتی بعد نماز صبح را خواندم واز بچه هایی که برمیگشتن سراغ ابراهیم را میگرفتم اما کسی خبر نداشت دقایقی بعد مجتبی رادیدم که باچهره خاک آلود وخسته ازسمت خط برمیگشت با نا امیدی پرسیدم مجتبی ابراهیم را ندیدی ؟همینطورکه سمت من میآمد گفت یک ساعت پیش باهم بودیم با خوشحالی پریدم جلو گفتم خُب الان کجاست؟ گفت نمیدونم بهش گفتم دستور عقب نشینی صادرشده گفتم تا هوا تاریکه بیا عقب برگردیم هوا که روشن بشه هیچ کاری نمیتونیم انجام بدیم اما ابراهیم گفت بچه ها توی کانال هستند من میرم پیش اونا باهم برگردیم
مجتبی ادامه دادهمینطور که با ابراهیم حرف میزدم یک گردان از لشکر عاشورا سمت ما می آمد ابراهیم سریع با فرمانده اونها صحبت کرد وخبر عقب نشینی را داد من هم که مسیر را بلد بودم با آنها فرستاد عقب ودیگه از ابراهیم خبری ندارمساعتی بعد میثم لطیفی را دیدم که به همراه تعداد زیادی مجروحین به عقب بر میگشت. پرسیدم چه خبر ؟ گفت من واین مجروحین لابه لای تپه جلوتر از کانال افتاده بودیم که ابراهیم به داد مارسید گفتم خُب بعدش چی شد ؟ گفت به سختی ما را جمع جورکرد وتوی گرگ ومیش هوا مارو عقب آوردوخودش به جلو رفت تاساعت۱۰ خبر رسیدچندین گردان در محاصره دشمن افتاد
#هادی_دلها_اب
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ #سلام_علی_ابراهیم 🔸 قسمت شصت وششم 🔸 #والفجرمقد
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد:
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
⭕️ #سلام_علی_ابراهیم
🔸قسمت شصت وهفت
🔸 #کانال_کمیل
یکی از مسئولین اطلاعات را دیدم وپرسیدم یعنی چی گردانها محاصره شدند؟ عراق که جلو نیامده بچه ها هم تو کانال دوم یا سوم هستند
فرمانده گفت کانال سومی که ما در شناسایی دیده بودیم با این کانال فرق میکنه این کانال وچند کانال فرعی را عراق ظرف همین چند روز درست کرده این کانالها به موازات خط مرزی ساخته شده ولی کوچکتر و پر از موانع . بعد ادامه داد گردانهای خط شکن بخاطر اینکه زیر آتش 💥گلوله نباشند رفتند داخل کانال با روشن شدن هوا تانکهای عراقی جلو آمدند ودو طرف کانال را بستند دشمن هم کانال را زیر آتش گرفته . بعد کمی مکث کرد وگفت دشمن ۱۶ نوع مانع سر بچه ها چیده بود وهرکدام از موانع هم نزدیک چهار کیلومتر بوده منافقین هم تمام اطلاعات این عملیات را به عراق داده بودند
خیلی حالم گرفته شد با بغض😢 گفتم حالا باید چکار کرد؟ گفت اگه بچه ها مقاومت کنند مرحله دوم عملیات را انجام میدهیم آنها را عقب می آوریم در همین حین بیسیمچی📞 گفت : برادر ثابت نیا با برادر افشردی دست داده این خبر کوتاه یعنی فرمانده گردان کمیل به شهادت رسید😢
عصر همان روز خبر رسید حاج حسینی معاون گردان کمیل هم به شهادت رسیده وبنکدار دیگر معاون گردان به سختی مجروح است😭 همه بچه ها در قرارگاه ناراحت بودند 😔حال عجیبی در آنجا حاکم بود
۲۰بهمن ماه بچه ها آماده حمله مجدد به منطقه فکه شدند یکی از رفقا را دیدم از قرار گاه می آمد پرسیدم چه خبر؟
گفت الان بیسیم چی📞 گردان کمیل تماس گرفت با حاج همت صحبت کرد وگفت شارژ بیسیم داره تموم میشه خیلی از بچه ها شهید شدند برای ما دعا کنید به امام سلام برسونید وبگید ما تا آخرین لحظه مقاومت میکنیم بادلی شکسته وناراحت گفتم وظیفه ما چیه ما باید چیکار کنیم؟ گفت توکل به خدا . برو آماده شو غروب مرحله بعدی عملیات آماده میشه
غروب بچه ها توپخانه دشمن را به آتش🔥 گرفتند چند گردان تا نزدیکی کانال کمیل پیش رفتند اما بخاطر حجم زیاد آتش ☄دشمن تعداد کمی از بچه ها را از محاصره خارج کردند واین حمله ناموفق بود وتا قبل از صبح به خاکریز خودمان برگشتیم
