eitaa logo
" سراج "
2.8هزار دنبال‌کننده
17.7هزار عکس
4.6هزار ویدیو
557 فایل
@seraj1397 کانال خبری- تحلیلی روز ایران و جهان، و گزیده مهمترین اخبار شهرستان اسلامشهر ارتباط با ادمین: @admin_seraj
مشاهده در ایتا
دانلود
⁉️ دوزخـى كيسـت؟ جعفربن‌يونس، مشهور به «شبلى» (335- 247) از عارفان نامى و پر آوازهٔ قرن سوم و چهارم هجرى است. وى در عرفان و تصوّف شاگرد جنيـد بغدادى، و استاد بسيارى از عارفان پس از خود بود. در شهرى كه شبلى مى‏زيست، موافقان و مخالفان بسيارى داشت. برخى او را سخت دوست مى‏داشتند و كسانى نيز بودند كه قصد اخراج او را از شهر داشتند. در ميان خيل دوستداران او، نانوايى بود كه شبلى را هرگز نديده و فقط نامى و حكايت‏هايى از او شنيده بود. روزى شبلى از كنار دكان او مى‏گذشت. گرسنگى، چنان او را ناتوان كرده بود كه چاره‏اى جز تقاضاى نان نديد. از مرد نانوا خواست كه به او گرده‏اى نان، وام دهد. نانوا برآشفت و او را ناسزا گفت. شبلى رفت. در دكان نانوايى، مردى ديگر نشسته بود كه شبلى را مى‏شناخت. رو به نانوا كرد و گفت: «اگر شبلى را ببينى، چه خواهى كرد؟» نانوا گفت: «او را بسيار اكرام خواهم كرد و هرچه خواهد بدو خواهم داد.» دوست نانوا به او گفت: «آن مرد كه الآن از خود راندى و لقمه‏اى نان را از او دريغ كردى، شبلى بود.» نانوا، سخت منفعل و شرمنده شد و چنان حسرت خورد كه گويى آتشى در جانش برافروخته‏اند. پريشان و شتابان، در پى شبلى افتاد و عاقبت او را در بيابان يافت. بى‏درنگ، خود را به دست و پاى شبلى انداخت و از او خواست كه بازگردد تا وى طعامى براى او فراهم آورد. شبلى پاسخى نگفت. نانوا، اصرار كرد و افزود: «منت بر من بگذار و شبى را در سراى من بگذران تا به شكرانه اين توفيق و افتخار كه نصيب من مى‏گردانى، مردم بسيارى را اطعام كنم.» شبلى پذيرفت. شب فرا رسيد. ميهمانى عظيمى برپا شد. صدها نفر از مردم بر سر سفره او نشستند. مرد نانوا صد دينار در آن ضيافت هزينه كرد و همگان را از حضور شبلى در خانه خود خبر داد. بر سر سفره، اهل دلى روى به شبلى كرد و گفت: «يا شيخ! نشان دوزخى و بهشتى چيست؟» شبلى گفت: «دوزخى آن است كه يك گرده نان را در راه خدا نمى‏دهد؛ اما براى شبلى كه بنده ناتوان و بيچارهٔ اوست، صد دينار خرج مى‏كند! بهشتى، اين‌گونه نباشد!» @seraj1397 .
📚 ... گوزنی بر لب آب چشمه‌ای رفت تا آب بنوشد. عکس خود را در آب دید، پاهایش در نظرش باریک و اندکی کوتاه جلوه کرد. غمگین شد. اما شاخ‌های بلند و قشنگش را که دید شادمان و مغرور شد. در همین حین چند شکارچی قصد شکار او کردند. گوزن به سوی مرغزار گریخت و چون چالاک می‌دوید، صیادان به او نرسیدند. اما وقتی به جنگل رسید، شاخ‌هایش به شاخه‌ی درخت گیر کرد و نمی‌توانست به تندی فــرار کند. صیادان که همچنان به دنبالش بودند سر رسیدند و او را گرفتند. گوزن چون گرفتار شد با خود گفت: دریغ پاهایم که از آنها ناخشنود بودم نجاتم دادند، اما شاخ‌هایم که به زیباییِ آنها می بالیدم گرفتارم کردند! ✍ چه بسیارند در زندگی چیزهایی که از آنها خوشمان نمی‌آید ولی مایه خوشبختی و آسایش ما هستند و بالعکس چه چیزهایی که داریم و یا دوست داریم داشته باشیم اما مایه بدبختی و عذاب ما هستند. تمام تلاشمان را برای داشتن زندگی بهتر انجام دهیم اما همواره به حکمت‌های خداوند راضی باشیم. @seraj1397 .
