eitaa logo
سِلوا
100 دنبال‌کننده
146 عکس
19 ویدیو
0 فایل
س ل و ا یعنی مایه تسلی و آرامش: می نویسم به امید آنکه سلوایی باشد برایتان🌱🌻 من اینجا هستم در کوچه ادبیات: @Z_hassanlu
مشاهده در ایتا
دانلود
▫️داستان، گزارش نیست! ▪️آیت‌الله خامنه‌ای | @mabnaschoole |
هدایت شده از مَفشو
بسم الله داشتم به دوستم می گفتم؛او قشنگ ترین نامه های عاشقانه جهان را نوشته.داشتم می گفتم برو توی تمام سوراخ سمبه های ادبیات جهان بگرد،برو هرچی نامه بین آدم ها رد و بدل شده را پیدا کن،برو و چند سال بعد بیا تا باز بنشینیم کنار هم و بگوییم؛او قشنگ ترین نامه های جهان را نوشته.داشتم می گفتم خوش به حال آن هایی که مقصد نامه های او بودند.بعد یادم آمد توی آخرین نامه اش ما مقصد او بودیم؛همه مان. عزیز برادرم حسین،پس از سی سال خصوصا در این بیست سال که نفس تو پیوسته تنفسم بود،اولین سفر را بدون تو درحال انجام هستم.در طول سفر بارها بر حسب عادت صدایت کردم. همه تعجب کردند،در هواپیما، ماشین و . . بارها نگاه کردم،جایت خالی بود، معلوم شد خیلی دوستت داشته‌ام.
تکه ای از نامه اش به حسین پورجعفری
💌
9.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
___ تو چقدر خدایی بلدی حرفت به دل این روزهایم نشست آقاحامد عسگری @selvaaa
___ خوابش را دیدم. من را سرکلاسش راه نداد. خیلی دیر راه داد، با پافشاری خودم. مصمم بود و جدی. از این آدم ها که راه و روش و قاعده خودش را دارد. چهره اش کاملا واضح نبود؛ اما می دانستم خودش است. با آن کلاه هنرمندی یک وری و سیاهش بود. آقا جلال را می گویم. جلال آل احمد. این هم از اثرات ماراتن آخر شب است لابد. کاش رویای دیگری هم باشد. کاش سیمین هم کنارش باشد. @selvaaa
به گل فروشی که دسته گل نرگس را، زیر افشانه خوشبوکننده خفه می کند چه باید گفت؟ @selvaaa
ما هم ملت شهادتیم هم مرد میدان و عمل
هدایت شده از قصه‌گو✏📃
هدایت شده از قصه‌گو✏📃
تا چند روز پیش شاگردم بود. هر چه فکر می‌کنم، جز لبخند همیشگی و نگاه آرامش، تصویر دیگری از صورتش در ذهنم ثبت نشده. از مدرسه‌ی محل کارورزی‌اش تا حوزه هنری، راه زیادی بود. برای همین همیشه کمی دیر می‌رسید و اکثر اوقات روی یکی از صندلیهای آخر کلاس می‌نشست. در نوشتن مصمم بود. اما انگار در هر چیزی مصمم بود. نوشتن هم راهی بود برای رسیدن به هدفی که در دل داشت. اما مگر می‌توان همه چیز را نوشت؟ خودش در یکی از متن‌های کلاسی‌اش نوشته بود: " شهادت هنری بود برای مردان خدا، و در فهم محدود من نمی‌گنجد که بخواهم آن را به تصویر بکشم.قلم را کنار گذاشتم... نور مطلق شهادت را چگونه در صفحات تاریک این دنیا می‌توانم ترسیم کنم؟" فائزه، شهادت را نه با قلم، که با جانش ترسیم کرد. او شهادت را زندگی کرد. من و همه‌ی دوستانش دلتنگش می‌شویم. و تکه‌ای از قلبمان برای قصه‌ای که قرار بود بنویسد، همیشه خالی می‌ماند‌. قصه‌ای که درباره‌ی حسرت شهادت بود... و قصه‌ی تنوری که به سرزمین ترسها راه داشت. و قصه‌ی دختری که هر شب قبل از خواب، با بال خیال به سرزمین‌های دیگر سفر می‌کرد... شاید ماجرای خودش بود. او که خودش را اهل این زمان نمی‌دانست : "من واقعا متعلق به این زمان نیستم. ربطی به این دوره و زمانه ندارم. وقتی در کلاف هزارتوی این شهر گم می‌شوم و بین آدمهای رنگارنگ بر