۲۱بهمن ۱۳۶۱ بود هنوز صدای تیر اندازی پراکنده از کانال شنیده میشد مشخص بود که بچه ها هنوز دارند مقاومت میکنن اما نمیشد فهمید بعد ۴روز با چه امکاناتی دارند مقاومت میکنن😔
یکی از بچه ها که دیشب از کانال اومده بود میگفت نمیدانی چه وضعی داشتیم آب وغذا نبود ومهمات هم کم بود ما هر چند دقیقه یک گلوله شلیک میکردیم تا بدانند زنده ایم عراقی ها هم با بلندگو اعلام میکردند تسلیم شوید
عراقی ها به ۲۲ بهمن حساس بودندحجم آتش ها را زیاد کردند و با خودم گفتم شاید عراقی ها قصد پیشروی دارند امابعید است موانعی که خودشان ساختند جلوی پیشروی شان را میگیرد عصر بود با دوربین به جایی رفتم که بتونم کانال را ببینم دود غلیظی از کانال بلند شده بود ومرتب صدای انفجار می آمد سریع رفتم پیش بچه های اطلاعات عملیات گفتم عراق داره کار کانال رو تموم 😭میکنه اونها با دوربین نگاه کردن آتش🔥 ودود 🌫بود که دیده می شد اما من امید داشتم ابراهیم شرایط بدتر از این را سپری کرد ولی یاد حرفهای🤔 قبل عملیاتش که افتادم تنم 😨لرزید...
🍂🍃 #هادی_دلها_ابراهیم_هادی
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ #سلام_علی_ابراهیم 🔸قسمت شصت وهفت 🔸 #کانال_کمیل
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد:
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
⭕️ #سلام_علی_ابراهیم
🔸قسمت شصت وهشتم
🔸 #غروب_خونین
عصر روز ۲۲بهمن ۱۳۶۱بود برای من خیلی دلگیر تر بود بچه های اطلاعات به سنگرشان رفتند من دوباره با دوربین نگاه میکردم احساس کردم از دور چیزی در حال حرکت است با دقت بیشتری نگاه کردم کاملا مشخص بود سه نفر در حال حرکت به سمت ما هستند در راه مرتب زمین می خوردند و بلند میشدند آنها زخمی وخسته بودند معلوم بود از همان کانال می آیند . فریاد زدم بچه ها را صدا کردم وبه بچه ها گفتم تیر اندازی نکنید میان سرخی غروب بالاخره به خاکریز ما رسیدند به محض رسیدن از آنها سوال کردیم از کجا می آیید؟ حال حرف زدن نداشتند یکی از آنها آب🚰 خواست سریع قمقمه ام را به او دادم دیگری از شدت ضعف وگرسنگی بدنش میلرزید کمی که به حال آمدند گفتند ما بچه های کانال هستیم با اضطراب پرسیدم بقیه چی شدند؟ در حالی که به سختی سرش را بالا می آورد گفت فکر نمیکنم کسی غیر از ما زنده باشه هول شدم وپرسیدم این چند روز چطور مقاومت کردید؟
حال حرف زدن نداشت کمی مکث کرد و گفت : ما این دو روز اخیر زیر جنازه ها مخفی شده بودیم اما یکی بود که این پنج روز کانال را سر پا نگه داشته بود دوباره نفسی تازه کرد وبه آرامی گفت عجب آدمی بود یک طرف آرپی جی میزد یک طرف با تیر بار شلیک میکرد عجب قدرتی داشت دیگری پرید توی حرفش وگفت: همه شهدا را در انتهای کانال روی هم چیده بود آذوقه وآب رو تقسیم میکرد به مجروح ها میرسید اصلا این پسر خستگی نداشت😒 گفتم از کی داری حرف میزنی ؟ گفت : جوانی بود موهایش کوتاه وشلوار کردی پاش بود دیگری گفت از روز اول چفیه عربی دور گردنش بود چه صدایی داشت مداحی میکرد وبه بچه ها روحیه میداد
داشت روح از بدنم خارج میشد سرم داغ شد آب دهانم را فرو دادم . این مشخصات #ابراهیم بود بانگرانی نشستم دستانش را گرفتم با چشمانی گرد شده 😳از تعجب گفتم آقا ابراهیم رو میگی درسته ؟ الان کجاست ؟ یکی از آنها گفت تا آخرین لحظه که عراق آتش🔥 میریخت زنده بود بعد به ما گفت عراق نیرو هایش را برده عقب حتما میخواد آتش سنگین☄ بریزه شما هم اگر حال دارید تا این اطراف خلوته برید عقب خودش هم رفت به مجروح ها برسه ماهم آمدیم عقب...