در جنگ احد جوانى ايرانى در ميان مسلمين بود، اين جوان مسلمان ايرانى پس از آنكه ضربتى به يكى از افراد دشمن وارد آورد، از روى غرور گفت: «اين ضربت را از من تحويل بگير كه منم يكى از جوانان ايرانى!» پيغمبر اكرم صلى‌اللّه عليه وآله احساس كرد كه هم اكنون اين سخن تعصبات ديگران را برخواهد انگيخت ، فورا به آن حوان فرمود: چرانگفتى منم يك جوان انصارى ؟ يعنى چرا به چيزى كه به آيين و مسلك مربوط است افتخار نكردى و پاى تفاخر قومى و نژادى را به ميان كشيدى @seraj1397 .
شیطان در پیِ پرتاب تیرخلاص است‼️ فردی کیسه‌ای طلا در باغ خود دفن کرده بود و بعد از مدتی یادش رفت کجا دفنش کرده. پس نزد مرد فهیم و فقیهی رفت. مرد فقیه گفت: نیمه‌شب برخیز و تا صبح نماز بخوان. اما باید مواظب باشی که لحظه‌ای ذهنت نزد گمشده‌ات نرود و نیت عبادت تو مادی نشود. نیمه‌شب به نماز ایستاد و نزدیک صبح یادش افتاد کیسه را کجای باغ دفن کرده است. سریع نماز خود را به‌هم زد و بیل برداشت و به سمت باغ روانه شد. محل را کنـد و کیسه‌ها را در آغوش کشید. صبح شادمان نزد مرد فقیـه آمد و بابت راهنمایی‌اش تشکر کرد. مرد فقیه گفت: می‌دانی چه کسی محل سکه را به تو نشان داد؟ مرد گفت: نه. فقیه گفت: کار شیطان بود که دماغش بر سینه‌ات کشید و یادت افتاد. مرد تعجب کرد و گفت: به خدا برای شیطان نمی‌خواندم. مرد فقیه گفت: می‌دانم، خالص برای خدا بود. شیطان دید اگر چنین پیش بروی و لذت عبادت و راز و نیاز و سجده شبانه را بدانی، دیگر او را رها می‌کنی. نزدیک صبح بود، لذت عبادت شبانه را ملائک می‌خواستند بر کام تو بچشانند که شیطان محل طلاها را یاد تو انداخت تا محروم شوی. اگر یک شب این لذت را درک می‌کردی، برای همیشه سراغ عبادت نیمه‌شب می‌رفتی. شیطان یادت انداخت تا نمازت را قطع کنی. چنانچه وقتی قطع کردی و رفتی طلاها را پیدا کردی، دیگر نمازت را نخواندی و خوابیدی، و اینجا بود که شیطان تیر خلاص خود را به سمت تو رها کرد! @seraj1397 .
داستان کوتاه گویند: روزی ابلیس ملعون خواست با فرزندانش از جایی به جای دیگر نقل مکان کند، خیمه‌ای را دید، و گفت: اینجا را ترک نمی‌کنم تا آنکه بلایی بر سر آنان بیاورم. به سوی خیمه رفت و دید گاوی به میخی بسته شده و زنی را دید که آن گاو را می‌دوشد، بدان سو رفت و میخ را تکان داد. با تکان خوردن میخ، گاو ترسید و به هیجان درآمد و سطل شیر را بر زمین ریخت و پسر آن زن را که در کنار مادرش نشسته بود لگدمال کرد و او را کشت. مادر بچه با دیدن این صحنه عصبانی شد و گاو را با ضربه چاقو از پای درآورد و او را کشت. شوهر آن زن آمد و با دیدن فرزند کشته شده و گاو مرده، همسرش را زد و او را طــلاق داد. سپس خویشاوندان زن آمدند و آن مرد را زدند، و بعد از آن نزدیکان آن مرد آمدند و همه با هم درگیر شدند و جنگ و دعوای شدیدی به پا شد!! فرزندان ابلیس با دیدن این ماجرا تعجب کردند و از پدر پرسیدند: ای‌وای، این چه کاری بود که کردی؟! ابلیس گفت: کاری نکردم فقط میخ را تکان دادم. 🔸نکتــــــــه؛ بیشتر مردم فکر می‌کنند کاری نکرده‌اند، در حالی که نمی‌دانند چند کلمه‌ای که می‌گویند و مردم می شنوند، سخن‌چینی است. مشکلات زیادی را ایجاد می‌کند. آتش اختلاف را بر می‌افروزد. خویشاوندی را بر هم می‌زند. دوستی و صفا صمیمیت را از بین می‌برد. کیــنه و دشمنی می‌آورد. طراوت و شادابی را تیره و تار می‌کند. دل‌ها را می‌شکند. بعدا کسی که اینکار را کرده فکر می‌کند کاری نکرده است فقط میخ را تکان داده است! @seraj1397 .
