eitaa logo
سِلوا
99 دنبال‌کننده
146 عکس
19 ویدیو
0 فایل
س ل و ا یعنی مایه تسلی و آرامش: می نویسم به امید آنکه سلوایی باشد برایتان🌱🌻 من اینجا هستم در کوچه ادبیات: @Z_hassanlu
مشاهده در ایتا
دانلود
___ بوی تیز واتیکس می زند زیر دماغم. با دست چپ، یقه پیراهنم را می گیرم جلویش و با صدای خفه ای می گویم: کارت ملیم بردار لازم میشه سیم ظروف شویی را می چرخانم توی سینک. قطره ای آب از دستکش نارنجی ام، شُره می کند روی طبقات یخچال. _ ی کیکم واسه تو راهمون باید بزنم دستکش را می کَنم و پا تند می کنم طرف قابلمه.‌ قاشق می زنم زیر مرغ ها و زیر و رویشان می کنم: _ موادش امشب آماده ست، ساندویچ کردنش باشه واس صبح لپ هایم را باد کرده و پوفی بیرون می دهم. دسته قاشق را به لبه قابلمه می کوبم و تاق صدا می دهد. زیر لب غر میزنم: _ کی میخوام برم دمپایی بخرم پس؟ همیشه خدا خسته باید برم سفر همسر گوشی به دست پا می گذارد به آشپزخانه. با دست راستش بشکنی توی هوا می زند: _ فردا صبح جلدی میریم بازار می خریم نگاهی می اندازم توی چشمانش، گوشه اش از خنده چین افتاده. _ با کی حرف میزدی؟ پشت می دهد به ماشین ظرفشویی: _ ترمینال بود، اتوبوس کنسله چشم گرد می کنم و روبه جلو خم می شوم: _ چی؟ پس چی کار کنیم حالا؟ دندان های سفیدش را می ریزد بیرون: _ ببین شده کولتون کنم میبرمتون. تهش سُلطونو استارت میزنم. سلطان، پراید مدل ۸۲ است که ازقضا یک بار چپ کرده و به قول ترک ها: کولر مولر یوخدی. بوی سوختگی لِنتش توی دستنداز و صورت سرخ و وارفته ام از هُرم آفتاب می آید توی ذهنم. صدای مداحی از پذیرایی موج می شود و می خورد به گوشم: "کربلا واسم ضروریه حسین اربعین اوضاع چجوریه حسین...کار من امسال صبوریه دارم میمیرم..." لب فرو می بندم و بر می گردم سر پستم. همسر سلانه سلانه می رود سمت تلویزیون و اخبار مرزها را چک می کند. اطمینان جاخوش کرده توی بیخیالی اش. چشمانم خیره می ماند وسط آشپزخانه.دست می برم روی پوست لبم و در دلم نجوا میکنم: منکه میدونم رفتنی ام، مگه نه؟ خدایی ضایعم نکن. با اتوبوس بشه بهتره. نشدم هرجور صلاح میدونی آقاجان صابخونه شمایی. قوطی رب و بطری آبلیمو و مخلفات یخچال روی قالی ولو شده اند. خانه حال و هوای اسفندماه و خانه تکانی دم عید دارد. دستمال نم گیر را می کشم بیرون و شروع میکنم به خشک کردن کشوی جامیوه ای. سفر برایم معنای رفتن دارد از همان که قدیمی ها می گویند: رفتنت با خودته برگشتنت باخدا. دوست ندارم مسئولیت خانه ام روی دوش کسی بیوفتند و تهش بجای سلام و صلوات بگوید چه زن شلخته ای بود. چهارپایه صورتی را می گذارم زیر پایم. سرمای یخچال تنم را مور مور می کند. طبقه شیشه ای را از روی خطوط هل می دهم داخل: خدا رو چه دیدی اصلنی؟ شاید این دفعه دلمم خونه تکونی شد...