دیگری گفت من دیدم که زدنش با همان انفجار های اول☄ افتاد زمین بی اختیار بدنم سست😕 شد واشک از چشمانم😭 جاری شد شانه هایم مرتب تکان میخورد دیگر نمیتوانستم خودم را کنترل کنم سرم را روی خاک گذاشتم وگریه😭 میکردم وتمام خاطراتی که با ابراهیم داشتم را در ذهنم مرور میکردم خواستم به سمت کانال حرکت کنم یکی از بچه ها جلوی من ایستاد وگفت با رفتن تو که ابراهیم بر نمیگرده ببین چه آتیشی☄ دارن میریزن
آن شب ما را به عقب منتقل کردند خیلی ها رفقایشان را جا گذاشته بودند وقتی وارد دوکوهه شدیم صدای حاج صادق آهنگران در حال پخش بود که میگفت:
🌷ای از سفر برگشتگان
🌷کو شهیدانتان کو شهیدانتان
صدای گریه بچه ها بیشتر شد😭 خبر شهادت ومفقود شدن ابراهیم سریع پخش شد یکی از رزمندگان که برای دیدن پسرش آمده بود با ناراحتی😔 گفت: همه داغدار هستیم اگر پسرم شهید میشد اینقدر ناراحت نمیشدم هیچ کس نمیدونه ابراهیم چه انسان بزرگی بود روز بعد همه بچه های لشکر را به مرخصی فرستادند وما آمدیم تهران هیچکس جرات نداشت خبر شهادت ابراهیم را اعلام کند اما چند روز بعد زمزمه مفقود شدنش همه جا پیچید
#هادی_دلها_ابراهیم_هادی
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ #سلام_علی_ابراهیم 🔸قسمت شصت وهشتم 🔸 #غروب_خونی
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد:
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
⭕️ #سلام_علی_ابراهیم
🔸قسمت شصت ونهم
🔸 #اوج_مظلومیت
با اینکه سن من زیاد نبود اما خدا لطف کرد تا با بهترین بندگانش در گردان کمیل همراه باشیم
ما در شب عملیات تا کانال سوم پیش رفتیم اما بخاطر کوچک بودن ، همه بچه ها به کانال دوم برگشتیم کانالی که بعد ها به کانال کمیل معروف شد من هم به همراه بچه ها پنج روز را در این کانال سپری کردم
از صبح روز بعد تک تیر اندازان عراقی هرجنبنده ای را مورد هدف قرار می دادند یادم هست #ابراهیم هادی با آن قدرت بدنی کانال را سر پا نگه داشت بعد از شهادت فرماندهان گردان ما اوکانال را مدیریت میکرد او نیروها را تقسیم کرد وبلافاصله در قسمتی از کانال مستقر نمود . در انتهای کانال یک انحناء داشت #ابراهیم وچند نفر دیگر شهدا را به آنجا منتقل کردند ومجروحین را به گوشه ای دیگر انتقال دادند تا در زیر آتش🔥 نباشند
ابراهیم در آن روز با ندای اذان بچه ها را برای نماز آماده میکرد ودر آن شرایط هر سه وعده ما نماز جماعت برپا کردیم ابراهیم با این کارها به ما روحیه میداد وهمه نیرو ها را به آینده امیدوار میکرد دو روز بعد از شروع عملیات خواستیم به عقب برگردیم اما پشت و روبه روی ما تانک ونفر بر بیشتر شد وکماندو های عراقی تحت پوشش تانکها جلو آمدند آنها فهمیده بودند که در این دشت فقط داخل این کانال نیرو مانده ، یادم هست شهید سید جعفر طاهری قبضه آرپی جی را برداشت وبا یک شلیک دقیق تانک دشمن را زد 💥همین باعث شد آنها کمی عقب بروند بچه ها هم باشلیک پیاپی چند نفر را کشتند وچند نفر از نیرو ها را اسیر گرفتند در آن شرایط سخت ۵اسیر هم به ما اضافه شد نبود آب وغذا همه ما را کلافه کرده بود
عراقی ها بلندگوهای خود را روشن کرده بودند وفردی که از منافقین بودبچه ها را با آب خنک❄️ وغذا به تسلیم شدن تشویق میکرد😋 تشنگی وگرسنگی امان همه را بریده بود چند نفر از بچه ها گفتند بیایید برویم تسلیم شویم ما وظیفه خودمان را انجام دادیم . یکی از همان بچه های بسیجی جواب داد اگر ما تسلیم شویم وتصاویر ما را امام ببیند وناراحت شود ما چه کنیم ؟😔 مگرمانیامدیم دل امام راشاد کنیم؟ ابراهیم وقتی نظر جمع را فهمید خوشحال شد😊 وهرچه آذوقه ومهمات داشتیم را جمع کرد وبین بچه ها تقسیم کرد وبه ۵ عراقی هم یک قمقمه آب داد بعضی ها ناراحت شدند اما ابراهیم گفت آنها مهمان ما هستند