طنــــــاب و خــــــدا .... کوهنوردی می‌خواست از بلندترین کوهها بالا برود... او پس از سالها آماده سازی ماجراجویی خود را آغاز کرد.. ولی از آنجا که افتخار این کار را فقط برای خود می‌خواست تصمیم گرفت تنها از کـوه بالا برود... او سفرش را زمانی آغاز کرد که هوا رفته‌رفته رو به تاریکی می‌رفت، ولی قهرمان ما به جای آنکه چادر بزند و شب را زیر چادر به شب برساند به صعودش ادامه داد تا اینکه هوا کاملا تاریک شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمی‌شد... سیاهی شب همه‌جا را پوشانده بود و مرد نمی‌توانست چیزی ببیند حتی ماه و ستاره‌ها پشت انبوهی از ابـر پنهان شده بودند. کوهنورد همان‌طور که داشت بالا می‌رفت در حالیکه چیزی به فتح قلّـه نمانده بود ناگهان پایش لیـز خورد و با سرعت هرچه تمام‌تر سقوط کرد...! سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظاتِ سرشار از هراس تمامی خاطرات خوب و بد زندگی‌اش را به یاد می‌آورد... داشت فکر می‌کرد چقدر به مرگ نزدیک شده.. که ناگهان احساس کرد طناب به دور کمرش حلقه خورده و وسط زمین و هوا مانده ... حلقه شدن طناب به دور بدنش، مانع از سقوط کاملش شده بود. در آن لحظات سنگینِ سکوت، چاره‌ای نداشت جز اینکه فریاد بزند: "خدایا کمکـم کـن." ناگهان صدایی از دل آسمان پاسخ داد: + "از من چه می خواهی؟" - نجاتم بده! + واقعا فکر می‌کنی می‌توانم نجاتت دهم؟ - البته تو تنها کسی هستی که می‌توانی مرا نجات دهی. + پس آن طنـابِ دور کمـرت را ببُــر! برای یک لحظه سکوت عمیقی همه‌جا را فرا گرفت.. و مرد تصمیم گرفت با تمام توان به طنــاب بچسبد و آن را رها نکنـد... روز بعد گروه نجات رسیدند و جسد منجمد شدهٔ یک کوهنورد را پیدا کردند که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود و در حالیکه تنها یک متر با زمین فاصله داشت.... @seraj1397 .
شکستـن دل و اجابـت دعــا ☺️ "علـی‌نقـی" كاسب مؤمـن و خیّری بود كه هیچگاه وقت نمــاز در مغازه پیدایش نمی‌كردند. این معلم قرآن همیشه در صف اول نماز جماعت مسجد دیده می‌شد. یك عمر جلسات مذهبی در خانه‌ها و تكیه‌ها به راه انداخته و كلّی مسجد مخروبه را آباد كرده بود ولی از نعمت فرزند محروم بود. آنهایی كه حسودی‌شان می‌شد و چشم دیدنش را نداشتند، دنبال بهانه می‌گشتند تا نمكـی به زخمش بپاشند؛ آخر بعضی‌ها عقدهٔ پدر او را هم به دل داشتند؛ پیرمردی كه رضاخان قلدر هم نتوانسته بود جلسات قرآن خانگی او را تعطیل كند. علی‌نقی راه پدر را ادامه داده بود اما الان پسری نداشت كه او هم به راه پدری برود. به‌خاطر همین همسایهٔ كینه‌توز، بهانه خوبی پیدا كرده بود تا آتش حسادتش را بیرون بپاشد؛ در زد. علی‌نقی آمد دم در. مردك به او یك گونی داد و گفت: «حالا كه تو بچه نداری، بیا اینها مال تو، شاید به كارت بیاید». علی‌نقی در گـونی را باز كرد، ۱۱ تا بچه گربه از توی آن ریختند بیرون. قهقهه مردك و صدای گریه علینقی قاطی شد! كنار در نشست و دستانش به دعـا بلند کرد و گفت: «ای كه گفتی بخوانیدم تا اِجابت‌تان كنم! اگر به من فرزندی بدهی، نذر می‌كنم كه به لطف و هدایت خودت او را مبلّـغ قــرآن و دینـت كنم». خدایی كه دعای زكریای سالخورده را در اوج ناامیدی اجابت كرده بود، ۱۱ فــرزند به علی‌نقی داد كه یکی از آنها «حاج آقا محسن قرائتـی» است.😊 @seraj1397 .