می‌خورم، سرگردانی، تنها احساسی ست که دارم." حتما آن خلوتگاه گوشه‌ی اتاقش هم دلتنگش می‌شود. و آن دیوار دلخواهش که عکسهای عزیزانش را آنجا گذاشته بود و آن را بهترین جای دنیا معرفی کرده بود. می‌دانم که هر کدام از دخترهای کلاسم، دنیایی بزرگ و کشف نشده هستند. مثل همه‌ی آدمهایی که اطرافمان زندگی می‌کنند. می‌دانم که خداوند، دوستانش را بین همین آدمهای اطرافمان پنهان کرده. شبیه نگینهایی که تنها خود خدا، قدرشان را می‌داند. مثل این دختر، که تا همین چند روز پیش، شاگرد من بود و حالا اوست که استاد من شده است. https://eitaa.com/ghessegoooo
16_ya-man-arjooho-ghahar_(www.Rasekhoon.net).mp3
575.1K
____ آقای موسوی قهار صدای تان برای من، تکراری شده است. آقای موسوی، من مداح نیستم. قاری هم نیستم. اصلا درگوشی بگویم، گاهی قرآن خواندنم ریپ می زند مثل کلاس اولی ها سر خواندن کتاب فارسی. پس همین اول کار بگویم که پا در کفش بزرگان نمی کنم. من در ادبیات خودمان، یک چیز را می دانم. آشنایی زدایی. یعنی چه؟ یعنی چیزی را که تکراری و عادی شده به شکلی نو و خلاقانه از تکرار خارج کنیم. خوب که چه؟ می گویم. عرضم اینکه صبحی، که مثل عُرفای درحال سماع، مست صدای تکراریتان شدم، چیزی در سرم تکان خورد. من مست صدای تکراری شدم؟ اصلا تکرار یعنی چه؟ گیج تان کردم؟ ببخشید جناب. نشستم‌ ته مانده ی فسفر مغزی را سوزاندم. می ارزید راستش. همیشه تکراری ومعمولی شده ها بد نیستند؛ یعنی نیاز به از نو ساختن ندارند. باید همانطور دست نخورده و ناب در صندوقچه بمانند. مثل بوی تن مادر که تکرارش هم بی تکرار است. آقای موسوی؛ صدای شما من را پرت می کند وسط سریال خانه به دوش، وسط سفره های سحر در گرگ و میش هوا، وسط روزهای خوشِ بی غصه. حق بدهید که دلم نیاید دعای ماه رجب را هم با زمزمه تکراری خودم بخوانم! حق بدهید حیفم بیاید و فکر کنم چیز باارزشی را از دست می دهم. حق بدهید مغزم از مستیِ تلوتلو خوران خودش نگذرد. آشنازدایی سیری چند؟ اینجاها جواب نمی دهد آقا. آقای موسوی؛ ناراحت شدم وقتی در جستجوهای اینترنتی، چشمم به علت فوت تان افتاد. سرطان حنجره؟ قربان آن حنجره که اینطور با روح و روان ما بازی می کند. قربان آن حنجره که اینطور با کلمات نور، خودش را ماندگار می کند. آقای موسوی قهار؛ نور به قبرتان ببارد. @selvaaa
"چترها را باید بست زیر باران باید رفت فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد" با عطر نرگس ها زیر باران باید رفت @selvaaa
می شود لطفی در حق این حقیر کنید؟ می شود امشب، موج دعایتان را، ذکر حمدتان را روانه کنید سمت بیمار در اغمای ما؟🙏 نفس هایتان گرم و دل هایتان متصل🌱 @selvaaa
____ _بهت میگن تو خاصی؟ دعوت شدی؟ تو هم جو برت میداره از جلسه که پاشدی، آستیناتو میتکونی، فک میکنی از هرطرف صدتا میکائیل و جبرئیل می ریزه. نه! از این خبرا نیست... استاد سیبل سرم را نشانه گرفته بود. تصویر مات در ذهنم واضح تر می شد‌ و پر جزئیات تر. پس اعتکاف که می گفتند این بود؟ زل زدم توی چشم هایش. تیغ برداشت و دل و روده " ظرفیت های مغفول آدمی" را ریخت بیرون. تهش هم فردیت جانمازهایمان را دوخت به لباس اجتماع و پر کردن خلاهایش. لیستی از کارهای نکرده توی سرم ردیف شد. گوشه لبم را گزیدم که: وای چقدر کار دارم. @selvaaa