سحر روز بعد یعنی۲۲بهمن تانکهای دشمن عقب رفتند تعدادی از بچه ها از فرصت استفاده کردند ودر دسته های چند نفره به عقب رفتند اما برخی از آنها به اشتباه روی مین رفتند💥
ساعتی بعد حجم آتش🔥 دشمن خیلی زیاد شد وکسی نمیتوانست کاری انجام دهد عصر ۲۲بهمن عراقی ها با گلوله باران ☄شدید خود را به کانال ما رساندند یک افسر عراقی ویک سرباز به داخل کانال آمدند وبه اولین مجروحی که رسیدند افسر عراقی لگدی به صورتش زد وبه سرباز دستور داد شلیک کند سرباز هم شلیک کرد به دومین مجروح رسیدند نوجوان معصوم بود که افسر عراقی بایک لگد به صورتش از سرباز خواسته بود شلیک کند اما سرباز امتناع کرد وشلیک نکرد افسر عراقی سر او داد زد وبا کلت خودش به صورت او زد سرباز عراقی کنارشهدای ما نقش بر زمین شد افسر عراقی سریع از کانال رفت بیرون وبه نیرو هایش دستور شلیک داد دقایقی بعد همه عراقی ها با تصور اینکه همه مجروحین داخل کانال شهید شدند کانال را ترک کردند ودیگر صدای تیری نیامد وبا غروب آفتاب سکوت عجیبی در فکه ایجاد شد من وچندین نفر دیگر که میان شهدا زنده مانده بودیم از جا بلند شدیم کمی به اطراف نگاه کردیم کسی در آنجا نبود با تاریک شدن هوا به سمت نیروهای خودی حرکت کردیم وقبل روشن شدن هوا خودمان را به نیروهای خودی رساندیم
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ #سلام_علی_ابراهیم 🔸قسمت شصت ونهم 🔸 #اوج_مظلومی
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد:
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
⭕️ #سلام_علی_ابراهیم
🔸قسمت هفتاد
🔸 #اسارت
از خبر مفقود شدن #ابراهیم یک هفته میگذشت قبل از ظهر آمدم جلوی مسجد جعفر جنگروی هم آنجا بود خیلی ناراحت وبهم ریخته بود هیچ کس این خبر را باور نمی کرد
مصطفی هم آمد داشتیم در مورد #ابراهیم صحبت میکردیم یکدفعه محمد آقا تراشکار جلو آمد وبیخبر از همه جا گفت: بچه ها شما کسی رو به اسم dابراهیم_هادی میشناسید؟! یکدفعه همه ما ساکت شدیم وبا تعجب😳 همدیگه رو نگاه کردیم آمدیم جلو گفتیم چی شده؟ چی میگی؟
بنده خدا حول شد گفت هیچی بابا برادر خانمم چند ماهه که مفقود شده من هرشب ساعت ۱۲ رادیو بغداد رو گوش میکنم عراق اسم اسیر ها رو آخر شب اعلام میکنه
دیشب داشتم گوش می کردم که یکدفعه مجری که فارسی حرف میزد با خوشحالی گفت در این عملیات #ابراهیم_هادی از فرماندهان ایرانی در جبهه غرب به اسارت نیرو های ما در آمده
داشتیم بال در می آوردیم از اینکه #ابراهیم_هادی زنده است خیلی خوشحال شدیم
سریع رفتیم سراغ بچه ها وحاج علی صادقی با صلیب سرخ🏥 نامه نگاری کرد وبه برادر #ابراهیم خبر دادیم وهمه از این خبر خوشحال شده بودند
مدتی بعد از صلیب سرخ نامه رسید . در جواب نامه آمده بود من ابراهیم هادی ۱۵ ساله اعزامی از نجف آباد اصفهان هستم فکر کنم شما هم مثل عراقی ها با یکی از فرماندهان غرب کشور اشتباه گرفتید هرچند جواب نامه آمد اما بسیاری از رفقا تا هنگام آزادی اسرا منتظر بازگشت ابراهیم بودند
بچه ها در هیئت هر وقت اسم #ابراهیم می آمد روضه حضرت زهرا علیه السلام می خواندند وصدای گریه بچه ها بلند می شد
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