eitaa logo
سِلوا
99 دنبال‌کننده
146 عکس
19 ویدیو
0 فایل
س ل و ا یعنی مایه تسلی و آرامش: می نویسم به امید آنکه سلوایی باشد برایتان🌱🌻 من اینجا هستم در کوچه ادبیات: @Z_hassanlu
مشاهده در ایتا
دانلود
سِلوا
___ بوی تیز واتیکس می زند زیر دماغم. با دست چپ، یقه پیراهنم را می گیرم جلویش و با صدای خفه ای می گوی
____ سلطان شد کامیون خوش رکاب تقی‌. بامرام و لوطی وار،  یک کله زد به دل جاده و بردمان تا هشتصد کیلومتر آن طرف تر ایران. فرقش فقط در این بود که از اول اهل پیچاندن نبود. سلطان امسال باید شمع بیست سالگیش را فوت کند. بیست سالگی برای آدمی اوج جوانی و هیجان است اما برای ماشین کافی ست تا واژه اسقاطی مثل برچسب به پیشانی اش بخورد. چین و چروک پیرمردها را ندارد اما فالش را که بگیری می بینی زندگی کم ماجرایی هم نداشته. از رفت وآمد روزانه بین شهری و سفر گرفته تا دو مرتبه سرقت شدن و تصادف. به خیالم اما، بزرگترین ماموریت زندگی اش را با طره ی سفید به ثمر نشاند. چه چیز بالاتر از اینکه گذرنامه سه نفر از زوار امام حسین را به دست مامور گیت بسپارد؟ سلطان حالا باید برود پارک و ردیف هم کیشانش، خستگی در کند. پارکینگ انگار جمع شمال و جنوب تهران است! از وانت نیسان آبی و پیکان جوانان گرفته تا سانتافه ی سیاه و جک تازه نفس. مرتب و اتوکشیده ردیف شده اند کنارهم. پلاک هایشان مثل قطعات پازل نقشه ایران را کامل می کند‌. پارکینگ خسروی آدم را یاد کارتون ربات های مبدلی بامبلبی می اندازد. الحق که شهر آهن هاست اینجا. سر می چرخانم طرفش. چهره ی خاک خورده ی سفیدش را تماشا می کنم. در دلم برایش یک آیه الکرسی و لاحول و لاقوه الا بالله می خوانم و با فوت حواله می کنم سمتش. شرمنده می شوم از غرهایی که این دوسه سال به جانش زدم و دانه دانه عیب هایش را شمردم. زیر لب می گویم به خدای حسین سپردمت، زود برمی گردم کربلایی خادم الحسین.
سِلوا
____ سلطان شد کامیون خوش رکاب تقی‌. بامرام و لوطی وار،  یک کله زد به دل جاده و بردمان تا هشتصد کیلو
___ - نرو هم وطن، گرون درمیاد راننده ی عینک آفتابی زده این ها را گفت و رفت روی پله اتوبوس. تعدادی مرد کوله به دوش و عرق ریزان دوره اش کرده بودند. در جواب سوال هایشان گفت: _ فقط ۲۰۰تومن میگیرم میبرمتون حسینیه بغداد. از اونجا تا کاظمین فقط ۸ کیلومتر راهه صدا بلند شد: داداش نجف، نجف چی؟ ماشین هس اونجا؟ _ اره، از اینجا برین، دو کیلومتر راهه تا ونا، هشصد تومنم ازتون میگیرن، بخدا من نمیخوام ضرر کنین به چشم های هم زل زدیم. با شک و تردید روی صندلی های جلو جاگیر شدیم. هنوز اینترنت ایران جواب می داد. سه تایی افتادیم روی گوشی و تندی انگشت ها را حرکت دادیم. فاصله خسروی تا بغداد، بغداد تا نجف، هزینه ون به دینار... با همه این ها کلمه کاظمین کافی بود تا ریسک کنیم و بی خیال چندقران ضرر و زیان شویم. به مغزم فشار آوردم. پوچ و خالی مثل سبد میوه آن مرد عراقی بود. ما زائر اولی نبودیم ولی کاظمین ندیده که بودیم! دل را به هوای حرمشان به دریا زدیم.