سِلوا
___ بوی تیز واتیکس می زند زیر دماغم. با دست چپ، یقه پیراهنم را می گیرم جلویش و با صدای خفه ای می گوی
____ سلطان شد کامیون خوش رکاب تقی‌. بامرام و لوطی وار،  یک کله زد به دل جاده و بردمان تا هشتصد کیلومتر آن طرف تر ایران. فرقش فقط در این بود که از اول اهل پیچاندن نبود. سلطان امسال باید شمع بیست سالگیش را فوت کند. بیست سالگی برای آدمی اوج جوانی و هیجان است اما برای ماشین کافی ست تا واژه اسقاطی مثل برچسب به پیشانی اش بخورد. چین و چروک پیرمردها را ندارد اما فالش را که بگیری می بینی زندگی کم ماجرایی هم نداشته. از رفت وآمد روزانه بین شهری و سفر گرفته تا دو مرتبه سرقت شدن و تصادف. به خیالم اما، بزرگترین ماموریت زندگی اش را با طره ی سفید به ثمر نشاند. چه چیز بالاتر از اینکه گذرنامه سه نفر از زوار امام حسین را به دست مامور گیت بسپارد؟ سلطان حالا باید برود پارک و ردیف هم کیشانش، خستگی در کند. پارکینگ انگار جمع شمال و جنوب تهران است! از وانت نیسان آبی و پیکان جوانان گرفته تا سانتافه ی سیاه و جک تازه نفس. مرتب و اتوکشیده ردیف شده اند کنارهم. پلاک هایشان مثل قطعات پازل نقشه ایران را کامل می کند‌. پارکینگ خسروی آدم را یاد کارتون ربات های مبدلی بامبلبی می اندازد. الحق که شهر آهن هاست اینجا. سر می چرخانم طرفش. چهره ی خاک خورده ی سفیدش را تماشا می کنم. در دلم برایش یک آیه الکرسی و لاحول و لاقوه الا بالله می خوانم و با فوت حواله می کنم سمتش. شرمنده می شوم از غرهایی که این دوسه سال به جانش زدم و دانه دانه عیب هایش را شمردم. زیر لب می گویم به خدای حسین سپردمت، زود برمی گردم کربلایی خادم الحسین.
سِلوا
____ سلطان شد کامیون خوش رکاب تقی‌. بامرام و لوطی وار،  یک کله زد به دل جاده و بردمان تا هشتصد کیلو
___ - نرو هم وطن، گرون درمیاد راننده ی عینک آفتابی زده این ها را گفت و رفت روی پله اتوبوس. تعدادی مرد کوله به دوش و عرق ریزان دوره اش کرده بودند. در جواب سوال هایشان گفت: _ فقط ۲۰۰تومن میگیرم میبرمتون حسینیه بغداد. از اونجا تا کاظمین فقط ۸ کیلومتر راهه صدا بلند شد: داداش نجف، نجف چی؟ ماشین هس اونجا؟ _ اره، از اینجا برین، دو کیلومتر راهه تا ونا، هشصد تومنم ازتون میگیرن، بخدا من نمیخوام ضرر کنین به چشم های هم زل زدیم. با شک و تردید روی صندلی های جلو جاگیر شدیم. هنوز اینترنت ایران جواب می داد. سه تایی افتادیم روی گوشی و تندی انگشت ها را حرکت دادیم. فاصله خسروی تا بغداد، بغداد تا نجف، هزینه ون به دینار... با همه این ها کلمه کاظمین کافی بود تا ریسک کنیم و بی خیال چندقران ضرر و زیان شویم. به مغزم فشار آوردم. پوچ و خالی مثل سبد میوه آن مرد عراقی بود. ما زائر اولی نبودیم ولی کاظمین ندیده که بودیم! دل را به هوای حرمشان به دریا زدیم.
به محض ترمز زدن اتوبوس، پسرهای عراقی دویدند سمت در. کلمات درهم و شکسته عربی و فارسی با لهجه عراقی سرریز شد سمتمان: _ منزل مجانی _ کاظمین؟ تعداد؟ _ موکب طعام، نماز پسر حدودا بیست ساله ی سبزه روی وانتش را کج پارک کرد و خاک بلند شد. گوشی به دست و دشاشه مشکی به تن آمد طرف مان: _ سلام علیکم گوشی را گرفت جلوی صورتمان. عکسی که به فارسی نوشته شده بود: خوش آمدید. اسکان، حمام، استراحت، غذا، وای فای مجانی دست گذاشتیم روی سینه و با لبخند گفتیم شکرا، لا. زنی حدودا چهل ساله که گمانم مادرش بود آمد سمتم: زوار امام حسین، شام منزل در دلم لعنت فرستادم به خودم که زبان عراقی را بلد نیستم. اما یک زبانی هست در کل دنیا رایج و کار راه انداز که من می گویم زبان محبت. گوشه لب هایم را کش دادم. شوق قلبم را ریختم توی چشمانم‌. نگاهش کردم: شکرا، ما امشب میریم نجف. دستم را گرفت: _ نجف دیر، امشب دیر، تورا خدا. من زائر امام حسین خیلی دوست داشت گرمای دستش به جانم نشست. سست شدم. اگر پادرمیانی همسرم نبود، همانجا بند را آب داده بودم.
تا به حال به پرنده های مهاجر غذا داده اید؟ من زمستان پارسال روی پل ‌‌کابْلی بابلسر لذتش را سر کشیدم. تکه نان را که می اندازی پایین، به آب نرسیده، روی هوا خوراک دهانشان می شود. کودکان عراقی زرنگ شده اند. منتظر نمی مانند لقمه را توی دهانشان بگذاری. فرصت های خدمت را روی هوا می قاپند‌ چه کوچک باشد چه بزرگ.