🔴 از شما هم قبــول باشد... در یکی از مساجد، خیرین قصد جمع‌آوری پول برای خرید بخاری داشتند و صندوقی را جلوی نمازگزاران چرخاندند. به محض اینکه صندوق روبروی من قرار گرفت یدونه هزار تومانی درآوردم و تو صندوق انداختم. بعد از چند لحظه پشت سریم زد رو کتفم و مقداری پول بهم داد برا اینکه بندازم تو صندوق از هم جداشون کردم. چهارتا تراول ۵٠ تومنی سی تا ۱٠ هزار تومنی چند تا ۵ تومنی خلاصه بعداز اینکه همه رو انداختم برگشتم و بهش گفتم حاجی قبول باشه حاجی بهم گفت از شما قبول باشه پول خودت بود! وقتی هزار تومنی رو درآوردی از جیبت افتادن. @seraj1397 .
🔴 کیــــنه کشــاورز کشاورزی يک مزرعه‌ی بزرگ گندم داشت زمين حاصلخيزی که گندم آن زبانزد خاص و عام بود. هنگام برداشت محصول بود شبی از شبها روباهی وارد گندمزار شد و بخش کوچکی از مزرعه را لگدمال کرد و به پيرمرد کمی ضرر زد. پيرمرد کينه‌ی روباه را به دل گرفت بعداز چند روز روباه را به دام انداخت و تصميم گرفت از حيوان انتقام بگيرد، مقداری پوشال را به روغن آغشته کرده به دم روباه بست و آتش زد. روباه شعله‌ور در مزرعه به اينطرف و آن طرف می‌دويد و کشاورز بخت برگشته هم به دنبالش، در اين تعقيب و گريز، گندمزار به خاکستر تبديل شد! 👌 وقتي کينه به دل گرفته و در پی انتقام هستيم، بايد بدانيم آتش اين انتقام، دامن خودمان را هم خواهد گرفت. @seraj1397 .
🔴 آمادگـی برای مــرگ صاحب‌دلی برای اقامۀ نماز به مسجدی رفت. نمازگزاران او را شناختند و خواستند که پس از نماز بر منبر رود و آنها را پند گوید. او نیز پذیرفت. نمازجماعت تمام شد. چشم‌ها همه به سوی او بود. مردِ صاحب‌دل برخاست و بر پلۀ نخست منبر نشست. بسم‌الله گفت و خدا و رسولش را ستود. آنگاه خطاب به جماعت گفت: ”مردم! هرکس از شما که می‌داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مُرد، برخیزد.” کسی برنخاست. گفت: ”حالا هرکس از شما که خود را آماده مرگ کرده است، برخیزد.” باز کسی برنخاست. سری به نشانۀ تاسف تکان داد و گفت: ”شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید و برای رفتن نیز آماده نیستید! @seraj1397 .
🔴 عــر عــر بیجـــا ! خــر و شتری دور از آبادی به آزادی زندگی می کردند... نیم شبی به کاروانی نزدیک شدند. شتر گفت : رفیق ساعتی سکوت کن تا از آدمیان دور شویم نباید گرفتار آییم... خر گفت: نمی‌توانم، چرا که درست همین ساعت نوبت آواز من است و ترک عادت رنج جان دارد و بی‌محابا فریاد عرعر سر داد...! کاروانیان با خبر شدند و هردو را گرفتند و به بار کشیدند. فردا به آبی عمیق رسیدند و عبور خر از آن ناممکن شد.. پس خـر را بر پشت شتر گذاشتند تا از آب بگذرد... شتر تا به میانه آب رسید شروع به تکان خوردن کرد. خر گفت: رفیق اینچنین نکن که اگر من افتم غرق شدنم حتمی است. شتر گفت: چنانکه دیشب نوبت آواز خر بود، امروز هم نوبت رقص ناساز شتر است، و با جنبشی خـر را بینداخت و غرق ساخت..! "هر سخن جائی و هرنکته مکانی دارد." @seraj1397 .