به محض ترمز زدن اتوبوس، پسرهای عراقی دویدند سمت در. کلمات درهم و شکسته عربی و فارسی با لهجه عراقی سرریز شد سمتمان: _ منزل مجانی _ کاظمین؟ تعداد؟ _ موکب طعام، نماز پسر حدودا بیست ساله ی سبزه روی وانتش را کج پارک کرد و خاک بلند شد. گوشی به دست و دشاشه مشکی به تن آمد طرف مان: _ سلام علیکم گوشی را گرفت جلوی صورتمان. عکسی که به فارسی نوشته شده بود: خوش آمدید. اسکان، حمام، استراحت، غذا، وای فای مجانی دست گذاشتیم روی سینه و با لبخند گفتیم شکرا، لا. زنی حدودا چهل ساله که گمانم مادرش بود آمد سمتم: زوار امام حسین، شام منزل در دلم لعنت فرستادم به خودم که زبان عراقی را بلد نیستم. اما یک زبانی هست در کل دنیا رایج و کار راه انداز که من می گویم زبان محبت. گوشه لب هایم را کش دادم. شوق قلبم را ریختم توی چشمانم‌. نگاهش کردم: شکرا، ما امشب میریم نجف. دستم را گرفت: _ نجف دیر، امشب دیر، تورا خدا. من زائر امام حسین خیلی دوست داشت گرمای دستش به جانم نشست. سست شدم. اگر پادرمیانی همسرم نبود، همانجا بند را آب داده بودم.
تا به حال به پرنده های مهاجر غذا داده اید؟ من زمستان پارسال روی پل ‌‌کابْلی بابلسر لذتش را سر کشیدم. تکه نان را که می اندازی پایین، به آب نرسیده، روی هوا خوراک دهانشان می شود. کودکان عراقی زرنگ شده اند. منتظر نمی مانند لقمه را توی دهانشان بگذاری. فرصت های خدمت را روی هوا می قاپند‌ چه کوچک باشد چه بزرگ.
___ بیایید با دوربین شکاری این جاده مارپیچ را تماشا کنیم بارگاه امام حسین (ع) در طول تاریخ، چندین بار تخریب و حتی موقوفاتش غارت شد. بدترینش زمان متوکل عباسی بود که مرقد شریف را آب بست و شخم زد. اصلا چرا راه دور برویم؟ مگر زمان صدام نبود که حکم زیارت، در بهترین حالتش، قطع دست و پا بود؟ حالا در این زمانه، ماشینی را می بینی که با افتخار و بی هیچ ترسی پشتش نوشته: نقل زوار ابی عبدالله الحسین مجانا اینجا زائر امام حسین، مجرم نیست، دُر است و گوهر. هر خانواده عراقی در تلاش است زودتر تصاحبش کند. خاک قدم های زوار را سرمه می کنند و به چشم می کشند. زائر امام حسین حرمت دارد و عزت و احترام. کافی ست تاولی به پایش بنشیند، باند و کرم به دست بالاسرش ایستاده اند. به قربان آن دخترک سه ساله که با تازیانه... پ ن من مثل حامد عسگری روضه خوانی بلد نیستم.
___ شده ایم اصحاب کهف به مرز خسروی که میرسی، یک عده تمیز و اتوکشیده مخالف مسیرت در حرکت اند. از قدم های محکم و ذکر روی لب ها، تازه نفس بودنشان پیداست. تو خاکی و زهوار در رفته، له له زنان قدم بر می داری. زائران مهربانی را می ریزند توی نگاهشان و زیارت قبول می گویند. مردی پشت میکروفون خداقوت می گوید و خستگی ات همراه عرق قطره قطره می ریزد. خادمی شربت آبلمیو دستت می دهد و به موکب راهنمایی ات می کند. دلت کیفور می شود از خوش آمدگویی و لبخندهایی که به سمتت حواله می دهند. اما این خوشی زیاد دوام نمی آورد. تا کرمانشاه و همدان، نهایتا ساوه با توست، از یک جایی به بعد باید باور کنی که دیگر زوار الحسین عراقی ها نیستی! هرچه به شهرت نزدیکتر می شوی، نبود موکب ها، این واقعیت را چماق می کند و بر سرت می کوبد. دلتنگی بغض می شود و می نشیند در گلویت. هوای شهر، به ریه هایت چنگ می کشد. دلگیر چشم می دوزی به همان خیابان ها و آدم های همیشگی. تو انگار مثل مردان آنجلس به یک خواب عمیق رفته بودی، رها و معلق رویای بهشت می دیدی. بیداری، مثل تخته سنگ روی سینه، راه نفس را بند می آورد. لباس های شوره گرفته و چادر چروکت می شود سکه های عهد دقیانوسی. گرسنه ات که می شود و با دمپایی و صورت آفتاب سوخته می روی داخل رستوران، زنان چیتان پیتان کرده برایت پشت چشم نازک می کنند. دنیا درکی از عشقی که تورا به جنون رسانده ندارد. آخر قصه اما با اصحاب کهف فرق می کند؛ تو باید بمانی، باید سوخت حاصل از اربعین را بریزی توی باک تک تک سلول هایت. سرعت موتور را ببری بالا و ماراتن زندگی را با همه کم و کاستی هایش از سر بگیری.