___ وسط قبرستان بودم. صاف ایستادم جلوی آبپاش مرد دشاشه به تن. آب با فشار خورد توی صورتم و چشمانم محکم بسته شد. سر را خم کردم. آب از چادر و روسری ام نفوذ کرد و رفت پایین. کله ام که خنک شد و جگرش حال آمد، بازی را از سر گرفت. اسم آشنایی را توی ذهنم بی وقفه مثل وردنه می غلتاند. گوشی را از توی کیف پاسپورتی بیرون کشیدم. انگشت گذاشتم روی اینترنت و جی پی اس را روشن کردم. یک و نیم کیلومتر! آن هم از روی قبرهای بلند و کوتاه و نامیزان؟ شل شدم. آخر من که تنها نبودم که به هرطرف عشقم کشید راه کج کنم. آفتاب تیز می تابید و عرق مثل چشمه شره کرده بود روی تنم. دمپایی کشان و بند کوله به دست چشم می چرخاندم به تابلو ها. عکس های کودک تا پیر با صفت مرحوم و مرحومه و شهید و خادم الحسین جاخوش کرده بودند دو طرف جاده. یکی جدید و نو، یکی کهنه و زنگ زده. چشمان تیز شد و پایم روی زمین میخ. ماکت خودش بود؟ پس گوگل مپ اشتباه کرد؟ قدم ها را دوتا یکی کردم طرفش. عطری شبیه عطر گلزار شهدای ایران جانم را تازه کرد.
گویند در راه معرفت رسید به: أطف السراج، فقد طلع الصبح. که به خورشید رسیدیم و غبار آخر شد
___ بیایید با دوربین شکاری این جاده مارپیچ را تماشا کنیم بارگاه امام حسین (ع) در طول تاریخ، چندین بار تخریب و حتی موقوفاتش غارت شد. بدترینش زمان متوکل عباسی بود که مرقد شریف را آب بست و شخم زد. اصلا چرا راه دور برویم؟ مگر زمان صدام نبود که حکم زیارت، در بهترین حالتش، قطع دست و پا بود؟ حالا در این زمانه، ماشینی را می بینی که با افتخار و بی هیچ ترسی پشتش نوشته: نقل زوار ابی عبدالله الحسین مجانا اینجا زائر امام حسین، مجرم نیست، دُر است و گوهر. هر خانواده عراقی در تلاش است زودتر تصاحبش کند. خاک قدم های زوار را سرمه می کنند و به چشم می کشند. زائر امام حسین حرمت دارد و عزت و احترام. کافی ست تاولی به پایش بنشیند، باند و کرم به دست بالاسرش ایستاده اند. به قربان آن دخترک سه ساله که با تازیانه... پ ن من مثل حامد عسگری روضه خوانی بلد نیستم.
کلمات هم گاهی کم می آورند...
___ شده ایم اصحاب کهف به مرز خسروی که میرسی، یک عده تمیز و اتوکشیده مخالف مسیرت در حرکت اند. از قدم های محکم و ذکر روی لب ها، تازه نفس بودنشان پیداست. تو خاکی و زهوار در رفته، له له زنان قدم بر می داری. زائران مهربانی را می ریزند توی نگاهشان و زیارت قبول می گویند. مردی پشت میکروفون خداقوت می گوید و خستگی ات همراه عرق قطره قطره می ریزد. خادمی شربت آبلمیو دستت می دهد و به موکب راهنمایی ات می کند. دلت کیفور می شود از خوش آمدگویی و لبخندهایی که به سمتت حواله می دهند. اما این خوشی زیاد دوام نمی آورد. تا کرمانشاه و همدان، نهایتا ساوه با توست، از یک جایی به بعد باید باور کنی که دیگر زوار الحسین عراقی ها نیستی! هرچه به شهرت نزدیکتر می شوی، نبود موکب ها، این واقعیت را چماق می کند و بر سرت می کوبد. دلتنگی بغض می شود و می نشیند در گلویت. هوای شهر، به ریه هایت چنگ می کشد. دلگیر چشم می دوزی به همان خیابان ها و آدم های همیشگی. تو انگار مثل مردان آنجلس به یک خواب عمیق رفته بودی، رها و معلق رویای بهشت می دیدی. بیداری، مثل تخته سنگ روی سینه، راه نفس را بند می آورد. لباس های شوره گرفته و چادر چروکت می شود سکه های عهد دقیانوسی. گرسنه ات که می شود و با دمپایی و صورت آفتاب سوخته می روی داخل رستوران، زنان چیتان پیتان کرده برایت پشت چشم نازک می کنند. دنیا درکی از عشقی که تورا به جنون رسانده ندارد. آخر قصه اما با اصحاب کهف فرق می کند؛ تو باید بمانی، باید سوخت حاصل از اربعین را بریزی توی باک تک تک سلول هایت. سرعت موتور را ببری بالا و ماراتن زندگی را با همه کم و کاستی هایش از سر بگیری.