____ قاشق را زدم زیر برنج و آوردم تا دهانم. طعم ملس فسنجان پخش شد روی زبانم. معده ام با ترشح اسید، آواز سر داد که آخ جان دارد می آید. آرواره هایم با قدرت و سرعت شروع کردند به هضم مکانیکی. سرم را بلند کردم و دستم را دراز که نوشابه جا دهم توی لیوان. چشمم افتاد به بابا رمضان. چروک گوشه چشمانش عمیق تر شده بود و شیطنت خاصی جاخوش کرده بود توی رفتارش. سر چرخانده بود به سمت راست و بغل گوش مامان زهرا چیزک میزکی گفت. مامان زهرا هم با جدیت تشرش زد و آرام گفت: ریختم توش، غذاتو بخور دِگه، چِکار داری؟ فسنجان انگار ترش شد و قُل زد توی دهانم. جمجمه ام شد، کاسه ای در دیزی سرای چهاراه برق که با گوشتکوب می کوبندش. نکند این گوشتی که زیر دندانم مثل آب نبات، آب می شود گوشت همان خروس توی باغچه باشد؟ همان که مامان می گفت دیگر بزرگ شده و باید کلکش را کند. همان که برایم به مثابه یک مرد هوس باز بود و کاکول سرخ و پرهای سیاه طلایی اش تنم را مور مور می کرد. حباب های ریز نوشابه تا سر لیوان بالا آمدند. گلویم مثل فشارسنج تنگ شد و راه فرو رفتن غذا را بند آورد. راستی چرا من از دیروز توی حیاط ندیدمش؟ او که عادت داشت بیفتد دنبال ده تا مرغش و سر از کارشان در بیاورد. دندان هایم چفت شدند روی هم. زل زدم به کاسه گل سرخی جلویم. یاد روزهای کرونایی همسرم افتادم. شلغم را با رنده،ریز ریز می کردم و می ریختم توی سوپ. چنان می پخت و ناپدید می شد که نمی فهمید شلغم دوست نداشتنی اش را به خوردش داده ام. چنگال به دست، با گوشت های ریش شده ی بشقاب ور رفتم. بابا رمضان با صدای خفه از لقمه توی دهانش گفت: بابا جان فسنجان بریز بخور خیره شدم توی صورتش. همیشه خدا چشمانش راز دلش را لو می داد، برعکس مامان زهرا که خوددار بود و دهن قرص. خنده ای کرد و سر به پایین انداخت برای قاشق بعدی. دلم مثل پاتیل حلیم عاشورا شروع کرد به هم خوردن. مغزم شد پرده سینما سپهر ساری. سکانسی از سریال پایخت آمد توی سرم. صدای رحمت خروس باز بلند شد که: بهبود دیدی چیکار کردی؟ این رون سلطان بود زیر دندون من؟
____ چندین سال است که دیگر مدرسه ای نیستم. بچه مدرسه‌ای هم ندارم. ته اش این باشد که دم امتحانات ترم، ویدئوهای اینترنتی را بالا و پایین کنم و دست و پا شکسته به خواهرک جبر و احتمال یاد بدهم. اما حالا دایره ارتباطم کمی بیشتر شده و آن همسایگی با دو مدرسه دخترانه است. صبح ها با سرود ملی و از جلو نظام روزمان شروع می شود ولی این قسمت خوش ماجراست. امان از زنگ های ورزش و تفریح! کافی ست چشمانم دو دو بزند و بخواهم یک ربع چرت بزنم. صدای جیغ های بنفش و ممتد از درزهای پنجره می ریزد روی تخت. بالش را فشار می دهم روی گوش هایم اما موج انفجار بلند تر ازین حرف هاست. این که تمام می شود شروع راند بعدی: آهنگ های قری بهنام بانی! تا ذهنم می آید پازل تهاجم فرهنگی بچیند و برسد به نقشه آمریکا و اسرائیل، خودم را به آن راه می زنم که: خداروشکر ساسی مانکن پخش نمی کنن آلیسا جینگیلی آلیسا ها که تمام می شود و می روند سر کلاس، آن یکی مدرسه زنگش تازه می خورد. پرده را می دهم کنار و از پنجره زل می زنم به حیاطشان. حیاط که چه عرض کنم، تراسی که کف اش با چمن مصنوعی پوشیده و رویش چندتا میز و صندلی چیده شده مثل کافه ها. دخترها هم بدون مقنعه از بوفه خلوت خرید می کنند و مشغول معاشرت می شوند. آدم را یاد شاهزاده خانم های قاجار می اندازند با آن همه فیس و افاده. لامصب ها زمان ما دولتی رفته ها، زنگ ورزش باید مراقب می بودیم زانویمان روی آسفالت سایده نشود. آن هم پوست و گوشت به جهنم، نگران جر خوردن شلواری بودیم که دوسه سال باید تن می کردیم. همین که زنگ می خورد، پله های سه طبقه را دو می گرفتیم طرف بوفه. پول خرد به دست، زیر ازدحام له می شدیم و زخم خورده خودمان را از جمعیت بیرون می کشیدیم. بسته کیک یا ساندویچ را که باز می کردیم تا یک لقمه توی دهان فرو کنیم، صدای زنگ مثل آژیر وضعیت قرمز خوره می شد به جانمان. زمستان ها سگ لرز می زدیم و پتو پیچ می رفتیم دم دفتر مدیر شکایت. تهش هم جوابمان این می شد که کمک مدرسه تپل بدهید تا شوفاژ و لوله و موتورخانه و کل دل و روده مدرسه را عوض کنیم. نمیدانم چه سری ست که با همه این ها، وقتی همهمه بچه ها، رنگ های صورتی، سرمه ای و آبی روپوش ها، ترافیک کوچه خیابان از سرویس مدرسه ها، شلوغی دم صبح سوپر مارکت ها، مامان باباهای منتظر و چشم به راه... را که می بینم دلم تازه می شود. این هیاهوها اگر معنی زندگی نیست پس چیست؟
___ _زهرا حواست کِجِیه دختر؟ سر از کتاب بلند کردم و گردن کج کردم طرفش: _چی شد؟ خواهرهمسرم چشمانش گرد شد: _ خروس رِ ندیدی آمده بود سر انارا؟ زل زدم به سینی کنار دستم. حیران و با ته خنده ای گفتم: نه غرق شده بودم در دنیای کلمات و داستان. به قول استادی: داستان می خوانیم تا زندگی های ندیده را زندگی کنیم. اینجا توی شمال، زمان چیدن انارهای ترش و بارکردن پاتیل های رب انار رسیده. @selvaaa
___ خواستم بنویسم اندر احوالات یک کتابخوانِ مسافر؛ اما دست و دلم نرفت. منکه نخواندمش! از بس چشمم توی جاده و شهرها چرخید و مغزم مثل خرطوم جاروبرقی، جزئیات را هورت کشید. باشد ‌که کیسه تجربه هایمان از چاقی ورم کند. @selvaaa
سِلوا
____ مفاتیح و مهر رویش در یک دستم و کیسه کفش ها در دست دیگرم بود. از پشت سن خم زانو راست کردم و با یاعلی بلندشدم. جورابم سُرید روی سنگ مرمر حرم. پا تند کردم به سمت در خروج که میخ شدم سرجایم. مردان سیاه پوش دسته دسته وارد دارالمرحمه شدند و راه جلو پایم بند آمد. فرز بودند و تیز. مثل آدمی که گوشه گوشه خانه اش را می شناسد، جاگیر شدند پای سن و دور دیوار. تیرگی و زمختی چهره های جوان و دشداشه های گِل مالیده، داد می زد عراقی اند. دو نفر چوب به دست، از هم فاصله گرفتند و پرچم بازشد: الهیئة الفاطمیه. مردانی شال و چفیه به گردن پای تریبون ایستادند و مداح را فرستادند پشت میکروفون. مداح تا تنور داغ بود نان را چسباند. صدای عراقی اش موج شد توی رواق و زمزمه بلند جمعیت پرتم کرد به شب های بین الحرمین. راستش ما عادت داریم بعد هرروضه برسیم به حسینِ فاطمه.💔
____________ تعادل ثانویه می‌تواند یک جمله کوتاه باشد: _خدایا همین که می‌بینی برام بسه! @selvaaa